رمان اردیبهشت پارت ۱۰۲

4.3
(30)

 

 

برقی هشدار دهنده توی چشم های خاکستری فراز روشن شد … ولی آرام عقب نشینی نکرد . نه که قصد داشته باشه از کامران دفاع کنه یا فراز رو یک محکوم بی چون و چرا بدونه … ولی این کمبود عذاب وجدان در رفتار فراز چیزی بود که درکش می کرد و ازش رنج می برد . 

 

فراز خواست چیزی بگه … ولی فرصت نکرد . علیرام و نامزدش ، آناهیتا بهشون ملحق شدند و خلوت نه چندان جذابشون رو بهم زدند . 

 

– خب … آرام خانم ! امیدوارم تا الان از همنشینی با حاتمی های جذاب و دوست داشتنی لذت برده باشید ! 

 

کنایه ی لطیفش به خانواده ی خودش ، لبخند به لب های آرام آورد . خواست چیزی بگه ، ولی فراز پیشدستی کرد : 

 

– خیلی زیاد ! … مخصوصاً با کامران ! 

 

زنِ پیشخدمتی با گیلاس های نوشیدنی به سمتشون رفت . علیرام گیلاسی از توی سینی نقره ای برداشت ، ولی فراز با علامتِ خفیف دستش به زن پیشخدمت فهموند نوشیدنی نمی خواد . 

 

آرام نفس عمیقی کشید !   

 

علیرام گفت : 

 

– عمو هرمز منو مأمور کرده که شیش دنگ حواسم پیشت باشه خرابکاری نکنی ! خدا به دادم برسه ! 

 

گیلاسش رو کمی بالا گرفت و بعد جرعه ای نوشید . فراز گفت : 

 

– منو بی خیال … برو کامران رو جمعش کن ! … جمعش کن تا جمعش نکردم ! 

 

آرام نگاهش رو بین اون دو نفر چرخوند … در جزئیات شبیه هم نبودند ، ولی هر کسی که اونها رو کنار هم می دید … امکان نداشت حدس نزنه با همدیگه همخون هستند . 

 

نه فقط اون دو نفر … بلکه همه ی حاتمی ها ! … در نهاد همه ی اونها چیزی نامرئی بود که اونها رو شبیه هم کرده بود . 

 

به یاد حرف های محسن افتاد : ” وقتی شیرین تاج خانم فهمید … دستور داد مادرم بچه رو ببره پیشش … چشمش که به بچه افتاد ، فهمید ! فراز عین حاتمی ها بود ! … ” 

 

 

 

 

 

با دستی که به بازوش خورد … از افکارش خارج شد و هراسون نگاهی به دور و بر انداخت . می ترسید افکارش تصویر پیدا کرده باشند و جلوی چشم های بقیه نمایش داده بشند ! 

 

– حوصله ات از حرفای این دو تا سر نمی ره ؟ … بریم یه دوری بزنیم ! 

 

آناهیتا گفت …آرام لبخندی زد . قبلاً بهم معرفی شده بودند . آرام از رفتار خونسرد و بی اعتنای اون زن خوشش می اومد … یه جورایی می شد باهاش صمیمی شد . 

 

– چرا واقعاً ! … حرفای عجیبی می زنن ! 

 

آناهیتا با دهانی بسته خندید . بعد نیم چرخی زد و رو به علیرام و فراز گفت : 

 

– من و آرام می ریم بچرخیم … شما به طراحی نقشه های جنگیتون برسید ! 

 

فراز گفت :   

 

– عزیزم … از خودت پذیرایی کن ! من الان … 

 

آناهیتا با حرکت بی حوصله ی دستش … اونو به سکوت دعوت کرد : 

 

– ممنون از اینکه حق میزبانی رو به جا آوردی ! حتماً این کارو می کنه ! 

 

و بعد در حالیکه دستش به سبکی روی بازوی آرام بود … از کنار علیرام و فراز عبور کردند و در امتداد میز غذاها قدم برداشتند . 

 

– واقعاً آدم عجیبیه ! … فکر می کنه خودت عقلت نمی کشه چیزی بخوری ؟! … یا بدون اون هیچی از گلوت پایین نمی ره ؟!  

 

آرام یکی از توت فرنگی های آغشته به شکلات رو برداشت و گاز زد . 

 

– اخلاقش اینطوریه . یه جورایی … وسواس داره که همه چی تحت کنترل باشه ! 

 

آناهیتا نیشخندی زد . 

 

– همیشه همینطوری هستن ! مهمونی هاشون انگار صحنه ی جنگه ! به جای اینکه خوش بگذرونن … نقشه ی نبرد می کشن ! من که دیگه بهشون عادت کردم ! 

 

شونه های باریک و زیباش رو با بی اعتنایی خاص خودش بالا انداخت . آرام از کنار بدن اون ، نگاهی انداخت به علیرام و فراز که غرق صحبت بودند .

 

 

 

– ولی واقعاً چرا اینطوری هستن ؟! 

 

– چطوری ؟ … اینکه همش با هم جنگ دارن … 

 

– بیشتر فراز و کامران منظورمه ! … خیلی به هم بد نگاه می کنند … انگار به خون هم تشنه ان ! 

 

آناهیتا از گوشه ی چشم نگاه عجیبی به آرام انداخت و گوشه ی لبِ رژ خورده اش رو گاز گرفت . شاید داشت توی ذهنش حدس می زد آرام تا چه حد در جریان اتفاق هاشت . 

 

– از خود فراز نمی پرسی چرا ؟! 

 

– حتماً امشب ازش می پرسم ! … ولی من واقعاً فکر نمی کردم تا این حد با هم بد باشن . البته فراز قبلاً بهم گفته بود که یک سگی داشته که به کامران تصادفاً حمله کرده و صورتش رو به این روز انداخته ! 

 

آناهیتا با لحنی دو پهلو تکرار کرد : 

 

– تصادفاً ؟! 

 

تپش قلب آرام شدت گرفت … یکدفعه تمام فکرهای بد به ذهنش هجوم آورد . اون لحنی که آناهیتا داشت … اصلاً خوش یمن به نظر نمی رسید ! 

 

– یعنی تصادفی نبوده ؟! 

 

– من خودم هم تقریباً دو ساله با علیرامم … ولی اینطوری که می گن انگار تصادفی بوده ! 

 

– اصلاً سگ ها همینطوری که به آدم ها حمله نمی کنن ! 

 

– اگه صاحبشون رو در خطر ببینن حتماً حمله می کنن !

 

آرام بزاق دهانش رو قورت داد . نمی خواست در ظاهرش چیزی دیده بشه ، ولی واقعاً پریشون شده بود ! ممکن بود فراز به عمد ایوان مخوف رو سراغ کامران فرستاده باشه ؟!

 

این کار فقط از یک روانی خطرناک بر می اومد ! 

 

 

 

 

آناهیتا سر جا ایستاد و با نیم چرخی مقابل آرام قرار گرفت … دست های آرام رو توی دست هاش گرفت و با لحنی که انگار می خواست سوء تفاهمات رو برطرف کنه ، گفت : 

 

– ببین … من و علیرام زیاد در مورد این چیزا حرف نمی زنیم ! باور کن … همیشه حرفهای جذاب تری برای گفتن داریم ! … ولی اختلاف شوهر تو و کامران به خیلی وقت پیش برمیگرده … خب طبیعیه ! تقریباً همسن هستند … از بچگی رقیب هم بودند ! علی می گه کامران همیشه به فراز حسادت می کرده … چون فراز ازش خوش قیافه تر بوده و بین دخترها هم محبوب تره بوده ! 

 

خندید … بعد دست آرام رو کشید … بحث رو کلاً عوض کرد : 

 

– بی خیال ! بیا بریم پیش بقیه … مادر شوهرت رو ببین چه میتینگی گرفته ! رسماً سمی ترین آدمیه که توی عمرم دیدم ! … چطوری واقعاً تحملش می کنی ؟! 

 

آرام هنوز فکرش پی فراز و کامران بود … بی حواس پاسخ داد : 

 

– تحملش نمی کنم ! … این دفعه ی دومه که می بینمش ! 

 

– واقعاً ؟! … خب این قطع ارتباط با مادر شوهر هم موهبتیه که خدا به هر کسی نمی بخشه ! بیا بریم ببینیم چی میگه ! 

 

هر دوشون به جمع نزدیک شدند … جایی که اکثر حاتمی ها اونجا حضور داشتند . هرمز هم بود … پشت صندلی زنش ایستاده بود و نوشیدنی می خورد . 

 

سهره تا چشمش به آرام افتاد … صداش رو بلند کرد : 

 

– به به … این هم از عروس خانم ! … همین حالا ذکر خیرت بود عزیزم ! 

 

لحنش صمیمیت مبالغه آمیزی داشت و لبخندش به عطر شومی آغشته بود . آرام سر جا ایستاد و بی لبخند خیره شد بهش … سهره ادامه داد : 

 

– داشتم برای دیگران از مراسم با شکوهِ نامزدیتون تعریف می کردم ! … چه مراسمی بود … چه عروس زیبایی ! 

 

قلب آرام درون سینه اش درهم مچاله شد … لعنت خدا بر شیطون ! این زن داشت اونو دست می انداخت ! روز حقارت بارِ عقدش رو دست می انداخت ! 

 

سهره ادامه داد :   

 

– توی عمرم چنین مراسم با شکوهی رو ندیده بودم ! … راستی عزیزم … پیراهنت رو از چه مزونی گرفته بودی ؟! 

 

نگاه آرام سخت و غیر قابل انعطاف شد . سرش رو اندکی خم کرد روی شونه اش ، با ظریف و بی رحمی گفت : 

 

– عزیزم … حتماً شوخی می کنید ! … شما که اصلاً توی مراسم نامزدی ما نبودین ! 

 

سهره ماتش برد … احتمالاً توی خوابش هم نمی دید آرام اینطوری کنفش کنه ! … آرام لبخندی دوستانه زد و ادامه داد : 

 

– البته من هنوز هم به خاطرش متأسفم … به فراز جان گفتم ، ولی اصرار داشت مراسم خواستگاری و نامزدیمون خیلی خصوصی برگزار بشه ! هر چند شما با بقیه فرق دارید … هر چی نباشه ، حق مادری به گردنِ فراز دارید !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

عاشقتم که آرام رو اینقدر محکم قلم زدی

Rata
Rata
1 سال قبل

وااای
خیلی خوب بوددد😂😂

...
...
1 سال قبل

زد هیکل سهره رو حسابی قهوه ای کرد ها دمتتتت گرمممممم قشنگ نابود شد سهره
عالییییی

...
...
1 سال قبل

قاصدک جونم لطفا پارت جدید رو بزارررر🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x