ازش میترسم …انگشتای لرزونمو زیر چادر قایم میکنم و من من کنان میگم
-خب…خب من فکر میکنم که…مامان میخواست تا ابد… یاد خواهرمو زنده نگه داره
این واقعا تصور من از نامی بود که بهم ارث رسیده بود اما نمی دونم چرا یکهو سرشو گرفت تو دستشو فشار داد..چیزی مثل یه
یه حمله عصبی دردناک…
وقتی در کمال ناباوری پاشد و گفت میخواد بره یاد تمام لحظه شماری ها و بی خوابی دیشب افتادم..از ذوق شنیدن خبری از مامانم خوابم نبرده بود و اون مرد منِ تشنه تر رو تا لب چشمه برده بود و تشنه رها کرده بود
چقدر سنگین و سخت راه میرفت … تقریبا پاشو میکشید رو زمین و جلو میرفت…
نمی دونم علت رفتنش چی بود …چون حرفمو باور نکرد رفت؟ …یاد چیزی افتاد ؟ ….مشکل عصبیش عود کرد؟ یا …؟
خلاصه هر اتفاقی که افتاده بود نتونست بمونه و صحبت رو ادامه بده …اونقدر تو لحظه آخر رنگ پریده و داغون به نظر میومد که
هم خیلی ترسیده بودم و هم حسابی نگرانش شدم …با دیدن حال زارش نتونستم به خودم اجازه بدم و بهش بگم پس من
چی؟ تو که هنوز هیچی از مامانم بهم نگفتی ! کجا داری میری بعد از این همه انتظار کشیدن و جون به لب شدن؟ اما اون مرد
باید میرفت و منم نخواستم و نتونستم جلوشو بگیرم .
*
روزبه :
سرم سنگین بود …دستامو گذاشتم رو فرمون و سرمو تکیه دادم به مچ دستم و مرور کردم حرف هایی که همین نیم ساعت پیش از دختر شهره شنیده بودم…با مرور اون مکالمه گیج تر و گیج تر میشم ..واقعا هنوز نمی تونم قضاوت کنم که اون دختر واقعا احمقه یا خودشو زده به سادگی و حماقت ؟
اگه اون دختر اینقدر ساده هست که حقیقتِ تلخ پشت ماجرای نامگذاریشو نمیدونه من به وضوح حقیقت پشت این ماجرا رو میبینم…..برای من، روزبه معزی، این نامگذاری حکم حقه کثیفی داره که نامادریم به پدرم و اطرافیانش زده و حکم یه گاف بزرگ از جانب زنی وقیح به نام شهره.
من امروز تکه ی گم شده پازل رو پیدا کردم … فهمیدم شهره بعد از مرگ روشنا شناسنامه اون رو برای رها استفاده کرده و مرگ روشنا رو از همه مخفی کرده و احتمالا جنازشو یه جایی چال کرده که جسدش پیدا نشه.
وقتی به این فکر میکنم که شهره حتی به بابا هم درباره تعداد بچه هاش دروغ گفته و حتی اون بیچاره هم بازی داده خون خونمو میخوره…وقتی یادم میوفته که به مامانم تهمت زده که دخترشو دزدیده و پنهون کرده از شدت عصبانیت حالت تهوع بهم دست میده…اون زن حتی از جنازه دختر مرده اش هم برای توطئه علیه مامانم استفاده کرده…واقعا شرم آوره.
گناه اون زن اونقدر واسم نابخشودنیه که حس میکنم آتش کینه داره از چشمام زبونه میکشه و قلبم لحظه به لحظه سخت تر و سنگ تر میشه… به همین دلیل هم نتونستم صاف صاف جلوی چشم دختر اون زن بشینم و بلایی سرش نیارم… نفهمیدم چطور و به چه بهانه ای از اون خونه و از زیر نگاه نگران دخترشهره بیرون زدم و با دلی چرکین و افکاری درهم به ماشینم پناه آوردم.
*
روزبه:
میام خونه و بی حال روی مبل چرم دراز میکشم .با اینکه مسکن قوی ای خورده بودم اما سرم هنوز هم داره می ترکه از درد …
موبایلم یکریز زنگ میخوره و داره مخمو سوراخ میکنه.. ساعدمو از رو چشمام برمیدارم و روی مبل نیم خیز میشم تا دستم به گوشی برسه
….روی صفحه گوشی شماره رابطم رو میبینم … چون واسم مهمه تماس رو برقرار میکنم و با صدایی خسته میپرسم
-چه خبر؟
-بله روزبه خان….مثل اینکه شهره الوانی از دار دنیا یه خواهر عقب افتاده ذهنی و یه مادر پیر داشته که مادره ده سال قبل مرده و خواهره هم بعد از مرگ مادرش, به بهزیستی فرستاده شده و یک سال بعد هم همونجا تشنج کرده و مرده ..اینطور که معلومه شوهر شهره الوانی کامیون دار بوده و قبل از به دنیا اومدن بچه هاش توی تصادف جاده ای کشته شده …از مردم محل زندگی زنه پرس و جو کردم ..میگن که کس و کار آنچنانی نداشتن و بعد از ازدواج دوم شهره، فامیل شوهرش باهاش قطع ارتباط کردن و فامیل خودش هم که شهرستانن و هیچ خبری ازشون نیست .
گوشه پلک هامو زیر انگشت شستم فشار میدم و خسته تر از قبل میگم
-خوبه.. اما کارم باهات تموم نشده …اینبار میخوام یه سوژه جدید بهت بدم …
-شما امر بفرما
– روشنا معزی رو که یادته ؟… دختر شهره الوانی…میخوام درباره اش همه چیزو بدونم..حتی ساعت خواب و بیداریشو..هر چی… حتی اگه به نظر کم اهمیت بیاد…متوجه شدی؟
-چشم آقا..خیالتون راحت …خدمت به شما افتخاره
گوشی رو پرت میکنم روی کاناپه..هنوز سردرد دارم..هنوز چشم تار میبینه …. رو مبل میشینم و به اسم “شهره” که پررنگ و واضح روی وایت بردِ میخ شده به دیوار نوشتم ، خیره میشم…
– میگن هیشکی واست نمونده جز این دختر ؟ حتما واست خیلی عزیزه… نه؟
از اسم شهره دو فلش بیرون اومده و به اسم دخترهاش ختم میشه… میرم جلو و اسم روشنا رو پاک میکنم و دور اسم رها چندین بار خط قرمز میکشم .
-تو نقطه ضعف مادرتی و برگ برنده من … وقتی بابا بفهمه این همه سال مادرت بهش دروغ گفته و تو رو ازش مخفی کرده به نظرت چه حالی میشه؟ فکر میکنی بتونید قسر دربرید؟
از خودم میپرسم باید با این دختر چه کار کنم و هیچ جوابی برای سوالم پیدا نمی کنم … شاید چون هنوز خوب خودم رو نمی شناسم…اول باید بفهمم آیا من آدمیم که بتونم هر بلایی سر اون دختر بیارم ؟
آیا میتونم مثل شهره به زمین و زمان بدی کنم و شب راحت بخوابم؟
نمی دونم واقعا نمی دونم من، روزبه معزی تا کجا میتونم پیش برم…
***
روزبه :
میشینم تو ماشین و رو به عکس کوچیک مامان که همیشه رو داشبورده میگم
بابا شام دعوتم کرده خونه اش…میدونستم اگه نرم ناراحت میشی…گل بخرم یا شیرینی؟ ناسلامتی اولین باره دارم میرم پیش عروس و دوماد
جفت یه گل فروشی می ایستم و گل میخرم…یه جعبه شیرینی و یه هدیه جای سوغاتی که وقت نشده بود اونور بخرم …فقط برای بابا.
جلوی در خونه پارک میکنم … خیلی کوچه و محله عوض شده … وقتی خدمه جدید خونه در رو وا میکنه متوجه میشم این خونه هیچ نشونه ی مشترکی با اون خونه بچگی هام نداره … بازسازی شده و حالا دکور جدید خونه سبک مدرنه،تضاد سیاه و سفید …یادم میاد که مامان سنتی پسند بود…میگفت خونه باید بوی فرهنگ اصیل ایرانی بده… جای کریستال و آکواریوم ، صنایع دستی میذاشت … باور شد که سال هاست اینجا دیگه خونه مامان نیست.
میز شام آماده است…بابا و شهره به استقبالم میان … گل و هدیه رو شهره میگیره و بابا دعوتم میکنه داخل…شهره مدام لبخند میزنه و میخواد بهم القا کنه که از دیدنم خوشحاله..تو مراسم مامان هم بارها اومد بهم تسلیت گفت … اون زن خوب بلده نقش یه زن بابای مهربون رو بازی کنه اما من دلم با دلش فاصله ای چند صد سال نوری داره.
شام زیر نگاه های شهره زهرمارم میشه …موقع سرو دسر بابا رو به من میکنه و میگه
– میگن بعد از برگشتنت درباره شهره شنیدی … مادرت ازت مخفی کرده بود چون میترسید آسیب ببینی…اما من بارها بهش اعتراض کردم…پسر رو باید مردونه بار آورد نه مثل دخترای نازک نارنجی… منم ازت توقع دارم مثل یه مرد،مردونه رفتار کنی … تحت تاثیر حرف این و اون قرار نگیری و فکر نکنی جای مادرت اشغال شده ……چیزی که ازت میخوام اینه که گذشته رو بزاری کنار و توی همین لحظه زندگی کنی … توی این زمان تو مادرتو از دست دادی و شهره فرزندشو..امیدوارم که بتونید به هم نزدیک بشید تا مثل یه خانواده دور هم باشیم…
هزارتا سوال و حرف سر دلم مونده بود…یعنی مامانم چون برای گذشته بوده و حالا نیست فراموشش کردی؟ با همین منطق منم باید فراموشش کنم؟ اگه شهره جای مامانمو اشغال نکرده پس چی مامانو از پا درآورد؟ اگه این زن قاتلش نیست پس کی قاتلشه؟ من یا تو بابا؟ فکر نمی کنی بعد از شهره من و تو هم بهش ضربه زدیم…با بی مهریمون با نبود هامون…با نفهمیدن هامون…بابا چطور تونستی جای مامانم این زن که هیچ برتری هم نداره بنشونی؟
بابا داره نگام میکنه و منتظره نظرمو بدونه … الان دیگه برای پرسیدن این سوال ها خیلی دیره… تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که بغضمو تو گلو حبس کنم و با علامت سر حرفشو تایید کنم …صداش باز تو گوشم میپیچه
-دلم میخواد دقیقا همون روزبه ای باشی که انتظارشو دارم …. یه پسر وظیفه شنان برای من و شهره و یه مدیر موفق برای شرکت
شهره در نقش مادر مهربان ظاهر میشه و میگه
من بهت حق میدم که نتونی منو بپذیری…اما امیدوارم با گذشت زمان رابطه مون روز به روز بهتر بشه
اونقدر تو صورتش تاسف ریخته که حالم از این همه تظاهر به هم میخوره
نگاه بابا مستقیم رو صورتمه….صدام از لای اون همه بغض به سختی شنیده میشه..نگاهشون نمیکنم اما به حرف میام
-این روزهای بعد از مامان روزهای خیلی سختی رو دارم تجربه میکنم و نمی تونم اونطور که باید و شاید وظایف فرزندیمو به جا بیارم اما…
نگاهی کوتاه به شهره میندازم و میگم
-همین که شما کنار بابا هستید خیالم راحته
بابا نفس راحتی میکشه…نمی دونم بیشتر نگران منه یا سوگلیش…شایدم جفتمون..نمیدونم ..
سرمو میندازم زیر و به حاشیه رومیزی خیره میشم…بابا میگه
-خیلی نگران این موضوع بودم…مخصوصا چون تازه خبر شدی که من و مامانت از هم جدا شدیم …امیدوار بودم مثل یه مرد مثل یه مدیر مثل یه حرفه ای عمل کنی و این مرحله رو پشت سر بگذاری …الان که نظرت رو شنیدم تایید منو داری…میتونی از فردا بیای شرکت و بخش خودتو مدیریت کنی.
شهره ذوق زده شده و میگه
-آره…چه فکر خوبی اردشیر جان …
خطاب به من میگه
– شاید اگه مشغول کار بشی فکر و خیال کمتر اذیتت کنه… روزبه جان میشه قبول کنی؟
یاد جادوگر قصه ها میوفتم…بی حوصله، کلافه از این همه دورویی و خسته از این روز لعنتی فقط میگم
– قصد ندارم مدت زیادی ایران بمونم
بابا برای به کار گرفتنم مصره چون او بهتره از هر کسی میدونه پسرش که دکتری مدیریت ام بی ای امپریال کالج انگلیس داره تا چه اندازه برای شرکتش مهره ارزشمندیه
-توی همین مدتی که اینور هستی بیا و کارشناسامو آموزش بده…پول خوبی بهت میدم
تلخ میشم … چرا باید بگی بخاطر پول خوب بیام شرکتت ؟… نمیدونی برای کسی مثل من که درآمد خیلی خوبی تو دانشکده دارم این اصلا تحریک کننده نیست؟ …بابا بهتر نیست بگی چون بابامی و ازم کمک میخوای قبول کنم و بیام شرکت…این کمک کردن به تو بیشتر ترغیبم میکنه که بیام…فکر نمیکنی اصلا منو نمیشناسی؟
شهره که حس کرده میخوام جواب منفی بدم با تاسف میگه
-کاش میموندی روزبه جان..پدرت خیلی به تو نیاز داره..هم تو خونه هم شرکت
نگاهم رو صورت هر کدومشون که منو مخاطب میدن میچرخه…بابا میگه
-فردا بیا شرکت…خدا رو چه دیدی شایدم از کسب و کار من خوشت بیاد و موندگار بشی…شایدم من و شهره باید خدا خدا کنیم یه دختر وطنی قاپ دلتو بدزده و مجبورت کنه همینجا بمونی …
بابا دستشو دراز میکنه روی میز و دستامو میگیره و با محبتی که تو چشاش برق میزنه میگه
-راستش دیگه هیچ آرزوی واسه خودم ندارم اما تا دلت بخواد واسه تو آرزو دارم…دلم یه مدیر موفق بشی … دلم میخواد دوماد بشی … یه زن خوب کنارت داشته باشی و بچه هایی که هر لحظه خنده رو لبات بیارن ….منم خودمو بازنشسته کنم و با نوه هام برم پارک و سینما و… زندگی کنم
بابا حسابی با خیال پردازیش ذوق کرده … لبخند کمرنگی رو لبام میاد ….شهره تذکر میده و میگه اردشیر جان روزبه هنوز داغ داره… بهتره بعدا درباره این موارد صحبت کنیم
بابا تاکید میکنه که حرف بدی نزده و با شیطنت به شهره میگه
– میدونم تو بیشتر از من ذوق زده ای که روزبه ازدواج کنه و یه همدم گیرت بیاد…همیشه از تنهایی قرقر نمیکردی؟
شهره برای بابا چشم و ابرو میاد و با دلخوری ساختگی میگه
-ای بابا …کی قرقر کردم؟
بابا میخنده و به کل کل کردن با همسرش ادامه میده
روبه روشون نشستم و دارم نگاشون میکنم…کلا حضور منو فراموش کردن …
به بابا خیره میشم … داره با یه محبت خاص به شهره نگاه میگه
بابا چطور قلبت تغییر کرد؟ تو که عاشق مامانم بودی..تو که با من و مامان خوشبخت بودی….کم گذاشتیم واست که ولمون کردی رفتی سراغ یه غریبه؟
تلخ تر میشم… قهوه تلخمو سر میکشم شاید بغض هامو بشوره و از این حال بد خفگی نجاتم بده …نگاهم به شهره میوفته که دستشو زده زیر چونه اشو و تو چشمای بابا زل زده و داره بهش لبخند میزنه .. میگم
-همینطوری دل مامانمو سوراخ سوراخ کردی؟….
نگاه شهره تو نگاهم گره میخوره
بهش کاملا مفهوم میکنم که منتظر تقاص پس دادن باشه …شهره با تمام وجود مفهوم نگاه سرد و نافذم رو درک میکنه و لبخند رو لباش خشک میشه.
*
*
تو اتاق بخش آر اند دی شرکت بابا نشستم و دارم یکسری اسناد و پرونده های شرکت رو مرور میکنم که رابطم تماس میگیره
-تونستی درباره روشنا معزی تحقیق کنی؟
-بله قربان… اینطور که فهمیدم وضع مالیشون بدجوری خرابه … دختره از صبح که از خونه اومده بیرون داره همه جا دنبال کار میگرده…الانم رفته توی رستورانی که کارگر ساده میخواد قبل از اینجا هم به دفتر چند تا مجله و انتشاراتی و یک روزنامه هم سر زد و ناامید اومد بیرون …وقتی پرس و جو کردم فهمیدم نوشته هاشو آورده بوده بفروشه که همگی دست رد به سینه اش زدن … آخه کدوم ناشری تو این دوره زمونه حاضر میشه نوشته های یه آدم تازه کار رو چاپ کنه و ضرر بده؟!
-درباره معصوم چی؟
-رفتم پیش دکتری که معاینه اش کرده … زانو پیرزنه باید هر چه زودتر عمل بشه و گرنه برای همیشه زمین گیر میشه …عملش چند میلیونی آب میخوره..فک کنم دختره به همین دلیل داره خودشو به آب و آتیش میزنه که پول جور کنه ..
-مردم درباره این مادر و دختر چی میگن؟ خورده شیشه ای، ضعفی چیزی نداردن؟
-نه آقا… هیچ نقطه ضعف یا حرف و حدیثی اطرافشون نیست…یه دختر محجب و مثبت با یه مادر از خودش بهتر..اینجور آدم های بی حاشیه اینروزا کم پیدا میشن…
میخنده و ادامه میده
-از هر کی پرسیدم فکر کرد نظر مثبتی به دختره دارم …بهم میگفتن شک نکن و برو خواستگاریش …
بازم سرخوش میخنده و میگه
– آقا.. راستشو بخواید منی که اصلا ازدواج تو کتم نمیره وسوسه شدم به ننه ام بگم پا پیش بگذاره …اینجور که مردم میگن این مادر و دختر یه چیزی تو مایه ی فرشته آسمونین تا بشر خاکی.
سکوت کرده بودم و داشتم به حرفایی که گفته بود فکر میکردم که یهو میپرسه
-آقا چه برنامه ای برا ی دختره داری؟
عصبانی میشم از اینکه پاشو از گلیمش دراز تر کرده …با لحنی محکوم کننده میگم
– چیه؟نکنه نگرانشی؟…
-نه آقا… این غلطا به ما نیومده …
باید هم حساب کار دستش بیاد و هم بسنجم که چند مرده حلاجه
– شنیده بودم کاری نیست که بخوام و برام انجام ندی؟ …به همین دلیل هم اومدم سراغت
به من و من میوفته و میگه
– ما در خدمتیم قربان فقط..
-فقط چی؟
اینجور آدما یه بدی ای دارن
– منظورت چیه؟ پول بیشتری میخوای؟
-نه به جون ننه ام….نمیخوام دبه کنم ….اینجور آدم ها…. نه اینکه خیلی خاطرخواه خدان … خدا هم یه جور دیگه هواشونو داره…خار به کفششون کنی فکرش مثل خوره میوفته به جونت و تا دق مرگت نکنه ولت نمیکنه
پوفی میگم و عصبانی تاکید میکنم
-من به این خرافات اعتقادی ندارم… اگه نمیتونی فقط بگو نمی تونم تا کارو بدم دست یکی دیگه
نمیخواد پولو از دست بده..هول میشه و میگه
-شما امر کنید … باید چیکار کنم با دختره؟
-نقطه ضعفش چیه؟
خیلی رک و صریح میگه
-آبروش
مغزم هنگ کرده …
-چی ؟
شمرده شمرده توضیح میده
-آقا اینجور آدم ها چیزی ندارن جز انسانیت و آبروشون …اولی که جزئی از وجودشونه اما دومی رو راحت میشه ازشون گرفت …
فقط یه چیز از ذهن هنگ کرده ام میگذره .لب میزنم
-نکنه منظورت…؟
-بله دیگه…باید یکی دامنشو لکه دار کنه و خبر این اتفاق گوش به گوش و دهن به دهن بچرخه…
پلک هام از شدت دردی که تو سرم میپیجه بسته میشه …صدایی از درونم بلند فریاد میکشه نـــــــــــــــــه
توضیحشو ادامه میده
– وقتی مردم به هم نشونش بدن و تو محله سنگسارش کنن چیزی ازش نمیمونه جز یه مرده متحرک…بدترین انتقام از یه زن پاکدامن همینه
صدای درونم هنوز فریاد میکشه “تو نمی تونی مثل شهره این کارهای کثیف رو انجام بدی”…وجدانمو خفه میکنم و قبل از اینکه از تصمیمم پشیمون بشم میگم
-بذارش تو برنامه ات…
به من و من میوفته و میگه
-آقا …منو ببخشید …. درسته خلاف زیادی تو پرونده ام هست اما اینکاره که نیستم! … اما ….اما آدمشو میشناسم … رو چِشَم…. ردیفش میکنم
دستام داره محسوس می لرزه…انگشتامو تو مشتم پنهون میکنم تا بیشتر از این ضعفمو به رخم نکشه..مصمم و قاطع میگم
– وقتی زیادی ندارم …باید زودتر کارامو راست و ریس کنم و برگردم لندن…کار و انجام بده و خبرم کن.
***
روزبه:
ردپای کم خوابی بدجوری تو صورتم دیده میشه.دیشب از بس کابـ ـوس دیدم و اذیت شدم یه شب جهنمی رو تجربه کردم.حالا هم سرم سنگینه و چشمام داره میسوزه…پیــشونیمو تکیه میدم به میز و پلک هامو میزارم رو هم تا شاید بتونم این گیجی و کم خوابی رو جبران کنم…هنوز چرتم نبرده که صدای ویبره گوشی یهو از عالم خواب و خیال پرتم میکنه وسط واقعیت …شماره ای که رو صفحه افتاده واسم آشاست…فورا اسم روشنا از ذهنم میگذره….میمونم جواب بدم یا نه…بالاخره تماس و برقرار میکنم تا ببینم حرف حسابش چیه
-سلام آقا روزبه…مزاحم شدم حالتون رو بپرسم…
نمیدونم اثر کم خوابیه یا واقعا خنگ شدم .با تعجب می پرسم
-حالمو بپرسید؟
من و من میکنه و میگه
-آخه با اون حالی که از پیش ما رفتید نگرانتون شدیم … معصوم جون ازم خواست باهاتون تماس بگیرم…
خیلی جدی و کوتاه گفتم
– خوبم!
یکم این پا اون پا میکنه و بالاخره خیلی محتاط جوری که باز بهش نپرم میگه
-راستشو بخواید… فقط برای احوالپرسی زنگ نزدم… میخواستم بگم که از شما ومادرتون به خاطر حس انساندوستی که دارید و میخواید یه مادرو دختر رو بعد از این همه سال از هم باخبر کنید واقعا ممنونم و…. بگم این لطفتون رو هیچوقت فراموش نمیکنم…
واقعا مونده بودم چی باید بگم…آیا واقعا لطفی کرده بودم که اینطوری ازم تشکر میشد؟ …شاید باید از خودم خجالت بکشم.. کوتاه میگم
– من کاری نکردم که شما تشکر میکنی
به وضوح ذوق و اشتیاق رو تو صداش میشنوم…ذوق زده میگه
– اونروز که تشریف آوردید واقعا خوشحال بودم…همین که گفتید خبری از مامانم دارید یه دنیا منو خوشحال کرد …راستش دیگه طاقت ندارم تو بی خبری بمونم … میشه تلفنی بگید چی درباره اش میخواستید به من بگید؟…. شما مامانم رو دیدید؟میدونید کجاست؟
در جواب اون همه ذوق و اشتیاق سرد و کوتاه میگم
-نـــــه..
دیگه صدای نفساشو نمیشنوم … انگار پشت گوشی جون داد…. انگار دلش فقط به همین امید می طپید و تا ناامید شد برای دقایقی وایساد…نفسشو بالاخره با یه آه جگر سوز بیرون داد … حالا میفهمیدم رابطم چی میگفت… راست میگفت ، حتی مایوس کردن این آدم ها هم درد داشت چه برسه به آزار و اذیت کردنشون… دلخوشی های این آدم ها چیزهای پیچیده ای نیست اما …همه ی چیزیه که دارن!
توقع داشتم بعد از جواب رک و صریح و کوتاهم عصبانی بشه…فحش نثارم کنه و بگه ازم متنفره که دارم بازیش میدم و به سخره گرفتمش… اما اون دختر در کمال ناباوری میگه
– فکر کنم وقت بدی با شما تماس گرفتم با اجازتون قطع میکنم و یه فرصت دیگه تماس میگیرم
حرصم میگیره از این همه ادب و خودداری و صبر… زیر لب میگم “دختره اعصاب خورد کن ِ احمق”
بین صداهای درونم جنگ و دعوا میشه … وجدانم فریاد میکشه “این شکل انتقام حق اون دختر نیست … نکن اینکارو” … تا خداحافظ رو ادا میکنه یک دل میشم و فورا میگم
-صبر کن
آنقدر مشتاقانه میگه “چیزی یادتون اومد؟” که سنگ سخت دلم ترک برمیداره…دقایقی سکوت میکنم و به جنگ و دعوای که درونم به پاست گوش میدم …
روشنا صدام میکنه
-آقا روزبه؟ ….حالتون خوبه؟
نه… حالم خوب نیست…حالا که نزدیک انتقامم و میبینم توانشو ندارم که اینکارو با اون دختر بکنم اصلا حالم خوب نیست … باید خوب باشم …باید راضی باشم که صدمه ببینه اما وجدانم ..وجدانم نمیگذاره حالم خوب باشه
بی اختیار لب میزنم
-نه…خوب نیستم
و میشنوه…حتما صدای فریاد کمک منو توی همون آه و نجوای کوتاهم میشنوه که میگه
-دارم نگرانتون میشم…نکنه مریض شدید؟ نکنه تنها هستید و هیشکی نیست کمکتون کنه؟ نکنه…
عصبی میشم …دلسوزی اون دخترو نمیخوام …دلسوزی هیچ کس را نمیخوام مخصوصا مال اون دختر رو…
داغونم… فکرم ..درونم ..همه وجودم آشفته اس … نگاهم روی ساعت دیجیتال ماشین ثابت میشه…رابطم گفته ساعت 6 دم در دانشگاه میدزدنش و کارو تموم میکنن…ساعت دیجیتال ماشین پنج و چهل و شش دقیقه عصر و نشون میده…دیگه وقتی نمونده..
دختره دست بردار نیست … بهش بدی کردم اما داره خودشو میکشه از بس نگران حالم شده
انگار چیزی کشف کرده باشم با خودم میگم
نه…. به نظرم احمق نیست …از جرگه آدم های زیادی خوبه…از این دست آدم ها زیاد ندیده بودم …شایدم جز مامانم تو تمام زندگیم کسی و اینطوری ندیده بودم.
راوی:
فرمان ماشین زیر فشار انگشتانش داشت له می شد…میان آنچه میخواست و نمیخواست جنگ شده بود …ثانیه ها زود میگذشتند و او مـ ـستاصل مانده بود…قطعه عکس مادرش یکباره جلو چشمش آمد…مادر نگاهش میکرد ..مـ ـستقیم …انگار که جلوی مهم ترین زن زندگیش شرمنده باشد نگاهش را از مادر دزدید…داشت نامردی میکرد و این رسم مردانگی نبود…این فکر را کدامین شیطان ملعون در ذهنش انداخته بود؟….باید آرام آرام و جوری که شایسته بود انتقام می گرفت..باید همانطور که مادرش آن زهر تلخ را چشیده بود…ذره ذره..لحظه به لحظه..روز به روز تلافی میکرد ….فریاد کشید و از روشنا پرسید
-الان کجایی؟
رها ترسید…مو بر اندامش سیخ شد ..ترسیده جواب داد
-دارم از دانشکده میام بیرون
ماشین با غرش ترسناکی متوقف شد…در عرض چند ثانیه دور زد و مسیر دانشکده را در پیش گرفت و عصبی گفت
– برو یه جای شلوغ…همین الان!… فهمیدی؟
روشنا من و من کنان پرسید
-آخه چرا باید اینکارو بکنم ؟
روزبه کلافه دستش را چون چنگ در خرمن موهای مشکیش فرو کرد و عصبانی گفت
-هیچی نپرس…فقط برو جایی که شلوغ باشه …. همونجا منتظرم بمون
روشنا با حیرت پرسید
-دارید میاید اینجا؟
جای جواب دادن آمرانه گفت
-تا منو ندیدی با هیشکی هیج جا نرو…به نفعته به من اعتماد کنی…فهمیدی؟
-دارید منو میترسوند…کسی دنبال منه؟
-فقط برو… برو یه جای امن..همین حالا
***
راوی:
ساعت از شش گذشته بود که روزبه سراسیمه وارد دانشکده شد .در این مدت هر چه تلاش کرده بود موفق نشده با رابطش تماس بگیرد و بگوید از تصمیمش منصرف شده …
کلافه و عصبی شماره روشنا را برای دهمین بار گرفت…باز هم آن دختر در دسترس نبود و این روزبه را کلافه تر کرد…
شروع کرد بی هدف دویدن و گشتن…توی محیط بزرگ دانشگاه پیدا کردن روشنا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود …گشت..دوید ..از این سمت به آن سمت تا از نفس افتاد … تقریبا همه دانشکده را زیر پا گذاشته بود
وقتی از گشتن ناامید شد در میدان اصلی دانشکده حرصش را سرگلدان بزرگ وسط میدان خالی کرد و با گفتن ” دختره ی احمق” اوج عصبانیتش را به همه نشان داد و نگاه متعجب چند دانشجو را به خود جلب کرد
برای بار یازدهم شماره روشنا را گرفت و باز مشترک در دسترس نبود.. .مانده بود چکار کند…دست روی پوست گردن کشید و با ناامیدی اطراف را از نظر گذراند..
ساعت هفت بعد از ظهر را نشان میداد … دانشکده خلوت شده بود..در فاصله ای دورتر دختری چادری با یک عینک بزرگ و یه عصای سفید خاص نابینایان به او نزدیک می شد و همچنان هیچ اثری از روشنا نبود … روزبه لحظات تلخی را می گذراند ..عذاب وجدان داشت خفه اش میکرد …
ناامید از همه جا جسم خسته و ناامیدش را روی نیمکت فلزی رها کرد … سرش را خم کرد و زیر فشار انگشتانش گرفت …نفهمید چقدر گذشت که حس کرد چیزی به پاشنه ی کفشش ضربه میزند .نگاهش از نوک عصای سفید و کفش مندرس دختر بالا آمد از چادر مشکی گذشت و روی عینک سیاه و درشت دختر متوقف شد…خودش را از مسیر عبور دختر کنار کشید تا دختر بی مزاحمت او رد شود و برود…اما در کمال ناباوری صدای روشنا را از فاصبه ای نزدیک شنید…همان صدای آرام و آرامشبخش
-خیلی دیر نکردید؟
روزبه که تا این لحظه ناامید و عصبی بود حالا گیج و منگ شده بود …اطراف را سریع از نظر گذراند..هیچ بنی بشری جز آن دختر دیده نمیشد
دختره همانطور که نقطه ای نامعلوم دوخته بود گفت
-خودمم …روشنا معزی
عینکش را که برداشت روزبه مثل فنر از جا پرید و عصبانی گفت
-این دیگه چه ریخت و قیافه ایه که واسه خودت درست کردی؟
-چرا اینقدر عصبانی هستید؟
روزبه سرش فریاد زد
-چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
روشنا ترسیده بود… گوشی خاموش رو سمت روزبه گرفت و من من کنان گفت
-شارژش…. تموم شد…خاموشه
روزبه پوفی کرد و با حرص گفت
– مگه بهت نگفتم برو یه جای امن…اونوقت وسط دانشکده واسه خودت قدم میزنی؟
روشنا روزبه رو دعوت به نشستن کرد تا کمی آرامش کند…بطری شربتی که برای افطارش همراه آورده بود را به سمتش گرفت و گفت
-یکم بشینید و از این بخورید …من واستون توضیح میدم
روزبه کف دستش را روی پیشانی عرق نشسته اش کشید و با اصرارِ دختر نشست … بطری را با بد دلی زیر نظر گرفت و گفت
-این دیگه چیه؟
-شربته…یکم بخورید…. تمیزه خودم درستش کردم …
-روزبه یک جرعه با احتیاط مزمزه کرد و انگار از آسمان به زمین آمد..
روشنا که روزبه را آرام تر میدید با هیجان توضیح داد
-من نویسنده گروه تئاتر دانشکده هستم ..وقتی گفتید یه عده دنبالمن فکرکردم مثل فیلم ها تغییر چهره بدم …
به عینک و عصاش اشاره کرد و گفت
-این ها رواز گروه قرض گرفتم … لباس مبدل پوشیدم که پیدام نکنن…
روزبه با تاسف سر تکان داد…روشنا در حالی که سعی داشت خنده اش را پنهان کند پرسید
-میشه به من بگید کدوم نادونی دنبال دزدیدن دختر بی پولی مثل منه؟
روزبه که خنکی و شیرینی شربت به مذاقش خوش آمده بود یک جرعه دیگر نوشید و نگاهش را به ناکجا دوخت و گفت
-لابد یه خری پیدا شده دیگه!
از جواب صریحش روشنا نتوانست خنده اش را کنترل کند… از ته دل خندید و گفت
-چه عالی…کاش تو دانشکده شایعه بشه که میخواستن منو بدزدن چون کلی معروف میشم
روزبه اخم هاشو در هم کرد و گفت
-نکنه خیال میکنی باهات شوخی کردم؟
روشنا بی توجه به عصبانیت روزبه سرخوش گفت
-راستشو بخواید دقیقا همین فکرو کردم
روزبه که عصبانیتش تازه فروکش کرده دوباره آتش خشمش شعله ور شد… سریع از جا پرید و مچ روشنا را در هوا قاپید و سرش را تا حد ممکن به صورت روشنا نزدیک کرد و خیلی جدی و سرد گفت
-من هیچ شوخی ای با تو ندارم دختر خانوم … حالا هم به نفعته تا پشیمون نشدم زود با من بیای
روشنا که رگه های خشم را به وضوح در چشمان روزبه دیده بود به زحمت آب دهنش را قورت داد … دستش را از زیر فشار انگشتان روزبه بیرون کشید و گفت
-باشه …باشه … حرفاتو باور کردم اما اینجا دانشگاهه … هیشکی نمی تونه جلو این همه چشم منو بدزده…شما هم حق نداری دست منو بگیری فردا هزار جور شایعه واسم درست میشه
و شروع کرد به ماساژ دادن مچ دردناکش
نگاه روزبه روی کبودی دست روشنا ثابت ماند…خودش را کنترل کرد و آرامتر گفت
-خیلی خب… زود باش دنبالم بیا …
روشنا با علامت سر تایید کرد و پشت سر او راه افتاد
روزبه که سریع قدم برمیداشت جلوی در دانشکده به سمت او برگشت و به سمت راست اشاره کرد و گفت
-ماشینم اونطرفه..عجله کن
روشنا عینک و عصایش را جمع کرد و مسافتی دنبال روزبه دوید
جفت ماشین که رسیدند روشنا نفس کم آورد و به سرفه افتاد …روزبه در را باز کرد و اشاره کرد که برود داخل …روشنا که روی صندلیش نشست روزبه در را بست و سریع پشت رل نشت
صدای سرفه های روشنا موجب شد روزبه بطری آّب معدنی را به سمتش بگیرد و آمرانه بگوید
-بخور
روشنا میون سرفه ها بریده بریده گفت
-نمیخوام ممنون
روزبه اصرار کرد
-میگم بخورش
-نمیتونم …من روزه ام
روزبه درحالیکه بطری آب رو سرجایش برمی گرداند زیر لب غر زد
-همینطورشم پوست و استخونه …روزه هم میگیره!
روشنا کلام روزبه را شنید اما ترجیح داد جوابش را ندهد و به جای آن پرسید
-کجا میرم؟
-نمیدونم…هر جایی غیر از اینجا!
نگاه روشنا در آینه روی چهره آشفته و درهم خودش ثابت شد …مقنعه اش روی سرش چرخیده و درز جلو جفت گوشش بود … یک دسته ی کوچک از موهایش پریشان گوشه صورتش پخش شده بود و تارهایی از موهای جلوی سرش زیر نور خورشید می رقصید
روشنا مقنعه رو روی سرش مرتب کرد و تارهای رقصان را با دقت زیر مقنعه پنهان کرد … لبه های چادرش را روی زانو تراز کرد و
دید که روزبه برای چندمین بار از آینه جلو ،ماشین های پشت سر را زیر نظر گرفت تا اگر تعقیب کننده ای هست مسیر را تغییر دهد …
روشنا با احتیاط جمله اش را انتخاب کرد و جوری که کمترین واکنش روزبه را برانگیزد گفت
-منو ببخشید … نه اینکه بهتون اعتماد نداشته باشما نه!… اما…میشه خیلی از دانشکده دور نشیم
روزبه کلافه گفت
-بله…خودم هم قصد ندارم ببرمت خونه ام
روشنا از این جواب رک روزبه خجالت زده شد و دندانش را مخفیانه روی لب فشرد
چندین خیابان را طی کرده بودند و روزبه همچنان سکوت کرده بود … روشنا احساس کرد روزبه از دست او ناراحت است ..نیم نگاهی به سمت او انداخت و با دیدن ابروهای مشکی گره خورده درهم مرد ، شکش به یقین بدل شد … خود را برای عذرخواهی آماده کرد اما روزبه زودتر به حرف آمد
-درباره امروز…. ازم هیچ توضیحی نخواه….فقط بدون امروز بخت باهات یار بود…
روشنا با علامت سر تایید کرد …. لبه چادر را در مشت فشرد و خواست بگید بابت این همه دردسری که درست کرده متاسف است اما با دیدن چهره عبـ ـوس روزبه ترجیح داد فقط سکوت کند….
نگاهش را از چهره روزبه گرفت اما عکس کوچک زنی روی داشبورد ماشین توجش را به خود جلب کرد…روزبه فورا رد نگاه روشنا را زد و فورا عکس را برداشت و سریع در جیب پیرهن جایی کنار قلبش پنهانش کرد ….روشنا هنوز گیج این حرکت روزبه بود که یکباره با ترمز آنی و وحشتناک روزبه به شیشه جلو ماشین پرتاب شد و سرش بدجوری دردناک شد.
روزبه جای عذر خواهی ، صریح و جدی گفت:
– پیاده شو
روشنا کف دستش را روی نقطه دردناک سرش گذاشت … با دیدن چهره عصبانی روزبه جای اینکه بابت ترمز خشن و یکباره اش معترض شود عذاب وجدان گرفت و نگران گفت
-شما خیلی عصبانی هستید؟ این بخاطر منه؟
روزبه مراعات کردن در کار نبود… با لحنی مکوم کننده گفت
-آره دقیقا بخاطر توِ…حالا پیاده میشی؟
روشنا از اینکه باعث ناراحتی اون مرد شده احساس گ*ن*ا*ه داشت …هیچ کاری از دستش برنمی آمد جز عذرخواهی… با لحنی متاسف گفت
-باشه… اگه اینطور آروم تر مشید همین کارو میکنم..متاسفم که به خاطر من تو زحمت افتادید ….مراقب خودتون باشید و خدانگهدار.
روشنا پیاده شد و به سمت ایستگاه اتوبـ ـوس راه افتاد در حالیکه تمام طول راه از یاد آوری روزبه و حرف های اخیرش هر لحظه متاثرتر میشد
روزبه که هنوز ماشین را حرکت نداده بود از دور روشنا را زیرنظر گرفته بود…وقتی می دید روشنا عین خیالش نیست و دارد برای خودش قدم میزند.ماشین را حرکت داد و وقتی کنار دختر رسید پنجره را پایین داد و با تندی به او گفت
-مثل اینکه اصلا تو باغ نیستی..یه عده دنبالتن و میخوان بدزدنت اونوقت داری واسه خودت راحت قدم میزنی؟
روشنا که از روزبه و پرخاشگریش ناراحت شده بود دلخور گفت
– خب دارم میرم ایستگاه اتوبـ ـوس ..اونجا هم شلوغه و هم امنه .. با اتوبـ ـوس مـ ـستقیم میرم تا میدون شوش و بعدش با اتوبـ ـوس بعدی میرم خونه دیگه!
روزبه کلافه روی ترمز کوبید. از بین دندان هاش واژه” احمق” را به زور بیرون داد … در عرض چند ثانیه پیاده شد و بازوی روشنا رو گرفت و تقریبا پرتش کرد داخل ماشین ودر را با حرص به رویش بست و دوباره پشت رل نشست
روشنا بیش تر از همیششه ترسیده بود .قلبش مثل قلب گنجشکی ترسیده ، به سیـ ـنه میکوفت
روزبه به آرامش نیاز داشت … سرش را از پشت چند بار آرام به پشتی صندلی کوفت و بعد که کمی آرام تر شد بی آنکه زحمت نگاه کردن به مخاطبش به خود بدهد گفت
– میرسونمت خونه…ولی فقط همین یه بار!
و بعد با فاصله ی یک بند انگشت از روشنا روی او خم شد و کمـ ـربند ایمنی را برایش بست..نفس روشنا تحت تاثیر این همه نزدیکی لحظاتی در گلو حبس شد و قلبش لحظاتی از ریتم همیشگی افتاد و فرم جدیدی تپید
روزبه اما بی توجه به حال و روزی که برای دختر بیچاره موجب شده به صندلی خود برگشت و ماشین را با صدای وحشتناکی از جا کند
رها آهسته آهسته نفس حبس شده اش را بیرون داد و اولین نفسی که گرفت پر از رایحه تلخ و خنک ادوکلن روزبه …نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت ..هنوز هوا کم داشت ….کلید شیشه بالا بر را فشرد ..دلش میخواست باد را روی پوست صورتش حس کند و حال و هوایش عوض شود …اما روزبه انگشتش را روی انگشت روشنا گذاشت و دکمه را طوری فشرد که بر خلاف میل روشنا بود …. حین بالا رفتن شیشه گفت
-هوای بیرون آلوده اس…
و به خیال اینکه روشنا گرمش شده تکمه کولر را زد
روشنا انگشتش را در مچش پنهان کرد.پلک هایش را روی هم گذاشت و عصبانیت را ذره ذره در درون خود حل کرد
سکوت سنگین ماشین روزبه را کلافه کرد…رادیو را روشن کرد تا آن سکوت مرگ آور از بین برود…روشنا هیچ واکنشی نشان نداد…روزبه از آینه بغـ ـل نگاهی به روشنا انداخت..دختر بیچاره در صندلیش مچاله شده بود و با نوک انگشت نقطه آسیب دیده سرش را معاینه و وارسی میکرد
روزبه میدانست خیلی تند و خشن رفتار کرده …میفهمید که حق این دختر نیست که اینطور قصاص شود اما آنقدر بعد از مرگ مادر کامش تلخ شده بود که با آن روزبه محبوب، که در کوتاه ترین زمان ممکن در قلب ها نفوذ میکرد و دختران کالج لقب سه ثانیه ای به او داده بودند فرسنگ ها فاصله گرفته بود. دلش به رحم آمد و با لحنی متاسف گفت
-نمیخواستم بهت آسیب بزنم
دل رحمی روزبه آنقدر کیمیا بود که روشنا ناخوداگاه حس و حال کودکی پیدا کرد که بعد از تحمل دنیای بی رحم بیرون به آغـ ـوش والدینش برگشته ..دلش پرکشیده برای گریه کردن و وقتی در جواب روزبه واژه ” میفهمم” را ادا کرد صدایش آنقدر بغض داشت که به رعد و برقی میماند که در پسش بارانی سیل آسا بود
روزبه آهسته نجوا کرد
-اگه میدونی که قصدی جز کمک کردن نداشتم پس… گریه نکن… دیدن گریه یه زن اعصابمو خورد میکنه .