بد و بیراه شنیده بود و به هیچ نتیجه ای هم نرسیده بود !
رسیده بود پای ماشینش … لگد محکمی به تایر اون زد :
– اه … لعنت بهت فراز ! لعنت بهت !
در ماشینو باز کرد و پشت رل نشست . ولی نتونست استارت بزنه و حرکت کنه … نه ! نمی شد ! فراز حالش خیلی بد بود … برای اولین بار توی همه ی این سالها ازش چیزی خواسته بود … یک چیز حیاتی ! اون الان حرف منطقی نمی فهمید … “نشد” و “جواب نداد” و “غیر ممکنه” توی کَتش نمی رفت .
باید فکری بر میداشت … باید ! باید !
و بعد صدای تقه ای که به شیشه ی بسته ی ماشینش کوبیده شد . به سرعت چشم باز کرد و صاف نشست … و همون زنِ گلی نام رو دید که پای ماشینش ایستاده بود .
– یک لحظه شیشه رو بدین پایین !
ارمغان به سرعت در ماشین رو باز کرد و پیاده شد .
– جانم ؟!
گلی مضطرب بود … ترسیده … یه جورایی انگار داشت به گریه می افتاد .
– من پرسیدم از همکارام … می دونم برای چی اومدین اینجا !
– خب …
– شما با آرام چیکار دارید ؟
– آرام ؟!
ارمغان نفس عمیقی کشید :
– اسمش آرامه ؟
گلی سرش رو با هول و ولا تکون داد و کف دستاش رو بهم مالید .
– اگه رئیسم بفهمه دارم در موردش باهاتون حرف می زنم … برام بد می شه ! اخراجم می کنه !
ارمغان سعی کرد آروم باشه … آروم باشه و اون دختر رو هم آروم کنه . فاصله ی کم بین خودش و گلی رو طی کرد و دست های مضطرب اونو بین دستاش گرفت و با قدرت و اطمینان فشرد .
– قرار نیست برات بد بشه ! بهت قول می دم که … قول می دم هیچ اتفاقی نمی افته ! من فقط لازم دارم که بدونم اون دختر کیه !
– چرا ؟ چرا می خواید بفهمید اون کیه ؟ که چی بشه ؟
یکدفعه به گریه افتاد … ادامه داد :
– شما قراره کمکش کنید ؟ میخواید جبران کنید ؟
ارمغان زمزمه کرد :
– لطفاً آروم باش !
– تو رو خدا کمکش کنید ! اون دختر خیلی … خیلی گناه داره ! وقتی من و کیمیا پیداش کردیم … خیلی حالش بد بود !
به هق هق افتاده بود .
– به خدا حقش نبود که اینطوری بشه …
ارمغان گفت :
– حق هیچ دختری این نیست
– باباش آدم بد اخلاقیه … اگه بفهمه چی شده ، آرامو می کشه !
باز هق زد . ارمغان حس می کرد سرش روی گردنش سنگینه .
– بهم بگو می تونم کجا پیداش کنم … من کمکش می کنم که حالش خوب شه !
گلی چشم های اشک آلودش رو با تردید به صورت اون دوخت :
– شما از طرف اون اومدین ؟
– اون کیه ؟
– همون … همون مردی که به آرام تجاوز کرد !
– آره !
– اسمش چیه ؟
این خبر خوبی بود … تقریباً بهترین خبری بود که در اون روز نحس ارمغان شنیده بود . اینکه گلی اسم فراز رو خبر نداشت … تقریباً نفس راحتی کشید و جواب داد :
– چه فرقی می کنه برات که اسمش چیه ؟ تو بهر حال نمی شناسیش !
– واقعاً توی فکر جبرانه ؟
– آره !
– میخواد با آرام ازدواج کنه ؟
ارمغان حالش بد بود و در عین حال … حس کرد از این سوال خنده اش گرفته . فراز ازدواج می کرد ؟ با دختری که بکارتش رو ازاله کرده بود ؟ یه جورایی شبیه رمان های آبکی به نظر می رسید !
– آدرسش رو به من می دی ؟
گلی سرش رو به چپ و راست تکون داد :
– آدرسی ازش ندارم ! من خیلی نمی شناسمش . می دونید ؟ اون اصلاً جزو پرسنلِ تالار نیست … همون یک شب اومده بود بهمون کمک کنه و دستمزد بگیره .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
– ولی البته … آدرس بوتیک کیمیا رو دارم ! اون دوست جون جونیِ آرامه ! حتماً می تونه کمکتون کنه !
نور امید توی دل ارمغان روشن شد . تند و تیز موبایلش رو از توی کیفش در آورد و آدرسی که گلی بهش گفته بود رو توی قسمت دفترچه یادداشت ، تایپ کرد . بعد به سرعت راه افتاد .
از خوشحالی روی پاهاش بند نبود . حالا اسم اون دختر نگون بخت رو می دونست و یک جورایی آدرسش رو هم پیدا کرده بود . ته دلش برای خودش نوشابه باز کرد : ایول به خودم !
به سرش زد تا به فراز زنگ بزنه و هر چی تا حالا شنیده بود رو بهش برسونه … ولی نه … بهتر بود اول کیمیا رو می دید .
با این فکر پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد و بین ماشین ها لایی کشید .
بوتیک کیمیا توی یک خیابون فرعی ، تقریباً پایین شهر بود . تا وقتی به اونجا رسید ، احساس کرد هزار سال عمرش پشت ترافیک گذشت ! ولی بلاخره رسید و ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و نگاهی به تابلوی سفید مغازه انداخت : بوتیک سِوِن !
نفس عمیقی کشید … خودش بود ! و خدا رو شکر باز بود .
با عجله پیاده شد و با قدم هایی پر سرعت عرض خیابون رو طی کرد و وارد بوتیک شد .
مغازه ی کوچیک … بدون هیچ دیزاین خاصی ، با قفسه های پر از لباس های احتمالاً ارزون قیمت … و دختر جوونی رو دید که روی صندلی نشسته بود و نگاه مغمومش به روبرو بود . ورود ارمغان رو که شنید با تنبلی و افسردگی از جا بلند شد و پشت دخل ایستاد :
– سلام خانم ! خیلی خوش اومدین ! چی لازم دارین ؟
اینقدر حواسش پرت بود که حتی لباس های مارکِ ارمغان رو ندید و به ذهنش نرسید که هیچوقت یک همچین زنی از چنین بوتیکی خرید نمی کنه … ارمغان تقریباً مطمئن شد این دختر ، خودِ کیمیاست . گفت :
– سلام !
و با نگاهی عمیق … ادامه داد :
– اومدم در مورد دوستت حرف بزنیم … آرام !
***
ارمغان خسته بود … خسته ، سرد و اندوهگین .
توی پارکینگ مجتمعِ محل کارش از ماشین پیاده شد و راه افتاد به طرف آسانسور . شونه هاش پایین افتاده بودن … انگار داشت بار خیلی سنگینی رو تحمل می کرد .
تلفنش برای بار چندم در طول روز زنگ خورد … ندیده میتونست بفهمه کیه ! فراز ! ولی جوابش رو نداد … حالش بدتر از اون چیزی بود که بخواد فعلاً با اون حرف بزنه و چیزی رو توضیح بده .
تلفن اونقدر زنگ خورد تا قطع شد . ارمغان سوار آسانسور شد و دکمه ی شماره ی سه رو فشرد . آسانسور قدیمی با صدای قیژ خفیفی کشیده شد به سمت بالا .
ارمغان از توی آینه نگاه کرد به تصویر خودش و حیرت کرد از سرخی چشماش . همه ی مسیر رو گریه کرده بود … همه ی مسیر از بوتیک کیمیا تا دفترش رو … اونقدر گریه کرده بود که حتی یک بار نزدیک بود تصادف کنه .
اتاقک آسانسور با تکون ملایمی سر جا ایستاد و بعد درهاش باز شد . ارمغان آه عمیقی کشید و چرخید به پشت سرش و خواست که پیاده شه ولی …
– اوه !
فراز اونجا بود … درست جلوی در بسته ی دفترش … سیگار می کشید و با چشم هایی عصبی و به خون نشسته به اون نگاه می کرد .
ارمغان واقعاً انتظار حضورش رو نداشت ! جا خورده بود . سکوتش اونقدر طولانی شد که فراز گفت :
– تشریفتون رو نمیارید بیرون ؟!
ارمغان به خودش اومد ، دستی به گره روسریش کشید و بلاخره از آسانسور بیرون اومد .
– تو اینجا چیکار می کنی ؟
فراز آشفته بود … یک تیشرت و شلوار کتون ساده با کاپشن نازک پاییزه پوشیده بود و ته ریش داشت و بدنش به جای همه ی عطرهای گرون قیمتی که معمولاً استفاده میکرد ، بوی گند سیگار میداد .
– برای چی جواب تلفنام رو نمی دادی ؟
ارمغان بی حوصله اونو کنار زد و با کلیدش در دفترش رو باز کرد … بعد همونطوری که خودش جلوتر وارد می شد ، کلید برق رو فشرد و گفت :
– خودم بهت زنگ می زدم … همه چی رو می گفتم ! لازم نبود اینهمه راه بیای !
فراز پشت سرش وارد شد و درو بست . فضای دفتر کمی سرد و دلگیر بود . ارمغان کیفش رو روی میز شیشه ای وسط سالن انداخت و راه افتاد به طرف آبدارخونه … دهانش عین کویر خشک بود … باید چای دم می کرد .
– البته … خیلی هم بد نشد ! میخواستم خودم امروز یا فردا بیام دیدنت ! آقای رسولی باز هم با من تماس گرفتن … خواستن بابت این فیلم سینمایی جدیدش باهات حرف بزنم … خیلی اصرار داره که نقش رو قبول کنی ! فراز ! به من هم یک کمیسیون چرب و چیلی وعده داد … اگه بتونم راضیت کنم بشینی پای قرارداد !
مصنوعی خندید و دکمه ی چای ساز رو فشار داد . فراز پشت سرش وارد آبدارخونه شد … خیلی عصبی و بی حوصله بود … و بددهن تر از همیشه !
– گور بابای رسولی ! چرا منو از صبح می پیچونی ارمغان ؟ خودت می دونی برای چی اومدم !
ارمغان حس خفگی می کرد … باز پلکهاش به سوزش افتاد … حس کرد میخواد گریه کنه . فراز کاملاً نزدیکش اومد و کنارش ایستاد و نگاه کرد به صورتِ غمگینش .
– دختره رو دیدی ؟
ارمغان خیره به بدنه ی پلاستیکی چایساز … آهسته جواب داد :
– نه … امروز نتونستم !
زبونش رو روی لب رژ خورده اش کشید و ادامه داد :
– البته … شماره تلفنش و آدرسش رو گیر آوردم !
فراز نفس عمیقی کشید .
– بهش زنگ نزدی ؟
– نه !
– چرا ؟!
ارمغان هیچی نگفت … نگاه فراز سخت شد .
– شماره اش رو بده به خودم !
ارمغان حس میکرد داره جک می شنوه … عصبی و کلافه پلکاشو روی هم فشرد و خندید .
– چی ؟ میخوای تو بهش زنگ بزنی ؟ فکر میکنی حاضره صدای نحست رو بشنوه ؟ ها ؟! چون یک بازیگر معروفی …
فراز وسط کلامش پرید :
– نه … چون مجبوره که بشنوه ! هر دومون مجبوریم … برای اینکه این افتضاح تموم بشه بلاخره …
بیش از حد عصبانی بود . از ارمغان رو برگردوند و از آبدارخونه خارج شد . آب داخل چایساز به جوش اومد . ولی ارمغان وقت دم کردن چای رو نداشت . فوری برگشت و از آبدارخونه خارج شد و فراز رو دید … که کیفش رو گشته و موبایلش رو پیدا کرده و حالا هم مشغول گشتن توی موبایلش …
– داری چیکار می کنی فراز ؟
دوید و چنگ زد به ساق دستِ فراز و سعی کرد موبایلش رو ازش بگیره … .
– گوشیم رو بده ! تو حق نداری که …
– شماره ی دختره کدومه ؟
– فراز ! گوشیمو بده
فراز توی صورت ارمغان داد کشید :
– کدومه ؟!
ارمغان بی صبر و عصبی داد زد :
– چرا نمی فهمی ؟ دختره حالش خوش نیست ! الان توی وضعیتی نیست که بشه باهاش منطقی حرف زد !
– منم حالم خوش نیست ! دو روزه یک لحظه پلک روی هم نذاشتم ! چرا نمی فهمی ؟!
– گوشیم رو بده فراز !
فراز نفس تند و تیزی کشید و بعد از یک مکث کوتاه … گفت :
– خیلی خب …
گوشی رو میون دستای ارمغان گذاشت و تکرار کرد :
– خیلی خب … بگیرش ! ولی همین حالا بهش زنگ بزن !
ارمغان خسته بود … با همه ی وجودش خسته بود .
– نه !
– زنگ بزن بهش ارمغان !
– فراز چرا نمیفهمی ؟ الان نمی شه ! این چیزی نیست که بتونی با عجله درستش کنی !
– ارمغان …
– بسپرش به من ! من می فهمم که وقتی …
– زنگی میزنی یا باز دیوونه شم ؟!
ارمغان یک قدم به عقب برداشت ، چشم هاش رو بست و تقریباً ناخواسته جیغ زد :
– دختره خودکشی کرده !
سکوت محضِ فراز … ارمغان حس کرد که برای لحظاتی حتی صدای نفس کشیدنش قطع شد … انگار که یکدفعه روح از بدنش پر کشیده و رفته باشه … چند قدم به عقب تلو خورد و روی یک صندلی نشست . ارمغان گفت :
– نگران نباش … الان خوبه ! بخیر گذشته … زود رسوندنش بیمارستان …
فراز انگار صداشو اصلاً نشنید … نگاهش هم نکرد . ارمغان عین سگ پشیمون بود … از اولش هم نمیخواست ماجرای خودکشی رو لو بده . ولی نتونست … فراز نذاشت … لعنت بهش که اینقدر روی اعصاب بود !
گوشه ی لبش رو جوید و بعد رفت و روی صندلی کنار فراز نشست و دستش رو توی دستاش گرفت .
– فراز … آروم باش قربونت برم ! چیزی نیست ! می فهمی ؟ دختره خوبه حالش ! امروز از بیمارستان مرخصش کردن !
فراز باز هم هیچی نگفت … ارمغان مستأصل و درمونده … دلش میخواست دستاشو روی صورتش بذاره و های های گریه کنه .
– بهت گفتم اسمش آرامه ؟!
تکیه زد به پشتی صندلی و بعد شروع کرد به حرف زدن :
– آره … اسمش همینه ! آرام ربّانی ! توی تالار کسی نمی شناختش … انگار مدیریت برای مخفی موندن این مهمونی های غیر قانونی ، خدمه ی جدا می گرفته ! ولی یکی بود … که در جریان داستان بود ! می گفت اون شب آرامو پیدا کرده و کمکش کرده لباس بپوشه و برگرده خونه اش ! خبر خوش هم دارم برات … کسی نمی دونه تو این کارو کردی ! دختره هم … یا تو رو نشناخته یا بهت لطف کرده و به کسی نگفته ! میدونی چی می گم ؟ دختره اگه بخواد ازت شکایت کنه که من بعید میدونم این کارو بکنه … دستش به جایی بند نیست ! نمیتونه محکومت کنه ، ولی … برای تو خوشنامیت هم خیلی اهمیت داره ! مهمه که اسمت سر زبونا نیفته … که این روزا به لطف فضای مجازی و تلگرام و اینستاگرام … باید بگم تو این مورد شانس آوردی !
سکوت کشدار فراز … ارمغان آهی کشید و پلکای داغش رو با انگشتاش مالوند و با خستگی ادامه داد :
– آره … از بحث اصلی خارج نشم ! داشتم می گفتم … از طریق اون کارگر توی تالار رسیدم به یه دختری که اسمش کیمیاست و بوتیک داره ! انگار کیمیا با آرام دوست چندین و چند ساله است ! … یعنی بوده ! چون الان آرام جوابش رو نمیده اصلاً ! کیمیا خودش هم حال خوشی نداشت … وقتی فهمید من کی ام زد زیر گریه و گفت که …
نفس عمیقی … و باز هم ادامه داد :
– گفت فردای اون شبی که این اتفاق لعنتی افتاد … کیمیا رفته با آرام حرف بزنه ، ولی آرام بیرونش کرده ! فکرشو بکن فراز … دوست چند ساله اش رو بیرون کرده ! بعد تو توقع داری جواب ما رو بده ؟! … همون روز به شب نرسیده که دیده ماشین اورژانس اومده کوچه شون و … پرس و جو کرده فهمیده آرامو بردن بیمارستان . زنگ زده به موبایلش ، مادرِ آرام جواب داده ! اون که از هیچی خبر نداره ! گفته آرام با پدرش بحثش شده و زده به سرش و … رگش رو زده !
باز هم فراز هیچی نگفت . ارمغان حتی شک داشت که تمام توضیحاتش رو شنیده یا نه . سرش رو کمی خم کرد و نگاه کرد به نیمرخ فراز و گفت :
– شنیدی چی گفتم ؟ انگار باباش از اون مردای تعصبی و بد اخلاقه که خیلی هم با آرام لجه ! … ببین … دارم می گم شاید اصلاً ربطی به تو نداشته باشه خودکشیش ! باباشم مقصره دیگه !
فراز پلکهاشو روی هم فشرد . کاسه ی چشماش داغ بود … انگار که مواد مذاب توی جمجمه اش قل قل میکرد . دست برد و از توی جیب کاپشنش جعبه ی سیگار و فندکش رو بیرون آورد . ارمغان با استیصال نالید :
– فراز !
فراز یک نخ سیگار بیرون کشید … ارمغان سیگارو ازش گرفت .
– تو قول داده بودی ترک کنی !
فراز حتی حال بحث کردن نداشت … بدون اینکه حتی نگاه کنه به ارمغان ، سیگار دوم رو از توی جعبه بیرون کشید و گوشه ی لبش گذاشت . ارمغان پووفی کشید و چیزی نگفت . فراز سیگارش رو روشن کرد و کام عمیقی گرفت … اینقدر عمیق تا شاید بتونه بغض سخت توی گلوش رو همراه دود قورت بده و توی ریه هاش بفرسته .
– باید اون دخترو ببینم !
– کی ؟ دوست آرام رو ؟
– خودِ آرام رو !
ارمغان لب هاشو روی هم فشرد و دستش رو برای پراکنده کردن دود توی هوا تکون داد .
– من واقعاً نمیخوام اینقدر با تو بحث کنم فراز … ولی تو هم درک کن که این کار شدنی نیست !
– هست !
– همین حالا بهت گفتم که دختره این ماجرا رو از خانواده اش پنهان کرده !
– من کاری به خانواده اش ندارم ! خودش رو میخوام ببینم !
– می فهمم که چه حالی داری ! ولی اینو بدون که امکانش نیست !
– هست ! … من می گم که هست ! و …
– فراز !
– ارمغان !
هر دو بهم نگاه کردن … ارمغان آتیشی و عصبانی و فراز منجمد و بی حس . بعد فراز از روی صندلی بلند شد .
– ترتیب یک ملاقات رو بده ! هر جوری که می تونی راضیش کن !
– بذار برای بعد ! مثلاً یک ماه دیگه … یا …
– خیلی زود ارمغان ! می فهمی زود یعنی چی ؟! امروز … فردا … پس فردا …
صداش داشت بالا می رفت . عصبانی می شد و اون وقت … خدا می دونست قرار بود دست به چه خریتی بزنه . ولی از طرفی ارمغان این قوت قلب رو داشت که هنوز آدرس و تلفن آرام رو به فراز نداده بود و یه جورایی دست فرازو ازش کوتاه کرده بود … البته فعلاً !
– من نمیتونم فراز ! اینو بفهم … به این زودی نمیشه !
فراز چپ چپی نگاهش کرد :
– بهتره بشه ! چون ممکنه به محسن بگم کمکم کنه !
ارمغان وحشت کرد و در عین حال … از شدت خشم نیمه نفس شد . از میون دندونای بهم چفت شده اش غرید :
– که چکار کنه ؟ دختره رو بندازه روی کولش و برات بیاره ؟
– اگه تو کمکم نکنی …
– من دارم کمکت می کنم زبون نفهم ! اگه میگم الان نمیشه … برای خاطر خودته ! اون دختر الان توی وضعیت روانی خوبی نیست ! نمیشه باهاش حرف زد ! چیزای خوبی ازش نمیشنوی ! اینا رو میفهمی ؟
– من نمیخوام ازش چیز خوبی بشنوم !
صدای فراز باز هم بالا رفت … اینبار با چنان استیصال و احساسی که زبون ارمغان رو بند آورد . دستش رو بالا برد و پیشونی دردمندش رو ماساژ داد … آخ که چقدر سرش درد میکرد ! تمومِ فکرهای عالم توی سرش شناور بودن ! باز تکرار کرد :
– من نمیخوام چیزای خوبی بشنوم . من فقط میخوام که … من فقط باید ببینمش !
ارمغان چیزی نگفت … چی میتونست بگه ؟ این مرد به اندازه ی کافی خرد و خاکشیر بود ! بیشتر از این مگه می شد کسی رو خرد کرد ؟!
فراز آخرین کام سیگارش رو همراه با نفس عمیقی از سینه اش بیرون کرد . بعد فیلتر سوخته رو کف زمین انداخت و از جا بلند شد . نگاهِ ارمغان همراهش بالا کشیده شد … ولی پاهاش جون نداشت که از جا بلند شه . فراز گفت :
– لطفاً ارمغان … لطفاً در اولین فرصتی که مناسب می بینی ، یک قرار ملاقات برام جور کن ! هر چی زودتر باشه برای من بهتره … حتی یک ساعت زودتر ! و اینکه … خواهش می کنم مراقبش باش ! من نمیخوام ازش بی خبر بمونم ! متوجهی چی می گم ؟
البته ارمغان متوجه نبود . فراز حسِ دردی مجهول توی قلبش می کرد . راه افتاد به طرف در خروجی … و باز هم ایستاد . مردد بود ، ولی بلاخره حرف دلش رو به زبون آورد :
– اگه پای بچه ای وسط باشه … می خوام که بدونم !
ارمغان مات شد و فراز ازش رو برگردوند و رفت . چند لحظه ی بعد صدای باز و بسته شدن در خروجی بلند شد . اما ارمغان برای دقایق طولانی همونطوری سر جا بی حرکت باقی موند . نمی دونست حالا باید برای کی دل بسوزونه ؟
برای آرام که مورد تجاوز قرار گرفته بود ؟
یا برای فراز که خودش حاصل یک تجاوزِ لعنتی بود ؟ …
***
تیک تاک … تیک تاک … تیک تاک …
طاقباز دراز کشیده بود روی تختخوابش و نگاه بی حس و مُرده اش ثابت مونده بود روی نم زدگی بی اهمیت سقف اتاق . گوش می کرد به صدای حرکت عقربه های ساعت رومیزی و تلاش می کرد به هیچی فکر نکنه … هیچی ! نه اونچه که اتفاق افتاده بود براش … و نه اونچه که ممکن بود اتفاق بیفته . ولی نمی شد … کی توی دنیا تونسته بود با افکارش بجنگه که اون بتونه ؟!
یکدفعه همه ی خاطرات کثافت به ذهنش هجوم بردن … همه ی اون تصویرهای تکه و پاره ای که توی ذهن ترسیده و قفل شده اش ثبت شده بود … صدای التماس های خودش رو …
کمک ! کمک کنید ! تو رو خدا ولم کن ! تو رو خدا … تو رو خدا !
یکدفعه دردی وحشتناک پیچید توی بند بند وجودش … اینقدر تازه و جانکاه که انگار داشت همه چی رو از نو توی اتاق خودش و روی تخت خودش تجربه می کرد . به تندی از جا پرید و به حالت مریض و عصبی گوشه ی تخت چمبره زد و کف دستهاش رو روی گوش هاش گذاشت . کاش میتونست صدای خودش رو خفه کنه … تا اینقدر جیغ نکشه و التماس نکنه ! کاش میتونست دست ببره و روی گلوی خودش بذاره و اینقدر فشار بده … اینقدر فشار بده تا بمیره ! … که این مردن براش هزار بار بهتر بود تا این هر روز و هر روز از نو درد کشیدن !
اون درد می کشید ! … چهار روز بود که اون اتفاق افتاده بود و اون درد می کشید … انگار قرار بود همه ی عمرش درد بکشه
یک قطره اشک از گوشه ی چشمش فرو چکید .
همون وقت تقه ای به در اتاقش کوبیده شد :
– آرام جان ! بیداری مامان ؟
و بعد در باز شد و قبل از اینکه آرام فرصت کنه از اون حالت رقت آور در بیاد … مادرش مچش رو گرفت .
– آرام ! آرام حالت خوبه مادر ؟ دورت بگردم … خوبی ؟
مانتوی نیمه دوزی که دستش بود رو روی صندلی انداخت … به تندی اومد و کنار آرام نشست و مچ دست های لرزونش رو گرفت .
– آروم جونم ! فدای تو بشم ! خوبی ؟ ضعف داری ؟ درد داری ؟ چته ؟!
آرام نگاه کرد بهش و سرش رو آهسته تکون داد :
– آره … آره ، خوبم !
لبخند زد … و همزمان هق زد . دل مادرش ریش شد … سر دخترش رو کشید توی بغلش . نازش کرد … انگشتاشو کشید میون موهای ابریشمیش و پوستِ سرش رو لمس کرد .
– الهی برات بمیرم مامان جان ! تو چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ چرا خوب نمیشی عزیز دل ؟
دلش داشت از غم می ترکید … دو روز پیش بعد از اینکه آرام رگش رو برید … دیگه مثل قبل نشد . حالش بد بود … هر روز بدتر می شد . پای چشماش گود افتاده بود … انگار داشت ذوب می شد ! انگار خوره افتاده بود به جونش و داشت از درون اونو می جوید . از خودش بدش می اومد … فکر می کرد مادر نفهم و بی سوادیه و نمیتونه با دخترش به زبون اون حرف بزنه … نمی تونه بهش بگه شریک غمشه ! ولی خدا خودش می دونست که شریک بود … توی غمی که نمی دونست چیه … ولی همه ی جونش شریک بود !
آرام گفت :
– من خوبم مامان … خوبم ! به جون تو …
و دلش نیومد این قسمِ دروغ رو ادامه بده . ملیحه خانم میون حالِ بدش لبخند زد :
– مادر جون … فدای چشمای قشنگت بشم … تو که باباتو می شناسی ! همه اش هارت و پورته ! آخه رگ زدنت چیه دیگه ؟!
ملی خانم فکر می کرد جنون آرام به خاطر دعواش با پدرش بود … وای از درد پنهان آرام !
– اگه این بود که من باید تا حالا ده بار خودم رو می کشتم از دستش … ولی نکشتم ! نکشتم و موندم و خوشی های زندگی رو دیدم !
– زندگی مگه خوشی هم داره ؟!
– آره که داره عزیز دل ! خوشی زندگی من تو و امیر رضا هستید ! زندگی همیشه خوشی داره !
آرام میون گریه اش به تلخی خندید و سرش رو بلند کرد و نگاه کرد به مادرش :
– تو هم خوشی من هستی !
و فین فینی کرد .
اینو که دروغ نگفته بود … مادرش تنها دلخوشی زندگیش بود . تنها کسی بود که دوستش داشت . حالا هم به خاطر اون میخواست روحیه اش رو نگه داره . می دونست ملی خانم چقدر از دیدن گریه هاش رنج می کشه
ملی خانم هول زده از روی تختخواب بلند شد … با استرس ، امیدواری … مانتوی نیمه دوخته رو از روی صندلی برداشت .
– ببین برات چی دوختم … عزیزِ دل ! از همون مدل جلو بازایی که دوست داری ! دکمه نداره ! به خدا مدلش رو از یک مانتو فروشی توی تجریش گرفتم ! ببین دوستش داری ؟
آرام نگاه کرد به مانتوی زرشکی کوتاه که هنوز آستین نداشت … خودش رو مجبور کرد لبخند بزنه . دلش سوخت که مادرش فکر می کرد می تونه با این کارها حالشو خوب کنه . ولی شریک شد توی این بازی … به خاطر مادرش شریک شد .
– دوستش دارم مامان … قشنگه !
– پاشو یه تن بزن مامان جان … ببین ایرادی چیزی اگه داره درستش کنم ! پاشو فدای چشمات بشم !
آرام سرشو به چپ و راست چرخوند و گفت :
– نمی تونم ، آخه … بدنم کثیفه !
ملی خانم مات شد :
– یعنی چی کثیفی ؟!
آرام هول زده زانوهاشو صاف کرد و از روی تخت بلند شد :
– کثیفم … بوی عرق می دم !
ملی خانم نگاهشو روی تن لاغر آرام چرخوند . آرام باز هم سعی کرد لبخند بزنه :
– برم دوش بگیرم !
ملی خانم به چشم های اون نگاه کرد و لبخند کمرنگ و بی جونی زد :
– برو مادر جون ! … تا بیای … خورشت هم جا می افته … امیر رضا هم برمیگرده از مدرسه !
آرام سرش رو پایین انداخت و با گردنبند مهره ایش بازی کرد . طاقت نداشت استیصال رو توی چشمای مادرش ببینه . بعد به سرعت از کنار ملی خانم گذشت و از اتاق خارج شد و توی حمام خودشو حبس کرد .
دوش رو باز کرد … زیر جریان آب داغ ایستاد … و بعد باز هم زد زیر گریه . ایندفعه دیگه میدونست قرار نیست مادرش درو باز کنه و این بدبختیشو ببینه .
چهار روز از اون اتفاق گذشته بود … اون اتفاق شومی که باعث شده بود به مرگ خودش راضی بشه . بکارتش رو از دست داده بود … به بدترین و حقارت بار ترین و دردناک ترین شیوه ی ممکن . باهاش عین یک حیوون رفتار شده بود … حیوونی که شلاق خورد و لگد خورد و موهاش کشیده شد . چه چیزی بدتر از اون که حتی اسم اون مرد لعنت شده رو نمی دونست ؟ … حتی نمی فهمید کی این بلا رو سرش آورده ؟ اصلاً اون آشغال الان کجاست ؟ الانی که آرام داشت می مرد از این غم … اون کجا بود ؟ … اون مردِ مستِ پست فطرت … اصلاً حالا یادش مونده بود که چیکار کرده ؟ …
و حالا آرام باید چیکار می کرد ؟ با این داغ ننگ چطور باید کنار می اومد ؟ اگه پدرش می فهمید ،اونو می کشت ! اگه مادرش می فهمید از غم دق می کرد !
آرامِ بی گناه و بی چاره باید چیکار می کرد ؟
اونقدر زیر دوش آب داغ ایستاد و گریه کرد تا از نفس افتاد . دیگه نای سر پا ایستادن رو نداشت . بخار آب داشت خفه اش می کرد و زخمِ مچش می سوخت .
به سرعت شامپو به موهاش زد و بدنش رو شست و بعد شیر رو بست . از پشتِ در صدای نا مفهوم حرف زدن مادرش رو با شخص دومی شنید . فکر کرد لابد امیر رضاست که از مدرسه برگشته .
حوله تنپوش صورتی رنگش رو پوشید و موهای نم دارش رو توی کلاه پنهان کرد و از حمام خارج شد .
– خیلی کار خوبی کردی که اومدی ! آرام هم این روزا حال خوشی نداره ! من که نمیفهمم چشه … تو باز زبونش رو بهتر می فهمی !
آرام سر جا میخکوب موند و فکر کرد چه کسی ممکنه به دیدنش اومده باشه ؟ … از رویارویی با همه ی عالم و آدم وحشت داشت . حس می کرد داغ ننگ روی پیشونیش حک شده … فکر می کرد هر کسی بهش نگاه کنه ، بلافاصله می فهمه براش چه اتفاقی افتاده . با صدای لرزونی گفت :
– مامان ملی !
ملی خانم بلافاصله جوابشو داد :
– جانم ؟ اومدی آرام جان ؟ … بیا ببین مهمون داری !
چه مهمونی ؟ … حتی نمی تونست حدس بزنه . زانوهاش بی اختیار شروع کردن به لرزیدن . همون وقت مادرش توی تیررس نگاهش قرار گرفت . آرام با حرکت دستش پرسید :
– کیه ؟
ملی خانم با صدای آزادی جواب داد :
– کیمیاست !
آرام یک لحظه جا خورد … کیمیا ! بعد همه ی تنش از نفرت و انزجار لرزید . حالش از این دختر بهم می خورد … اونو یک جورایی مقصر بدبختی های امروزش می دید . فوری قدم تند کرد و توی اتاقش رفت . همونطوری با حوله ی خیس لبه ی تختخواب نشست و سرش رو بین دستاش گرفت .
کیمیا اومده بود که چه غلطی بکنه ؟ ازش بدش می اومد … ازش وحشت داشت … ازش چندشش می شد ! کیمیا می دونست چه اتفاقی افتاده … اون راز کثیف آرام رو می دونست ! اون و گلی کسایی بودن که آرام رو پیدا کردن … وقتی هنوز لخت بود و از درد به خودش می پیچید و خون از لای پاهاش می اومد .
زهر تلخ حقارت توی کامش پیچید . کاش کیمیا می مرد و آرام رو با این راز تنها میذاشت !
توی افکار مریض و تبدارش غرق بود و کسی به در زد :
– آرام ؟!
صدای کیمیا بود . آرام بلافاصله سرشو بلند کرد و نگاه خصمانه اش رو به استقبالِ راهش پرتاپ کرد به طرف در .
– می شه بیام تو ؟
آرام هیچ جوابی نداد … نمی تونست حرفی بزنه . کیمیا چند لحظه صبر کرد و چون پاسخی نگرفت ، درو آروم باز کرد و اومد داخل . یک لحظه نگاه کرد به آرام که پیچیده توی حوله ی لطیف صورتیش از نفرت می لرزید … و بعد سرش رو پایین انداخت .
– ببخشید !
خودش هم نمیدونست که چرا اینو گفت … آرام هم نمی دونست .
– می دونم که نمی خوای منو ببینی !
آرام بغضش رو قورت داد و رک گفت :
– آره … نمیخوام ببینمت !
کیمیا بیشتر توی خودش مچاله شد :
– این دو روزه چند بار بهت زنگ زدم … میخواستم پشت تلفن برات بگم … ولی همش خاموش بودی !
– نمیخواستم حتی صدات رو بشنوم !
چقدر بی رحم بود ! تا چهار روز قبل کِی فکرشو می کرد قراره با کیمیا اینقدر بد باشه ؟ این دختر خوب و صمیمی … رفیق ده ساله اش ! … التماس ریخت توی چشم های گربه ای کیمیا :
– آرام به خدا … من نمی فهمم ! … من حالم بده ! دارم دیوونه می شم !
آرام چشم هاشو بست .
– برو بیرون !
– دلت میخواد از من عصبانی باشی آرام ؟ دلت میخواد دنبال مقصر باشی تا بچزونیش و خودت آروم بگیری ؟ … به خدا من مقصر نیستم ! من نمیخواستم اینطوری بشه ! منم عین تو فریب خوردم ! عین تو …
– از اتاق من برو بیرون !
– آرام التماس می کنم منو ببخش ! من خودم به اندازه ی کافی حالم خرابه … تو بدترم نکن !
آرام یکدفعه احساس کرد که دیگه نمیتونه تحمل کنه … دیگه حتی نمیتونه نفس بکشه . انزجار تند و تیزی توی تنش دوید و یکدفعه جیغ زد :
– برو گمشو بیرون !
از شدت خشم نیمه نفس شده بود … عین گرگی که توی گودالی افتاده باشه و دستش به هیچ جایی بند نباشه … احساس می کرد همون اندازه عصبانیه و همون اندازه هیچ غلطی نمی تونه بکنه .
کیمیا از صدای جیغِ بلندش جا خورده بود … اصلاً انتظارش رو نداشت … ولی سعی کرد خودشو جمع و جور کنه :
– باشه … باشه عزیزم … تو آروم باش !
آب دهنشو قورت داد و یک قدم جلو رفت و مردد گفت :
– فقط … فقط بذار یه چیزی بگم و برم !
آرام با نفرت ازش رو چرخوند . کیمیا ادامه داد :
– یکی دیروز اومده بود بوتیک !
آرام هیچی نگفت … کیمیا با جرأت بیشتری ادامه داد :
– یک زن بود ، می گفت … اسمش ارمغان صابریه ! می گفت … می گفت وکیلِ …
صداش کم رمق شد :
– وکیل همون مردیه که … به تو ..
صداش کاملاً از حرارت افتاد و خاموش شد و آرام … حتی دیگه نفس نمی کشید . نگاهش خشک مونده بود روی کتابخونه ی قدیمیش و روی همه رمان هایی که خونده بود … و بدنش … سردِ سرد … انگار که مرده بود ! کیمیا با دلواپسی باز هم بهش نزدیک تر شد :
– آرام جان گوشِت با منه ؟
– چی میخواست ؟
صداش هم سرد و مرده بود … کیمیا بی خودی به خودش لرزید .
– دنبال تو می گشت .
– که چی بشه ؟
– دنبال آدرست و شماره موبایلت می گشت . میخواست تو رو ببینه ! می خواست باهات حرف بزنه ! … من بهش گفتم که رگت رو زدی !
آرام سر چرخوند و باز کیمیا نگاه کرد … نفهمید کیمیا چی توی نگاهش خوند که اخم کرد و با حرارت ادامه داد :
– باید می فهمید آرام … باید می فهمید چه بلایی سرت اومده ! باید به اندازه ی تو درد بکشه !
آرام میخواست چیزی بگه … ولی نمیدونست چی . هیچ ادراکی از اتفاقاتی که داشت پشت سر هم براش می افتاد ، نداشت . نمی فهمید این یک اتفاق خوبه یا بد … انگار بعد از حادثه ی تجاوز مغزش هم مثل تمام بدنش آسیب دیده بود … فهمش خرد شده بود . نگاه کیمیا رنگ ترحم و عذاب وجدان گرفت :
– ازم ناراحت شدی ؟
آرام سر در گم جوابشو داد :
– نمی دونم ! نمی دونم !
و واقعاً هم نمی دونست .
چند لحظه در سکوت محض … هیچ کدوم هیچی نمی گفتن . حتی آرام فراموش کرده بود چقدر از کیمیا نفرت داره … تا اینکه ملی خانم از بیرون صداشو بلند کرد :
– آرام ! بیا چایی ببر واسه دوستت !
کیمیا نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد و کف دستش رو روی گونه اش کشید … آرام نگاهش کرد و تازه فهمید که اون به گریه افتاده .
– من دیگه باید برم ! ببخشید که با دیدنم اذیت شدی … ولی فکر کردم باید بدونی !
زیر لبی خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف در . آرام صداش کرد :
– شماره ی منو دادی بهش ؟
کیمیا با تأخیر آشکار جوابشو داد :
– آره !
و بعد از اتاق بیرون رفت … .
***
نشسته بود کنار سفره . سرش پایین بود و به گل های درشت وسط سفره ی تمیز نگاه میکرد . دست هاش تند و تند نون سنگک رو ریز می کرد و توی کاسه ی آبگوشت می ریخت .
– من صلاح تو رو میخوام بابا جان . اگه چیزی بهت میگم … برای اینه که خودت خدایی نکرده آسیبی نبینی !
باباش اون طرف سفره نشسته بود و نطق می کرد … به خیال خودش میخواست کدورت ها رو از دل دخترش در بیاره . بعد از یک هفته یادش اومده بود … نمی دونست چطوری داره با زخمِ تازه ی آرام ور می ره و عذابش می ده .
آرام سعی می کرد نگاهش نکنه … سعی می کرد هیچ کدوم از حرفاشو نشنوه … لب هاشو روی هم چفت کرده بود و سعی می کرد یکدفعه ای جیغ نزنه .
– آخه تو که نمیدونی … نیستی توی این جامعه ! مردم مریضن ! می فهمی چی می گم بابا جان ؟ گوشِت با منه ؟! مردم یک مشت مریض شدن ! به همدیگه رحم نمی کنن ! به ناموس همدیگه رحم نمی کنن !
ملی خانم با نگرانی نگاهی به صورتِ یکپارچه آتیش آرام انداخت و گفت :
– آرام جان ، مامان … بسه دیگه اینقدر نون ریز کردی ! ناهارتو بخور !
آرام اصلاً صداشو نشنید . ملی خانم خودش دست دراز کرد و قاشق رو برداشت و بین انگشتای دخترش گذاشت . بعد چشم غره ای به احمد آقا رفت و بهش توپید :
– خبه حالا … سر ظهری رفتی بالا منبر ! این بچه بعد از چند روزه یک بار با ما نشسته سر سفره … میخوای فراریش بدی ؟!
احمد آقا کمی گوشت و حبوبات کوبیده شده رو توی کاسه اش ریخت و بدون اینکه از لحن تند زنش ناراحت بشه ، گفت :
– میخوام چشم و گوشش باز شه خانم ! من که بدش رو نمیخوام ! باید بفهمه من دشمنش نیستم !
لحنش سر حال بود … آرام فکر کرد با خودش که لابد توی قمار برده که اینطوری شنگوله ! ملی خانم هم حتماً همین فکرو پیش خودش کرده بود که با بیزاری گفت :
– خب … فهمید !
– به جانِ جفت بچه هام … صالح خان می گفت همین پریشبا یه دختره رو توی محل خفت کردن و بردن … جلوی چشم همه !
آرام قاشقش رو رها کرد توی کاسه و چنگ زد به یقه ی بلوزش . حس می کرد دل و روده اش دارن بهم می پیچن . امیر رضا به قاشقش لیس زد و پرسید :
– خفت یعنی چی ؟!
و احمد آقا ادامه داد :
– بد دوره و زمونه ای شده !
آرام دیگه نمی تونست تحمل کنه … حالت تهوعش عین یک توفانِ تند و تیز توی معده اش پیچیده بود و بی قرارش می کرد . از جلوی سفره کنار کشید و دوید سمت دستشویی . صدای مامانش رو شنید :
– خدا مرگم بده ! … آرام !
آرام خودشو توی دستشویی انداخت و درو پشت سرش بهم کوبید و بعد خم شد و توی کاسه ی روشویی عق زد . توی معده اش چیزی نبود ، چون اون روزا خیلی کم غذا میخورد … ولی عق زد و اسید معده اش رو بالا آورد . کامش مزه ی زهر مار گرفته بود و راه گلوش می سوخت و بعد هم کم کم … فکرهای وحشتناک توی سرش شروع کردن به هیس هیس کردن .