بدون دیدگاه

رمان آبی به رنگ احساس من ( جلد دوم رمان عشق و احساس من ) پارت یک

3.5
(73)

 

رمان آبی به رنگ احساس من ( جلد دوم رمان عشق و احساس من ) پارت یک

نویسنده : فرشته 27

ژانر: درام ، عاشقانه ، اجتماعی

 

 

 

فصل اول
تنها و ماتم زده..با دلی پر از درد و غم..توی اتاقم نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار..
حوصله ی اشپزی نداشتم..یه کم نون وپنیر خورده بودم که سر دلمو بگیره و ضعف نکنم..اشتهام کور شده بود..
با شنیدن صدای رعد وبرق سرمو چرخوندم و نگاهمو به پنجره دوختم..
اسمون می غرید..بارون به شدت می بارید..
اسمون هم دلش گرفته..مثل من..
بی کس و تنهاتر از من هم روی این کره ی خاکی پیدا میشه؟….
توی این 40 روز کوچکترین خبری از اریا نداشتم..مطمئنا نمی دونه مامان فوت کرده..
به طور حتم الان پیش خودش فکر می کنه مامانم رو در کنارم دارم وتنها نیستم..
ولی کجاست؟..کجاست تا ببینه که از همیشه تنهاترم؟..کجاست تا تنهایی هام رو پر کنه؟..
مرگ مادرم و دوری از اریا..باعث شده بود مثل ادمای افسرده بشینم یه گوشه وزانوی غم بغل بگیرم..
شاید هم واقعا افسرده شدم..نمی دونم..ولی اینو می دونستم که حس وحال هیچ کاری رو ندارم..هیچ کاری..
اسمون بلندتر از قبل غرید..از جام بلند شدم..رفتم کنار پنجره..گوشه ی پرده رو زدم کنار وبه اسمون گرفته و بارونی نگاه کردم..
زیر لب زمزمه کردم :اریا..الان کجایی؟..داری چکار می کنی؟..هیچ به یاد من هستی؟..می دونی اینجا..یه دختر تنها به اسم بهار منتظر و چشم به راهته؟..انتظار خیلی سخته..خیلی..
گاهی احساس می کنم دیگه تحملم تموم شده..ولی باز هم مثل همیشه به خودم امید میدم که بالاخره انتظار به سر میرسه..
این دوری و جدایی تموم میشه..ولی ..کی؟..چطوری؟..
از توی کشوی میزم کلیدی که مامان بهم داده بود رو برداشتم..کلید کف دستم بود..نگاهش کردم..
کلید صندوقچه..همون صندوقی که مامان می گفت هویت اون وبابا در اون پنهانه..
چرا مامان قبل از مرگش گفت که داره تقاص پس میده؟..مگه مامان چکار کرده بود که مرگ رو حق خودش می دونست؟..
توی این مدت انقدر حالم بد بود که اصلا به این کلید وصندوقچه فکر هم نمی کردم..
ولی امشب..یه حالی داشتم..یه حسی بهم می گفت باید برم سراغش..
به قول مامان الان وقتش بود..باید سر در می اوردم که چه رازی توی اون صندوقچه ست که مامان تاکید کرده بود حتما بعد از مرگش برم سراغش..
تصمیمم رو گرفته بودم..باید می فهمیدم..
کلید رو توی دستم فشردم و رفتم تو حیاط..
صندوق توی زیر زمین بود..
برق زیرزمین رو روشن کردم..
صندوق کنار دیوار پشت کمد وسایل بود..
به طرفش رفتم..جلوش نشستم..نگاهی به کلید انداختم..نمی دونم چرا..ولی هیجان داشتم..
همین که کلید رو به طرف صندوق بردم برقا قطع شد..چشمم هیچ جا رو نمیدید..تاریکه تاریک بود..
همون موقع اسمون به شدت غرید..با ترس از جام بلند شدم..کلید از دستم افتاد..خم شدم..توی تاریکی دستمو می کشیدم به زمین که پیداش کنم..ولی نبود..
صدای رعد برق لرزه به تنم انداخت..از همون بچگی از صدای رعد وبرق وحشت داشتم..بیشتر از همه از تاریکی می ترسیدم..
از بس تاریک بود چشمم جایی رو نمی دید..
دستمو جلوم گرفته بودم و راه می رفتم..می خواستم برم بیرون..همه ش میخوردم به وسایل توی زیرزمین..
نمی دونم خوردم به چی ..ولی با افتادنش وبرخوردش با زمین صدای بلند و وحشتناکی توی زیرزمین پیچید..
جیغ بلندی کشیدم و دستمو گرفتم جلوم و دویدم..بالاخره در رو پیدا کردم..
بیرون یه کم روشن تر بود..خواستم برم تو خونه که ترسیدم..تو خونه هم تاریکه..خدایا چکار کنم؟..
بارون به شدت می بارید..باد شدیدی می وزید..در خونه ی یکی از همسایه ها محکم به هم کوبیده شد..وحشت کرده بودم..تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که برم خونه ی همسایه مون..
همسایه ی دیوار به دیوارمون خانم رستمی زن مهربونی بود..وقتی بیهوش بودم و اون وشوهرش همه ی کارهای مربوط به خاکسپاری وختم مادرم رو انجام داده بودن..
بارون سرتاپامو خیس کرده بود..به طرف در دویدم..خداروشکر سر و وضعم بد نبود..یه شال مشکی انداخته بودم رو سرم و برای اینکه هوا سرد بود یه مانتوی کاموا که مامان پارسال برام بافته بود هم تنم کرده بودم.. در رو باز کردم..کلیده در تو جیب مانتوم بود..باهاش در رو قفل کردم..
نگاهی به کوچه انداختم..بارون همچنان می بارید..رعد وبرق زد..با ترس به اسمون نگاه کردم..
بازوهام رو چنگ زدم وبه طرف خونه ی خانم رستمی رفتم..
چون برقا قطع بود زنگ هم کار نمی کرد..دست لرزونمو اوردم بالا و همین که خواستم در بزنم یکی از پشت محکم جلوی دهانم رو گرفت..کلید خونه از دستم افتاد..
وحشتم دوبرابر شد..خدایا..
تقلا می کردم ولی اون محکم منو گرفته بود..کم کم چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم..
*******
وقتی چشمامو باز کردم ..همه چیز برام گنگ بود..چند لحظه طول کشید تا متوجه اطرافم بشم..
همه چیز رو به یاد اوردم..با ترس دور و برمو نگاه کردم..اتاق خالیه خالی بود..
یه ستون وسط اتاق بود که منو بسته بودن به اون..
دستامو تکون دادم ولی بی فایده بود..محکم بسته بودنش به ستون..خداروشکر دهانمو نبسته بودن..
بلند جیغ کشیدم و داد زدم :کی منو اورده اینجا؟..چرا دستامو بستین؟..کسی صدامو می شنوه؟..
انقدر جیغ و داد کردم که حنجره م درد گرفته بود..
صدای پیچیدن کلید توی قفل در رو شنیدم..سریع نگاهمو دوختم به در..قلبم تندتند می زد..
در اتاق باز شد..نور داخل کم بود..فقط یه دیوار کوب به دیوار وصل بود که نور همون اتاق رو روشن می کرد..
صدای کفشش توی اتاق پیچید..یه مرد بود..قد بلند و چهارشونه..چقدر اشناست..
سایه افتاده بود روی صورتش و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه..
–سلام خانم کوچولو..
با شنیدن صداش چهار ستون بدنم لرزید..
تمام توانم رو جمع کردم و من من کنان صداش زدم :ک..کی..کیارش..!!..
جلوتر اومد..حالا صورتش رو می دیدم..خودش بود..نامرد عوضی..
رو به روم وایساده بود وبا لبخند مسخره ای نگاهم می کرد..
داد زدم:برای چی منو اوردی اینجا؟..چی از جونم می خوای لعنتی؟..
به طرفم اومد..رفت پشتم..نفس تو سینه م حبس شد..
زیر گوشم گفت :جوش نزن خانمی..دلیلش رو بهت میگم..اروم باش عزیزم..
-من عزیزم تو نیستم..نامرد..تو یه اشغالی..
اومد جلوم ایستاد..دیگه لبخند رو لباش نبود..حالم ازش بهم می خورد..
— خودت رو خسته نکن..خودم بهتر از هر کسی می دونم که نامردم..پستم..
به طرفم خیز برداشت ..جیغ کشیدم..چونه م رو محکم گرفت تو دستاش..
همچین فشارش می داد که امکان می دادم هر ان بشکنه..دردم گرفته بود ولی هیچی نمی گفتم..
داد زد :خودم همه ی اینا رو می دونم..لازم نیست بهم بگی کیم و چکارم..امشب خیلی چیزا رو برات روشن می کنم..می خوام همه چیزو بدونی بعد ردت کنم بری..پس خوب گوش کن..
چونمو ول کرد..رفت عقب..سرشو چرخوند..کلافه تو موهاش دست کشید..یه سیگار از تو جیبش در اورد وبا فندک طلاییش روشن کرد..چقدر این فندک برام اشناست..
سیگار رو گذاشت لای لباش..دودش رو با ژست خاصی داد بیرون ..نگاهم کرد..
پوزخند زد وگفت :نه..می بینم که زرنگ تر از این حرفایی..چطور تونستی مغز اریا رو شست وشو بدی؟..معلومه کارتو خوب بلدی..
چشمام از زور تعجب گرد شد..قضیه ی من و اریا رواز کجا می دونه؟!..
سکوت کرده بودم..فقط زل زده بودم بهش..تموم حرکاتشو زیر نظر داشتم..از سرتاپاش کلافگی می بارید..
شروع کرد به قدم زدن..با قدم های کوتاه و شمرده طول وعرض اتاق رو طی می کرد..
— وقتی برای اولین بار دیدمت..با خودم گفتم این دختر اینجا چکار می کنه؟..گفتی به پول نیاز داری وهم اینکه سنت خیلی کم بود..این دو برای ما یه مزیت بود..اینکه یه منشی استخدام کنیم که به خاطر پول زیپ دهنشو بکشه و چیزی حالیش نشه..من و پدرم روی تو اینجوری حساب می کردیم..
همون 2 ,3 روز اول متوجه شدم دختر زبر و زرنگی هستی..سرت تو کار خودت بود..همه ی کاراتو زیر نظر داشتم..دوست داشتم باهات باشم..خیلی از دخترا ارزوشون بود بهشون توجه کنم..ولی تو پا نمی دادی..ازم فرار می کردی..
وقتی دیدم سفت وسخت جلوم وایسادی تصمیم گرفتم وانمود کنم که میخوام باهات ازدواج کنم..می دونستم تو دوران نامزدی نمیذاری حتی دستتو بگیرم..با توجه به رفتارهایی که ازت دیده بودم برداشتم همین بود..که واقعا هم درست از اب در اومد..برای همین اون شب اصرار کردم بینمون صیغه خونده بشه..پدرم تماما در جریان بود..
وقتی بهت نزدیک می شدم ازم فرار می کردی..حتی نمیذاشتی دستتو بگیرم..گاهی پیش خودم می گفتم شاید دستمو خوندی وفهمیدی من تورو فقط برای لذت می خوام نه ازدواج..ولی وقتی میدیدم هیچی نمیگی و رفتارت همونیه که بود باورم می شد که تو چیزی نمی دونی..
اون شب مست بودم ولی من تو عالم مستی هم از اطرافم غافل نمیشم..برام عادت شده..دیدم که داری باهام همکاری می کنی..می خوای بهت نزدیک بشم..تو عالم مستی سرخوش بودم..ولی نمی دونم چی شد که بیهوش شدم..از مستی و سرخوشیه زیاد ..از حال رفتم..
فرداش که بهوش اومدم وقتی به سر و وضعم نگاه کردم همه ی اتفاقات دیشب رو به یاد اوردم..من توی اون اتاق یه در مخفی کار گذاشته بودم پشت اون پرده..جلوش کارتون چیده بودم که متوجه نشی..اونجا حمام واشپزخونه و یه سری امکانات دیگه داشتم..برای مواقع خاص ساخته بودمش..
با زدن این حرف لبخند شیطانی نشست روی لباش..منظورشو متوجه شده بودم..مرتیکه ی هوس بازه پست..
به دیوار تکیه داد و گفت :حتم داشتم که اون کارتون ها رو دیدی..نمی دونستم توشون رو هم دیدی یا نه..ولی فرداش که دیدمت رفتارت چیزی رو نشون نمی داد..فقط تموم عصبانیتت سر اتفاق شب قبل بود..
3 ماه گذشت و توی این مدت هیچ جوری نتونستم بهت نزدیک بشم..تا اینکه ترتیب اون مهمونی رو دادم..
با تعجب نگاهش کردم..
بلند زد زیر خنده و گفت :تعجب کردی درسته؟..اره..اون مهمونی تمومش کار خودم بود..ولی اونطور که می خواستم پیش نرفت..
پدرم گفت :تو که می خوای با این دختر فقیر و بدبخت باشی..پس چرا می خوای خودتو بدبخت کنی؟..
گفتم :چطور؟!..
گفت :صیغه رو باطل کن..بعد اگر اتفاقی بینتون بیافته دختره میشه وبال گردنت..چون تو نامزدشی..باید بگیریش..
بهم چشمک زد..از زور خشم سرخ شده بودم..
خنده ی بلندی کرد وگفت :اون پدرم بود..منم پسرش..زیر دست خودش تعلیم دیده بودم..درست مثل خودش بار اومدم..دیدم پر بیراه نمیگه..دوست نداشتم واسه م دردسر بشی..اینکه بهت نزدیک بشم و بعد هم رو حساب محرمیت بذاریش وخودتو بندازی به من..ولی یه دختری که باهاش هیچ نسبتی ندارم رو راحت تر می تونستم ردش کنم..
توی مهمونی دوست دختر سابقم رو دیدم..حواسم به تو هم بود..ولی اونم ول کن نبود..انقدر مشروب به خوردم داد تا اینکه مسته مست شدم..ازت غافل شدم..اون دخترهم بدجور مست کرده بود..نقشه ی اون شربت رو من ریخته بودم..اینکه توش دارو بریزن و بدن بخوری..
اون دختر تو عالم مستی گفت که اون مرتیکه ی لندهور تورو برده تو اتاق..از بس مست بودم نفهمیدم اون از کجا خبر داره.. سرم داغ کرده بود..تک تک اتاقا رو کوبیدم وباز کردم..ولی تو توی هیچ کدوم از اتاقا نبودی..
اخرین در رو زدم..همون مرتیکه تنها تو اتاق بود..باهاش گلاویز شدم..می خواستم بکشمش..من باید بهت نزدیک می شدم..خودم..برای اولین بار..فقط من می تونستم باهات باشم ..نه اون لاشخور عوضی..ولی..
اریا نذاشت..اون عوضی نذاشت..
داد زد :ازش متنفرم..باعث و بانی همه ی بدبختیای من اونه..اریـا..
از زرو خشم می لرزیدم..خدایا چقدر این ادم شیطان صفته..
چه خواب هایی برای من دیده بود..
چقدر بدبخت بودم که فکر می کردم کیارش داره بهم کمک می کنه..
پس همه ش نقشه بود ..که بتونه بهم نزدیک بشه..
اون شب فرار کردم..از یه راهی که هیچ کس ازش خبر نداشت..راه مخفی که زیر زمین بود..روشو با بوته و گل پوشونده بودم..هیچ کسی شک نمی کرد..
اون خونه..اون باغ..طراحیش از من بود..برای کسایی مثل من و امثال من که همیشه باید یه راه فرار داشته باشن یه همچین امکاناتی لازمه..
اون شب پلیسا توسط اریا ریختن تو باغ و اونجارو محاصره کردن..همه رو گرفتن ولی من فرار کردم..دیگه نمی خواستم سمتت بیام..ولی کنجکاو بودم ببینم تورو هم گرفتن یا نه؟..
اریا نمی تونست منو دستگیر کنه چون مدرکی نداشت که بر علیه من ازش استفاده کنه..تصمیم گرفتم یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم..هیچ وقت وسط راه کنار نمی کشیدم..تا تهش رو می رفتم..هر چی هم که انتظارمو بکشه برام مهم نیست..
اون روز توی ماشین بهم بی توجهی کردی..گفتی که دیگه دختر نیستی..از اینکه اینجوری حرص می خوردی خوشحال بودم..اینکه بهم پا نمی دادی ولی حالا بدبخت و ناچیز شده بودی..یه دست خورده..یه جنس بنجل و دست دوم..دیگه به کارم نمی اومدی..پس تصمیم گرفتم خوردت کنم..کاری کنم بشکنی..
وقتی با کیف زدی تو دهنم تا سر حد مرگ ازت متنفر شدم..تو اولین دختری بودی که روی من دست بلند کردی..خیلی جسارت داشتی..
به دستور من تو کیفت مواد انداختن..بهشون گفته بودم هر طور شده تو جیب یا کیفت اون مواد رو بندازن..وقتی از تاکسی پیاده شدی فهمیدم می خوای کجا بری..یکی از افرادم به پلیس زنگ زد وادرس داد..
خود اریا تو رو دستگیر کرد..تمامش رو با چشمای خودم دیدم..اینکه چطور رنگت پریده بود و می ترسیدی..سرخوش بودم..از اینکه بالاخره خوردت کرده بودم..کسی که جلوی کیارش صداقت ایستاده بود..نابود شد..
نمی دونم با اریا چکار کردی که پی گیر کارات شده بود..داشت بهت کمک می کرد..تو جای موادا رو لو دادی..من کارتون ها رو توی زیرزمین جاساز کرده بودم..هیچ کس از وجودشون باخبر نبود ولی تو لو دادی..اون مدرک معتبری بود که اریا منو دستگیر کنه ولی نکرد..این منو به شک انداخت..مطمئن بودم یه نقشه ای داره..
تا اینکه ازاد شدی..من یه فرد نفوذی بینتون داشتم..کسی که همه چیزو به من گزارش می کرد..پلیس نبود..یه فرد شناخته شده هم نبود..ولی می تونست به راحتی تو کارهای شما نفوذ کنه وبرای من اطلاعات جمع کنه..
می دونستم اون زن اعتراف کرده و برای همین تورو ازاد کردن..تهدیدش کرده بودم دخترشو می کشم ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود..نمی دونم چطور و توسط کی بچه ش رو مخفی کرده بود..
برام مهم نبود..اینکه الان ازادی ازارم می داد..
دیدم با اریا از دادگاه زدی بیرون..سوار ماشینش شدی..تعجب کرده بودم..اریا یه مامور بود وداشت تورو با خودش می برد..تا حالا همچین چیزی ندیده بودم..برخوردش با تو یه جور خاص بود..منو به شک مینداخت..
بهترین موقعیت بود که از شر هر دوی شما راحت بشم..دو نفر رو مامور کرده بودم تا سر به نیستتون کنن..من هم پشت سرتون می اومدم و شاهد همه چیز بودم..
بهتون شلیک کردن..اریا مسیر رو منحرف کرد..از شهر خارج شد..سر پیچ بود..اینبار گلوله به اریا اصابت کرد و اون هم کنترل ماشین از دستش در رفت و هر دوتاتون پرت شدین تو دره..
سریع از ماشین پیاده شدم..ماشین پرت شده بود پایین..چون عمقش زیاد نبود وشیبش هم تند نبود..احتمال می دادم زنده باشین..از اونجا نمی شد پایین رفت..دو نفر رو فرستادم سروقتتون و خودم تو ماشین منتظر موندم..وقتی برگشتن یکیشون زخمی شده بود..بی عرضه ها نتونستن از پس شما دوتا بربیان..
اینبار خودم دست به کار شدم..دیگه شب شده بود تصمیم گرفتم فردا صبح زود بیام سروقتتون..ولی وقتی اومدم اثری ازتون پیدا نکردم..اطراف رو گشتیم ولی نتونستیم پیداتون کنیم..
از شناختی که روی اریا داشتم می دونستم نجات پیدا می کنید..اون مرد سخت و محکمی بود..از پس هر مشکلی بر می اومد..درسته 5 سال از من بزرگتره..ولی می شناسمش..ازخودش هم بهتر می شناسمش..
پوزخند زد و اومد جلوم وایساد..زل زد توی چشمامو با حرص گفت : برگشتم سرکار خودم..بی خیالت نشده بودم..ولی همه چیزو سپرده بودم به زمان تا به موقعش نابودت کنم..اینکه هر بار از دستم فرار می کردی بیشتر منو ترقیب می کرد برای نابودیت تلاش کنم..
تا اینکه یکی از عرب های پولدار باهام وارد معامله شد..گفت اگر بتونم چند تا دختر خوشگل و دست نخورده تحویلش بدم پول خوبی بهم میده..انقدر که نمی تونی فکرشو بکنی..
قهقه زد..و در همون حال گفت :همون فرد نفوذی که برای من کار می کرد تونست با اون لندهور حرف بزنه..می خواستم مطمئن بشم که تو دختر هستی یا نه..ولی اون گفت که بهت دست هم نزده..
بلندتر زد زیر خنده..
— بهتر از این نمی شد..می دونستم مادرت مرده و تنهایی..خوشگل و دست نخورده هم که هستی..همه چیز محیا بود که تورو بفرستم پیش اون مرد عرب..البته 4 تا دختر دیگه هم هستن که با اونا می فرستمت..
چشمک زد وگفت تو از همه شون سرتری..مطمئنم خواهان زیاد پیدا می کنی..
تنم یخ بسته بود..سرتا پام می لرزید..خدایا این چی داره میگه؟!..
به طرفم اومد..نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حیف که اون مرد عرب دختره باکره می خواد..وگرنه حالا که به چنگت اوردم خودم کار رو تموم می کردم..بعد هم نصف همین قیمت ردت می کردم..
صورتشو اورد نزدیک..زیر گوشم گفت :ولی یه روز که گذرم به دبی افتاد..حتما یه شب رو با تو می گذرونم..اون موقع براشون بی ارزش شدی..ولی برای من ارزش یه شب لذت بردن رو داری..
صورتشو کشید عقب..
با اینکه می لرزیدم ولی با خشم داد زدم :خفه شو عوضی..واقعا شیطان صفتی..بویی از انسانیت نبردی..
دستاشو باز کرد وبا لبخند یه دور چرخید..
ژست خاصی گرفت و گفت :اره عزیزم..من خوده شیطانم..پس بذار یه چیز دیگه هم بگم که قشنگ روشن بشی..
دستشو تو هوا تکون داد وگفت :فکر نکنم دیگه بتونی جناب سرگردت رو ببینی..
قلبم از حرکت ایستاد..منظورش چی بود؟!..
-چی داری میگی؟!..
لبخند شیطانی زد وگفت :اره عزیزم..داشت با اون پسرخاله ش ..سروان نوید محبی..بر می گشتن شمال..انقدر ازش کینه داشتم که برای کشتنش هر کاری بکنم..اینبار باید مطمئن می شدم که مرده..برای همین با یه تیر خلاصش کردم..درست توی قلبش..
به سینه ش اشاره کرد وگفت :همینجا..پسر خاله ش هم تیر خورد..ولی زنده موند..برای جناب سرگردت مجلس ختم گرفتن..
سرشو بلند کرد وسرخوش خندید..
داشتم از حال می رفتم..بدنم سست شده بود..
–اعلامیه ی فوتش رو دیدم..جذاب بود..ولی لایق خاک بود وبس..کلی برای من دردسر درست کرده بود..باید می مرد..کشتمش..خودم کشتمش وشاهد مرگ وخاکسپاریش هم بودم..الان پسر خاله ش در به در دنبالمه..می دونم که می خواد انتقام بگیره..
پوزخند زد وگفت :هه..ولی کور خونده..
اشک صورتمو پوشونده بود..خدایا چی می شنوم؟!..اریای من مرده؟!..اون مرده؟!..
داد زدم :خیلی پستی..داری دروغ میگی..اریا نمرده..
غرید :خانم کوچولو خودم بهش شلیک کردم..3 تا ماشین بودیم..جلوشو گرفتم..قبل از اینکه کاری بکنه خلاصش کردم..چون برام دردسر بود..چون تورو از چنگم در اورده بود..تو می خواستیش..نمی دونم چکار کرده بودی که خامت شده بود..
انگشت اشاره ش رو جلوم تکون داد و گفت :اون رو کشتم..تورو هم نابود می کنم..اریا حقش بود که بمیره..اون بهترین دوستم بود ولی از پشت بهم خنجر زد..من و اریا یه زمانی از برادر به هم نزدیک تر بودیم ولی اون با من همکاری نکرد..نمی دونست تو کار خلافم..ازش خواستم بهم کمک کنه تا راحت تر بتونم کارمو انجام بدم ولی نکرد..اون عوضی کمکم که نکرد هیچ..همه ی نقشه هامو نقشه براب کرد..یه مزاحم بود که باید می مرد..
بلند زدم زیر گریه..خدایا اریای من مرده؟!..برای همین این مدت ازش خبری نبود؟!..چون مرده..چرا؟!..خدایا چرا انقدر من بدبختم؟..چرا سرنوشتم این شد؟..
به طرف در رفت ولی بین راه ایستاد وگفت :خودتو اماده کن خانمی..فرداشب راهی میشی..
با لبخند بدی نگاهم می کرد..
ولی من هق هق می کردم و به اریا فکر می کردم..
دیگه هیچی برام مهم نبود..هیچی..
از اتاق رفت بیرون و درو قفل کرد..
از ماشین پیاده شدیم..با چشمای پر از اشکم به عمارتی که رو به روم بود نگاه کردم..
اینجا دبی بود..یه سرزمین بیگانه..برای من غریب بود..
اون 4 تا دخترهم پیاده شدن..
توسط کشتی ردمون کردن اینور ..بعد هم از توی همون کشتی چشمامون رو بستن و ما رو سوار ماشین کردن..
تموم مدت سکوت کرده بودم..یه کلمه هم حرف نزدم..
حرف های کیارش..فکر اریا..ثانیه ای از ذهنم بیرون نمی رفت..
با یادش بغض می کردم..
به یاد بوسه ش..اغوش گرمش..این ها دیوونه م می کرد..
گردنبندش هنوز به گردنم بود..اسم الله به زیبایی خودنمایی می کرد..اریا..
اون 4 تا دختر وقتی باهاشون توی کشتی بودم 2تاشون زار می زدن و خدا رو صدا می زدن..کمک می خواستن..از خونه فرار کرده بودن..عاقبتشون هم شده بود این..
کم سن وسال بودن..درست هم سن خودم..ولی اون 2تای دیگه بهشون می خورد 3 یا 4 سالی از ما بزرگتر باشن..عین خیالشون هم نبود..
برای خودشون و اینده شون هزار جور نقشه می ریختن..اینکه میرن اونجا و برای عرب ها کار می کنن ومی تونن پول به جیب بزنن..
خودفروشی..اره..برای خودفروشی ودرامدش دندون تیز کرده بودن..تنها شغل منفوری که سراغ داشتم همین بود..
فکر اینکه دیگه دختر نباشن..اینکه به قول کیارش بشن یه بنجل و دست دوم..اینها براشون مهم نبود..
اون دوتا رو نمی دونم ولی خودم تا پای جونم می ایستم ولی نمیذارم پاکیمو ازم بگیرن..
یه بار خدا نجاتم داد و چشمامو باز کرد..دیگه نمیذارم تکرار بشه..
تا اونجایی که بتونم وتوانشو داشته باشم جلوشون می ایستم..وگرنه..
فقط مرگ..تنها راه فرارم بود..
دوتا زن که لباس عربی به تن داشتند با سرعت به طرفمون اومدن..3 نفر مرد قوی هیکل همراهمون بودند..
یکی از اون زن های عرب با یکی از مرد ها شروع کردن به عربی حرف زدن..چیزی از حرفاشون نفهمیدم..ولی هر چی مرد می گفت زن تند تند همراه جواب سرشو هم تکون می داد..
همون مرد رو به ما با غیض گفت :برید تو..شیخ منتظرتونه..
با نفرت نگاهشون می کردم..الان باید با دیدنشون بترسم و از حال برم..ولی اینطور نبود..نمی خواستم ضعیف جلوه کنم..
باید می فهمیدن که من بهارم..نمیذارم به این زودی به خزان تبدیلم کنند..من بهارم..بهار هم باقی می مونم..
به مادرم قول دادم محکم باشم..قسم خوردم قوی باشم..پس نمیذارم به همین راحتی نابودم کنند..
اون دوتا زن افتادن جلو و 2 تا مرد هم از پشت سر هوامونو داشتن..ما 5 نفر هم دنبال اون زن ها می رفتیم..
دلم می خواست از همونجا فرار کنم..بدوم..انقدرکه محو بشم..ولی چطوری؟!..راهی برای فرار وجود داشت؟!..
به اطرافم نگاه کردم..یه عمارت با نمای سنگی که تماما از سنگ مرمر سفید ساخته شده بود..فضای اطرافش و نور چراغ ها و همین طور اب نمای بزرگی که درست روبه روی عمارت قرار داشت..یه مجسمه ی فرشته به رنگ سفید بود که از توی دستش اب به طرف پایین سرازیر می شد….
همه و همه می تونستند جذاب باشند ولی نه از دید من..از نظر من اینجا بهشت نبود..از جهنم هم بدتر بود..
بی شک اینجا و و یا شاید ادم های اینجا می تونستند ظاهری زیبا و خیره کننده داشته باشند ولی در اصل باطنی شیطانی و خون خوار دارند..
اینجا بهشت نبود..برزخ بود..برزخی که من توش دست وپا می زدم..نمی دونستم چی در انتظارمه..تنها بودم..حالا از همیشه تنهاترم..
وارد عمارت شدیم..داخلش هزار برابر از بیرونش جذاب تر بود..شبیه به قصر بود..
ولی ذره ای به چشمم نمی اومد..
بزرگ بود ولی برای من درست مثل یه قفس بود..یه قفس با میله های اهنی کلفت که دور تا دورم رو احاطه کرده بود..
وسط سالن ایستادیم..یکی از اون دوتا زن به همون مرد یه چیزایی به عربی گفت و بعد هم به طرف پله ها رفت..
یکی از زن ها روبه رومون ایستاده بود ..نگاه بدی داشت..انگار داره به یک شیء بی ارزش نگاه می کنه..ولی ما هنوز بی ارزش نشده بودیم..
با اخم غلیظی زل زدم توی چشماش..انقدر توی نگاهم نفرت وغیض جمع شده بود که به راحتی می تونست جواب اون نگاه بیخودش باشه..
با تعجب نگاهم کرد..اون 4 نفر ساکت بودن..محو تماشای زیبایی عمارت شده بودند..حتی اون دوتا که همه ش گریه و زاری راه انداخته بودند هم ساکت وایساده بودن وبا دهان باز به اطرافشون نگاه می کردن..
ولی من نه..
کسی عصا زنان از پله ها پایین اومد..نگاه همه به اون طرف کشیده شد..
یه مرد عرب که لباس سرتا پا سفید عربی به تن داشت..در حالی که لبخند بزرگی بر لب داشت شکم بزرگش رو هم داده بود جلو ..
با اون هیکل مزخرفش به طرفمون اومد..
با دیدنش چندشم شد..نگاهمو ازش گرفتم..
ما 5 نفر ردیف کنار هم ایستاده بودیم..جلومون ایستاد..
سرمو انداخته بودم پایین..ولی زیر چشمی نگاهش می کردم..جلوی هر کدوممون می ایستاد و دقیق نگاهمون می کرد..
من اخر از همه ایستاده بودم..اروم اروم با لبخند کمرنگی سرشو تکون می داد و می اومد جلو..
تا اینکه رسید به من..سرم هنوز پایین بود..
به عربی یه چیزی گفت ولی متوجه حرفش نشدم..
همون مرد گفت :شیخ میگه سرتو بگیر بالا..
به حرفش گوش نکردم ..دسته ی عصاش رو گذاشت زیر چونه م..اروم سرمو بلند کرد..نگاهش نمی کردم..ولی سنگینیه نگاه اون رو روی صورتم حس می کردم..
عصاش رو فشار داد..یعنی نگاهم کن..
دردم گرفته بود..با اخم زل زدم بهش..مرتیکه ی عوضی..
همین که نگاهش کردم..لبخند روی لباش پررنگ شد..
سرخوش با صدایی که از بیخ گلوش در می اومد گفت :ماشاالله..ماشااالله..
توی دلم گفتم :ماشاالله به اون شکم گنده ت..مرتیکه ی هیز..
نگاه اون شیفته و مشتاق بود ولی نگاه من پر از نفرت وبیزاری..سرمو کشیدم عقب..
کمی عقب رفت..با دست به یکی از زن ها اشاره کرد..یه پاکت بزرگ توی دستش بود..
داد به همون مردی که ما رو تحویل داده بود..اون هم یه لبخند بزرگ تحویل شیخ داد و تشکر کرد..
شیخ هم با رضایت سرشو تکون داد..
هر 3 مرد از عمارت رفتن بیرون..شیخ با همون زن یه کم عربی حرف زد بعد هم از عمارت خارج شد..
زن داد زد :جمیله..جمیله..
یه زن تقریبا جوون از اون طرف سالن سریع اومد بیرون..
زنی که صداش کرده بود چند کلمه باهاش عربی حرف زد..بعد هم رفت بالا..
بعد از رفتن اون..همون زنی که اسمش جمیله بود..رو به ما به فارسی گفت :همراه من بیاین..
پس فارسی بلد بود..هه..لابد اینو استخدام کردن که هر وقت دختر ترگل ورگل ایرانی تحویلشون دادن این زن زبونشون رو ترجمه کنه..
پشت سرش حرکت کردیم..اون یکی زن هم پشت سرمون می اومد..
بالای پله ها ایستادم..نگاهی به اطرافم انداختم..روبه روی پله ها یه فضایی شبیه به سالن پایین بود..دو طرفش هم به راهروهای بزرگی منتهی می شد که وقتی رفتیم جلوتر متوجه شدم چند تا در توی هر کدوم از راهروها قرار گرفته..
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد وگفت :هرکدوم از شماها تو یه اتاق می مونه..برای تک تکتون ندیمه هست که فعلا تا تکلیفتون مشخص نشده کارهاتونو اون انجام میده..
لحنش و چهره ش سرد بود..وقتی حرف می زد ته لهجه داشت..
در اتاق رو باز کرد..رفتیم تو..خودش هم همراهمون اومد..
فضای اتاق خیلی بزرگ بود..یه پنجره ی بزرگ سمت راست..یه تخت دونفره درست روبه روش بود..یه میز ارایش به رنگ طلایی هم روبه روی تخت قرار داشت..توی دیوار سمت چپ سرتاسر کمد دیواری کار شده بود..
جمیله : اول دوش می گیرین ولباس عوض می کنید..ندیمه شما رو اماده می کنه..بعد میاین پایین..شیخ باید باهاتون حرف بزنه..
رو به اون زن یه چیزایی به عربی گفت که اون هم با سر تایید کرد و از اتاق رفت بیرون..
–هر کدوم تو اتاق های خودتون میرین ..ندیمه هاتون میان توی اتاقاتون..
به من اشاره کرد وگفت :تو..توی این اتاق می مونی..
با پرخاش گفتم :من اسم دارم..تو..
پرید وسط حرفم وگفت :برام مهم نیست..اینها رو شیخ ازتون می پرسه..
در اتاق باز شد و یه زن تقریبا میانسال در حالی که لباس عربی بلندی به تن داشت وارد اتاق شد..
بقیه همراه جمیله از اتاق رفتن بیرون..
مستاصل روی تخت نشستم..سرمو گرفتم توی دستام..اینجا دیگه چه جور جهنمیه؟..
–بلند شو..
با تعجب سرمو بلند کردم ونگاهش کردم..این هم فارسی بلد بود؟!..
-تو فارسی بلدی؟!..
سرد جوابمو داد :باید حموم کنید..
زورش می اومد جوابمو بده..از جام بلند شدم..
زیر لب غریدم :مردشور خودتون و شیخ شکم گنده تون رو ببرن..
مطمئن بودم شنیده..ولی چیزی نگفت..
رفتم تو حموم که دیدم داره دنبالم میاد..
روبه روش وایسادم وگفتم :تو کجا؟..
–حمام ..
-می دونم ولی میخوام تنها باشم..
–من هم باید پیشتون باشم..
-نمی خوام..
پوزخند زد وگفت :خبر میدم یکی از نگهبان ها بیاد توی حموم مراقب باشه..
با خشم نگاهش کردم..عجب زن پررویی بود..
جوابش رو ندادم ورفتم تو..اون هم پشت سرم اومد..
زیر دوش ایستاده بودم..صورتمو گرفتم بالا.. اشک از چشمام جاری شد..ولی چون زیر دوش بودم معلوم نبود که دارم اشک می ریزم..
تصویر اریا لحظه ای از جلوی چشمام محو نمی شد..
صدای کیارش توی سرم می پیچید..(خودم کشتمش..خلاصش کردم)..
خدایا یعنی اریای من مرده؟..چرا سرنوشت ما اینجوری شد؟..حالا که عاشقش شدم چرا ازم گرفتیش؟..
اون بهم قول داد که بر می گرده..ولی رفت..برای همیشه رفت..
شونه م از زور گریه می لرزید..خداروشکر اون قسمت که من ایستاده بودم یه پرده کشیده شده بود و اون زن نمی تونست منو ببینه..
فصل دوم
حوله رو محکم دورم پیچده بودم..ندیمه رفت از تو کمد برام لباس بیاره..
-اسمت چیه؟..
همونطور که سرش تو کمد بود ..گفت :واحده..
یه لباس به رنگ سبز در اورد..انداختش رو تخت..
–بپوش..
حوله رو دورم محکم کردم ولباس رو از روی تخت برداشتم..نگاهش کردم..خیلی خوشگل بود..ولی یقه ش زیادی باز بود..استین هاش هم تور بود..
-این دیگه چیه؟..یه چیز پوشیده تر بده..
نگاهش کردم..پوزخند زد وگفت :از این بدترش هم باید بپوشی..
متعجب نگاهش کردم..یعنی چی؟!..از این بدتر؟!!!!!..
مجبورم کرد همونو بپوشم..دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم..تا می گفتم اینو نمی خوام یا اینکارو نمی کنم..می گفت نگهبان خبر می کنم..
زبون ادمیزاد سرش نمی شد..
-ولم کن..
–باید موهاتو درست کنم..
-نمی خوام..همینجوری خوبه..
یه حریر سبز رنگ گرفت جلوم وگفت :باید اینو رو موهات بذارم بعد هم نقاب بزنی..
با تعجب گفتم :نقاب؟!..برای چی؟!..
با غیض جواب داد :انقدر سوال نپرس..دستوره شیخه..
شونه م رو گرفت و محکم منو نشوند رو صندلی..
با استرس پامو تکون می دادم..بازم خوبه این حریر رو مینداخت رو سرم..
-نمیشه یه فکری واسه یقه ی این لامصب بکنی؟..زیادی بازه..
جوابم رو نداد..تا الان داشت مثل بلبل حرف می زدا..حالا لال شده..
از توی اینه به خودم نگاه کردم..صورتم ارایش ماتی داشت..موهای بلندم رو فر داد وحریر سبز رو روی موهام انداخت..از زیر موهام رد کرد وبا یه سنجاق خوشگل کنار سرم بست..
یه زنجیر که روش نگین های سبز رنگ داشت رو روی پیشونیم بست..درست لبه ی حریر..
در اخر یه نقاب که جنسش از حریر بود ولبه هاش پر بود از نگین های سبز وطلایی که به صورت ریشه از لبه ش اویزون بود..با دقت برام بست..چشمای سبزم با وجود اون همه رنگ سبز و براق پررنگ تر شده بود..
با دنباله ی همون حریر که روی موهام بود..کمی قسمت یقه م رو پوشوند..ولی باید مرتب درستش می کردم که از روی سینه م کنارنره..بازم خوبه اینو گذاشت..
یه کفش پاشنه بلند بندی به رنگ سبز وطلایی گذاشت جلوی پاهام ..پام کردم..چه جالب..اندازه بود..حتما کارشون اینه..از بس دختر با این قد وهیکل دیدن که از سایزشون هم باخبرن..
–تموم شد..باید بریم پایین..
دیگه شب شده بود..از پنجره بیرونو نگاه کردم..تاریکه تاریک بود..نگاه اخر رو از توی اینه به خودم انداختم..
باورم نمی شد این من باشم..دختری با لباس براق سبز عربی..با اون نقاب..
نمی دونم چرا یه دفعه بغض کردم..اشک نشست توی چشمام..یعنی قراره امشب چی به سرم بیاد؟!..
واحده متوجه شد ..
سریع گفت :گریه نکن..چشمات سرخ میشه ..شیخ خوشش نمیاد..
داد زدم :به درک..مرده شورشو ببرن..اه..
–ساکت شو..کسی حق بی احترامی به شیخ رو نداره..
بی توجه به حرفش به طرف در رفتم..پاشنه ی کفشم زیادی بلند بود..چند بار نزدیک بود بخورم زمین..
واحده پشت سرم می اومد..نمی دونم چرا انقدر حرصی شده بودم..کلافه بودم..اون طرف عشقم مرده بود و اینطرف داشتن منو مثل عروسک درست می کردن..که چی بشه؟..باهام بازی کنن؟..لعنت به همتون..
تند تند پله ها رو طی می کردم..یه مرد کنار پله ها ایستاده بود..برعکس اینا که لباس عربی پوشیده بودن این کت و شلوار تنش بود..پشتش به من بود..
با غیض رومو برگردوندم..برگشتم تا ببینم واحده هم داره دنبالم میاد یا نه .. 2 تا پله مونده بود که دنباله ی لباسم گیر کرد زیر پاشنه ی کفشم وهمراه با جیغ خفیفی به طرف جلو خیز برداشتم..
نمی دونم چی شد ولی فقط اینو فهمیدم که محکم خوردم به همون مرد و برای اینکه نیافتم استین کتش رو چسبیدم..
ولی با این حال روی زمین زانو زدم..با این کارم شال حریر کمی کنار رفت و سینه م معلوم شد..سریع درستش کردم..
قلبم تند تند می زد..ترسیده بودم..نگاهمو کشیدم بالا..از روی استینش که توی دستم بود..اومدم بالاتر.. نگاهم به صورتش افتاد..
یه مرد جوون با چشمان خاکستری..نگاه نافذ و سردش رو دوخته بود تو چشمای من..دستشو محکم کشید عقب..
خودمو جمع و جور کردم و از روی زمین بلند شدم..بدون اینکه ازش معذرت بخوام از کنارش رد شدم..
واحده کنارم اومد وگفت :همین اول باید دست وپا چلفتگی در میاوردی؟..اون هم جلو اقای شاهد؟..
سرجام وایسادمو با غیض گفتم :شاهد دیگه کدوم خریه؟..
با پرخاش گفت :ساکت شو..همین اقایی که خوردی بهش..شانس اوردی نزد تو صورتت..اقای شاهد این گستاخی ها رو نمی تونه تحمل بکنه..
اروم برگشتم ..تا به این به قول واحده اقای شاهد نگاه کنم..ولی اونجا نبود..
واحده بازومو کشید..
–بیا بریم..به اندازه ی کافی وقت تلف کردی..
دستمو کشیدم عقب..
-ولم کن..خودم میام..
دنبالش رفتم تو سالن..اوه اوه..اینجارو..
نزدیک به 10تا مرد عرب توی سالن جمع شده بودند..اون 4 تا دختر هم درست مثل من لباس پوشیده بودند ولی رنگ بندی لباسشون با من فرق داشت..
واحده بازومو گرفت و منو برد سمتشون..کنارشون ایستادم..ردیف تو یه خط ایستاده بودیم..
سرمو بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم..5 نفر روی صندلی درست روبه روی ما نشسته بودند..4 نفر مرد عرب که سرتا پا لباس عربی به تن داشتند..و اون یکی مرد هم..همون کسی بود که جلوی پله ها بهش خورده بودم..اقای شاهد..
شیخ هم بالا نشسته بود..نگاهش رنگ رضایت داشت..سرخوش می خندید..
به زبان عربی یه چیزایی گفت.. شاهد از جاش بلند شد..رو به شیخ چند کلمه عربی حرف زد..بعد هم به طرف ما اومد..
واحده کنارم ایستاده بود..زیر لب گفتم :چی میگن؟!..می خوان چکار کنن؟!..
چیزی نگفت..
با التماس گفتم :توروخدا بگو..خواهش می کنم..
خیلی اروم گفت :همیشه اول اقای شاهد انتخابش رو می کنه..بعد نوبت به بقیه میرسه..
در حالی که سرم پایین بود با تعجب زمزمه کردم :چی رو انتخاب می کنه؟!..مگه ما کالا هستیم؟!..
–از کالا هم براشون ناچیزترین..دیگه ساکت شو و حرف نزن..برات دردسر میشه..
چیزی نگفتم ..با خشم دستمو مشت کرده بودم..در مورد دخترایی که فرستاده میشن به دبی یه چیزایی شنیده بودم ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم خودم به این روز بیافتم..
یعنی انقدر بی ارزشم که منو معامله می کنند؟!..هر کی قوی تره میاد جلو وشکارش رو بر میداره؟!..
هه..اینجا درست مثل یه جنگله..با قانون جنگل میره جلو..شیر که سلطان جنگله حق داره لذیذترین شکار رو برداره..بقیه هم لاشه های شکار رو می خورن..
از همشون متنفرم..یه مشت ادم پست و عوضی که هیچ بویی از انسانیت نبردن..
از پشت همون نقاب به تک تکشون نگاه کردم..اون مردایی که روی صندلی نشسته بودند..شیخ..وبقیه که دور تا دور شیخ جمع شده بودند..
نگاهشون از سر لذت بود..چشم های هیز وهوس بازشون روی اندام ما می چرخید..ولی نمی دونستم چرا ازمون خواسته بودن نقاب بزنیم؟!..
طبق معمول نفر اخر من بودم..بهتر..ای کاش هیچ وقت جلو نیاد..ای کاش همون موقع زمین دهان باز می کرد ومنو می کشید تو خودش..ولی همه ش ای کاش بود وبس..امیده واهی بود..پوچ و بی اساس..اینجا اخر خطه..
زور شیر از بره بیشتره..پس هر کی زور و قدرتش بیشتر باشه پیروزه؟!..
این یارو می تونه اون شیر باشه..ولی من اون بره نیستم..
از نفر اول شروع کرد..یه سیگار تو دستاش بود..
با ژست خاصی توی هوا تکونش داد و با صدای گیرایی گفت :بازش کن..
دختر که یکی ازهمون کم سن وسال ها بود با ترس زل زد بهش..
با تته پته گفت :چ..چی؟!..
محکم داد زد:نقابت..
همچین داد زد چهارستون بدنم لرزید..اون دختر که داشت پس میافتاد..
پس اینم فارسی بلده..اصلا لهجه نداشت..فارسی رو خیلی روان تلفظ می کرد..
دختر دستای لرزونش رو اورد بالا و گره ی نقاب رو باز کرد..نقابش رو برداشت..
شاهد چشماش رو ریز کرد و دقیق نگاهش کرد..اون دختر چشمان ابی زیبایی داشت..ولی صورتش معمولی بود..لباسش هم به رنگش چشماش می اومد..
بی توجه بهش اومد سروقت نفر بعدی..ولی فقط نگاهش کرد..نفر بعدی..به اون هم فقط نگاه کرد..بعدی رو هم همینطور..
انگار فقط می خواست توسط نفر اول ازمون زهرچشم بگیره..با دادی که سر اون زد مطمئنا بقیه بی چون و چرا دستوراتشو انجام میدادن..
نگاهش به من افتاد..سرمو انداختم پایین..اروم به طرفم اومد..قلبم تو دهنم بود..بی محابا می تپید..استرس داشتم..
دروغ چرا می ترسیدم..از عاقبتی که در پیش داشتم هراس داشتم..ولی تا اونجایی که می تونستم جوری رفتار می کردم که پی به ترسم نبره..
روبه روم ایستاد..با لحن خشکی گفت :نقابت رو باز کن..
سرمو بلند کردم..توی چشمام غرور ریختم..چیزی که بعد از مرگ مادرم و فهمیدن خبر کشته شدن اریا در من به وجود اومده بود..غــرور..
چشمان سبز وحشیم رو دوختم توی چشمای خاکستری و نافذش..
به حرفش گوش نکردم..بذار بفهمه مثل بقیه ضعیف نیستم..شاید برای اون یه بره ی لذیذ باشم ولی از دید خودم اینطور نبود..فوقش یه کشیده می خوردم ولی خودمو نمی بازم..
داد زد :نشنیدی چی گفتم؟..
گلوم خشک شده بود..از زور اضطراب بود..سعی کردم صدام کوچکترین لرزشی نداشته باشه..
جدی و سرد گفتم :اگر می خواستید برش داریم..پس دیگه چرا گفتید نقاب بزنیم؟..
نگاهش توی چشمام ثابت موند..از توی چشماش ناباوری رو می خوندم..فکر نمی کرد جوابش رو بدم..
به طرف میز وسط سالن رفت..نفسم رو دادم بیرون..سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد..
دوباره برگشت..همونطور که بهم زل زده بود به طرفم اومد..روبه روم ایستاد..
حالت صورتش اون رو خونسرد نشون می داد..
یه دفعه به طرفم خیز برداشت ..با خشونت بازوم رو محکم گرفت و منو کشید سمت خودش..
تا به خودم بیام گره ی نقاب توسط شاهد باز شده بود و افتاده بود جلوی پام..
نگاهم رنگ ترس داشت..دهانم باز مونده بود..
نگاهش روی تک تک اجزای صورتم می چرخید..روی چشمام ثابت موند..
زیر لب غرید :خیلی گستاخی..و همینطور زیبا..هردو رو با هم داری..غرور و زیبایی..
بازوم رو محکمتر فشرد و با لحن محکم و قاطعی تقریبا داد زد :می تونید انتخابتون رو بکنید..
همونطور که به من خیره شده بود ..با پوزخند گفت :من انتخابم رو کردم..
اشک توی چشمام جمع شد..خواستم بازوم رو بکشم بیرون ولی نذاشت..قطره قطره اشکام صورتمو خیس کرد..
تو چشمای خاکستریش خیره شدم وبا حرص گفتم : ولم کن..با من کاری نداشته باش..من کالا نیستم که میخوای بخریم..
نگاهم کرد ..کم کم اخماش باز شد…قهقه ای زد که بقیه هم زدن زیر خنده..
به تک تکشون نگاه کردم..صورت شاهد از زور خنده سرخ شده بود..انگار براشون بامزه ترین جک سال رو تعریف کرده بودم..
زیر لب غریدم :مـرض..
صدای خنده ش قطع شد..همچین زد توی صورتم که حس کردم یه طرف صورتم لمس شد..
پرت شدم و افتادم رو زمین..دستمو گذاشتم روی صورتم..
دیگه نمی تونستم هیچ جوری جلوی اشکامو بگیرم..
از سوزش این سیلی نبود..از سوزش سیلی بود که روزگار بهم زده بود..
زخمی که بر دلم بود هیچ وقت نمی خواست خوب بشه..
چون مرحمی براش پیدا نمی شد..
اروم از جام بلند شدم..رو به روش ایستادم..هر چی نفرت توی وجودم بود جمع کردم تو چشمام وبهش نگاه کردم..
بی توجه به نگاه من رو به شیخ به عربی یه چیزایی گفت..شیخ هم بلند خندید و سرشو تکون داد..
دو نفر از همون مردان عرب به طرفم اومدن..دوطرف بازومو گرفتن..
با تعجب نگاهشون می کردم..شاهد افتاد جلو و اون دوتا مرد هم در حالی که منو دنبال خودشون می کشیدن..پشت سرش راه افتادن..
خودمو می کشیدم عقب وداد می زدم :ولم کنید..منو کجا می برید؟..ولم کن..
فقط منو دنبال خودشون میکشیدن..ازاون زبون نفهم ها بیش از این هم نمی شد توقع داشت..
اشک صورتمو خیس کرده بود..هق هقم رو توی گلوم خفه کرده بودم..همین اشک ها هم زیاد بود..
جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد..راننده که لباس فرم تنش بود در عقب رو باز کرد..شاهد رفت تو ماشین..
منو هم به زور نشوندن کنارش..در رو بستن..خواستم درو باز کنم ولی باز نمی شد..قفل شده بود..
می زدم به در..حالت عصبی بهم دست داده بود..می دونستم اگر باهاش برم کار تمومه..نمی خواستم اینجوری بشه..
همچین سرم داد زد که سرجام خشک شدم..
-بتمرگ سرجات..
حرکت نکردم..پشتم بهش بود..اروم اروم برگشتم سمتش و نگاهش کردم..
با خشم ابروهاشو جمع کرده بود و به من نگاه می کرد..
-منو کجا می بری؟..بذار برم..
پوزخند زد وبه روبه رو نگاه کرد..
–بری؟..مفت به دستت نیاوردم..
نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حالا حالاها باهات کار دارم..
تنم از نگاهش لرزید..حسم می گفت خواب های شومی برام دیده..
–بهتره ساکت باشی..اگر بخوای سر وصدا کنی فقط خودتو خسته کردی..راه به جایی نمی بری..
به صندلی ماشین تکیه دادم..احساس می کردم تهی شدم..از همه چیز..یعنی عاقبتم چی میشه؟..
راننده ترمز کرد..شاهد از ماشین پیاده شد..جم نخوردم..در سمت منو باز کرد وبی هوا بازومو گرفت و کشید ..
چندبار تقلا کردم ولی ولم نمی کرد..
وقتی برگشتم روبه روم یه عمارت که نه یه قصر رو دیدم..در اثر نور چراغی هایی که دورتا دورش رو احاطه کرده بود می درخشید..
مثل یه مرواید در دل یک صدف..این عمارت هم همینطور بود..چون مرواریدی وسط این باغ بزرگ می درخشید..
دهانم ازاون همه شکوه باز مونده بود..اینجا هزار برابر از عمارت شیخ زیباتر بود..
هر چی جلوتر می رفتیم..شکوه و جلالش بیشتر به چشم می اومد..اینجا هم درست روبه روی عمارت یه اب نما قرارداشت..
ولی این مجسمه ی طلایی کجا اونی که توی عمارت شیخ بود کجا..
یه مجسمه ی بزرگ از تصویر یک زن به رنگ طلایی که واقعا تلالو خاصی داشت..چشم رو می زد..
باید خیلی ثروتمند باشه..خیلی خیلی ثروتمند..به معنای واقعیه کلمه..اینجا داره پادشاهی می کنه..
خود به خود دنبالش می رفتم..من که عمارت شیخ به چشمم نمی اومد و از گوشه گوشه ش نفرت داشتم نمی تونستم چشم ازاینجا بردارم..
تو خواب و رویا هم همچین جایی رو ندیده بودم..
رفتیم تو..داخلش هزار برابر از بیرونش زیباتر بود..یه فضای بزرگ روبه رومون بود..واردش که می شدی دوطرفت سالن قرارداشت..با کلی اشیاء و دکوری های عتیقه..بیشتر شبیه به نمایشگاه عتیقه بود تا خونه..چرا این پولدارا انقدر به عتیقه جات علاقه دارن؟!..
دو طرف سالن دوتا پله به صورت مارپیچ قرارداشت.. که وقتی نگاه کردم دیدم هر دو به سالن طبقه ی بالا منتهی میشه..حتما بالا هم به همین بزرگیه..
وسط سالن ایستاده بودیم..سنگینی نگاهش رو روی صورتم احساس کردم..نگاهمو چرخوندم و دوختم توی چشماش..
لبخند کجی نشسته بود گوشه ی لباش ..
–چی شد؟..دیگه تقلا نمی کنی؟..
ابروهامو کشیدم تو هم و با غیض گفتم :مگه نگفتی خودمو خسته نکنم؟..دارم همین کارو می کنم..تو یه دیوی ..یه ادم پست..
خنده ی مسخره ای کرد وگفت :اره من دیوم..پست هم هستم..
زل زد توی چشمامو و همونطورکه بازوم تو دستش بود محکم تکونم داد وگفت :ولی تو اون شاهزاده خانم نیستی که به دست من اسیره..چون راه فراری برات نیست..
تو صورتش زل زدم و زیر لب غریدم :فقط خفه شو..
چشماش بازتر شد..نگاهش روی چشمام می چرخید..
–مثل اینکه اون سیلی برات کم بوده اره؟..گستاخ تر ازاین حرف هایی..می دونی با دخترای مثل تو چکار می کنم؟..
منو کشید جلو..چشمای خاکستریش برق می زد..
ادامه داد :اروم اروم شکارشون می کنم..جوری که برام لذت بخش باشه..معلومه دختر ضعیفی نیستی..پس باهات قوی برخورد می کنم..
بلند صدا زد :زبیده..زبیده..
از صدای دادش لرزیدم..
یه زن تند تند از پله ها اومد پایین..جلومون ایستاد و به فارسی گفت :بله اقا..
بازومو ول کرد و کمی به جلو هلم داد..
–اماده ش کن..همه چیزو بهش بگو..
–اطاعت اقا..
چند لحظه نگاهم کرد وبعد هم از پله ها بالا رفت..
اون زن که از تیپ و قیافه ش معلوم بود ندیمه ست به طرفم اومد و گفت :بریم..
با اخم گفتم :کجا؟..
بازومو گرفت و منو به طرف پله ها برد..دیگه تقلا نمی کردم..
خودمو سپرده بودم دست تقدیر..بذار ببینم چی می خواد بشه..
شده بودم مثل یه ماهی که افتاده تو خشکی و با باز و بسته کردن دهانش دنبال اب می گرده تا بتونه زنده بمونه..
منم باید این راه رو ادامه میدادم تا خودمو به اب برسونم..به زندگی..
اگر ساکت و ساکن باشم خفه میشم..
ولی اگر تلاش کنم..
شاید بتونم به هدفم برسم..
طبقه ی بالا هم به بزرگی پایین بود..شاید کمی کوچیکتر..گوشه گوشه ش مجسمه های بزرگ طلایی قرار داشت..
زبیده دستمو کشید..انتهای سالن 2 تا راهروی بزرگ کنار هم بود..رفتیم سمت راست..دقیقا 5 تا اتاق سمت چپ و 5 تا هم سمت راست بود..
در دوم رو باز کرد..
قبل ازا ینکه وارد اتاق بشیم با شنیدن صداش نگاه هر دومون به اون طرف کشیده شد..
–زبیده..
وسط سالن ایستاده بود..دستاش رو کرده بود تو جیبش و با ژست خاصی ایستاده بود..
اخم کمرنگی هم بر پیشانی داشت..
زبیده سریع جواب داد :بله اقا..
–بذارش تو اتاق و بیا باهات کار دارم..همین حالا..
–اطاعت اقا..
زبیده اروم منو هل داد تو اتاق وبدون هیچ حرفی در رو بست..صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم..
لعنتی..قفلش کرد..
برگشتم و به اتاق نگاه کردم..خیلی بزرگ بود..
اینجا هم تخت دونفره گذاشته بودند..با نمایی سلطنتی..میز ارایش که روش پر بود از وسایل ارایشی گرون قیمت..کمد پر از لباس های زیبا و جذاب..در رنگ های مختلف..بعضی هاشون نسبتا پوشیده بود و بعضی ها هم نپوشی سنگین تری..
به همه جا سرک کشیدم..
با شنیدن چرخش کلید توی در سرجام ایستادم..نگاهم به در خشک شد..اروم باز شد و شاهد اومد تو..در رو پشت سرش بست..
من دقیقا وسط اتاق ایستاده بودم..پشتش رو به در کرد و دستاشو برد پشت..نگاهش خشک بود..سرد..انگار که داره به شیء دلخواهش نگاه می کنه..نه یه انسان..
به طرفم قدم برداشت..ناخداگاه من هم یه قدم به عقب برداشتم..با هر قدم اون من یه قدم می رفتم عقب تر..تا جایی که رسیدم به تخت..سریع نشستم..سرمو انداختم پایین..تور روی سینه م رو کمی کشیدم پایین..
سکوت سنگینی بر فضای اتاق حاکم بود.. سکوتی پر از تشویش و اضطراب..انگشتامو تو هم گره زده بودم و با استرس اروم پیچ و تابش می دادم..
بالاخره سکوت رو شکست..صداش پر از قاطعیت بود..
–قبل ازاینکه زبیده باهات حرف بزنه و قانون اینجا رو برات توضیح بده..ترجیح دادم اول خودم یه سری چیزها رو برات روشن کنم..چیزهایی که اگر بهشون عمل نکنی..
سکوت کرد..سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..
با همون لحن خشک ادامه داد :فکر می کنم خودت بهتر بدونی چی میشه..
نگاهم بی تفاوت بود..
با صدای بلند و رسا گفت :من عرب نیستم..پس قانون من با مردان اینجا فرق می کنه..
متعجب نگاهش کردم..یعنی چی قانوش با مردان اینجا فرق می کنه؟..
–مرد های عرب دخترای ایرانی رو فقط برای ..لذت و هوس و خوش گذرانی می خوان..
قهقهه زد وگفت :منم بدم نمیاد..کی از لذت خوشش نمیاد؟..هیچ کس..ولی روش من با اونا فرق می کنه..من همیشه دنبال بهترینم..
با لبخند کجی نگاهم کرد وگفت :نمیگم تو بهترینی..ولی می تونی باشی..چون جسوری انتخابت کردم..و می خوام اونطور که تو قانونه من هست باهات رفتار کنم..در اون صورت برام لذت داری..
به طرفم اومد..دستام یخ بسته بود..چونم رو محکم گرفت توی دستش و فشار داد..
— همین الان..همینجا هم می تونم کار رو تموم کنم..ولی نه..اینجوری لذتی برام نداری..
صورتمو پس زد وگفت :حاضرم ماه ها صبر کنم ولی لذت واقعی رو از تو ببرم..اما نه..نیازی به این همه تحمل نیست..
سرخوش خندید وگفت :نه گربه ی چشم سبز وحشی..تو می تونی به من بالاترین لذت رو بدی..ولی نه فقط از نظر لذت و شهوت..از همه نظر می تونی من رو سیراب کنی..فقط در اختیار منی..و برای من کار می کنی..
با حرفاش هم گیجم می کرد هم بر وحشتم اضافه می کرد..یه جور خاصی جملاتش رو بیان می کرد..انقدر کوبنده که مجبور به سکوت می شدی..
— من صبرم زیاد نیست..ولی برای اون لذت واقعی می تونم چند روز تحمل کنم..
مستقیم زل زد تو صورتم وگفت :گفتم که باهات خیلی کارا دارم..
به طرفم اومد..چند لحظه نگاهم کرد..یه دفعه خم شد و بازومو گرفت و بلندم کرد..
قلبم اومد تو دهنم..بدنم لرزش نامحسوسی داشت..تور روی سینه م رفت کنار..منو کشید سمت خودش..بازوم به سینه ش تکیه کرده بود..
چشمان خاکستری ونافذش رو توی چشمام دوخت ..
با دست دیگه ش اروم رو کمرم کشید و با حرص زیر لب گفت :حیفه همینجوری..دختر جسور ومغروری چون تورو به دست بیارم..
دستشو محکم تر کشید پشتم وگفت :باید براش برنامه ریزی کنم..پس منتظر باش گربه ی وحشی..
به قول خودش نگاه وحشیم رو دوختم توی چشماش و با خشم گفتم :برو بمیر..ولی ..ادمایی مثل تو لایق مردن هم نیستن..
محکم هلم داد..افتادم رو تخت..با پوزخند نگاهم کرد..
–بهتره زبونت رو کوتاه کنی..وگرنه کاری می کنم یه کلمه هم نتونی به اون زبون تند و تیزت بیاری..
بعد از چند لحظه عقب گرد کرد واز اتاق رفت بیرون..
بی حال روی تخت افتادم..تمام مدت که بازومو گرفته بود بغض کرده بودم..
سرمو گذاشتم رو دستم و اروم زدم زیر گریه..خدایا چی در انتظارمه؟..این حیوون می خواد با من چکار کنه؟..
سرمو بلند کردم..چون خم شده بودم پلاک ( الله) افتاده بود رو دستم..
با انگشت اشاره م اروم کشیدم روش..چشمامو بستم..
صدای اریا هنوز توی گوشم بود..
(-این..گردنبند ماله منه؟!..پس..
اریا :این گردنبند یه صاحب داره..اونم تویی..)
اشک هام تند تند از چشمام سرازیر شدند..
(-اریا..تنهام نذار..من توی این دنیا جز مامانم هیچ کسی رو ندارم..تو بهترین مردی هستی که می شناسم..کسی که ازته دلم می خوامش..اریا..
اریا :بهار..نمی تونم..نمیشه..شاید ..یه روزی..)
چشمامو باز کردم..به پلاک نگاه کردم..
(اریا :به خدا نمی تونم ازت دل بکنم..برام سخته..
-منم همینطور..
اریا :می تونی صبر کنی؟..
-تا هر وقت که تو بگی..
اریا :می تونی در برابر مشکلات زندگی من بایستی؟..
-تا وقتی در کنار تو و با تو هستم می تونم..
— پس صبر کن..من برمی گردم..من بر می گردم..من بر می گردم)..
پلاک رو تو دستام فشردم..
با صدای نسبتا بلندی که کمی هم گرفته بود گفتم :پس چرا برنگشتی؟..تو هم منو تنها گذاشتی..اریاااااا..چرا تنهام گذاشتی؟..چرا؟..
شونه م از زور گریه می لرزید..دلم به درد اومده بود..از دست تقدیر..از دست سرنوشت..از بی وفایی روزگار..
(آریا :با من اینکارو نکن بهار..برام سختش نکن..باید برم..دل کندن ازت سخته..ولی باید برم..بهارم..خداحافظ..)..
هق هق می کردم..پلاک رو توی دستم فشار می دادم و ازته دل ضجه می زدم..
خدایا به فریادم برس..کمکم کن..
اریا..
فصل سوم
روی تخت نشستم و اشک هامو پاک کردم..این اشک ها هیچ فایده ای برام نداشت..نه دردی ازم درمان می کرد نه حتی تسکینم می داد..فقط دل زخمی و شکسته ی من رو به اتیش می کشید..
با باز و بسته شدن در نگاهم به اون سمت کشیده شد..زبیده اومد تو اتاق..
یه زن چهار شونه و قدبلند..چهره ی سبزه با چشمان مشکی..نگاهش جور خاصی بود..سنگین و دقیق..
به طرفم اومد و گفت :بلند شو..باید حاضربشی..
دستامو تو هم فرو کردم وگفتم :برای چی؟!..
–اقا امشب مهمون دارن..زود باش..
با حرص گفتم :اقاتون مهمون دارن..به من چه؟..
با خشونت گفت :زیادی حرف می زنی..تا نگهبان رو خبر نکردم بلند شو..
با خشم نگاهش کردم وگفتم :شما اینجا رسم دارید اگر زورتون به طرف مقابلتون نرسید سریع دست به دامن نگهباناتون بشین؟!..
چند لحظه مات نگاهم کرد..
بعد هم به طرف میز ارایش رفت وگفت :بلند شو بیا اینجا..باید اماده ت کنم..
دستامو گذاشتم رو تخت و گفتم :گفتم که نمیام..
–خیلی خب..پس با نگهبان طرفی..
نگاهم کرد..مجبوربودم سکوت کنم..
-مگه همین که تنمه چشه؟..
–اقا ازاینجور لباسا خوششون نمیاد..
-به درک..لابد ازاونایی خوشش میاد که دو وجب هم بلندیش نمیشه.. اره؟..
بی توجه به حرف من رفت سمت کمد و یه لباس به رنگ سفید که سرتاسرش سنگ دوزی شده بود رودر اورد..گرفت جلوم..
نگاهم روی لباس خشک شده بود..خیلی خوشگل بود..مثل برف سفید بود..سنگ ها و نگین هایی که روش کار شده بود درست مثل دانه های برف زیر نور افتاب می درخشید..ولی زیادی باز بود..
با غیض رومو برگردوندم وگفتم :من اینو نمی پوشم..
بدتر از من با صدای پر از خشونتی گفت :دست تو نیست که چی بپوشی وچی نپوشی..اینجا اقا تصمیم می گیرن..ایشون برای این عمارت قانون هایی گذاشتن که هر کس پیروی نکنه مجازات میشه..
تیز وبرنده نگاهش کردم..
ادامه داد :اگر نمی خوای به این زودی کاردست خودت بدی بهتره هر چی اقا میگن گوش کنی..الان هم دستور دادن اماده ت کنم و ببرمت پایین..مهمان های مهمی دارند..
سریع از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم..قدش خیلی بلند بود..برای اینکه زل بزنم توی صورتش باید سرمو بالا می گرفتم..
-ولی کسی حق نداره به من زور بگه..
پوزخند زد وگفت :اینجا کسی جز اقا حق هیچ کاری رو نداره..یادت نره تو الان در اختیاره اقایی..جز اموالش محسوب میشی..برات پول داده..بهتره انقدر خودتو دست بالا نگیری..تو اینجا برده ای..پس خفه شو وگستاخی نکن..
از جملاتی که به زبون اورده بود تنم لرزید..احساس کردم روح تو بدنم نیست..
گفت من جزو اموال اون مرتیکه م؟!..
اره..درست می گفت ..منو خریده بود..اون پست فطرت من رو با پول کثیفش خریده بود..
یعنی انقدر بی ارزشم؟!..تا این حد؟!..
صدای در درونم می گفت :نه بهار..تو بی ارزش نیستی..دارن بی ارزشت می کنند..دارن بازیت میدن..میخوان به نابودی بکشوننت..
همه ی این جماعت قصدشون اینه که تو و امثال تورو بدبخت کنند..از زن بودنت..از ضعیف بودنت دارن سواستفاده می کنند..
می دونن دختری..می دونن تنهایی..برای همین دارن باهات چنین بازی کثیفی رو می کنند..
درست مثل یه عروسک کوکی تو دستاشونی..هر طور اونا بخوان باید براشون برقصی..
ثابت کن که تو بهاری..یه دختر ایرانی..تنهایی ولی بی اراده نیستی..زنی ولی ضعیف نیستی..
لگد بزن به باورهاشون..اینکه میگن بدبختی..اینکه میگن ناچیزی..
تو شیء نیستی..انسانی..پس نشون بده..
براشون برقص ولی نشکن..تو دستاشون باش ولی نذار تصاحبت کنند..
باهاشون مقابله کن ولی بازنده نباش..خودت رو ضعیف نشون نده..چون..شکار میشی..
بغض کرده بودم ولی نذاشتم بشکنه..روی صندلی نشستم..گذاشتم هر کار می خواد بکنه..
اونا میخوان بازیم بدن..منم میذارم باهام بازی کنند..
ولی به موقعش می فهمند که بهار عروسک نیست..
همون لباس رو پوشیدم..قسمت بازو برهنه بود..ولی قسمت سینه و شکم پوشیده از حریر وسنگ بود..سنگ های نقره ای وبراق که تلالو خاصی داشت..دور بازوم بازوبند نقره ای بست..لباس یه نقاب سفید داشت که اون رو هم برام بست..
-میشه با اون حریر سفید موهام رو ببندی؟!..به نظرم با اون سنگ دوزی های جلوش به لباس میاد!..
اولش یه نگاه به من ویه نگاه به لباس انداخت ..بعد هم حریر رو برداشت و انداخت رو سرم..
قصدم این بود کمی موهامو بپوشونه..وگرنه مردشوره خودشون ولباسشون رو ببره..
عین مجسمه سیخ سرجام نشسته بودم و اون هم داشت اماده م می کرد..
دونباله ی حریر رو حالت داد و انداخت یه طرف شونه م..
-چرا برام نقاب می زنی؟!..
–دستور اقاست..
با حرص گفتم :چرا هرچی من میگم میگی دستور اقاست؟..ازت سوال کردم..پس دلیلش رو بگو..
چند لحظه سکوت کرد وچیزی نگفت..کنار ایستاد ..
سرد وخشک گفت :اقا دوست دارند وقتی با لباس عربی جلوشون ظاهر میشی نقاب داشته باشی ..به گفته ی خود ایشون اینجوری زیباییه چشم ها چند برابر میشه..و زمانی که ازت خواستند بازش کنی باید بی برو برگرد اینکارو بکنی..
تو دلم گفتم :پس برای همین تو خونه ی شیخ برامون نقاب زدن؟!..تا اقا خوشش بیاد..هه..مرتیکه ی هیز..
بازومو گرفت وبلندم کرد..دستمو با خشونت کشیدم..چیزی نگفت فقط نگاه تندی بهم انداخت..
کفش هایی از ترکیب رنگ نقره ای وسفید گذاشت جلوی پام..اونها رو هم پوشیدم..حتی تو اینه به خودم هم نگاه نکردم..
برام مهم نبود..ولی پلاک اریا توی اون همه سفیدی می درخشید و خودش رو به رخ می کشید..
اروم پلاک رو برگردوندم و پشتش رو نگاه کردم(بهار)..
دو طرفش رو بوسه زدم..
زبیده کنار ایستاده بود و به من نگاه می کرد..
به طرف در رفت و گفت :دنبالم بیا..
نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش حرکت کردم..
از طبقه ی پایین صدای موزیک عربی می اومد..همراه زبیده از پله ها پایین رفتیم..
مات و مبهوت وسط پله ها ایستادم..اینجا چه خبر بود؟!..اینجا خونه ست یا دیسکو؟؟!!..
نزدیک به 10 تا مرد عرب با لباس سرتاسر سفید و بلند دور یک میز نشسته بودند.. تو دستاشون لیوان های نوشیدنی بود..
سرخوش می خندیدند و نوشیدنی کوفت می کردند..
صدای خنده هاشون فضای سالن رو پر کرده بود..
4 تا زن کمی اون طرفتر نوشیدنی می خوردند و با صدای بلند می خندیدند..
سرم داشت گیج می رفت..زبیده بازومو گرفت و منو کشید..مجبور به همراهیش شدم..
پایین پله ها ایستادم..نگاهم چرخید سمت راست..شاهد همراه 5 تا مرد کت شلواری هم تیپ خودش کنار ستون ایستاده بود و در حالی که یه لیوان نوشیدنی دستش بود مشغول کپ زدن با اون ها بود..
لوسترهای بزرگ کریستال به رنگ طلایی همه ی سالن رو روشن کرده بود..
همراه زبیده رفتیم سمت چپ.. دورتا دورسالن مبلهای استیل چیده شده بود..
گوشه ی سالن.. گروه ارکستر آهنگهای عربی میزد و 2 تا زن هم با لباس های مخصوص رقص وسط می رقصیدند..
تعداد مهموناشون همین قدر بود..روی صندلی نشستم..زبیده کنارم ایستاده بود..
نمی دونستم چرا منو اورده اینجا؟!..که چی بشه؟!..این جماعته الکی خوش رو نگاه کنم؟!..
سنگینی نگاه بعضی از مهمانان رو روی خودم حس کردم..اروم سرمو چرخوندم..چند تا ازاون مرد های عرب بدجور زل زده بودند به من..نگاهشون سنگین بود..زیر اون همه نگاهه خیره معذب بودم..
حس می کردم لختم و اونا هم دارن به تن و بدن برهنه م نگاه می کنند..سرخ شده بودم..
سعی کردم توجهی بهشون نکنم..رومو برگردوندم..
به زبیده گفتم :منو اوردی اینجا چکار؟!..
–ساکت شو..خودت به موقعش می فهمی..
زیر لب اداشو در اوردم..پس موقعش کیه؟!..
–بلند شو..اقا اومدن..
از جام تکون نخوردم..زبیده زیر بازومو گرفت و مجبورم کرد از رو صندلی بلند شم..
صورتمو چرخوندم وبه شاهد نگاه کردم..به طرف من می اومد..همه ی نگاهها روی اون بود..
رو به روم ایستاد..به ارکستر اشاره کرد تا ادامه بده..اون هم سرشو تکون داد و ریتم رو تند کرد..
شاهد نگاه دقیقی به سرتا پام انداخت و لباشو جمع کرد..
–خوبه..بد نیست..
رو به زبیده گفت :الیا و لیلی رو صدا کن..
زبیده اطاعت کرد و رفت اونطرف..
نگاهم به زبیده بود ولی نگاه خیره ی شاهد رو صورت من بود..کمی بعد من هم نگاهش کردم..با اخم کمرنگی زل زده بو د تو چشمام..
یه قدم نزدیک شد..بوی ادکلنش انقدر تند بود که با وجود نقاب هم حسش کردم..
سرد پرسید :اسمت چیه؟..
لبم رو با زبون تر کردم واروم گفتم :بهار..
یه تای ابروش رو داد بالا و سرشو تکون داد..
همون موقع زبیده همراه 2 زن جوون برگشت..شاهد با دیدن اون ها لبخند زد..حتی لبخندش هم پر از غرور بود..
به دخترها نگاه کردم..هر دو با لبخند و عشوه تو صورت شاهد خیره شده بودند..
اولین دختر یه لباس سرخ به تن داشت..لباسش مخصوص رقص بود..پر از منگوله و ریشه که ردیف دور کمرش بسته شده بود..صورت معمولی داشت..اون یکی هم همینطور..ظاهرا بد نبود..ولی لباس زننده ای به تن داشت..یه لباس شب به رنگ مشکی ..قسمت بالای سینه و بازو و همین طور ران های سفیدش برهنه بود..
شاهد به اون دختری که لباس سرخ تنش بود اشاره کرد وگفت :الیا.. از فردا کارت روشروع می کنی..می خوام بی نقص باشه..جوری که هر نگاهی رو به طرف خودش بکشه..
دختر که اسمش الیا بود با همون لبخند سرش رو تکون داد و نگاه دقیقی به من انداخت..
–باشه حتما..در عرض 1 هفته کاری می کنم که از همه ی رقصنده های دبی هم بهتر برقصه..
شاهد با رضایت سرشو تکون داد..
قبلم تند تند می زد..اینا چی دارن میگن؟!..رقص دیگه چیه؟!..برای چی باید یاد بگیرم؟!..
شاهد رو به اون یکی گفت :لیلی.. تو هم وظیفه ت اینه همه چیز رو که می دونی بهش مربوط میشه رو تمام و کمال بهش بگی..هیچی رو از قلم نمیندازی..
رو به هر دو گفت :در عرض 4هفته می خوام همه چیز اماده باشه..اگر 4هفته 1 روز بیشتر بشه و هیچ کدومتون کارتون رو خوب انجام نداده باشین..میندازمتون بیرون..یا خیلی بهتون لطف کنم..می سپرمتون دست شیخ..
لحنش انقدر کوبنده و ترسناک بود که رنگ از رخ اون دوتا پرید..تندتند سرشون رو تکون می دادن و جوری رفتار می کردند که رضایت شاهد رو جلب کنند..
با ترس اب دهانمو قورت دادم..چه اتفاقی داره میافته؟!..چرا از من میخواد اینکارا رو انجام بدم؟!..
همه ش خداخدا می کردم یکی پیدا بشه جواب این سوال ها رو بهم بده..
داشتم دیوونه می شدم..ذهنم قفل کرده بود..عین مجسمه خشک شده بودم..
اون 2تا کنارم ایستادن..شاهد همراه زبیده به طرف عرب ها رفت..دیدم که یکی از عرب ها دستشو به طرف من دراز کرد وبا انگشت منو نشون داد..
شاهد بدون اینکه برگرده و منو نگاه کنه..سرشو تکون داد و یه چیزهایی بهش گفت..
با اضطراب دستامو تو هم فشار می دادم..احساس می کردم توان ایستادن ندارم..
با بی حالی روی صندلی نشستم..کمی بعد اون دوتا هم رو به روم نشستن..
نگاهم به اون سمت سالن کشیده شد..شاهد در حالی که اروم اروم محتویات لیوانش رو می خورد با عرب ها بگو بخند می کرد..
صدای خنده هاشون توی سالن می پیچید..یکی از اون رقاص ها به طرفشون رفت .. جلوی شاهد خم شد و با عشوه کمرش رو تکون داد..
شاهد یه دسته اسکناس از توی جیبش در اورد وریخت رو سرشون..عرب ها سرخوش می خندیدند..
نگاهم به اسکناس هایی بود که زیر پاهای دختر در حال له شدن بودند.
.نگاهم رو بالا کشیدم..روی لب های دختر لبخند بود..عشوه هاش بیشتر شده بود..
تو دلم گفتم :برای چی؟!..این همه عشوه و ناز برای کی؟!..برای اون پولا؟!..یا برای شاهد؟!..یه ادم عوضی؟!..ارزش داره؟!..
ولی صدایی در جوابم می گفت :تو که چیزی نمی دونی..شاید اون دختر مجبوره..شاید به این پول نیاز داره..هزار تا شاید وجود داره..این پول ها برای تو کثیفه ..ولی مطمئنا برای اون دختر و امثاله اون اینطور نیست که به خاطرش اینطور جلوی شاهد عشوه میاد..
با انزجار سرمو برگردوندم..به اون دوتا نگاه کردم..
تک سرفه ای کردم وگفتم :میشه یه سوال بپرسم؟..خواهش می کنم جوابم رو بدید..
الیا نگاهم کرد وگفت :بپرس..
بی معطلی گفتم :اینا می خوان با من چکار کنن؟!..
الیا به لیلی اشاره کرد وگفت :این وظیفه ی توست..خودت بهش بگو..
لیلی نیم نگاهی به شاهد انداخت..
بعد هم نگاهش چرخید رو صورت من..
— الیا بهت رقص یاد میده اولین قدم همینه..وقتی اماده شدی اولین بار برای اقای شاهد می رقصی..اگر پسندید و به دلش نشستی قبولت می کنه و میذاره بمونی تا توی مهمونی ها و در خلوت براش برقصی..ولی اگر قبولت نکرد به عنوان هدیه تورو میده به یکی از شیخ ها..
لباشو جمع کرد وادامه داد :شانس بیاری رقصت به دلش بنشینه وگرنه حسابت پاکه..تا وقتی پیش خودشی به نفعته ولی پیش اون شیخ های کثیف و مزخرف دوام نمیاری..
به زور اب دهانمو قورت دادم..باورم نمی شد..یعنی من باید برای شاهد برقصم؟!..
همین رو به لیلی گفتم که در جوابم گفت :این که چیزی نیست..رقص قدم اوله..تو خیلی کارا باید انجام بدی..اقای شاهد چند تا دیسکو و کلوپ توی بهترین نقاط دبی داره ..دیسکوهای مشهوری هم هستند..بعد از یه مدت میری اونجا و توی دیسکوش کار می کنی..
با صدای نسبتا لرزانی گفتم :چه کاری؟!..
اینبار الیا گفت :رقص..پذیرایی..شاید هم مسئولیت بار رو بده بهت..البته باید دید می تونی از پسش بر بیای یا نه..
-خب..بعدش چی میشه؟!..
–اگر شاهد ازت راضی باشه که هیچی..پیشش می مونی..ولی اگر دلشو بزنی یا براش دردسر درست کنی..اون موقع تورو میده به شیخ..
کف دستم عرق کرده بود..پشتم تیر می کشید..حالت عصبی بهم دست داده بود..به گوش هام اطمینان نداشتم که این حرفا راست باشه..نمی تونستم لب از لب باز کنم..
احساس می کردم هر ان امکان داره از حال برم..
رقص؟!شاهد؟!دیسکو؟!..شیخ های عرب؟!..
خدایا سرم داره منفجر میشه..
بی توجه به اون دوتا و افراد حاضر در سالن از جام بلند شدم و زیر اون همه نگاه سنگین و خیره از پله ها رفتم بالا..
طاقت نداشتم..می ترسیدم..از نگاه اون عرب ها هراس داشتم..در اتاق رو باز کردم وخودمو پرت کردم توش..لب تخت نشستم..هنوز تو بهت حرف های اون دوتا بودم..با حرص نقاب رو از رو صورتم برداشتم..
کمی به روتختی براق و طلایی نگاه کردم..اروم اروم نگاهم تار شد..اشک نشست توی چشمام..سرمو گرفتم تو دستام و تا می تونستم فشار دادم..داشت می ترکید..هر ان امکان می دادم از این همه فکر و استرس منفجر بشه..
مگه من ادم نبودم؟..مگه حق زندگی نداشتم؟..چرا کارم به اینجا کشید؟..
ای کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم تو شرکت پدر کیارش..ای کاش به حرف مادرم گوش می کردم و به این زودی برای کار اقدام نمی کردم..خدایا این چه بدبختیه که گرفتارش شدم؟..
شونه م از زور گریه می لرزید..از بیرون همچنان صدای موسیقی عربی می اومد..
تقه ای به در خورد..اروم سرمو بلند کردم..در باز شد..الیا تو درگاه در ایستاد..کمی نگاهم کرد..بعد هم اومد تو در رو بست..
به طرفم اومد..کنارم روی تخت نشست..سکوت کرده بود..من هم چیزی نمی گفتم..با پشت دست اشک هامو پاک کردم..
دستشو گذاشت روی شونه م..برگشتم ونگاهش کردم..نگاهش گرفته بود..
لبخند کمرنگی زد وگفت :تورو که می بینم یاد خودم میافتم..یاد اون روزهای اولی که وارد دبی شدم..به دست شیخ ها افتادم..
سکوت کوتاهی کرد وادامه داد :قبل از تو به خیلی ها تعلیم رقص دادم..انقدر که شمارششون از دستم در رفته..ولی می خوام برای اولین بار از گذشته م برای یکی بگم..چون تو نگاه تو یه چیز خاصی هست..یه جور امید..انگار که هنوز باور نداری ته خطی..
فکر می کنم دختر قوی هستی..برعکس دخترایی که تا حالا اومدن اینجا..همون 1 ساعت اول سر ناسزگاری میذاشتن ولی همین که چشمشون به زرق و برق این عمارت می افتاد سریع یادشون می رفت که برای چی به اینجا اومدن..
خیلی هاشون فکر می کردن اینجا بهشته..ولی راه جهنم رو در پیش گرفته بودند وخودشون ازش بی خبر بودند..
اه کشید وگفت :ولی تو با اینکه این عمارت رو دیدی..شاهد رو دیدی..و همینطور این لباس ها و اتاق و ندیمه ی مخصوص..ولی باز هم داری بی قراری می کنی..
همون موقع که لیلی برات همه چیز رو توضیح داد ترس رو تو نگاهت دیدم..ولی اینو هم دیدم که داشتی سرکوبش می کردی..نمی خواستی کسی بفهمه..
من خیلی ساله توی این عمارت کار می کنم..به دخترایی که شاهد میاره رقص یاد میدم..همه جور دختری دیدم..چه ایرانی..چه هندی..چه امریکایی..فرق نمی کنه..همه رو اموزش می دادم و اونا هم میرفتن تو دیسکوها و کلوپ ها ی شاهد مشغول می شدند..
سکوت کرده بودم..صداش غمگین تر از قبل شد..ادامه داد..
— اسم اصلی من فاطمه ست..همه ش 16 سال داشتم..خونمون تهران بود..پایین ترین نقطه ی شهر..فرزند اخر خانواده بودم..یه خانواده ی نسبتا فقیر..6 تا خواهر وبرادر بودیم..پدرم کارگری می کرد و مادرم خونه دار بود..
شبی نبود که از دست پدرم کتک نخورم..پدرم یه مرد عصبی بود..نمی شد طرفش رفت..به حرف دوم نمی کشید که ازش کشیده می خوردی..
حتی یادمه برادر 10 ساله م رو یه شب از خونه انداخت بیرون..پاییز بود..هوا کمی سوز داشت..ما گریه می کردیم..مادر بیچاره م ضجه می زد..ولی بابام کمربندشو گرفته بود دستش و نمیذاشت کسی به داداشم کمک کنه..
هر کس می رفت جلو با کمر بند می افتاد به جونش..
داداشم گناهی نداشت..می رفت مدرسه..جورابش پاره بود..بچه ها مسخره ش می کردن..از بابام خواست یه جوراب نو براش بخره که بابام اینطور افتاد به جونش و وقتی خوب کتکش زد از خونه پرتش کرد بیرون..
اشک صورتش رو پوشونده بود..با شنیدن حرف های الیا دلم براش سوخت..چشم های من هم به اشک نشسته بود..
— از پنجره دیدم که داداشم به تیر چراغ برق تکیه داده و بازوهاشو بغل کرده و داره از سرما می لرزه..همونطورکه نگاهش می کردم اشک قطره قطره از چشمام به روی صورتم می چکید..
اون شب وقتی بابا خوابید مامان دروباز کرد وداداشم رو اورد تو..بیچاره سرمای بدی خورد..2 شب توی تب سوخت..معجزه بود که حالش خوب شد..همه مون می گفتیم دیگه زنده نمی مونه..
دیگه خسته شده بودم..سرشام کتک..موقع خواب کتک…دیگه جونم به لبم رسیده بود..طاقتم تموم شد واز خونه فرار کردم..می دونم حماقت کردم ولی چاره ای نداشتم..یه شب رو تو پارک خوابیدم..بدترین شب عمرم بود..
تازه سپیده زده بود که دستی نشست روی شونه م..سرمو بلند کردم..یه خانم با لباس ورزشی بالا سرم ایستاده بود..سریع تو جام نشستم..
بهم گفت :اینجا چکار می کنی؟!..ترسیده بودم..حرفی نزدم..بهش نمی خورد زن بدی باشه..صورتش مهربون بود..کمی باهام حرف زد..انقدر اروم و متین حرف می زد که بهش اعتماد کردم..
دستمو گرفت وبلندم کرد..گفت که منو می بره خونه ش..یه ماشین مدل بالا داشت..نشستیم توش..تو مسیر براش همه چیزو گفتم..از خودم..از خانواده م..دلداریم می داد..1 هفته توی خونه ش بودم..اسمش زری بود..همه جوره بهم می رسید..زن تنهایی بود و هیچ کسی رو نداشت..
یه شب توی خونه ش مهمونی ترتیب داد..توی اون مهمونی چندتا مرد رو بهم معرفی کرد که گفت: اینها تو دبی شرکت تجاری دارند ومی تونند دست تورو اونجا بند کنند..
ذوق کرده بودم..اینکه می تونم کار کنم..اون هم کجا؟..دبی!..شهری که شنیده بودم واقعا زیبایی های خاصی داره!..
ولی من نه شناسنامه داشتم نه پاسپورت..بهم گفت که بسپرم به خودش..
به 2 هفته نکشید هم پاسپورتم اماده شد هم بلیط سفرم به دبی..دیگه رو ابرها بودم..هر شب رویای دبی رو می دیدم..
بالاخره رفتم..توی فرودگاه یکی از همون مردها اومد استقبالم..بهم حس غرور می داد..اینکه انقدرمهم شدم که الان توی دبی هستم ویکی از مردان پولداراونجا به استقبالم اومده..
ولی کابوس های من دقیقا از همونجا شروع شد..
دیگه اشک نمی ریخت..صداش گرفته تر از قبل بود..
–اون مرد تاجرنبود..برای شیخ های عرب کار می کرد..دخترهای ایرانی رو می برد پیششون و اونها هم پول خوبی در قبالشون می دادند..
نگاهم کرد وبا پوزخند گفت :شیخ های عرب خواهان دخترهای ایرانی هستند..دختر بین 14 سال تا 20 سال..همیشه هم میگن که دختر ایرانی عالیه..عرب ها حاضرن کلی پول خرج کنن ولی به پای دخترای ایرانی بریزند..
من هم درست مثل تو سرسختی می کردم..پا نمی دادم..می دونی باهام چکار کردن؟!..
هیچی نگفتم..فقط منتظر چشم به دهانش دوختم..
— لختم کردن و تا می تونستن ازم عکس وفیلم گرفتن..بهم گفتند اگر باهاشون راه نیام عکس ها و فیلم ها رو توی اینترنت پخش می کنند..یا می فرستن برای خانواده م..ترسیده بودم..پدرم برام مهم نبود فقط مادر وخواهر برادرام..نمی خواستم این عکس ها رو ببینن..مادرم می مرد..کارم از اول هم درست نبود..زیادی رویایی فکر می کردم..خریت کردم..
شب سوم توی عمارت شیخ..همه ی حیثیتم رو از دست دادم..دیگه دختر نبودم..به کمک اون فیلم ها و عکس هایی که ازم گرفته بودند مجبورم می کردن براشون برقصم..جلوشون نوشیدنی بگیرم..برای مهموناشون عشوه بیام..انقدر بینشون رقصیده بودم که تقریبا حرفه ای شده بودم..
دیگه ترس تو دلم جایی نداشت..اب دیده و همه کاره..
هیچی برام مهم نبود..شده بودم یه ادمکه کوکی که هر طور می خواستن کوکم می کردند تا با رقصم شادشون کنم..
تا اینکه توی یکی از مهمونی ها شاهد منو دید..یه مرد دورگه ی ایرانی وعرب..اصلیتش ایرانی بود..ولی غیرت یه ایرانی رو نداشت..
اونجا رقص منو دید وگفت که منو میخره تا به دخترای عمارتش رقص یاد بدم..
هیچ حسی نداشتم..برام اهمیت نداشت..پیش خودم می گفتم اونجا هم یه اشغال دونیه مثل اینجا..
ولی اشتباه می کردم..من تو عمارت شاهد معلم رقص بودم نه یه بدکاره..وقتی با شاهد به اینجا اومدم تازه فهمیدم از شرعرب ها راحت شدن یعنی چی..
اینجا یه بدکاره نبودم..در حد معلم رقص باهام برخورد می شد..تا جایی که کم کم اون حس های بد وعذاب اور ازم دور شدند..هنوز هم نسبت به اطرافم بی اهمیتم..ولی دیگه عذاب نمی کشم..
هر دو سکوت کرده بودیم..به سرگذشت الیا فکر می کردم..اینکه چرا باید اینطور سختی ها و مشکلات زندگی بهش فشار بیاره که تو اوج جوونی..از خونه ش فرار کنه و گیر یه همچین ادمایی بیافته؟!..
یعنی من هم یکی میشم مثل اون؟!..
از کنارم بلند شد..رو به روم ایستاد..
لبخند ماتی زد وگفت :اینها رو گفتم که بدونی همچین جای بدی هم نیومدی..بدتر ازاینجا هم وجود داره..فعلا شاهد ازت رقص می خواد..احتمالا بعد هم پذیرایی از مهموناش..اینکه بهت نزدیک بشه نباید برات مهم باشه..چون تنها چیزی که اینجا بی اهمیت میشه همین ناپاکی ماهاست..
نمی دونم شاهد می خواد با تو چکار کنه..هیچ کس نمی دونه..فقط زبیده از همه ی کارهاش باخبره..
دخترایی رو که میاره و کارهایی رو که به سرشون میاره رو من ازشون بی خبرم..پس نمی تونم چیزی بگم..تا حدی که می دونستم برات گفتم..
ولی از سرسختیت خوشم میاد..فکر نکنم شاهد از دختر های سرسخت به اسونی بگذره..
کمی نگاهم کرد..بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..
نگاهم به در بسته بود..
ولی صدای الیا توی سرم می پیچید..
(فکر نکنم شاهد از دخترهای سرسخت به اسونی بگذره)..
فصل چهارم
الیا خیلی دقیق و با حوصله تیک ها و لرزش های رقص عربی رو بهم اموزش می داد..
وقتی از الیا شنیدم که اگر با شاهد راه نیام منو میده دسته شیخ ..تصمیم گرفتم کمی با سیاست رفتار کنم..اگر می خواستم به هدفم برسم نباید باهاش لج می کردم..
البته هیچ جوری هم قصد نداشتم باهاش کنار بیام یا هرکاری گفت رو انجام بدم..اما لج بازی بیخودی هم کار دستم می داد..با این جماعت نمی شد لج کرد..غرورم رو حفظ می کنم..میذارم هر کار می خواد بکنه..ولی با سیاست عمل می کنم..
توی این موقعیت این تنها راهیه که برام می مونه..اگر ساده بگیرم تهش به شکست ختم میشه..من دختری هستم که به خدا ایمان داره..برای خودش عقاید خاصی داره..هنوز هم امیدم به خداست..من تنهام..ولی اونو دارم..اگر بخوام با شاهد راه نیام بدتر از این ها انتظارمو می کشه..
ولی باید جوری رفتار کنم که تهش خودم نابود نشم..
*******
الیا دوباره اهنگ رو اورد از اول و گفت :دقت کن بهار..اول به دستت اروم موج بده..از دست راست به چپ..خوبه..
حالا قسمت سینه رو اروم بده جلو بچرخون..لرزش بدنت رو حفظ کن..خوبه..موج رو اروم از دست به سینه و از سینه به کمر و از کمر به باسن منتقل کن..خوبه..
کمر یکی به راست یکی به چپ..همینطور ادمه بده..تیک رو رعایت کن..راست..چپ..حالا پای راستت رو بیار جلو..در حین لرزش..انگشت شصتت باید روی زمین کشیده بشه..
همه ی کارهایی رو که می گفت رو با حوصله انجام می دادم..یه لباس ساده ی عربی که مخصوص رقص بود به رنگ مشکی پوشیده بودم..روی قسمت کمرش ریشه داشت و با هر بار لرزشه کمرم ریشه ها هم به زیبایی می لرزیدند..
–مهمترین بخش رقص تو هر زمینه ای ناز وعشوه ست..یعنی اگر بتونی توی رقصت عشوه رو به خوبی به کار ببری..مطمئن باش 50 درصد راه رو رفتی..در حین رقصیدن با موهات بازی کن..خم شو بچرخونش..در همون حال به شونه ات حرکت بده و سینه ت رو نرم واروم بلرزون..خوبه..
تو قسمت باسن وکمر واقعا باید دقت کنی..حساس ترین جا همین قسمته..لرزش باید خاص باشه..لرزش کمر همراه باسن تو دو قسمت انجام میشه..باید بذاری ریشه های دور کمرت رقصت رو به رخ بکشند..عالیه..هیمنطور ادامه بده..تیک اول..خوبه..تیک دوم..خوبه..عالیه..
تمومه این تمرینات رو طی 3 هفته انجام دادیم.. تیک ها رو رعایت می کردم..فقط کمی توی قسمت لرزش کمر و باسن مشکل داشتم که الیا می گفت به مرور بهتر میشه..
توی این مدت یک بار هم با شاهد برخورد نداشتم..لیلی بهم گفته بود که حق ندارم برم تو باغ..اگر شاهد دستور داد باید از اتاقم بیام بیرون وگرنه باید همینجا بمونم..
غذا هم تو اتاقم می خوردم..
در کل مثل یه زندانی بودم..
*******
الیا : بهار امروز روز اخر تمرینه..تا اینجا رو خیلی عالی پیش رفتی..واقعا هوشت خیلی خوبه..فکر نمی کردم تو این مدت کم اینطور عالی رقص رو یاد بگیری..خیلی ها 1 سال هم کلاس رقص برن نمی تونن حتی کمرشون رو تکون بدن..ولی پیشرفت تو عالی بود..اینجوری بهتره..لااقل صدای شاهد هم در نمیاد..خودت که شنیدی؟..تهدیدمون کرد اگر تا 4 هفته اماده ت نکنیم ما رو تحویل شیخ میده..
با لبخند کمرنگی نگاهش کردم وگفتم :می دونم..ولی چه میشه کرد..
از الیا خوشم می اومد..دختر خوبی بود..از همون موقع که از گذشته ش برام گفت ازش خوشم اومد..چون هر روز به خاطر رقصم می دیدمش صمیمی تر شده بودیم..
اکثر قانون های اینجا رو اون بهم می گفت..لیلی رو خیلی کم می دیدم..اگر هم می دیدمش چیز خاصی نمی گفت..
ولی الیا کمکم می کرد..می گفت نمی خوام اتو دست شاهد بدی..
منم کاری نمی کردم که شاهد شاکی بشه..سپرده بودم به وقتش..الان زمانش نبود..منتظر اون موقع بودم..وقتی که به هدفم نزدیک بشم..
می دونستم خیلی زود زمانش میرسه..
فقط باید صبر کنم..
فقط صبر..
*******
شب توی اتاق دراز کشیده بودم وبه سقف زل زده بودم..گردنبند اریا بین انگشتام بود..
داشتم باهاش بازی می کردم..و در همون حال تصویر اریا جلوی چشمام بود..
تقه ای به در خورد..روی تخت نشستم..در اتاق باز شد..زبیده بود..
از همونجا با لحن سرد و خشکش گفت :اقا دستور دادن برای فرداشب خودت رو اماده کنی..میخوان توی اتاق شخصیشون براشون برقصی..بهتره از همین الان به فکر باشی..
بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..قلبم بی محابا توی سینه م می تپید..بدنم یخ بست..می دونستم چنین لحظه ای بالاخره میرسه ولی الان که نزدیکش بودم داشتم از ترس میمردم..دستام می لرزید..
از جام بلند شدم..رفتم کنار پنجره..پنجره ی اتاق توسط نرده های اهنی حفاظ شده بود..حتی نمی تونستم توی بالکن برم..اینجا درست مثل یک قفس بود..
احساس خفگی بهم دست داد..به گلوم چنگ انداختم..بغض لعنتی..داشت خفه م می کرد..همونجا زانو زدم..زیر لب خدا رو صدا می زدم..نفسم بالا نمی اومد..تقلا می کردم..چشمام می سوخت..
دهانمو باز کردم..جیغ بلندی کشیدم..انقدر بلند که بغض توی گلوم شکست..
صدای هق هقم بلند شد..
خدایا صبرمو زیاد کن..دارم میمیرم..دارم میمیرم..
پس کی به فریادم میرسی؟..خدااااااااااا..
رو زانو خم شدم..به حالت سجده دراومده بودم..
پیشونیم رو گذاشتم روی زمین..زار می زدم..ولی کسی نبود صدامو بشنوه..کسی نبود دستمو بگیره..
خدیا بهم پشت نکن..
نجاتم بده..
به لباسم نگاه کردم..یه لباس سبزه براق که همخونی جالبی با رنگ چشمام داشت..
تقریبا پوشیده ترین لباس رو انتخاب کرده بودم..یقه بسته بود ولی قسمت بازو ها وشونه تور بود..روی سینه پر از سنگ های نقره ای و سبز و زنجیر ها و ریشه های براق بود..قسمت شکم هم تور کار شده بود و این قسمت هم زنجیر و ریشه داشت..روی کمر وباسن هم درست مثل جلوی سینه به همون شکل کار شده بود..3 ردیف ریشه ..همراه زنجیرهای براق..
دامنش بلند بود وجوری طراحی شده بود که وقتی می چرخیدم مثل چتر دورم باز می شد..یه شال حریر سبز..درست همرنگ لباس هم داشت..نقابش رو روی صورتم مرتب کردم..
موهام رو ندیمه فر درشت داده بود..یه طرف جمع کرده بود با گیره بسته بود..
توی اینه به خودم نگاه کردم..نگاهم روی لباس و درخشندگیش می چرخید..روی پلاک (الله)ثابت موند..
دستمو اوردم بالا..بغض کرده بودم..خواستم زنجیر رو از دورگردنم باز کنم ولی یه حسی این اجازه رو بهم نداد..شرمم می شد با وجود زنجیر اریا که توی گردنمه..خودم رو جلوی اون مرتیکه به نمایش بذارم..
از..اریا..مامان..خدا..خجالت می کشیدم..ولی باز هم نتونستم بازش کنم..فقط نگاهم رو از روش برداشتم..
این یادگار اریاست..تا اخر عمرم باید به گردنم باشه..از خودم جداش نمی کنم..هرگز..
قطره اشکی که می اومد تا از گوشه ی چشمم به روی گونه م بچکه رو با نوک انگشتم گرفتم..
نباید گریه کنم..نباید ضعف نشون بدم..باید محکم باشم..
چشمامو بستم..زیر لب زمزمه کردم :مامان..منو ببخش..اریا منو ببخش..هر دوی شما رو از دست دادم..تنهام..چاره ای ندارم..می ترسم..می ترسم دست اون عربای پست بیافتم..می ترسم اونا هم همون کاری رو با من بکنند که با الیا کردند..
چشمامو اروم باز کردم..زمزمه وار گفتم :برام دعا کنید..
نگاه اخر رو توی اینه به خودم انداختم..باید می رفتم..باید ادامه می دادم..باید خلاف جریان رودخونه حرکت می کردم..حتما امیدی هست..
از اتاق رفتم بیرون..ندیمه توی راهرو منتظرم بود..افتاد جلو من هم پشت سرش رفتم..
اتاق شاهد درست اون طرف سالن بود..ندیمه جلوی در ایستاد..تقه ای به در زد..
بعد از چند لحظه صداش رو شنیدیم..
شاهد :بیا تو..
ندیمه همون بیرون موند..در رو باز کردم ورفتم تو..در رو بستم..
نگاهی به اتاق انداختم..خیلی خیلی بزرگ بود..دور تا دور اتاق صندلی های استیل چیده شده بود..یه میز بزرگ وسط بود..یه میز شیشه ای مستطیلی شکل هم کنار دیوار بود که روش پر بود از شیشه های رنگی مشروب..
به اتاق خواب شبیه نبود..سمت چپم یه دستگاه بزرگ پخش قرار داشت..انتهای اتاق یه در بود که باز شد..
سیخ سرجام وایسادم..احساس می کردم قلبم توی دهانمه..ضربانش انقدر بلند بود که امکان می دادم هر ان از سینه م بزنه بیرون..دستام یخ کرده بود..
نباید استرس داشته باشم..مسلط باش بهار..اروم باش..
ولی چجوری؟!..استرس داشتم..چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..به خودم اومدم..
شاهد تو درگاه اتاق ایستاده بود..نگاهش رواز پاهام تا توی چشمام کشید..به طرفم اومد..ولی وسط راه ایستاد..یه بلوز مردونه به رنگ لیمویی همراه با کراوات سفید وشلوار سفید به تن داشت..ترکیب جالبی شده بود..جذاب تر نشونش می داد..
نگاهم جدی وبی تفاوت بود..میخواستم این نگاه سرپوشی باشه بر روی تشویش درونم..نباید می فهمید که استرس دارم..
به طرف میزی که روش شیشه های مشروب قرار داشت رفت..یه لیوان برداشت..در بطری رو باز کرد..کمی از محتویات شیشه رو ریخت تو لیوان..رنگش قهوه ای روشن بود..همه رو یه ضرب داد بالا..
خدایا نکنه می خواد مست کنه؟!..خاطره ی خوبی ازاین مست کردن ها نداشتم..یه بار کیارش توی شمال نزدیک بود تو عالم مستی کار دستم بده یه بار هم توی اون مهمونی کوفتی..اون مرد عوضی..
ولی اگر اریا کمکم نکرده بود ..الان..وضعم بدتر بود..
دوباره به یادش افتادم..تصویر صورت جدی ولی مهربونش جلوی چشمام بود..صداش..سربه سر گذاشتناش اون شب خونه ی کدخدا..خدایا..بوسه هاش..اغوش گرمش..
دوباره بغض نشست توی گلوم..
یه ان به خودم گفتم :بهار تو اینجا چکار می کنی؟!..بین این همه ادم خوک صفت!..تو که عاشق بودی!..اریا که بهت قول داد بر میگرده!..پس اینجا چکار می کنی؟!..
ولی هیچ کدوم از این ها دست من نبود..نمی تونستم جلوشو بگیرم..
باهاش هم قدم میشم..تا جایی که به اون چیزی که می خوام برسم..
فعلا نمی تونم کاری بکنم..
بغضم رو قورت دادم..صدای شاهد رو شنیدم..نگاهمو کشیدم روی صورتش..لیوان مشروب رو تو دستاش تکون می داد..
–بیا جلو..
برو بهار..بازی شروع شد..
اروم با قدمهای شمرده رفتم جلو..به طرفم اومد..یه چرخ دورم زد..
–خوبه..باید ببینم الیا تونسته اماده ت کنه یا نه؟..
توی چشمام زل زد وگفت :امیدوارم بدونی که اگر رضایتمو جلب نکنی چی میشه..
فقط سرمو تکون دادم..صاف و صامت سرجام ایستاده بودم..
باید همه ی مهارتم رو به کار می گرفتم..اگر توی این عمارت می موندم می تونستم خودمو نجات بدم ولی خارج از اینجا و پیش اون عربای عوضی این امکان وجود نداشت..
براش می رقصم..ولی نمیذارم خوردم کنه..
بذار این دور گردون بچرخه..
بالاخره نوبت من هم میرسه..
دستشو برد سمت پخش و روشنش کرد..
–شروع کن..
صدای بلند موسیقی عربی توی اتاق پیچید..
اولش ریتمش اروم بود..
لا تسالنی حبیبی
عزیزم از من نپرس
مین مثلی بیحبک
که چه کسی مانند من دوستت دارد
دستامو بردم بالا..شال حریر توی دستام بود..با ژست خاصی گرفتم رو صورتم..
فقط چشمام بیرون بود..کف دستامو به هم چسبوندم..با اهنگ به بدنم موج دادم..
ریتم اروم بود..من هم اروم ریتم رو رعایت می کردم..
عندک تلاقی الجواب
جواب را در خودت پیدا خواهی کرد
لو تسال قلبک
جواب این سوال در قلب توست
یه طرف شال و اروم اوردم پایین..از پشت نقاب نگاهش کردم..
چشم ازم بر نمی داشت..محو من شده بود..
مین مثلی قلی مین
به من بگو چه کسی درعشق مثل من است
یا غالی
ای باارزشترین انسان
کان حبک من سنین
عشق تو سالهاست
فی بالی
که در ذهنم وجود دارد
تیک رو با کمرم رعایت کردم..به راست..به چپ..
شال رو کامل اوردم پایین..
نار شوقی و الحنین
آتش دلتتگی و اشتیاقم
یا غالی
ای گرانبهاترین انسان
سینه م..بعد کمرم..دستامو بردم تو موهام..
ویل ویلی آه یا ویل
وای وای ای وای
وین حالی
چه به روز من آمده است
شال رو انداختم و چرخیدم..
ااااااااااااااااااااه
طبق اموزشی که دیده بودم..به دستام موج دادم و در همون حال کمرم رو می لرزوندم..
شونه و کمر و باسنم رو همراه ضرب تکون می دادم..
ریشه های لباسم لرزش های بدنم رو به خوبی به نمایش گذاشته بود..
لا تسالنی لا
از من نپرس نه نپرس
مین الی بهوا
که من عاشق چه کسی هستم
ماعندی غیرک بقلبی
غیر ازتو کس دیگری در قلبم وجود ندارد
و انت الی بهوا
و من عاشق توهستم
لرزشش رو با ریتم تند کردم..
اینجاش فقط اهنگ بود..
با حالت خاصی همراه با رقص به طرفش رفتم..روبه روش ایستادم..
یه موج به کمرم دادم و پشتمو بهش کردم..
صورتم رو تو حالت نیمرخ قرار دادم..
لاتسالنی حبیبی
عزیزم از من نپرس
مین مثلک بیحبک
که چه کسی مانند من دوستت دارد
عندک تلاقی الجواب
جواب را در خودت خواهی یافت
لو تسال قلبک
جواب این سوال در قلب توست
روبه روش ایستادم..از پشت نقاب چشمامو دوختم توی چشمای خاکستریش..
شونه م رو بردم عقب و کمی بعد همونطور که به کمرم تیک می دادم به طرفش خم شدم..
نار حبک من زمان
آتش عشقت مدتهاست که در من شعله می کشد
یا ویلی
ای وای
وین شوقک یالی کان
کجاست آن همه اشتیاق تو که برای دیدن من بود
یا عینی
ای کسی که مانند چشمم برایم ارزش داری
گرمیه دستشو روی کمرم حس کردم..خیلی اروم خودمو کشیدم عقب..
شوق قلبک و الحنان
اشتیاق قلبت و مهربانیت
یا ویلی
ای وای
ویل ویلی آه ویل
وای وای ای وای
ناسینی
تو من را فراموش کرده ای
ااااااااااااااه
همونطور که به باسن و کمرم لرزش می دادم..چند دور چرخیدم و رفتم وسط..
لیوان نوشیدنیش دستش بود و با اخم کمرنگی زل زده بود به من..
میخ کمرم شده بود..
با تموم شدن اهنگ ژست خاصی گرفتم..
لیوانش رو گذاشت رو میز..
وسط اتاق ایستاده بودم..قفسه ی سینه م از زور هیجان و حرکات رقص بالا و پایین می شد..
چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..
به طرفم اومد..درست روبه روم ایستاد..احساس می کردم دیگه جونی توی پاهام نیست..منی که انقدر به عقایدم محکم بودم..اونا رو با ارزش می دونستم..حالا اینطور جلوی این مرد داشتم می رقصیدم..فقط برای حفظ شرفم..
نمی دونستم قراره باهام چکار کنه..شاید کاری صد برابر بدتر از شیخ های عرب..ولی همه ی امیدم به این بود که هر چی نباشه یه ایرانیه..خون ایرانی توی رگ هاش جاریه..
صداش لرزه به تنم انداخت..
-بد نبود..معلومه با این اهنگ خیلی خوب تمرین کردی..ولی..
با ترس نگاهش کردم..چشماشو ریز کرد ونگاه دقیقی بهم انداخت..
— باید با یه اهنگ دیگه هم برام برقصی..اهنگی که خودم انتخاب می کنم..فکر نکنم با اون رقصیده باشی..اگر اینبار هم تونستی از پسش بر بیای..
حرفش رو ادامه نداد..عصبانی شده بودم..دستامو مشت کردم و صدامو تو گلوم خفه کردم..
دلم می خواست سرش داد بزنم :عوضی..برات رقصیدم..بست نبود؟!..چرا عذابم میدی؟!..
همون رقص اول هم خیلی رو خودم کار کردم که به چشمش بیاد..اینکه قبولم بکنه..ولی مثل اینکه دست بردار نبود..
اشک توی چشمام حلقه بست..دلم می خواست فرار کنم..از اون اتاق لعنتی..از این ادم پست..از این عمارت..از همه ی ادم هایی که توی این شهر هستند..
ولی ای کاش می شد..همه ی زندگی من شده ای کاش..ای کاش..
باید سکوت می کردم..نباید مخالفت می کردم..می ترسیدم..تهدیدی که کرده بود من رو تا سرحد مرگ می ترسوند..
اینکه منو بده به شیخ های عرب..اون ها هم به بدترین شکل ممکن با کارهای کثیف و غیرانسانیشون روزی هزار بار عذابم بدند..
توی این مدت چیزهای خوبی در موردشون نشنیده بودم..همه ش ترس..دلهره..مجبور بودم سکوت کنم..همه ش اجبار..خدایا پس کی می تونم برای خودم تصمیم بگیرم؟!..دارم دق می کنم..
بدون هیچ حرفی رفت سمت پخش .. دکمه ش رو زد..
صدای اهنگ توی اتاق پیچید..کناری ایستاد و به من خیره شد..
دستامو بردم بالای سرم و همراه با ریتم دستامو تکون می دادم..درست مثل موج دریا..از روی دستام تا روی کمرم..
اروم دستم رو اوردم پایین..همونطور که به کمرم لرزش می دادم چند بار چرخیدم..
زانو زدم..سرمو خم کردم..چندبار موهامو لرزوندم و در همون حال سرمو می چرخوندم..احساس می کردم سرم داره گیج میره..هنوز به این روش عادت نکرده بودم..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
برای اینکه پی به حالتم نبره ..دیگه موهامو تکون ندادم و درهمون حالت که موهام جلوی صورتمو پوشونده بود شونه و قسمت سینه م رو لرزوندم..
بغضم رو قورت دادم..بعد از چند لحظه احساس کردم حالم کمی بهتره..همونطور که شونه م رو با ریتم می لرزوندم از جام بلند شدم..
ریتم جوری بود که باید چندجا رو تیک می زدم وچندجا رو هم باسنم رو می لرزوندم..
نگاهش کردم..با انگشت به نقابم اشاره کرد..یعنی بازش کنم..در حین رقص دستمو اوردم بالا و گره ی نقاب رو باز کردم..نقاب افتاد جلوی پاهام..
هم لبام و هم گلوم از زور اضطراب خشک شده بودند..نفس برام نمونده بود..عرق کرده بودم..
اومد جلو..به بازوم دست کشید..نامحسوس خودم رو کشیدم عقب..با اهنگ چند دور چرخیدم..هماهنگ و مسلط..
دستامو باز کردم..نگاهم به لوستری بود که از سقف اویزون بود..نورش چشمم رو زد..با هر چرخش من لوستر هم دور سرم می چرخید..تموم تلاشم رو می کردم که نظرش جلب بشه..
دیدم باز داره میاد به طرفم..هیچ کاری نکردم..به رقصیدنم ادامه دادم..دستشو به طرفم دراز کرد..بی توجه بهش یه چرخ دورش زدم..پشتم رو بهش کردم..با حرکات موزون وخاصی دستمو اوردم بالا و به کمرم موج دادم..
حرکاتم هماهنگ بود..خواستم برم جلو که از پشت بازوهامو گرفت..سعی کردم با حالت رقص دستمو در بیارم..ولم کرد..چرخیدم و رفتم وسط..می ترسیدم..قلبم دیوانه وار خودشو رو به سینه م می کوبید..
هر قدمی که من با رقص می رفتم عقب اون هم به همون موازات می اومد جلو..می دونستم قصدی داره..
حرکاتم رو تندتر کردم..رفتم وسط اتاق..نگاهش روی من بود..با قدم های بلندی خودش رو به من رسوند..پشتم ایستاد..
درجا ایستاده بودم و کمرمو می لرزوندم..از پشت کمرم رو گرفت..خشک شدم..دیگه نتونستم حرکت بکنم..
خواستم به بهانه ی رقص از تو بغلش بیام بیرون..
ولی سفت منو چسبیده بود..
همون موقع اهنگ هم تموم شد..
از زور ترس وهیجان داشتم از حال می رفتم..بدنم می لرزید..
دستاشو دور کمرم حلقه کرد..پشتم ایستاده بود..دستای لرزان وسردم رو گذاشتم روی دستاشو خواستم حلقه تنگ دستاش رو از دور کمرم باز کنم ولی اون سفت و محکم منو چسبیده بود..
سرش رو گذاشت روی شونه م..صورتش داغ بود..نفسش بوی الکل می داد..
گردنم رو بو کشید و زمزمه وارد زیر گوشم گفت :عالی بود..بی نظیر بود..می دونستم تو تک میشی..
نفس عمیق کشیدم..مثل اینکه خوشش اومده..
حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..تنش داغ بود..انقدر داغ و پرحرارت که از روی لباس هم به راحتی می تونستم تشخیص بدم..
با صدای نسبتا لرزانی گفتم :میشه ..دستتون رو بردارید؟..
توی همون حالت صورتش رو مالید به گردنم وگفت :چرا؟..
چندشم شده بود..قطره اشکی روی گونه م چکید..
با بغض گفتم : توروخدا ولم کنید..
ولی ولم نکرد..اروم دستش رو از روی انگشتم کشید و اومد بالا..روی بازوم نگه داشت..
شونه م رو گرفت توی دستش ومنو برگردوند سمت خودش..
با لحن محکم وقاطعی تقریبا سرم داد زد :منو نگاه کن..
از صداش ترسیدم..تنم لرزید..هق هقم رو خفه کردم..و همین کارم باعث شد بغض توی گلوم سنگین تر بشه..
لب و چونه م از زور بغض و استرس می لرزید..
اروم سرمو بلند کردم..با چشمای به اشک نشسته م زل زدم توی چشماش..فکش منقبض شده بود..
تکون محکمی به شونه م داد وبا همون لحن قاطعش گفت :باید بتونی این ها رو تحمل کنی..از این بدتر هم قراره به سرت بیاد..
محکم هلم داد ..تعادلم رو حفظ کردم تا نیافتم..به طرف میز مشروب رفت و در حالی که برای خودش توی لیوان نوشیدنی می ریخت گفت :من رقصت رو پسندیدم..فقط خیلی کم عشوه میای..باید روش کار کنی..
1 ماه دیگه..قراره یه مهمونی خیلی بزرگ ترتیب بدم..ادم های مهمی از سرتاسر دبی توی این مهمونی حضور دارند..امکان داره از تو خوششون بیاد..میخوام اون شب براشون برقصی..دوست دارم کاری کنی که تحسین رو توی چشماشون ببینم..اینکه بدونند پارسا شاهد دست روی بهترین ها میذاره..
محتویات لیوانش رو یه ضرب سرکشید ..ابروهاشو جمع کرد..
به من نگاه کرد و ادامه داد :پول کمترین ارزش رو برای من داره..چون انقدر دارم که بی نیاز باشم..ولی شهرت از دید من حرف اول رو می زنه..دوست دارم اون شب زبانزد بشی..
نگاه خاصی بهم انداخت لیوانش رو گذاشت روی میز .. به طرفم اومد..
–می خوام اون شب رو برام رویایی کنی..
با پشت دست اروم به روی بازوم کشید..
–بعد از رفتن مهمونا..باید اون لذتی رو که براش این همه صبر کردم رو بهم بدی..اول برام می رقصی..
به کمرم دست کشید..
–می خوام هر چی ناز وعشوه داری برام رو کنی..به طوری که منو از خود بی خود کنی..می خوام محوت بشم..
پشتم ایستاد..بازوهامو گرفت ومنو چسبوند به خودش..
زیر گوشم گفت :این اون لذتی که من دنبالشم..مردان عرب کار دخترهای ایرانی رو تو یه شب تموم می کنند..بعد هم اون دختر براشون میشه یه وسیله برای ارضاء نیازهاشون..ولی من تنها اینو نمی خوام..قانون من فرق می کنه..تو علاوه بر لذت..باید بتونی منو به اوج برسونی..
به شکمم دست کشید..
–با ظرافت زنانه ت..با ناز وعشوه ت..
دستشو اورد بالا و با پشت انگشت اروم به گونه م کشید..
–اگر بتونی همه ی این کارها رو انجام بدی..نگهت میدارم..
رفت وسط اتاق..دستاشو برد پشتش و همانطور که طول وعرض اتاق رو طی می کرد با لحن کوبنده ای گفت :اگر بهت نیاز داشتم باید نیازهای منو برطرف کنی..هر وقت ازت خواستم توی مهمونی هام برقصی باید اینکارو بکنی..اگر گفتم بری توی دیسکو وبرای مهمون ها و مشتری های دیسکو برقصی باید اینکارو بکنی..
رو به روم ایستاد ..
جدی و خشک گفت :من هم اگر ببینم کارت خوبه..نمیذارم هیچ عربی بهت نزدیک بشه..برای من میمونی وبرای من هم کار می کنی..البته اگر خودت دختر زرنگی باشی می فهمی که توی این عمارت جات امن تر از عمارت اون شیخ های مفت خوره..من می تونم باهات کاری کنم که توی دبی شهرت پیدا کنی..به طوری که کسی روی دستت بلند نشه..
تمام مدت که حرف می زد..از جمله ی اول تا کلمه ی اخرش..مات و مبهوت درست مثل یه مجسمه وسط اتاق خشک شده بودم ..
شوک بدی بهم وارد شده بود..
وقتی گفت باید توی مهمونی برای مهمونام برقصی به راحتی صدای شکسته شدن قلبم رو شنیدم..
وقتی گفت اخر شب باید باهام باشی وبا ناز وعشوه هات محوم کنی به راحتی دیدم که غرورم ترک برداشت..
وقتی گفت باید توی دیسکو و برای مشتری هام برقصی دیدم که همه ی وجودم خاکستر شد..
من..بهار سالاری..به کجا رسیدم؟!..چرا اینجام؟!..این منجلاب چی بود که توش گرفتار شدم؟!..
افتادم تو یه باتلاق که عمقش نامشخصه..هر چی بیشتر دست وپا می زنم..بیشتر فرو میرم..کسی نیست که دستمو بگیره..
بهار..
تموم شد..
هنوز داشت حرف می زد..
احساس می کردم سرم داره گیج میره..
سرمو گرفتم بالا..دستمو گذاشتم رو پیشونیم..
نگاه ماتم زده م به لوستربزرگی بود که از سقف اویزون شده بود..
لوستر طلایی با اون همه درخشندگیش دور سرم می چرخید..
خدایا دارم میمیرم..
یه دفعه جلوی چشمام سیاه شد ..
بعد هم دیگه چیزی نفهمیدم..
فصل پنجم
اروم لای چشمامو باز کردم..سرم درد می کرد..دستمو زدم به پیشونیم وتوی جام نیمخیز شدم..به اطرافم نگاه کردم..
تو اتاقم بودم..سرم داشت می ترکید..تو جام نشستم..کلمه به کلمه حرف های شاهد رو به یاد اوردم..
دستمو از روی پیشونیم برداشتم..مشتش کردم..لب هامو با حرص روی هم فشردم..
تموم قصدم از رقصیدن جلوی شاهد این بود که منو نده به عرب ها..ولی خودش ازصدتای این شیخ های عرب بدتر بود..مرتیکه ی اشغال..از من می خواست جلوی مهموناش برقصم..براشون ناز وغمزه بیام..هه..شب رویایی!!..
“ولی بهار اگر نخوای این کارهایی که ازت خواسته رو بکنی پس می خوای چکار کنی؟!..
– خب معلومه فرار می کنم..ولی نمیذارم دستش بهم برسه..
“هه..فرار؟!..چطوری؟!..
به اطرافم نگاه کردم..اره..چطوری؟!..چطور می شد از این عمارته کوفتی فرار کرد؟!..
ولی مطمئنم یه راهی هست..فقط باید دنبال اون راه باشم..
هر وقت یاد حرف هاش می افتادم خونم به جوش می اومد..هیچ جوری تو کتم نمی رفت که جلوی اون عرب های شکم گنده ی بدقواره برقصم..که چی بشه؟..زل بزنن به تن وبدنم و کیف کنند؟..ولی من تن به این خواسته ی بیخودش نمیدم..لج نمی کنم..ولی این هم برام سنگینه که بخوام مثل یه رقاصه جلوشون عشوه بیام و قر بدم..
با خشم از جام بلند شدم..باید با شاهد حرف می زدم..همون لباس تنم بود..از اتاق رفتم بیرون..کسی توی راهرو نبود..با قدم های بلند رفتم اونطرف..پشت در اتاق ایستادم..
خواستم بزنم به در که یکی از پشت سرم گفت :اینجا چکار می کنی؟!..
با ترس برگشتم..یکی از ندیمه ها بود..چندتا ملحفه سفید تو دستش بود..
ندیمه های اینجا همه فارسی حرف می زنند؟!..عجیب بود..مثلا اینجا یه کشور عربیه اونوقت کمتر کسی رو توی این عمارت دیدم که عربی حرف بزنه..
با لحن جدی گفتم :با اقای شاهد کار دارم..خودشون ازم خواستند بیام به اتاقشون..
چند لحظه نگاهم کرد..بعد هم سرش رو تکون داد و از پله ها پایین رفت ..
نفسم رو دادم بیرون و تقه ای به در زدم..ولی جوابی نشنیدم..اروم دستگیره رو گرفتم وکشیدم پایین..در باز شد..
رفتم تو..کسی توی اتاق نبود..
خواستم برم بیرون که صداش رو شنیدم :صبر کن..
سیخ سرجام وایسادم..دوباره به اطرافم نگاه کردم..کسی توی اتاق نبود..یه دیوار شیشه ای طرحدار به حالته کشو کنار رفت و شاهد اومد بیرون..
پشت اون بود؟!..
نگاهی به من انداخت..
پوزخند زد وگفت :زنده ای؟..
با خشم نگاهش کردم وگفتم :قرار بود زنده نباشم؟..
وسط اتاق ایستاد وبا همون پوزخنده مسخره ی روی لباش گفت :بدجور غش کردی..
چیزی نگفتم..ولی نگاهم همچنان پر از خشم بود..
–بیا جلو..
حرکتی نکردم..
تقریبا داد زد : با تو بودم..گفتم بیا جلو..
چند قدم رفتم و ایستادم..به طرفم اومد..روبه روم ایستاد..زل زد توی چشمام..
–چی می خوای؟..
رک وصریح گفتم :می خوام دست از سرم بردارید..من حاضر نیستم جلوی اون عرب های عوضی برقصم..نمی خوام به تن وبدنم خیره بشن..
چند لحظه نگاهم کرد..یه دفعه زد زیر خنده..سرشو گرفته بود بالا وبلند بلند می خندید..
از خنده ی بی موقع ش حرصم گرفت..صورتش سرخ شده بود..
سرشو اورد پایین..همونطور که نگاهم می کرد با لحن مسخره ای گفت :تو داری به من دستور میدی؟..اینکه دلت چی می خواد برام مهم نیست..همون کاری رو می کنی که من میگم..
با غیض گفتم :نمی کنم..من جلوی اون عرب ها نمی رقصم..به فکر یکی دیگه باشید..
به طرفم خیز برداشت و موهامو گرفت تو دستش..انقدر این عملش غیر منتظره بود که شوکه شدم..
غرید :خوب گوش کن ببین چی میگم..تو درست مثل یه برده برای من کار می کنی..بهتره از الان جایگاهت رو بدونی..دور بر ندار..تو شب مهمونی جلوی مهمون های من می رقصی..انقدر خاص و چشم گیر که دهان همه باز بمونه..
بلند تر داد زد :وگرنه باهات کاری می کنم که تا عمر داری از کرده ت پشیمون بشی..من همیشه انقدر خونسرد نیستم دخترجون..پس با دم شیر بازی نکن..
هلم داد..کمرم محکم خورد به دیوار..درد بدی توی تمام بدنم پیچید..ابروهامو کشیدم تو هم..لبام رو محکم رو هم فشردم تا صدای ناله م بلند نشه..
به طرف میز مشروب رفت ولیوانش رو برداشت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x