رمان اردیبهشت پارت ۱۰۱

4.1
(24)

 

 

آرام تمام عمرش خجالتی بود و از حضور در جمع های بیگانه می ترسید … ولی دیگه بعد از اینهمه سال یاد گرفته بود خجالتی بودنش رو چطور کنترل کنه که شبیه به وقار و متانت به نظر بیاد ! استاد این کار شده بود ! … و اون شب تمام هنرش رو رو کرد .

 

همراه پدر شوهرش قدم بر می داشت و به دیگران معرفی می شد … و لبخند می زد و گاهی هم چند کلمه ای می گفت … در حالیکه حس می کرد هنوز هم در آکواریوم استرسش در حال غرق شدنه !

 

هرمز اسم ها و نسبت ها رو می گفت … و آرام تلاش می کرد همه چی رو به حافظه اش بسپاره .

 

هاتف و هامان … عموهای فراز جان ! … و ایشون سمیرا ، همسر هاتف ! … و حمیرا جان ، عمه ی فراز … و … و … و …

 

هر چقدر می گذشت و تعداد اسامی بیشتر می شد ، حفظ کردنشون هم سخت تر می شد . آرام حس می کرد همه چی داره براش طاقت فرسا می شه . دوست داشت دوباره برگرده پیش فراز و دو تایی تمام اون جمعیت رو نادیده بگیرند و فقط یک گوشه بنشینند و از اون فینگر فودهای روی میز بزرگ بخورند که حتی از دور خوشایند به نظر می رسیدند !

 

یک لحظه سر چرخوند و با نگاهش پی فراز گشت … و اونو دید که داشت با عموهاش دست می داد … و چقدر سرد بود ! عین یک تکه یخ ! … و همون وقت صدای هرمز رو شنید :

 

– و ایشون هم که معرف حضور هستند عزیزم … سهره جان ! مادر فراز !

 

آرام بی حواس برگشت و بعد با اون زن چشم توی چشم شد … سهره !

 

ناگهان یاد تمام حرف های فراز در مورد این زن افتاد … اینکه دوست داشت دیگران فراز رو نادیده بگیرند ! تحقیر کنند ! … اینکه از آزار یک پسر بچه ی تنها و بی مادر لذت می برد !

 

قلبش با چنان نفرتی تپیدن گرفت که بی سابقه بود .

 

سهره لبخند سست و مریضی به چهره ی غرق در میکاپش داشت … گفت :

 

– خوشحالم دوباره می بینمت !

 

و دستش رو جلو آورد … . آرام حتی از لمس دست این زن حس خوبی نداشت . ولی به اجبار دست جلو برد و نوک انگشتای اونو فشرد .

 

در کنارش دختر کوچکترش نوش آفرین نشسته بود … .

 

– خوش اومدی آرام جون !

 

و لبخند غمگینی زد . آرام آخرین باری که اونو توی خونه شون و در حال التماس کردن به فراز دیده بود ، به یاد آورد . باز هم دلش سوخت … و به خودش یاد آور شد باید سر در بیاره و بدونه چی بین اون و فراز گذشته .

 

و کنار نوش آفرین مرد جوانی نشسته بود … با لبخندی موذی و زخمی زشت و عمیق روی صورتش …

 

آرام بلافاصله اونو شناخت … پسرعموی فراز بود ! همونی که صورتش توسط ایوانِ مخوف زخمی شده بود … و لابد زخم بزرگ تری هم روی قلبش داشت داشت

 

 

 

مرد تمام قد به احترام آرام سر جا ایستاد و به نشونه ی احترام کمی گردنش رو خم کرد … به نظر حرکاتش کمی نمایشی می اومد . هرمز معرفیش کرد :

 

– کامران جان … پسر عموی فراز !

 

خیلی مختصر و مفید … انگار زیاد تمایلی به کش دادن این آشنایی نداشت . فشار اندکی به دست آرام آورد و خواست از مقابل کامران عبور کنند … ولی صدای کامران هر دوشون رو سر جا نگه داشت .

 

– خیلی خیلی خوشوقتم از آشنایی با شما !

 

و دستش رو جلو آورد و در انتظار ری اکشنی از سوی آرام …

 

آرام با غافلگیری پلکی زد … راستش انتظار این حرکت رو نداشت . توی رودربایسی مونده بود و خجالت می کشید دست دراز شده ی مقابلش رو نادیده بگیره … ولی اون عادت به دست دادن با مردها نداشت !

 

از اول مراسم لعنت شده ی معارفه با هیچ مردی دست نداده بود .. و لابد این مرد با لبخند موذی و روی اعصابش هم این رو دیده بود !

 

بزاق دهانش رو قورت داد … واقعاً نمی دونست باید چیکار کنه ! تصادفاً هرمز هم حواسش برای چند ثانیه ی کوتاه از اونا پرت شده بود … و کامران با دستی دراز شده و لبخندی عجیب همچنان منتظر نگاهش می کرد …

 

و بعد دستی از کنار پهلوی آرام عبور کرد و میون انگشتای کامران نشست .

 

آرام به سرعت به عقب چرخید … فراز بود که پشت سرش ایستاده بود … و نگاهش قفل کامران … و چنان برّنده و کینه توز که … نفس آرام رو بند آورد .

 

– چقدر خوشحالم که می بینمت پسر عمو … مثل همیشه !

 

و دست کامران رو سخت و دردناک تکون داد … .

 

 

 

کامران با لبخندی رنگ باخته تکرار کرد :

 

– مثل همیشه !

 

و دستش رو از انگشتای فراز بیرون کشید .

به نظر می رسید این ” مثل همیشه ” یک مدل رمز یا کدی معنادار بود که بینشون رد و بدل شد .

 

آرام نمی فهمید … ولی خوشحال بود که فراز کنارش برگشته … واقعاً خوشحال بود ! فشار انگشتای فراز دور پهلوش داشت دردناک می شد ، ولی مجبور بود لبخندش رو حفظ کنه . فراز به سردی توهین آمیزی نگاهش رو از کامران گرفت و آرام رو عقب کشید و با خودش چند قدمی عقب برد .

 

آرام کف دستش رو روی دست اون گذاشت و زیر لب ، به طوری که فقط فراز صداشو بشنوه گفت :

 

– فراز پهلوم رو سوراخ کردی ! ولم کن !

 

فشار انگشتای فراز روی بدنش کمتر شد ، ولی رهاش نکرد . به نظر آرام اونطوری بهم چسبیدنشون توی جمع اصلاً صورت خوشی نداشت . تلاش نرمی رو آغاز کرد تا خودش رو از فراز جدا کنه ، ولی موفق نمی شد .

 

هرمز بهشون پیوست … گفت :

 

– اینطوری بهش نچسب فراز … شعور داشته باش !

 

و لبخند زد ! انگار می خواست دیگرانی که مشغول تماشای اونها بودند رو با لبخندش قانع کنه که همه چی خیلی عالیه !

 

 

 

– اینطوری می گفتی همه چی تحت کنترله و جایی برای نگرانی نیست ؟!

 

– چی شده مگه ؟

 

– یک بار دیگه اگه اون بی همه چیز بخواد دور و بر آرام پیداش بشه …

 

هرمز یک لحظه ی کوتاه چشماش رو بست و دوباره باز کرد .

 

– بس کن !

 

– اصلاً چرا دعوتش کردی ؟! … نمی شد یک شب برادر زاده ی عزیزت نباشه ؟!

 

– اون می خواد عصبانیت کنه فراز ! تو چرا به سازش می رقصی ؟!

 

فراز نیشخندی زد :

 

– جدی ؟! من عصبانی بشم … برای خودش بد می شه ! نمی دونه مگه ؟!

 

بعد از دور نگاهی به کامران انداخت و کف دستش رو روی فکش کشید … انگار می خواست بهش پیام هشداری برسونه .

 

پاسخ کامران به این هشدار … پوزخندی بود … و لیوان نوشیدنی که کمی بالا برد .

 

هرمز با عصبانیتی که خیلی به سختی می تونست مهارش کنه ، دستی به گره کراواتش کشید . همیشه همین بود … امکان نداشت فراز و کامران در جمعی حضور داشته باشند و درگیری راه نندازند . از وقتی دو تا پسر بچه بودند با هم دعوا می کردند و هنوز این خصومت ها ادامه داشت .

 

آخرین بار رو یادش می اومد که توی مراسم عروسی فرخ لقا چه آشوبی به پا شد … و فقط خدا می دونست چقدر بدبختی کشید تا قضیه رو راست و ریس کنه .

 

– خیلی خب … برو از خانومت پذیرایی کن ! … یه چیزایی هست که باید بهت بگم … ولی اینجا جاش نیست ! … برو و لطفاً آبروی منو نبر !

 

فراز تقریباً می تونست حدس بزنه چیزهایی که قرار بود بعداً از زبان پدرش بشنوه ، چیه … ولی به روی خودش نیاورد که همه چی رو پیشاپیش خبر داره . فقط سری تکون داد و همراه آرام به سمت میز سلف رفت .

 

آرام کمی سرش رو بالا گرفت و نگاه کرد به فراز :

 

– کامران همون پسر عموته که قبلاً گفتی سگت بهش حمله کرده ؟!

 

فراز سر چرخوند و نگاه عجیبی بهش انداخت … آرام تقریباً فراموش کرد که می خواست چی بگه .

 

– بین همه ی آدم های دنیا ، از کامران بیشتر از هر کسی متنفرم !

 

آرام سری تکون داد … متوجه بود ! … کامران هم احتمالاً همین نظرو داشت ! فراز ادامه داد :

 

– با این آدم لجن حتی یک کلمه هم حرف نزن ! … نذار نزدیکت بشه …

 

– چرا بهش می گی لجن ؟ مگه چیکارت کرده ؟!

 

یک لحظه مکث … و بعد با احتیاط اضافه کرد :

 

– تو صورتش رو زخمی کردی … یه جورایی کار بدی بوده ! متوجهی ؟!

 

فراز نیشخندی زد :

 

– من کاری نکردم ! … سگم بهش حمله کرد !

 

آرام با ناباوری نگاهش کرد . بعضی وقتها واقعاً فراز رو نمی فهمید … فازش رو ، درونش رو نمی فهمید . بعضی وقتها اونو چنان غرق در سیاهی می دید که به چشم هاش باور نداشت !

 

انگشتانش رو به لبه ی میزِ غذا قفل کرد و گفت :

 

– چیزی که در مورد تو خیلی آزار دهنده است ، می دونی چیه ؟! … اینکه هیچوقت به خاطر کارهای اشتباهت عذاب وجدان نمی گیری !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهرانا
مهرانا
1 سال قبل

عالی ، فقط اگر میشه پارت هاشو طولانی تر کنید کنید

رویا
رویا
1 سال قبل

مثل همیشه من طرفدار پروپا قرص رمانتم واقعا دلم میخواد عصر هم پارت بگذاری

رویا .
رویا .
1 سال قبل

مثل همیشه من طرفدار پروپا قرص رمانتم واقعا دلم میخواد عصر هم پارت بگذاری

...
...
1 سال قبل

قاصدک جونم پارت گذاشتی؟؟

زهرام
زهرام
1 سال قبل

گور بابای هر چی چش رنگیه

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x