حوالی چشمانت ❤️👀 پارت20

5
(2)

میخواستم با عامر حرف بزنم اناشید بره پیشش کار کنه ولی اصلا دلم نمی‌خواد کل روز و اونا کنار هم باشن.

یعنی من واقعا اناشید و دوست داشتم؟

فردا صبح ساعت ۹عمل داشتم بعد از گزاشتن ساعت گوشی با فکر به فردا چشمام گرم شدو خوابیدم صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم و بعد از گرفتن دوش لباسامو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین رفتم.

با شنیدن صدای حرف زدن دو نفر از پشت سرم برگشتم عامر و اناشید در حال صحبت کردن بودن با دیدن من ایستادن و عامر گفت:

+سلام صبح بخیر داداش عمل داری؟

_صبح بخیر آره

اناشید:صبح بخیر آقا عماد داشتم با آقا عامر راجب همون کاری که گفتین صحبت میکردم.

+از نظر من مشکلی ندارن آنا خواستی بعد صبحانه حاضر شو باهم بریم شرکت.

آنا؟! از کی تا حالا عامر انقدر صمیمی شده بود با اناشید با اخم های درحم رو به هردوشون گفتم

_لازم‌ نیست با نسترن صحبت کردم از امروز میتونی بری آرایشگاه پیشش اینجوری هم یچیز یاد میگیری هم حوصلت سر نمیره حقوق خوبیم بهت میده.

عامر :وهم با زنداداشمون آشنا میشی

رو به عامر گفتم:

_چرت نگو
اناشید داشت با گیجی نگاهمون میکرد رو بهش گفتم:

_بعد صبحانه حاضر شو خودم میرسونتم درباره کارشم بهت توضیح میدم.

+باشه ممنون

باهم داخل آشپزخونه شدیم مامان مریم

در حال ریختن چای بود با ورود ما گفت :

مریم جون: صبحتون بخیر عزیزان من امیدوارم روز خوبی داشته باشین بیایید بشینید صبحانتون و بخورید.

چشماش قرمز شده بود و باد داشت معلوم بود دیشب حسابی گریه کرده

عامر:خوبی مامان؟

مامان:قربونت بشم مادر خوبم

عامر:چشمات چرا قرمزه باز بخاطر من گریه کردی؟

مامان:نبابا پسرم گریه چیه یچیز رفته تو چشمام بخاطر همونه.

عامر:منم بچه ام دیگه

دیگه حرفی زده نشد.

بعد از خوردن صبحانه رو به اناشید گفتم :

_حاضر شدی من تو ماشین منتظرتم

بعد از خداحافظی با بقیه داخل ماشین نشستم دیروز

برا اناشید یه گوشی خریدم گفتم شاید روش نشه به ما بگه.

در ماشین باز شدو اناشید نشست نگاهی به تیپش کردم

کت سورمه ای با شلوار جین نمیدونم چرا هرچی میپوشه بهش میاد خم شدم گوشی و از

داخل داشبورد برداشتم و به طرف اناشید گرفتم

با تعجب به دستم نگاه کرد و گفت:

+این برا چیه

_برای توعه از این به بعد لازمت میشه

+نه لازم نیست من تا اینجا خیلی شرمندتونم ایشالله خودم کار میکنم بعدا با پولش یه‌گوشی تهیه میکنم الآنم نیازی بهش ندارم.

_چرا نیاز داری از این به بعد قراره بری آرایشگاه خودم می‌برمت کارتم اونجا تموم شد زنگ میزنی خودم میام دنبالت.

 

+ممنون

_راجب کارتم باید بگم به نسترن سپردم خودش بهت یاد میده باید چیکار کنی.

بعد از رسیدن جلو آرایشگاه از ماشین پیاده شد اناشید برگشت طرفم و گفت:
+توهم میای‌؟
_نه
+خداخافظ
_کارت تموم شد زنگ بزن
+باشه
بعد اینکه داخل شد زنگ زدم به نسترن و بعد از دادن سفارشات لازم به طرف بیمارستان حرکت کردم.

آناشید

داخل آرایشگاه شدم، دکوراسیون آرایشگاه

خیلی شیک بود خانومی جوان و زیبا به طرفم و اومد و گفت:
+سلام عزیزم من نسترنم
_سلام خوشبختم منم آناشیدم
+چند روز پیش بچها وایستا کارو یادبگیری میگم بچها فلن این چند روز زیاد برات سخت نگیرن تا کامل که یادگرفتی خودت کارو دست بگیری بدون کمک.

_ممنون

 

ساعت ۶بود که کارمون تموم شد با اینکه گفته بود زیاد بهم سخت نمیگیره اما امروز کلی کار ازم کشیده بود بعد از زنگ زدن به عماد جلو‌ در آرایشگاه ایستادم نسترن داشت در و قفل میکرد رو به من گفت :

+چرا پس نمیری

_منتطر آقا عماد هستم

+چرا عماد باید بیاد دنبالت

موندم چی بگم گفتم:

_اخه من اینجا هارواصلا بلد نیستم چندبار گم شدم از ایشون خواهش کردم فلن تا یکم خیابونارو یاد بگیرم ایشون بیان دنبالم.

سرشو تکون دادو‌گفت:

+آها

بعد از خداحافظی سوار ماشینش که ۲۰۶ آلبالویی بود شد و رفت.

۵دقیقه بعد ماشین عماد جلوی پام نگه داشت سوار شدم و رو بهش گفتم :

_ببخشید شماهم تو رحمت افتادین

+اشکال نداره

_اگه اجازه بدین از فردا خودم بیام

+چرا چیزی شده؟

_خب اینجوری بقیه فکر میکنن چیزی بینمون هست‌

+چرا اینکه بقیه این فکر و بکنن یا نکنن برات مهمه؟

_اووم خب اینجوری فکر میکنن من دارم از شما سواستفاده میکنم

+فکر بقیه برا من مهم نیست برا توام نباشه

دیگه جوابشو ندادم و از پنجره به بیرون نگاه کردم

 

به مردم نگاه کردم خوشبحالشون هرچقدرم مشکل داشته باشن بازم‌ میدونن کی هستن کجا زندگی میکنن خانوادشون کیه .

با صدای عماد بهش نگاه کردم

+چیزی از بیرون نیاز نداری ؟

_نه ممنون

+فردا شب یکی از بچه ها جشن تولد برای نامزدش گرفته دوست داشتی میتونی بیای

فکر خوبیه منم حوصلم سر رفته بود اینجوری آب و هوای منم عوض میشه

+چیشد میای؟

_اگه مزاحم نیستم

 

+این چه حرفیه

ماشین و داخل حیاط برد،از ماشین پیاده شدم

به یه دوش آب گرم نیاز داشتم.

مریم جون به استقبالمون اومد و گفت:

مریم جون:خوش اومدین بچها

_خیلی ممنون با اجازه من برم اتاقم

+چرا همش تو اتاقتی خب یکم بیا پیش ما بشین

باشنیدن صدا عماد به طرفش برگشتم و گفتم :

_ حتما فقط قبلش لباسامو عوض کنم

مریم جون:باشه دختر ناهار که خوردی؟

_بله اونجا با بقیه یچیز خوردم

مریم جون :نوش جونت لباساتو عوض کردی بیا تو نشیمن

_چشم

از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم بعد از دوش ۱۰ دقیقه ای لباسامو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.

داخل نشیمن همه کنار هم نشسته بودن رو به همه سلام کردم و یدور نگامو برای جای خالی نشستن چرخوندم ، عامر به کنارش اشاره کرد و گفت :

عامر:بیا اینجا بشین

بدون اینکه سرمو بلند کنم یه طرفش رفتم و با فاصله ازش نشستم سنگینی نگاه عماد و حس میکردم ولی جرعت نگاه کردن به چشماش و نداشتم.

اون حق تصمیم گیری برای منو نداشت نمی‌دونستم چرا هم دوست نداشتم به حرفاش گوش بدم هم اینکه ازش می‌ترسیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شکوفه ادیب
2 سال قبل

بسیار زیباست💙

نیوشا
2 سال قبل

تا الان رمان جالبی بودمرسی 😘😇👏💪✌🤘👌👍 امیدوارم همینطوری خوب ادامه پیدا کنه💓💞💕

Mina
Mina
2 سال قبل

مزخرف :/

...
...
2 سال قبل

کی پارت میزارین؟؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x