رمان پناهم باش پارت 1

4.3
(42)

عمارت همیشه آروم و بی سر و صدا بود!

اونقدری از مادر ترس داشتند که اگر هم خونه آتیش میگرفت؛ کسی اجازه ی فریاد زدن نداشت!

اما اون لحظه صدای جیغ بچه ای تو عمارت پیچیده بود که من رو به تعجب انداخته بود!

با تعجب سر جای خودم نشستم و گوش سپردم!

باید صدای بچه ی یکی از خدمتکارها میبود!

منتها کدوم خدمتکاری اجازه داشت به همراه خودش بچه بیاره که اینطور جیغ وفریاد کنه؟!

نه!صدا؛صدای گریه ی بچه ی خدمتکار نبود!

از جام بلند شدم و پشت پنجره ایستادم و پرده
رو کنار زدم.

نوچه های مادرم دختر بچه ای رو کشون کشون
به همراه خودشون به عمارت آورده بودند و‌ به سمت ‌پله ها میومدند.

مادرم با همه ی جلال و جبروتش روی سکوی عمارت ایستاده بود و به اونها نگاه میکرد!

اینبار با تعجب از اتاقم خارج شدم و به سمت سالن رفتم تا از عمارت بیرون برم.

بیرون رفتن من همزمان با انداختن اون دخترک جلوی پای مادرم مصادف شد که دخترک با سر روی پای مادرم فرود اومد!

برای یک لحظه خشم تموم وجودم رو گرفت و چنان چشم غره ای به اون دو تا نوچه انداختم
که کمی عقب نشستند و سر به زیر انداختند و
زمزمه کردند: سلام آقا!

همونطوری که نگاهشون میکردم به سمت مادر رفتم و‌ کنارش ایستادم و به دختر بچه نگاه کردم
که پایین پای مادرم نشسته بود و زار زار گریه میکرد!

روی پاهام خم شدم و به دخترک نگاه کردم و
بعد دستش رو گرفتم و اون رو بلند کردم!

بیشتر از دوازده_سیزده نداشت!…

به مادرم نگاه کردم و بعد با تعجب گفتم: این
دختر اینجا چیکار میکنه؟!

و مادرم پوزخندی زد و درحالی که به کمال نگاه میکرد،گفت:قرار شد مثل آدمیزاد اونو بیارید!

و کمال درحالی که دستهاش رو جلوی تنش تو هم
قلاب کرده بود؛ یک قدم عقبتر رفت و زمزمه کرد: خانوم باور کنید نمیومد!

نه خودش میومد و نه خانوادش اجازه به اومدن اون میدادند!….مجبور شدیم اونو بزور بیاریم!… حتی با برادرش هم دست به یقه شدیم!

و من با تعجب به اونها خیره شدم…..

چی گفتند؟ چرا برای آوردن این بچه به خونه ى
ما به زور متوسل شدند؟!

اول به دخترک نگاه کردم که از بس گریه کرده
بود و مثل اینکه خودشو به در و دیوار کوبونده
بود صورتش همه خاکی شده بود!….

ولی از میون اون همه گریه و صورت خاکی و گل
شده می شد به زیبایی اش پی برد!

بعد به مادرم نگاه کردم و درحالی که دست هام
رو تو جیبم میزاشتم گفتم:قضیه از چه قراره؟

و در آخربه کمال نگاه کردم و گفتم:چی شده؟ چرا شما باید یه دختر بچه رو به زوربه عمارت بیارید؟

کمال نگاه کوتاهی به من انداخت و سر به زیر انداخت.

ولی مادرم قدمی به عقب رفت و در حالیکه به
دختر نگاه مى کرد و صورتش رو مچاله مى کرد ؛نگاه چندشی به اون دختر کرد و بعد نگاهی به
من انداخت و گفت:بعدا راجع به این موضوع صحبت می کنیم!

اما من محکم سر جام ایستادم !

این خوى یاغى گرى رو از خودش ارث برده بودم
و گفتم:می خوام همین الان و همین جا صحبت کنیم!…

(و دوباره تو صورتش خیره شدم:)قضیه از چه قراره؟

مادر نگاه کوتاهی به کمال انداخت و به دخترک اشاره زد و خودش به سمت عمارت رفت.

من هم به دنبالش به سمت عمارت رفتم!

یاد گرفته بودم صبوری کنم!

ولی موقع ورود به سالن به سمت کمال برگشتم
و نگاهی بهش انداختم که دوباره به سمت دختره
خم شده بود تا دستش رو بگیره اما دخترک در حالی که روی دست هاش تکیه داده بود خودش رو عقب عقب می کشید!

کمال عصبانی شد و بازوی دخترک رو گرفت که من انگشت اشاره ام رو به سمت کمال گرفتم و گفتم: دست بهش نزن!…. همین جا بایست و مواظبش باش!…

و کمال در حالیکه تعجب بهم نگاه مى کرد،فوری سری به عنوان تایید تکون داد و گفت:چشم قربان

و دوباره دستهاش رو جلوی خودش جمع کرد
و کنار دخترک ایستاد !

مادرم وارد سالن شد و من هم به دنبالش وارد شدم و درحالی که روبروش می نشستم گفتم:
قضیه از چه قراره؟!

مادرم نگاهم کرد!…

لحظاتی رو مکث کرد و بعد یک مرتبه به زبون اومد:میخوام اون دختر عروسم بشه!

مات و مبهوت بهش نگاه کردم…عروسم بشه؟!

چشم هام رو ریز کردم و دقایقی رو به مادرم
نگاه کردم تا ذهنم این جمله رو پردازش کنه!

مادرم میخواد یک دختر ده_دوازده ساله عروسش
بشه؟

وهمون طور که بهش نگاه می کردم تو ذهنم
ادامه دادم اون وقت اون پسری نداره که به
سن این دختر بخوره!

درحالی که این افکار تو ذهنم رژه می رفت و
مانور میداد ،گفتم:ما تو این خونه کسی رو
نداریم که به سن اون بچه بخوره!

و مادر پوزخندی زد و گفت: می خوام اون دختر
زن تو بشه!

بر و بر به مادر نگاه کردم. هضم حرفهاش برای
من سنگین بود یا قوه ادراکم رو از دست داده
بودم؟

مادر از من می خواست یک دختر ده _ دوازده
ساله رو به همسری انتخاب کنم؟اونم با وجود
بیماری که من داشتم؟!

مادرم همچین چیزی رو می دونست و باز هم
می خواست همچین کاری رو بکنه؟

بهش نگاه کردم و گفتم: مادر حالتون خوبه؟

و اون در حالی که با نگاه شیشه ایش به من خیره شده بود گفت: چطور؟

ابروهام رو درهم کردم و گفتم: متوجه میشید
چی دارید می گید؟ یه دختر ده_دوازده ساله
رو آوردین که من اون رو به همسری بگیرم؟!…
انتظار دارید من همچین کاری رو بکنم؟

مادر با عصبانیت از جای خودش بلند شد و گفت: برای زدن این حرف ها دیر شده من این دختر رو انتخاب کردم و با خانواده اش هم صحبت کردم
و اون رو آوردم!

من هم بلند شدم و همون طور که سر جام ایستاده بودم، بهش نگاه کردم و گفتم: مهم نیست!… هنوز که چیزی نشده و اتفاقی نیفتاده! خودم اون دختر رو به خانواده اش بر می گردونم و ازشون عذر می خوام و میگم من قادر به این ازدواج نیستم!

اما قبل از اینکه حرفم تموم بشه مادر به سمت من برگشت و صداش رو بلند کرد:تو اجازه ى همچین کاری رو نداری! ضمن اینکه حتی اگر تو اون دختر رو برگردونی باز خانواده ى اون دختر ، دختر رو به اینجا میارند!… چون تو کل روستا پیچیده که این دختر مال ماست و اسمش توی روستا به نام تو پخش شده دیگه هیچ کسی دست روش نمیزاره مگر اینکه خانواده اش اون رو بفروشند!…. ببین پسرجون با بیماری که تو داری یه نگاه به اون دختر کردی؟ اونقدر زیبا و ملیحِ که چشم هر هرزه و ناپاکی رو به خودش جلب می کنه!… خود من توی باغ بودم و دیدم یکی از کارگرهای پنجاه ساله قصد تعرض به اون رو داشت !…

بس که این بچه زیبا و ظریف و دلنشینه!… اون می تونه تو و مشکلت رو حل کنه فقط کافیه یه نگاه بهش بندازی!…

چشم هام گرد شده بود!چی داشت برای خودش
می بافت؟

به سمتش رفتم و رو بروش ایستادم و گفتم: مادر هیچ می فهمی چی داری میگی؟ من بیمارم!…. دوازده سالش نباشه و سی سالش باشه!… وقتی کسی نتونه منو اغوا کنه!… اصلا احتیاجی به این کارهات نیست!….

نه عزیزم!…خوب به حرف من گوش کن!…
من یه روزی توی باغ بودم و داشتم به کارگرها
سر میزدم!

یکمرتبه صدای جیغی رو شنیدم و کمال رو به
ته باغ فرستادم و خودم هم به دنبالشون رفتم.

مباشر پنجاه ساله امون این دختر رو میون کار دیده بود و ازش خوشش اومده بود و به خواستگاری این دختر رفته بود اما پدر دختر اون رو بهش نداده بود واون هم هر کاری کرده بود نتونسته بود از پس پدر دختره بر بیاد!

بعد همون روز مباشر اون رو توی باغ گیر آورد
و قصد تعرض به اون رو داشت که از این طریق مجبورش کنه اون دختر مال اون بشه!

نمی تونی از زیبایی و لوندی این دختر بگذری!چرا همچین چیزی رو میگی؟ این دختر خیلی زیباست!

وقتی من سر رسیدم کمال با مباشر درگیر شد و دختر رو از چنگش نجات داد!

اما خود من با دیدن اون دختر تو دلم به انتخاب مباشر احسنت گفتم،تحسینش کردم و حق دادم بهش که نتونه از این دختر بگذره !

این دختر واقعا زیباست!واقعا لونده! جذاب و اغوا گره!…فقط کافیه بهش یه کم رسیدگى بشه!

اون وقته که توی روستا و توی کل خانواده اون به عنوان عروس حرف اول و آخرو میزنه!

اصلا این زن نمی خواست متوجه حرف من بشه!

البته بهش حق می دادم! مادر بود و حق داشت که این طور برای من دل بسوزونه و نخواد بیماری منو قبول کنه!

اما نکته ای که اینجا بود این بود من خودم می دونستم که با این چیزها درست نمی شم!

همون طور که بهش نگاه می کردم سر جام نشستم و گفتم:مادر چرا نمی خوای قبول کنی پسرت بیماره؟ من یک بیمارم که اصلا توانایى برقراری ارتباط با یک زن رو ندارم!… چرا می خوای به خودت یا به دیگران ثابت کنی که این طور نیست؟

مادر ابروهاش رو درهم کرد!صداش به بغض نشست و بهم نگاه کرد و گفت: من برای امپراطوری ام یه وارث می خوام!این وارث به هر طریقی که ممکنه باید به دنیا بیاد! دوست ندارم سرمایه ای که اون همه زحمت و مرارت براش کشیدم و تو این سالها جمع کردم به دست عمو و پسرعمو هات بیفته!من هر طور که شده باید برای تو یک وارث به دنیا بیارم که بتونه از این همه امکانات استفاده کنه! دوست دارم پیش عمو و زن عمو و عمه هات سر بلند باشم! نمی خوام پیششون کم بیارم! تو جای من نیستی و حرف ها و تیکه هاشون رو نمی شنوی و نمی بینی که چه به روز من آوردند.

اما نمیزارم و این اجازه رو نمیدم سختی که خودم تو طول این سالها کشیدم تو هم بکشی پسرم!

هر جوری که شده من برای تو برای تو یک وارث به دنیا میارم!….

چى میتونستم بهش بگم؟مادر بود!… هزار آرزو داشت اما آخه فکرش اصلا درست نبود!…

نباید کوتاه میومدم!در این صورت باید تا آخر راه رو باهاش می رفتم.

ابروهام رو در هم کردم و گفنم: همین که گفتم! من این دخترو قبول نمیکنم!… حداقل این بچه رو قبول نمیکنم!…

__اما این بچه است بهتر میتونه…

حرفش رو قطع کردم: مادر! گناه داره!… نصف منم سن نداره!…

مادر از جاش بلند شد و به سمت در سالن رفت.

نمیخوام باهات بحث کنم عزیزم!

و از در سالن بیرون رفت و منم به دنبالش رفتم.
خطاب به کمال گفت: بیاریدش تو!…

کمال به سمت دخترک رفت که دخترک جیغى کشید و عقب عقب رفت اما کمال مچ پاش رو
گرفت و خواست اونو به سمت خودش بکشه که من فریاد زدم: بهش دست نزن!…

کمال سر جاش ایستاد و اول به من و بعد به مادرم نکاه کرد. اما مادرم با لبخند بدجنسانه اى به من نگاه کرد و بعد خطاب به کمال گفت: همونى رو انجام بده که من گفتم!

اما کمال بیچاره به سمت من برگشت و مستاصل نگاهم کرد.

خودم به سمت دختر رفتم و خم شد.

خودش رو جمع کرد اما وقتى دستم رو به سمتش دراز کردم مدتى رو بهم خیره شد: دستت رو به من بده ! نمیزارم کسی اذیتت کنه!…

با چشمهاى گریونش به من خیره شد و من دستم رو دراز کردم!

کاملا معلوم بود دودله و میترسه اما من لبخند مهربونى بهش زدم و دست لرزونش رو گرفتم و بلندش کردم و به سمت سالن بردم.

وقتى وارد سالن شدیم، اون رو روى مبلی نشوندم و خودم کنارش نشستم.

نباید اجازه میدادم اونو بترسونند.

مادر روبرومون نشست و لبخندى پیروزمندانه بهم زد!اما من ابروهام رو در هم کردم و رومو برگردوند و به دخترک نگاه کردم که سربزیر انداخته بود و آروم اشک مى ریخت!

دلم بخال اینهمه مطلومیتش سوخت!….اجازه نمیدادم پاسوز من بشه!

مادر روبهش کرد و گفت:خوب دخترجون اسمت چیه؟

دخترک سرى بلند کرد و اول به من و بعد به مادرم نگاه کرد و بعد زیر لب زمزمه کرد:رویسا!

به چه معنیه؟

__زندگى!

اسم پسر منم اِوینه!

سرش رو بلند کردو زیر چشمى بهم نگاه کرد و بعد دوباره سرش رو پایین انداخت.

چند سالته؟

اینبار سرش رو بلند نکرد و همونطور آروم زمزمه کرد:سیزده!

با شنیدن صدای لرزونش که گفت :سیزده سال!از درون اتیش گرفتم!

یواش یواش داشتم جوش میاوردم!

چرا متوجه رفتار مادرم نمیشدم ؟!به مادرم نگاه کردم که با بدجنسی تمام به دختره زل زده بود و چون سنگینى نگاه من رو دید ازش چشم برداشت
و رو به من کرد و سری به نشونه رضایت تکون داد

چی باید مى گفتم؟!من نمیتونم!.. اصلا نمیشد این قضیه رو هضم کرد!… این دختر بچه رو چرااا؟!!!

خود خوری میکردم!این نقصی که روم بود؛ این مشکل داشت اذیتم میکرد!

چرا نمیتونم به تنها خواسته مادرم جامع عمل بپوشونم ؟!

نگاهم به سمت دخترک افتاد که هنوز اشکهاش رو صورتش روان بود!

صورت سفیدش با چشمهای اشک الودش که معصومیت ازش میریخت داشت اذیتم میکرد!

به خاطره ترس و استرسش انقدر سفید شده بود که انگار رنگ چهره اش کز شده بود!

چشمم به دستش افتاد که ظاهرا تو کش و قوس اوردن به اینجا زخمی شده بود و قرمزی خون رو دستش خود نمایی میکرد!

کماللللللللل

بله اقااا؟!

یکی از خدمتکاررو صدا بزن بگو برام دستمال تمیز بیارند زخم دستشو رو شستشو بدند! سریع!

رو به دخترک انداختم و بهش نزدیکتر شدم.سرشو رو بلند نمیکرد اما خودشو عقب کشید.

ببین میتونی بهم اعتماد کنی! اینجا کسی حق اذیتت کردنتو نداره! مطمئن باش!فقط به حرف من گوش بده!

سرشو بالا گرفت.چشمم تو چشمش که افتاد اون
چشمهای شیشه ایش با مژه های بلند فر خورده اش بد چشمم رو خیره خودشون کردند.

با مظلومیتى که دل سنگ رو کباب مى کرد بهم گفت: اقا قول میدید اذیتم نکنید من میخوام برگردم خونه!

هیچکس حق اذیت کردنتو نداره!…قول میدم

اما مادرم بعد از شنیدن حرفه من و دخترک غیض کرد و محکم گفت: اینو خوب تو گوشهات فرو کن تو دیگه مال این عمارت هستی! از این به بعد خونه ى تو اینجاست!

به مادرم نگاه کردم!متوجه خشمم شد اما ابروهاش رو در هم کرد و روشو برگردوند!

هق هق دخترک بلندتر شد.بهش گفتم :اروم باش پاشو برو بزار دستت رو پانسمان کنند!

میشه شما هم بیاید؟!

عاجزانه ازم خواهش کرد!مجبورى گفتم: تو برو منم میام!

توروخدا بیاین! من از اونا میترسم!

دستش رو تو دستهام گرفتم و به نرمى و آرومى گفتم: برو نگران نباش !

لبخندی بهش زدم که باعث شد بهم اعتماد کنه!

برو من میام!…

و بعد رو به کمال گفتم: کمال بگو مراقبش باشند!

چشم قربان

مادر لبخندی به صورتش به عنوان رضایت نشسته بود و با یه نگاهی سرشار از خوشی به سمتم اومد و گفت : دیدی پسرم تو میتونی هر دختره سرکشیو رام کنی فقط کافیه بخوای !…همین!…

رو بهش کردم و به سمتش قدم برداشتم: مادر من همه حرفهای شمارو قبول دارم!

حق هم سمت شماست ! ولی واقعا از من انتظار دارید با دختر بچه اى که وقتی نگاهش میکنم یاد خریدن عروسک براش میفتم باشم؟! اینو نمیتونم درک کنم چرا سیزده سالهههههه؟!

ببین اوین فقط یه وارثثثث!.. همین!… نگاه به این سیزده ساله اش نکن! به سرکشیش توجه نکن اون میتونه صدای خفه شده این عمارت رو به گوش عالم و ادم برسونه!….

سرمو پایین انداختم! حس شرمندگی بهم دست داد!

با اجازه

چیشد پسرم؟!

بهشون بگو با ملایمت باهاش رفتار

کنند!

بعد از شنیدن حرفهای مادرم که اغشته به حسرت بود؛ تو خودم رفتم!

یاد اتفاقات و خاطرات تلخ گذشته افتادم! خاطرات تلخی که راحتم نمیذاشتند!

باعث و بانی این اتقاق الان داره با لذت روز افزون به زندگیش میرسه و من دارم بار حرف بیمارى رو روى دوشهام حمل میکردم!

چقدر سنگین بود!…..

نمیدونم بغض داشت خفه ام میکرد یا افسوس گذشته!

هر کدوم بود راه نفس کشیدنم و رو تنگ کرده بود!پوووووووففففففففففف!…

دستم رو تو موهام فرو بردم و قدم زنان به سمت حیاط رفتم!

دلم اکسیژن میخواست! هوای تازه!….

داشتم تو حال و هوای خودم قدم میزدم که چشمم به دستبندی که جلوى پام افتاده بود؛ افتاد !

خم شدم که برشدارم از دستم سر خورد!…اینبار نشستم و اونو از روى سنگ برداشتم و با دقت بهش نگاه کردم !…

انقدرى ظریف بود که یاد دخترک مظلوم داخل عمارت افتادم!

اصلا یادم رفته بود بهش قول داده بودم که پیشش برم !

فورى راهمو کج کردم به سمت عمارت و راهی شدم.تو مسیر کمال رو دیدم و با عصبانیت ازش سوال کردم: دختررو کجا بردین؟!

اقا طبق امرتون بردیم دستشو پانسمان کنندو لباسهاشو عوض کنند!

دستى رو شونه اش زدم: کمال یکبار دیگه همچین رفتاری ازت ببینم میشم برات همون اربابی که جلو همه صدام میزنی و به بدترین شکل ممکن مجازاتت میکنم!…پس مراقب رفتارت باش!…

اقااااا …

نمیخواد حرفی بزنی!

ازش فاصله گرفتم و به راهم ادامه دادم! داخل راهرو شدم که در انتها به سالن اصلی میرسید.

میخواستم با مادرم در مورد امروز صحبت کنم داخل سالن که شدم مادر اونجا نبود.

به سمت اتاقی که رویسا رو برده بودند،رفتم!

یکی از خدمتکارها رو دیدم: این دخترک رو کی بهش رسیدگی میکنه؟!

اقا کاراشون رو ملیحه خانم انجام میدند.

با شنیدن اسم ملیحه خانم دلم قرص شد!یکی از مهروبونترینهای ادمهای عمارتمون بود که خیلی سالهای پیش زحمتمونو میکشید!

کدوم اتاق؟!

اتاق خودشونند!

به اتاق ملیحه رسیدم و صداش که زدم فورا خودشو بهم رسوند: بله اقا

به من نگو اقا !…دختررو پیش خودت اوردی؟!

بله!خیلی ترسیده بود!

خوب باهاش رفتار کن بزار اون اتفاقات تلخ چند ساعته پیش تو ذهنش نمونه نمیخوام ذهنیتی بدی از این جا تو ذهنش نقش ببنده!

چشم ولی اقا چه دختره زیبایى هستند!…

با شنیدن این حرف لبخند زدم!

یه لیست خرید درست کردم و به کمال رسوندم و برگشتم!میخواستم کمال رو از عمارت دور کنم!

کلی سفارش قد و نیم قد بهش دادم و اونو دنبال نخود سیاه فرستادم.

تصمیمو گرفته بودم که دخترک رو به خانواده اش برگردونم !

رسیدم و در اتاق رو زدم و ملیحه خانم بیرون اومد.

دخترک با دیدن من اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
من اینجارو اصلا دوست ندارم! از اینجا میترسم!…

با نوک انگشت اشکهاشو پاک کردم و گفتم:ببین
تو اگه به حرف من گوش بدی منم به حرفت
گوش میدم!اولی اش اینکه پیش من گریه نکنی!

زود دستهاشو رو چشمهاش کشید و اشکهاشو پاک کرد: چشم!…قول میدم!…

افرین!… حالا شدی یه دختر خوب! حالا خوب گوش بده ببین چی میگم بهت! تا تو خودتو اماده کنی من میرم و برمیگردم اما به کسی حرفی نزن!…

یه نگاهی به قیافه معصومش کردم و لبخندى از سر رضایت بهش زدم و از اتاق بیرون رفتم.

میدونستم بعد از اینکه این دختر رو به خانواده اش برگردونم حسابی به مادرم بی احترامی کردم؛ ولی خوب چاره ای نداشتم!….

من نمی تونستم با هیچ زنی همبستر بشم!اینکه دیگه یه دختر بچه بود!… اینجا موندن اون جز ایجاد اختلاف بین من و مادرم منفعتی دیگه ای نداشت!….

گفتم ماشین رو از پارکینگ به جلوى عمارت بیارند!

یه نگاهی به خودم تو آینه کردم و با وجود اینکه میدونستم یکی از جنجالی ترین اتفاقات زندگیمو دارم رقم میزنم و باید منتظر ناراحتی و باز خواست مادرم باشم اما با اراده اى راسخ یقه کتمو صاف کردم و به سمت اتاق ملیحه رفتم!

در رو زدم و وارد اتاق شدم!روى تخت نشسته بود!…

واقعا دختر برازنده ای بود و مثل یک ستاره میدرخشید!

چقدر وقتی صورتش خوشحال و خندون بود
زیباتر میشد!

اماده شدی ؟

بله اقا من حاضرممم!

بهش نزدیکتر شدم و دستشو گرفتم تا زخمشو
چک کنم!

نمیخواستم وقتی به خونه بر میگشت خانوادش از رفتاری که باهاش شده بود خبر دار باشند.خدارو شکر فقط یه خراش بود!

خوب میتونیم بریم !

دستم رو پشتش گرفتم تا هدایتش کنم!

تو راهرو که رسیدم حس کردم همه نگاهها روی ماست!

ملیحه خودشو به ما رسوندو یه نگاهی بهم کرد
و نگاهشو رو به رویسا کرد:بر چشم بد لعنت!!!

سرمو پایین انداختم:ممنون!

به سمت حیاط رفتیم و به ماشین رسیدیم و اون عقب ماشین نشست!

منم داخل ماشین شدم و خم شدم و یه نگاهی به پنجره اتاق مادرم انداختم و استارت زدم!

از خیابونمون که بیرون اوندیم گفتم:خوب یکم از خودت بگو!….درس میخونی یا نه ؟!

با خجالت جواب داد:نه نمیتونم!…من همیشه کمک حال مادرمم نمیتونم درس بخونم!

و دوباره ساکت شد.منم دیدم تمایلی به حرف زدن نداره سکوت کردم!

آدرس خونه اش رو پرسیدم و اون با خجالت جوابم رو داد و ما به سمت خونه اشون رفتیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهری
4 سال قبل

سلام رمان پناهم باش تمام شده ؟ یا نه

sama
3 سال قبل

این که همون رمان پناهم باشه😐🙁

مهدی
2 سال قبل

عزیز امکانش هس تمام پارتا رو (از پارت یک تا اخر) تو قالب pdf برای دانلود قرار بدین؟
این رمانو چنسال پیش تو ی کانال خوندم ک ناقص موند….
خواهشا جواب بدین. ب ایمیلم . اگر هزینه ای هم داره پرداختش میکنم..

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x