_بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شدم.
مریم جون خیلی خانوم مهربونی بود تو این چند روز مثل دختر خودش با من رفتار کرده بود جوری که احساس تنهایی نکنم.
هرچقدر میگذشت من بیشتر شرمنده این خانواده میشدم هم خانوم زرین(مریم جون)هم آقای زرین خیلی به من لطف داشتن و همه جوره به من میرسیدن.
امروز از صبح مریم جون بیمارستان اومد و همراه خودش لباس هم آورده بود لباس های خودم که همشون پاره پوره و خاکی بودن.
+دخترم کمکت کنم لباساتو بپوش عماد رفت از دکترت برگه تریخصیتو بگیره.
بعد از پوشیدن لباسها منتظر نشسته بودیم که صدای در بلند شد.
تق تق
آقا عماد داخل اومد و گفت
+اگه آماده هستین بریم
به کمک مریم جون بلند شدم و به سمت بیرون رفتیم گاهی اوقات چشمام سیاهی میرفت که دکتر گفت بخاطر شدت ضربه طبیعیه و بعد از چند روز استراحت درست میشه.
به کمک مریم جون داخل ماشین صندلی عقب نشستم.
آقا عماد رو به مریم جون گفت:مامان اگه صلاح بدونین امروز و استراحت کنیم فردا به سمت تهران حرکت کنیم.
مریم جون:باشه پسرم هرجور راحتین.
بعد از نیم ساعت ماشین و جلوی در یه ویلای بزرگ و خوشگل نگه داشت بعد از دوتا بوق
آقایی درو باز کرد و ماشین و داخل حیاط برد.
با کمک مریم جون از ماشین پیاده شدم خانومی که بهش میخورد ۴۰یا۳۵ داشته باشه درو باز کردو گفت
+خوش اومدین
مریم جون روبهش گفت :ممنون مرجان اتاق دخترمونو آماده است؟
همون خانومی که مرجان نام داشت گفت:بله خانوم اتاق کناری آقا عماد و براشون آماده کردم.
مریم جون:دستت درد نکنه
وارد خونه شدیم.
داخل خونه با وسایلای مدرن و شیک چیده شده بود.
پسر جوونی از پله ها پایین اومد فکر کنم داداش آقا عماد بود آقا عامر.
رو بهش گفتم:
_سلام
رو به روم ایستاده و گفت
+سلام خیلی خوش اومدی
_ممنون
حاج بابا:خوش اومدی دخترم اتاقت آماده است یکم استراحت کن
به طرف حاج بابا برگشتم و گفتم:
_دستتون درد نکنه ببخشید مزاحمتون شدم این مدت شما خیلی برا من زحمت کشیدین امیدوارم بتونم جبران کنم.
حاج بابا:این چه حرفیه توهم دختر خودمی
مریم جون :بریم اتاقت و نشون بدم دخترم
به کمک مریم جون از پله ها بالا رفتم طبقه دوم هم مثل پایین خیلی مدرن چیده شده بود
وارد یکی از اتاق ها شدیم.
اتاق بزرگی بود که وسایلاش با ست طوسی ،سفید چیده شده بود .
داشتم به اتاق نگاه میکردم که مریم جون گفت:
+هرچیزی نیاز داشتی کافیه من یا مرجان وصدا کنی عزیزکم حالام استراحت کن.
_چشم دستتون درد نکنه
بعد از بیرون رفتن مریم جون اول تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم تا خستگی تنمو کمتر کنه تموم تنم کوفته بود.
دو تا در داخل اتاق بود اولین در سرویس بهداشتی بود درش و بستم و دومین در و باز کردم حمام بود داخل شدم
و بعد از پر کردن وان لباسهام و در آوردم و داخل وان دراز کشیدم هنوز سرم یکم درد میکرد،داشتم به خودم فکر میکردم کهچشمام گرم شدو به خوابیدم.
با حس سرد شدن آب بیدار شدم و از داخل وان بلند شدم
بعد از گرفتن دوش سرپایی حوله ای کوچکی دور خودم بستمو از حموم بیرون اومدم یادم رفته بود لباس آماده کنم.
به سمت کمد داخل اتاق رفتم و درش و باز کردم دو دست دیگه لباس دخترانه سایز خودم اونجا بود یکیو برداشتم
و بعد از پوشیدن به سمت سشوار روی میز رفتم
بعد از سشوار موهای بلندم که تا پایین کمرم میرسید سالی روموهام انداختم و از اتاق بیرون رفتم .
مرجان خانوم داشت از پله ها بالا میومد با دیدن من گفت:
+میخواستم صداتون کنم غذا حاضره بقیه تو آشپزخونه منتظر شما هستن از پله ها پایین برینسمت چپ اشپزخونست.
رو بهش گفتم_ممنون
از پله ها پایین رفتم و داخل آشپزخونه شدم ،همه نشسته بودن.
با صدای بلند سلام کردم
همه با خوش رویی جوابمو دادن یه صندلی کنار آقا عماد خالی بود.
مریم جون گفت:
+بیا بشین دخترم
رو صندلی نشستم حاج بابا بشقابی پر کرد وجلوم گزاشت
حاج بابا:بخور دخترم
_ممنون خیلی زیاده
حاج بابا:اصلا زیاد نیست بابا جان بخور جونبگیری ببین پسرامو چهار برابر غذای تو میخورن.
همه خندیدن و آقا عامر گفت :حاجی یجور گفتی حس دیو بودن بهم دست داد ما که هیکلمون خوبه ورزش میکنیم.
مریم جون رو به پسراش گفت:هزارماشالله بخورین نوش جونتون.
واقعا هم هیکلشون خوب بود .
داشتم
غذامو میخوردم که آقا عامر گفت:
+یچیز بگم ناراحت نمیشین
با کنجکاوی بهش نگاه کردم و گفتم
_نه اصلا راحت باشین
+شما اسم دختر چه اسمی رو دوست دارین
_بهش فکر نکردم چطور؟
مریم جون مثل من با کنجکاوی گفت:برا چی پرسیدی پسرم
+خب من که میگم نمیشه آدم بدون اسم باشه یه اسم که خودشون دوست دارن وبگن ما هم با همون اسم صداشون کنیم.
حاج بابا رو به من گفت:فکر خوبیه دخترم اینجوری خودتم راحت تری
_من اسمی مدنظرم ندارم هرچی شما بگین منم مشکلی ندارم.
همه داشتن فکر میکردن که آقا عماد گفت:اناشید خوبه
همه به آقا عماد نگاه کردیم اناشید اسم قشنگی بود.
مریم جون گفت :به نظر منم اسمقشنگیه خودت چیمیگی دخترم؟
رو به جمع گفتم_ قشنگه
سنگینی نگاهی و میکردم آقا عماد داشت نگاهم میکرد با دیدن نگاهم سرشو انداخت پایین و به خوردن غذاست ادامه داد.
منم که دیگه سیرشده بودم عقب کشیدم و گفتم دستتون درد نکنه.
مریم جون:نوش جونت
+دخترم
با صدای حاج بابا بهش نگاه کردم و گفتم
_جانم
+اگه خسته نیستی بعد از ناهار با مریم و یکی از پسرا برین بازار چیزایی که نیاز داریو بخر
مریم جون گفت:آره فکر خوبیه
آقا عماد: من باید برم بیمارستان یه سر به بیمارام بزنم که فردا برگردیم تهران با عامر برین.
آقا عامر:باشه من میبرمتون
مریم جون:دستت درد نکنه پسرم
سلام، مرسی از رمان خوبتون
میشه روز ها و ساعت های پارت گذاری رو لطفابگیدادمین جان
سلام، مرسی از رمان خوبتون،اگه پارت ها یکم طولانی تر بشه بهتر میشه نویسنده عزیز
*میشه روز ها و ساعت های پارت گذاری رو لطفابگیدادمین جان*