رمان اردیبهشت پارت ۲

4.6
(19)

 

 

بد و بیراه شنیده بود و به هیچ نتیجه ای هم نرسیده بود !

رسیده بود پای ماشینش … لگد محکمی به تایر اون زد :

– اه … لعنت بهت فراز ! لعنت بهت !

در ماشینو باز کرد و پشت رل نشست . ولی نتونست استارت بزنه و حرکت کنه … نه ! نمی شد ! فراز حالش خیلی بد بود … برای اولین بار توی همه ی این سالها ازش چیزی خواسته بود … یک چیز حیاتی ! اون الان حرف منطقی نمی فهمید … “نشد” و “جواب نداد” و “غیر ممکنه” توی کَتش نمی رفت .

باید فکری بر میداشت … باید ! باید !

و بعد صدای تقه ای که به شیشه ی بسته ی ماشینش کوبیده شد . به سرعت چشم باز کرد و صاف نشست … و همون زنِ گلی نام رو دید که پای ماشینش ایستاده بود .

– یک لحظه شیشه رو بدین پایین !

ارمغان به سرعت در ماشین رو باز کرد و پیاده شد .

– جانم ؟!

گلی مضطرب بود … ترسیده … یه جورایی انگار داشت به گریه می افتاد .

– من پرسیدم از همکارام … می دونم برای چی اومدین اینجا !

– خب …

– شما با آرام چیکار دارید ؟

– آرام ؟!

ارمغان نفس عمیقی کشید :

– اسمش آرامه ؟

گلی سرش رو با هول و ولا تکون داد و کف دستاش رو بهم مالید .

– اگه رئیسم بفهمه دارم در موردش باهاتون حرف می زنم … برام بد می شه ! اخراجم می کنه !

ارمغان سعی کرد آروم باشه … آروم باشه و اون دختر رو هم آروم کنه . فاصله ی کم بین خودش و گلی رو طی کرد و دست های مضطرب اونو بین دستاش گرفت و با قدرت و اطمینان فشرد .

– قرار نیست برات بد بشه ! بهت قول می دم که … قول می دم هیچ اتفاقی نمی افته ! من فقط لازم دارم که بدونم اون دختر کیه !

– چرا ؟ چرا می خواید بفهمید اون کیه ؟ که چی بشه ؟

یکدفعه به گریه افتاد … ادامه داد :

– شما قراره کمکش کنید ؟ میخواید جبران کنید ؟

ارمغان زمزمه کرد :

– لطفاً آروم باش !

– تو رو خدا کمکش کنید ! اون دختر خیلی … خیلی گناه داره ! وقتی من و کیمیا پیداش کردیم … خیلی حالش بد بود !

به هق هق افتاده بود .

– به خدا حقش نبود که اینطوری بشه …

ارمغان گفت :

– حق هیچ دختری این نیست

 

– باباش آدم بد اخلاقیه … اگه بفهمه چی شده ، آرامو می کشه !

باز هق زد . ارمغان حس می کرد سرش روی گردنش سنگینه .

– بهم بگو می تونم کجا پیداش کنم … من کمکش می کنم که حالش خوب شه !

گلی چشم های اشک آلودش رو با تردید به صورت اون دوخت :

– شما از طرف اون اومدین ؟

– اون کیه ؟

– همون … همون مردی که به آرام تجاوز کرد !

– آره !

– اسمش چیه ؟

این خبر خوبی بود … تقریباً بهترین خبری بود که در اون روز نحس ارمغان شنیده بود . اینکه گلی اسم فراز رو خبر نداشت … تقریباً نفس راحتی کشید و جواب داد :

– چه فرقی می کنه برات که اسمش چیه ؟ تو بهر حال نمی شناسیش !

– واقعاً توی فکر جبرانه ؟

– آره !

– میخواد با آرام ازدواج کنه ؟

ارمغان حالش بد بود و در عین حال … حس کرد از این سوال خنده اش گرفته . فراز ازدواج می کرد ؟ با دختری که بکارتش رو ازاله کرده بود ؟ یه جورایی شبیه رمان های آبکی به نظر می رسید !

– آدرسش رو به من می دی ؟

گلی سرش رو به چپ و راست تکون داد :

– آدرسی ازش ندارم ! من خیلی نمی شناسمش . می دونید ؟ اون اصلاً جزو پرسنلِ تالار نیست … همون یک شب اومده بود بهمون کمک کنه و دستمزد بگیره .

نفس عمیقی کشید و ادامه داد :

– ولی البته … آدرس بوتیک کیمیا رو دارم ! اون دوست جون جونیِ آرامه ! حتماً می تونه کمکتون کنه !

نور امید توی دل ارمغان روشن شد . تند و تیز موبایلش رو از توی کیفش در آورد و آدرسی که گلی بهش گفته بود رو توی قسمت دفترچه یادداشت ، تایپ کرد . بعد به سرعت راه افتاد .

از خوشحالی روی پاهاش بند نبود . حالا اسم اون دختر نگون بخت رو می دونست و یک جورایی آدرسش رو هم پیدا کرده بود . ته دلش برای خودش نوشابه باز کرد : ایول به خودم !

به سرش زد تا به فراز زنگ بزنه و هر چی تا حالا شنیده بود رو بهش برسونه … ولی نه … بهتر بود اول کیمیا رو می دید .

با این فکر پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد و بین ماشین ها لایی کشید .

 

بوتیک کیمیا توی یک خیابون فرعی ، تقریباً پایین شهر بود . تا وقتی به اونجا رسید ، احساس کرد هزار سال عمرش پشت ترافیک گذشت ! ولی بلاخره رسید و ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و نگاهی به تابلوی سفید مغازه انداخت : بوتیک سِوِن !

نفس عمیقی کشید … خودش بود ! و خدا رو شکر باز بود .

با عجله پیاده شد و با قدم هایی پر سرعت عرض خیابون رو طی کرد و وارد بوتیک شد .

 

مغازه ی کوچیک … بدون هیچ دیزاین خاصی ، با قفسه های پر از لباس های احتمالاً ارزون قیمت … و دختر جوونی رو دید که روی صندلی نشسته بود و نگاه مغمومش به روبرو بود . ورود ارمغان رو که شنید با تنبلی و افسردگی از جا بلند شد و پشت دخل ایستاد :

– سلام خانم ! خیلی خوش اومدین ! چی لازم دارین ؟

اینقدر حواسش پرت بود که حتی لباس های مارکِ ارمغان رو ندید و به ذهنش نرسید که هیچوقت یک همچین زنی از چنین بوتیکی خرید نمی کنه … ارمغان تقریباً مطمئن شد این دختر ، خودِ کیمیاست . گفت :

– سلام !

و با نگاهی عمیق … ادامه داد :

– اومدم در مورد دوستت حرف بزنیم … آرام !

***

ارمغان خسته بود … خسته ، سرد و اندوهگین .

توی پارکینگ مجتمعِ محل کارش از ماشین پیاده شد و راه افتاد به طرف آسانسور . شونه هاش پایین افتاده بودن … انگار داشت بار خیلی سنگینی رو تحمل می کرد .

تلفنش برای بار چندم در طول روز زنگ خورد … ندیده میتونست بفهمه کیه ! فراز ! ولی جوابش رو نداد … حالش بدتر از اون چیزی بود که بخواد فعلاً با اون حرف بزنه و چیزی رو توضیح بده .

تلفن اونقدر زنگ خورد تا قطع شد . ارمغان سوار آسانسور شد و دکمه ی شماره ی سه رو فشرد . آسانسور قدیمی با صدای قیژ خفیفی کشیده شد به سمت بالا .

ارمغان از توی آینه نگاه کرد به تصویر خودش و حیرت کرد از سرخی چشماش . همه ی مسیر رو گریه کرده بود … همه ی مسیر از بوتیک کیمیا تا دفترش رو … اونقدر گریه کرده بود که حتی یک بار نزدیک بود تصادف کنه .

اتاقک آسانسور با تکون ملایمی سر جا ایستاد و بعد درهاش باز شد . ارمغان آه عمیقی کشید و چرخید به پشت سرش و خواست که پیاده شه ولی …

– اوه !

فراز اونجا بود … درست جلوی در بسته ی دفترش … سیگار می کشید و با چشم هایی عصبی و به خون نشسته به اون نگاه می کرد .

ارمغان واقعاً انتظار حضورش رو نداشت ! جا خورده بود . سکوتش اونقدر طولانی شد که فراز گفت :

– تشریفتون رو نمیارید بیرون ؟!

ارمغان به خودش اومد ، دستی به گره روسریش کشید و بلاخره از آسانسور بیرون اومد .

– تو اینجا چیکار می کنی ؟

فراز آشفته بود … یک تیشرت و شلوار کتون ساده با کاپشن نازک پاییزه پوشیده بود و ته ریش داشت و بدنش به جای همه ی عطرهای گرون قیمتی که معمولاً استفاده میکرد ، بوی گند سیگار میداد .

– برای چی جواب تلفنام رو نمی دادی ؟

ارمغان بی حوصله اونو کنار زد و با کلیدش در دفترش رو باز کرد … بعد همونطوری که خودش جلوتر وارد می شد ، کلید برق رو فشرد و گفت :

– خودم بهت زنگ می زدم … همه چی رو می گفتم ! لازم نبود اینهمه راه بیای !

 

 

 

فراز پشت سرش وارد شد و درو بست . فضای دفتر کمی سرد و دلگیر بود . ارمغان کیفش رو روی میز شیشه ای وسط سالن انداخت و راه افتاد به طرف آبدارخونه … دهانش عین کویر خشک بود … باید چای دم می کرد .

– البته … خیلی هم بد نشد ! میخواستم خودم امروز یا فردا بیام دیدنت ! آقای رسولی باز هم با من تماس گرفتن … خواستن بابت این فیلم سینمایی جدیدش باهات حرف بزنم … خیلی اصرار داره که نقش رو قبول کنی ! فراز ! به من هم یک کمیسیون چرب و چیلی وعده داد … اگه بتونم راضیت کنم بشینی پای قرارداد !

مصنوعی خندید و دکمه ی چای ساز رو فشار داد . فراز پشت سرش وارد آبدارخونه شد … خیلی عصبی و بی حوصله بود … و بددهن تر از همیشه !

– گور بابای رسولی ! چرا منو از صبح می پیچونی ارمغان ؟ خودت می دونی برای چی اومدم !

ارمغان حس خفگی می کرد … باز پلکهاش به سوزش افتاد … حس کرد میخواد گریه کنه . فراز کاملاً نزدیکش اومد و کنارش ایستاد و نگاه کرد به صورتِ غمگینش .

– دختره رو دیدی ؟

ارمغان خیره به بدنه ی پلاستیکی چایساز … آهسته جواب داد :

– نه … امروز نتونستم !

زبونش رو روی لب رژ خورده اش کشید و ادامه داد :

– البته … شماره تلفنش و آدرسش رو گیر آوردم !

فراز نفس عمیقی کشید .

– بهش زنگ نزدی ؟

– نه !

– چرا ؟!

ارمغان هیچی نگفت … نگاه فراز سخت شد .

– شماره اش رو بده به خودم !

ارمغان حس میکرد داره جک می شنوه … عصبی و کلافه پلکاشو روی هم فشرد و خندید .

– چی ؟ میخوای تو بهش زنگ بزنی ؟ فکر میکنی حاضره صدای نحست رو بشنوه ؟ ها ؟! چون یک بازیگر معروفی …

فراز وسط کلامش پرید :

– نه … چون مجبوره که بشنوه ! هر دومون مجبوریم … برای اینکه این افتضاح تموم بشه بلاخره …

بیش از حد عصبانی بود . از ارمغان رو برگردوند و از آبدارخونه خارج شد . آب داخل چایساز به جوش اومد . ولی ارمغان وقت دم کردن چای رو نداشت . فوری برگشت و از آبدارخونه خارج شد و فراز رو دید … که کیفش رو گشته و موبایلش رو پیدا کرده و حالا هم مشغول گشتن توی موبایلش …

 

– داری چیکار می کنی فراز ؟

دوید و چنگ زد به ساق دستِ فراز و سعی کرد موبایلش رو ازش بگیره … .

– گوشیم رو بده ! تو حق نداری که …

– شماره ی دختره کدومه ؟

– فراز ! گوشیمو بده

 

فراز توی صورت ارمغان داد کشید :

– کدومه ؟!

ارمغان بی صبر و عصبی داد زد :

– چرا نمی فهمی ؟ دختره حالش خوش نیست ! الان توی وضعیتی نیست که بشه باهاش منطقی حرف زد !

– منم حالم خوش نیست ! دو روزه یک لحظه پلک روی هم نذاشتم ! چرا نمی فهمی ؟!

– گوشیم رو بده فراز !

فراز نفس تند و تیزی کشید و بعد از یک مکث کوتاه … گفت :

– خیلی خب …

گوشی رو میون دستای ارمغان گذاشت و تکرار کرد :

– خیلی خب … بگیرش ! ولی همین حالا بهش زنگ بزن !

ارمغان خسته بود … با همه ی وجودش خسته بود .

– نه !

– زنگ بزن بهش ارمغان !

– فراز چرا نمیفهمی ؟ الان نمی شه ! این چیزی نیست که بتونی با عجله درستش کنی !

– ارمغان …

– بسپرش به من ! من می فهمم که وقتی …

– زنگی میزنی یا باز دیوونه شم ؟!

ارمغان یک قدم به عقب برداشت ، چشم هاش رو بست و تقریباً ناخواسته جیغ زد :

– دختره خودکشی کرده !

سکوت محضِ فراز … ارمغان حس کرد که برای لحظاتی حتی صدای نفس کشیدنش قطع شد … انگار که یکدفعه روح از بدنش پر کشیده و رفته باشه … چند قدم به عقب تلو خورد و روی یک صندلی نشست . ارمغان گفت :

– نگران نباش … الان خوبه ! بخیر گذشته … زود رسوندنش بیمارستان …

فراز انگار صداشو اصلاً نشنید … نگاهش هم نکرد . ارمغان عین سگ پشیمون بود … از اولش هم نمیخواست ماجرای خودکشی رو لو بده . ولی نتونست … فراز نذاشت … لعنت بهش که اینقدر روی اعصاب بود !

گوشه ی لبش رو جوید و بعد رفت و روی صندلی کنار فراز نشست و دستش رو توی دستاش گرفت .

– فراز … آروم باش قربونت برم ! چیزی نیست ! می فهمی ؟ دختره خوبه حالش ! امروز از بیمارستان مرخصش کردن !

فراز باز هم هیچی نگفت … ارمغان مستأصل و درمونده … دلش میخواست دستاشو روی صورتش بذاره و های های گریه کنه .

– بهت گفتم اسمش آرامه ؟!

تکیه زد به پشتی صندلی و بعد شروع کرد به حرف زدن :

– آره … اسمش همینه ! آرام ربّانی ! توی تالار کسی نمی شناختش … انگار مدیریت برای مخفی موندن این مهمونی های غیر قانونی ، خدمه ی جدا می گرفته ! ولی یکی بود … که در جریان داستان بود ! می گفت اون شب آرامو پیدا کرده و کمکش کرده لباس بپوشه و برگرده خونه اش ! خبر خوش هم دارم برات … کسی نمی دونه تو این کارو کردی ! دختره هم … یا تو رو نشناخته یا بهت لطف کرده و به کسی نگفته ! میدونی چی می گم ؟ دختره اگه بخواد ازت شکایت کنه که من بعید میدونم این کارو بکنه … دستش به جایی بند نیست ! نمیتونه محکومت کنه ، ولی … برای تو خوشنامیت هم خیلی اهمیت داره ! مهمه که اسمت سر زبونا نیفته … که این روزا به لطف فضای مجازی و تلگرام و اینستاگرام … باید بگم تو این مورد شانس آوردی !

سکوت کشدار فراز … ارمغان آهی کشید و پلکای داغش رو با انگشتاش مالوند و با خستگی ادامه داد :

– آره … از بحث اصلی خارج نشم ! داشتم می گفتم … از طریق اون کارگر توی تالار رسیدم به یه دختری که اسمش کیمیاست و بوتیک داره ! انگار کیمیا با آرام دوست چندین و چند ساله است ! … یعنی بوده ! چون الان آرام جوابش رو نمیده اصلاً ! کیمیا خودش هم حال خوشی نداشت … وقتی فهمید من کی ام زد زیر گریه و گفت که …

نفس عمیقی … و باز هم ادامه داد :

– گفت فردای اون شبی که این اتفاق لعنتی افتاد … کیمیا رفته با آرام حرف بزنه ، ولی آرام بیرونش کرده ! فکرشو بکن فراز … دوست چند ساله اش رو بیرون کرده ! بعد تو توقع داری جواب ما رو بده ؟! … همون روز به شب نرسیده که دیده ماشین اورژانس اومده کوچه شون و … پرس و جو کرده فهمیده آرامو بردن بیمارستان . زنگ زده به موبایلش ، مادرِ آرام جواب داده ! اون که از هیچی خبر نداره ! گفته آرام با پدرش بحثش شده و زده به سرش و … رگش رو زده !

 

باز هم فراز هیچی نگفت . ارمغان حتی شک داشت که تمام توضیحاتش رو شنیده یا نه . سرش رو کمی خم کرد و نگاه کرد به نیمرخ فراز و گفت :

– شنیدی چی گفتم ؟ انگار باباش از اون مردای تعصبی و بد اخلاقه که خیلی هم با آرام لجه ! … ببین … دارم می گم شاید اصلاً ربطی به تو نداشته باشه خودکشیش ! باباشم مقصره دیگه !

فراز پلکهاشو روی هم فشرد . کاسه ی چشماش داغ بود … انگار که مواد مذاب توی جمجمه اش قل قل میکرد . دست برد و از توی جیب کاپشنش جعبه ی سیگار و فندکش رو بیرون آورد . ارمغان با استیصال نالید :

 

– فراز !

فراز یک نخ سیگار بیرون کشید … ارمغان سیگارو ازش گرفت .

– تو قول داده بودی ترک کنی !

فراز حتی حال بحث کردن نداشت … بدون اینکه حتی نگاه کنه به ارمغان ، سیگار دوم رو از توی جعبه بیرون کشید و گوشه ی لبش گذاشت . ارمغان پووفی کشید و چیزی نگفت . فراز سیگارش رو روشن کرد و کام عمیقی گرفت … اینقدر عمیق تا شاید بتونه بغض سخت توی گلوش رو همراه دود قورت بده و توی ریه هاش بفرسته .

– باید اون دخترو ببینم !

– کی ؟ دوست آرام رو ؟

– خودِ آرام رو !

ارمغان لب هاشو روی هم فشرد و دستش رو برای پراکنده کردن دود توی هوا تکون داد .

– من واقعاً نمیخوام اینقدر با تو بحث کنم فراز … ولی تو هم درک کن که این کار شدنی نیست !

– هست !

– همین حالا بهت گفتم که دختره این ماجرا رو از خانواده اش پنهان کرده !

– من کاری به خانواده اش ندارم ! خودش رو میخوام ببینم !

– می فهمم که چه حالی داری ! ولی اینو بدون که امکانش نیست !

– هست ! … من می گم که هست ! و …

– فراز !

– ارمغان !

هر دو بهم نگاه کردن … ارمغان آتیشی و عصبانی و فراز منجمد و بی حس . بعد فراز از روی صندلی بلند شد .

– ترتیب یک ملاقات رو بده ! هر جوری که می تونی راضیش کن !

– بذار برای بعد ! مثلاً یک ماه دیگه … یا …

– خیلی زود ارمغان ! می فهمی زود یعنی چی ؟! امروز … فردا … پس فردا …

صداش داشت بالا می رفت . عصبانی می شد و اون وقت … خدا می دونست قرار بود دست به چه خریتی بزنه . ولی از طرفی ارمغان این قوت قلب رو داشت که هنوز آدرس و تلفن آرام رو به فراز نداده بود و یه جورایی دست فرازو ازش کوتاه کرده بود … البته فعلاً !

 

– من نمیتونم فراز ! اینو بفهم … به این زودی نمیشه !

فراز چپ چپی نگاهش کرد :

– بهتره بشه ! چون ممکنه به محسن بگم کمکم کنه !

ارمغان وحشت کرد و در عین حال … از شدت خشم نیمه نفس شد . از میون دندونای بهم چفت شده اش غرید :

– که چکار کنه ؟ دختره رو بندازه روی کولش و برات بیاره ؟

– اگه تو کمکم نکنی …

– من دارم کمکت می کنم زبون نفهم ! اگه میگم الان نمیشه … برای خاطر خودته ! اون دختر الان توی وضعیت روانی خوبی نیست ! نمیشه باهاش حرف زد ! چیزای خوبی ازش نمیشنوی ! اینا رو میفهمی ؟

– من نمیخوام ازش چیز خوبی بشنوم !

صدای فراز باز هم بالا رفت … اینبار با چنان استیصال و احساسی که زبون ارمغان رو بند آورد . دستش رو بالا برد و پیشونی دردمندش رو ماساژ داد … آخ که چقدر سرش درد میکرد ! تمومِ فکرهای عالم توی سرش شناور بودن ! باز تکرار کرد :

– من نمیخوام چیزای خوبی بشنوم . من فقط میخوام که … من فقط باید ببینمش !

ارمغان چیزی نگفت … چی میتونست بگه ؟ این مرد به اندازه ی کافی خرد و خاکشیر بود ! بیشتر از این مگه می شد کسی رو خرد کرد ؟!

فراز آخرین کام سیگارش رو همراه با نفس عمیقی از سینه اش بیرون کرد . بعد فیلتر سوخته رو کف زمین انداخت و از جا بلند شد . نگاهِ ارمغان همراهش بالا کشیده شد … ولی پاهاش جون نداشت که از جا بلند شه . فراز گفت :

– لطفاً ارمغان … لطفاً در اولین فرصتی که مناسب می بینی ، یک قرار ملاقات برام جور کن ! هر چی زودتر باشه برای من بهتره … حتی یک ساعت زودتر ! و اینکه … خواهش می کنم مراقبش باش ! من نمیخوام ازش بی خبر بمونم ! متوجهی چی می گم ؟

البته ارمغان متوجه نبود . فراز حسِ دردی مجهول توی قلبش می کرد . راه افتاد به طرف در خروجی … و باز هم ایستاد . مردد بود ، ولی بلاخره حرف دلش رو به زبون آورد :

– اگه پای بچه ای وسط باشه … می خوام که بدونم !

ارمغان مات شد و فراز ازش رو برگردوند و رفت . چند لحظه ی بعد صدای باز و بسته شدن در خروجی بلند شد . اما ارمغان برای دقایق طولانی همونطوری سر جا بی حرکت باقی موند . نمی دونست حالا باید برای کی دل بسوزونه ؟

برای آرام که مورد تجاوز قرار گرفته بود ؟

یا برای فراز که خودش حاصل یک تجاوزِ لعنتی بود ؟ …

***

تیک تاک … تیک تاک … تیک تاک …

طاقباز دراز کشیده بود روی تختخوابش و نگاه بی حس و مُرده اش ثابت مونده بود روی نم زدگی بی اهمیت سقف اتاق . گوش می کرد به صدای حرکت عقربه های ساعت رومیزی و تلاش می کرد به هیچی فکر نکنه … هیچی ! نه اونچه که اتفاق افتاده بود براش … و نه اونچه که ممکن بود اتفاق بیفته . ولی نمی شد … کی توی دنیا تونسته بود با افکارش بجنگه که اون بتونه ؟!

یکدفعه همه ی خاطرات کثافت به ذهنش هجوم بردن … همه ی اون تصویرهای تکه و پاره ای که توی ذهن ترسیده و قفل شده اش ثبت شده بود … صدای التماس های خودش رو …

 

کمک ! کمک کنید ! تو رو خدا ولم کن ! تو رو خدا … تو رو خدا !

یکدفعه دردی وحشتناک پیچید توی بند بند وجودش … اینقدر تازه و جانکاه که انگار داشت همه چی رو از نو توی اتاق خودش و روی تخت خودش تجربه می کرد . به تندی از جا پرید و به حالت مریض و عصبی گوشه ی تخت چمبره زد و کف دستهاش رو روی گوش هاش گذاشت . کاش میتونست صدای خودش رو خفه کنه … تا اینقدر جیغ نکشه و التماس نکنه ! کاش میتونست دست ببره و روی گلوی خودش بذاره و اینقدر فشار بده … اینقدر فشار بده تا بمیره ! … که این مردن براش هزار بار بهتر بود تا این هر روز و هر روز از نو درد کشیدن !

اون درد می کشید ! … چهار روز بود که اون اتفاق افتاده بود و اون درد می کشید … انگار قرار بود همه ی عمرش درد بکشه

 

یک قطره اشک از گوشه ی چشمش فرو چکید .

همون وقت تقه ای به در اتاقش کوبیده شد :

– آرام جان ! بیداری مامان ؟

و بعد در باز شد و قبل از اینکه آرام فرصت کنه از اون حالت رقت آور در بیاد … مادرش مچش رو گرفت .

– آرام ! آرام حالت خوبه مادر ؟ دورت بگردم … خوبی ؟

مانتوی نیمه دوزی که دستش بود رو روی صندلی انداخت … به تندی اومد و کنار آرام نشست و مچ دست های لرزونش رو گرفت .

– آروم جونم ! فدای تو بشم ! خوبی ؟ ضعف داری ؟ درد داری ؟ چته ؟!

آرام نگاه کرد بهش و سرش رو آهسته تکون داد :

– آره … آره ، خوبم !

لبخند زد … و همزمان هق زد . دل مادرش ریش شد … سر دخترش رو کشید توی بغلش . نازش کرد … انگشتاشو کشید میون موهای ابریشمیش و پوستِ سرش رو لمس کرد .

– الهی برات بمیرم مامان جان ! تو چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ چرا خوب نمیشی عزیز دل ؟

دلش داشت از غم می ترکید … دو روز پیش بعد از اینکه آرام رگش رو برید … دیگه مثل قبل نشد . حالش بد بود … هر روز بدتر می شد . پای چشماش گود افتاده بود … انگار داشت ذوب می شد ! انگار خوره افتاده بود به جونش و داشت از درون اونو می جوید . از خودش بدش می اومد … فکر می کرد مادر نفهم و بی سوادیه و نمیتونه با دخترش به زبون اون حرف بزنه … نمی تونه بهش بگه شریک غمشه ! ولی خدا خودش می دونست که شریک بود … توی غمی که نمی دونست چیه … ولی همه ی جونش شریک بود !

آرام گفت :

– من خوبم مامان … خوبم ! به جون تو …

و دلش نیومد این قسمِ دروغ رو ادامه بده . ملیحه خانم میون حالِ بدش لبخند زد :

– مادر جون … فدای چشمای قشنگت بشم … تو که باباتو می شناسی ! همه اش هارت و پورته ! آخه رگ زدنت چیه دیگه ؟!

ملی خانم فکر می کرد جنون آرام به خاطر دعواش با پدرش بود … وای از درد پنهان آرام !

– اگه این بود که من باید تا حالا ده بار خودم رو می کشتم از دستش … ولی نکشتم ! نکشتم و موندم و خوشی های زندگی رو دیدم !

– زندگی مگه خوشی هم داره ؟!

– آره که داره عزیز دل ! خوشی زندگی من تو و امیر رضا هستید ! زندگی همیشه خوشی داره !

آرام میون گریه اش به تلخی خندید و سرش رو بلند کرد و نگاه کرد به مادرش :

– تو هم خوشی من هستی !

و فین فینی کرد .

اینو که دروغ نگفته بود … مادرش تنها دلخوشی زندگیش بود . تنها کسی بود که دوستش داشت . حالا هم به خاطر اون میخواست روحیه اش رو نگه داره . می دونست ملی خانم چقدر از دیدن گریه هاش رنج می کشه

 

ملی خانم هول زده از روی تختخواب بلند شد … با استرس ، امیدواری … مانتوی نیمه دوخته رو از روی صندلی برداشت .

– ببین برات چی دوختم … عزیزِ دل ! از همون مدل جلو بازایی که دوست داری ! دکمه نداره ! به خدا مدلش رو از یک مانتو فروشی توی تجریش گرفتم ! ببین دوستش داری ؟

آرام نگاه کرد به مانتوی زرشکی کوتاه که هنوز آستین نداشت … خودش رو مجبور کرد لبخند بزنه . دلش سوخت که مادرش فکر می کرد می تونه با این کارها حالشو خوب کنه . ولی شریک شد توی این بازی … به خاطر مادرش شریک شد .

– دوستش دارم مامان … قشنگه !

– پاشو یه تن بزن مامان جان … ببین ایرادی چیزی اگه داره درستش کنم ! پاشو فدای چشمات بشم !

آرام سرشو به چپ و راست چرخوند و گفت :

– نمی تونم ، آخه … بدنم کثیفه !

ملی خانم مات شد :

– یعنی چی کثیفی ؟!

آرام هول زده زانوهاشو صاف کرد و از روی تخت بلند شد :

– کثیفم … بوی عرق می دم !

ملی خانم نگاهشو روی تن لاغر آرام چرخوند . آرام باز هم سعی کرد لبخند بزنه :

– برم دوش بگیرم !

ملی خانم به چشم های اون نگاه کرد و لبخند کمرنگ و بی جونی زد :

– برو مادر جون ! … تا بیای … خورشت هم جا می افته … امیر رضا هم برمیگرده از مدرسه !

 

آرام سرش رو پایین انداخت و با گردنبند مهره ایش بازی کرد . طاقت نداشت استیصال رو توی چشمای مادرش ببینه . بعد به سرعت از کنار ملی خانم گذشت و از اتاق خارج شد و توی حمام خودشو حبس کرد .

دوش رو باز کرد … زیر جریان آب داغ ایستاد … و بعد باز هم زد زیر گریه . ایندفعه دیگه میدونست قرار نیست مادرش درو باز کنه و این بدبختیشو ببینه .

چهار روز از اون اتفاق گذشته بود … اون اتفاق شومی که باعث شده بود به مرگ خودش راضی بشه . بکارتش رو از دست داده بود … به بدترین و حقارت بار ترین و دردناک ترین شیوه ی ممکن . باهاش عین یک حیوون رفتار شده بود … حیوونی که شلاق خورد و لگد خورد و موهاش کشیده شد . چه چیزی بدتر از اون که حتی اسم اون مرد لعنت شده رو نمی دونست ؟ … حتی نمی فهمید کی این بلا رو سرش آورده ؟ اصلاً اون آشغال الان کجاست ؟ الانی که آرام داشت می مرد از این غم … اون کجا بود ؟ … اون مردِ مستِ پست فطرت … اصلاً حالا یادش مونده بود که چیکار کرده ؟ …

و حالا آرام باید چیکار می کرد ؟ با این داغ ننگ چطور باید کنار می اومد ؟ اگه پدرش می فهمید ،اونو می کشت ! اگه مادرش می فهمید از غم دق می کرد !

آرامِ بی گناه و بی چاره باید چیکار می کرد ؟

 

اونقدر زیر دوش آب داغ ایستاد و گریه کرد تا از نفس افتاد . دیگه نای سر پا ایستادن رو نداشت . بخار آب داشت خفه اش می کرد و زخمِ مچش می سوخت .

به سرعت شامپو به موهاش زد و بدنش رو شست و بعد شیر رو بست . از پشتِ در صدای نا مفهوم حرف زدن مادرش رو با شخص دومی شنید . فکر کرد لابد امیر رضاست که از مدرسه برگشته .

حوله تنپوش صورتی رنگش رو پوشید و موهای نم دارش رو توی کلاه پنهان کرد و از حمام خارج شد .

– خیلی کار خوبی کردی که اومدی ! آرام هم این روزا حال خوشی نداره ! من که نمیفهمم چشه … تو باز زبونش رو بهتر می فهمی !

آرام سر جا میخکوب موند و فکر کرد چه کسی ممکنه به دیدنش اومده باشه ؟ … از رویارویی با همه ی عالم و آدم وحشت داشت . حس می کرد داغ ننگ روی پیشونیش حک شده … فکر می کرد هر کسی بهش نگاه کنه ، بلافاصله می فهمه براش چه اتفاقی افتاده . با صدای لرزونی گفت :

– مامان ملی !

ملی خانم بلافاصله جوابشو داد :

– جانم ؟ اومدی آرام جان ؟ … بیا ببین مهمون داری !

چه مهمونی ؟ … حتی نمی تونست حدس بزنه . زانوهاش بی اختیار شروع کردن به لرزیدن . همون وقت مادرش توی تیررس نگاهش قرار گرفت . آرام با حرکت دستش پرسید :

– کیه ؟

ملی خانم با صدای آزادی جواب داد :

– کیمیاست !

آرام یک لحظه جا خورد … کیمیا ! بعد همه ی تنش از نفرت و انزجار لرزید . حالش از این دختر بهم می خورد … اونو یک جورایی مقصر بدبختی های امروزش می دید . فوری قدم تند کرد و توی اتاقش رفت . همونطوری با حوله ی خیس لبه ی تختخواب نشست و سرش رو بین دستاش گرفت .

کیمیا اومده بود که چه غلطی بکنه ؟ ازش بدش می اومد … ازش وحشت داشت … ازش چندشش می شد ! کیمیا می دونست چه اتفاقی افتاده … اون راز کثیف آرام رو می دونست ! اون و گلی کسایی بودن که آرام رو پیدا کردن … وقتی هنوز لخت بود و از درد به خودش می پیچید و خون از لای پاهاش می اومد .

زهر تلخ حقارت توی کامش پیچید . کاش کیمیا می مرد و آرام رو با این راز تنها میذاشت !

توی افکار مریض و تبدارش غرق بود و کسی به در زد :

– آرام ؟!

صدای کیمیا بود . آرام بلافاصله سرشو بلند کرد و نگاه خصمانه اش رو به استقبالِ راهش پرتاپ کرد به طرف در .

– می شه بیام تو ؟

 

آرام هیچ جوابی نداد … نمی تونست حرفی بزنه . کیمیا چند لحظه صبر کرد و چون پاسخی نگرفت ، درو آروم باز کرد و اومد داخل . یک لحظه نگاه کرد به آرام که پیچیده توی حوله ی لطیف صورتیش از نفرت می لرزید … و بعد سرش رو پایین انداخت .

– ببخشید !

خودش هم نمیدونست که چرا اینو گفت … آرام هم نمی دونست .

– می دونم که نمی خوای منو ببینی !

آرام بغضش رو قورت داد و رک گفت :

– آره … نمیخوام ببینمت !

کیمیا بیشتر توی خودش مچاله شد :

– این دو روزه چند بار بهت زنگ زدم … میخواستم پشت تلفن برات بگم … ولی همش خاموش بودی !

– نمیخواستم حتی صدات رو بشنوم !

چقدر بی رحم بود ! تا چهار روز قبل کِی فکرشو می کرد قراره با کیمیا اینقدر بد باشه ؟ این دختر خوب و صمیمی … رفیق ده ساله اش ! … التماس ریخت توی چشم های گربه ای کیمیا :

– آرام به خدا … من نمی فهمم ! … من حالم بده ! دارم دیوونه می شم !

آرام چشم هاشو بست .

– برو بیرون !

 

– دلت میخواد از من عصبانی باشی آرام ؟ دلت میخواد دنبال مقصر باشی تا بچزونیش و خودت آروم بگیری ؟ … به خدا من مقصر نیستم ! من نمیخواستم اینطوری بشه ! منم عین تو فریب خوردم ! عین تو …

– از اتاق من برو بیرون !

– آرام التماس می کنم منو ببخش ! من خودم به اندازه ی کافی حالم خرابه … تو بدترم نکن !

آرام یکدفعه احساس کرد که دیگه نمیتونه تحمل کنه … دیگه حتی نمیتونه نفس بکشه . انزجار تند و تیزی توی تنش دوید و یکدفعه جیغ زد :

– برو گمشو بیرون !

از شدت خشم نیمه نفس شده بود … عین گرگی که توی گودالی افتاده باشه و دستش به هیچ جایی بند نباشه … احساس می کرد همون اندازه عصبانیه و همون اندازه هیچ غلطی نمی تونه بکنه .

کیمیا از صدای جیغِ بلندش جا خورده بود … اصلاً انتظارش رو نداشت … ولی سعی کرد خودشو جمع و جور کنه :

– باشه … باشه عزیزم … تو آروم باش !

آب دهنشو قورت داد و یک قدم جلو رفت و مردد گفت :

– فقط … فقط بذار یه چیزی بگم و برم !

آرام با نفرت ازش رو چرخوند . کیمیا ادامه داد :

– یکی دیروز اومده بود بوتیک !

آرام هیچی نگفت … کیمیا با جرأت بیشتری ادامه داد :

– یک زن بود ، می گفت … اسمش ارمغان صابریه ! می گفت … می گفت وکیلِ …

صداش کم رمق شد :

– وکیل همون مردیه که … به تو ..

 

صداش کاملاً از حرارت افتاد و خاموش شد و آرام … حتی دیگه نفس نمی کشید . نگاهش خشک مونده بود روی کتابخونه ی قدیمیش و روی همه رمان هایی که خونده بود … و بدنش … سردِ سرد … انگار که مرده بود ! کیمیا با دلواپسی باز هم بهش نزدیک تر شد :

– آرام جان گوشِت با منه ؟

– چی میخواست ؟

صداش هم سرد و مرده بود … کیمیا بی خودی به خودش لرزید .

– دنبال تو می گشت .

– که چی بشه ؟

– دنبال آدرست و شماره موبایلت می گشت . میخواست تو رو ببینه ! می خواست باهات حرف بزنه ! … من بهش گفتم که رگت رو زدی !

آرام سر چرخوند و باز کیمیا نگاه کرد … نفهمید کیمیا چی توی نگاهش خوند که اخم کرد و با حرارت ادامه داد :

– باید می فهمید آرام … باید می فهمید چه بلایی سرت اومده ! باید به اندازه ی تو درد بکشه !

آرام میخواست چیزی بگه … ولی نمیدونست چی . هیچ ادراکی از اتفاقاتی که داشت پشت سر هم براش می افتاد ، نداشت . نمی فهمید این یک اتفاق خوبه یا بد … انگار بعد از حادثه ی تجاوز مغزش هم مثل تمام بدنش آسیب دیده بود … فهمش خرد شده بود . نگاه کیمیا رنگ ترحم و عذاب وجدان گرفت :

– ازم ناراحت شدی ؟

آرام سر در گم جوابشو داد :

– نمی دونم ! نمی دونم !

و واقعاً هم نمی دونست .

چند لحظه در سکوت محض … هیچ کدوم هیچی نمی گفتن . حتی آرام فراموش کرده بود چقدر از کیمیا نفرت داره … تا اینکه ملی خانم از بیرون صداشو بلند کرد :

– آرام ! بیا چایی ببر واسه دوستت !

کیمیا نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد و کف دستش رو روی گونه اش کشید … آرام نگاهش کرد و تازه فهمید که اون به گریه افتاده .

– من دیگه باید برم ! ببخشید که با دیدنم اذیت شدی … ولی فکر کردم باید بدونی !

زیر لبی خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف در . آرام صداش کرد :

– شماره ی منو دادی بهش ؟

کیمیا با تأخیر آشکار جوابشو داد :

– آره !

و بعد از اتاق بیرون رفت … .

 

***

نشسته بود کنار سفره . سرش پایین بود و به گل های درشت وسط سفره ی تمیز نگاه میکرد . دست هاش تند و تند نون سنگک رو ریز می کرد و توی کاسه ی آبگوشت می ریخت .

– من صلاح تو رو میخوام بابا جان . اگه چیزی بهت میگم … برای اینه که خودت خدایی نکرده آسیبی نبینی !

باباش اون طرف سفره نشسته بود و نطق می کرد … به خیال خودش میخواست کدورت ها رو از دل دخترش در بیاره . بعد از یک هفته یادش اومده بود … نمی دونست چطوری داره با زخمِ تازه ی آرام ور می ره و عذابش می ده .

آرام سعی می کرد نگاهش نکنه … سعی می کرد هیچ کدوم از حرفاشو نشنوه … لب هاشو روی هم چفت کرده بود و سعی می کرد یکدفعه ای جیغ نزنه .

– آخه تو که نمیدونی … نیستی توی این جامعه ! مردم مریضن ! می فهمی چی می گم بابا جان ؟ گوشِت با منه ؟! مردم یک مشت مریض شدن ! به همدیگه رحم نمی کنن ! به ناموس همدیگه رحم نمی کنن !

ملی خانم با نگرانی نگاهی به صورتِ یکپارچه آتیش آرام انداخت و گفت :

– آرام جان ، مامان … بسه دیگه اینقدر نون ریز کردی ! ناهارتو بخور !

آرام اصلاً صداشو نشنید . ملی خانم خودش دست دراز کرد و قاشق رو برداشت و بین انگشتای دخترش گذاشت . بعد چشم غره ای به احمد آقا رفت و بهش توپید :

 

– خبه حالا … سر ظهری رفتی بالا منبر ! این بچه بعد از چند روزه یک بار با ما نشسته سر سفره … میخوای فراریش بدی ؟!

احمد آقا کمی گوشت و حبوبات کوبیده شده رو توی کاسه اش ریخت و بدون اینکه از لحن تند زنش ناراحت بشه ، گفت :

– میخوام چشم و گوشش باز شه خانم ! من که بدش رو نمیخوام ! باید بفهمه من دشمنش نیستم !

لحنش سر حال بود … آرام فکر کرد با خودش که لابد توی قمار برده که اینطوری شنگوله ! ملی خانم هم حتماً همین فکرو پیش خودش کرده بود که با بیزاری گفت :

– خب … فهمید !

– به جانِ جفت بچه هام … صالح خان می گفت همین پریشبا یه دختره رو توی محل خفت کردن و بردن … جلوی چشم همه !

آرام قاشقش رو رها کرد توی کاسه و چنگ زد به یقه ی بلوزش . حس می کرد دل و روده اش دارن بهم می پیچن . امیر رضا به قاشقش لیس زد و پرسید :

– خفت یعنی چی ؟!

و احمد آقا ادامه داد :

– بد دوره و زمونه ای شده !

آرام دیگه نمی تونست تحمل کنه … حالت تهوعش عین یک توفانِ تند و تیز توی معده اش پیچیده بود و بی قرارش می کرد . از جلوی سفره کنار کشید و دوید سمت دستشویی . صدای مامانش رو شنید :

– خدا مرگم بده ! … آرام !

آرام خودشو توی دستشویی انداخت و درو پشت سرش بهم کوبید و بعد خم شد و توی کاسه ی روشویی عق زد . توی معده اش چیزی نبود ، چون اون روزا خیلی کم غذا میخورد … ولی عق زد و اسید معده اش رو بالا آورد . کامش مزه ی زهر مار گرفته بود و راه گلوش می سوخت و بعد هم کم کم … فکرهای وحشتناک توی سرش شروع کردن به هیس هیس کردن .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x