رمان به سادگی پارت یک

3.9
(16)

 

نام کتاب : به سادگی

نویسنده : تسنیم

ژانر : عاشقانه آرام

دومین بار بود که تنهایی پله های هواپیما را بالا میرفتم … 10 سال بزرگتر شده بودم اضطراب تنهایی هم 10 سال بزرگتر شده بود اما جنسش فرق داشت … 10 سال پیش 13 ساله بودم بابا سوار هواپیمایم کرده .میرفتم کرمان که راننده بیاید دنبالم و مرا ببرد بم… مامان 3 ماه بود که بم بود …از طرف سازمان ملل رفته بود برای کمک به زلزله زده ها… کنار خانم روس چشم ابی کنار پنجره ی هواپیما نشسته بودم ، در ذهنم برنامه میریختم تا برسیم برایش انگلیسی صحبت کنم … 2 دقیقه نشد که اقای سیبیل کلفت امد بالای سرم گفت اشتباه جایش نشستم ، شماره ام را نگاه کردم دیدم بله ! حق داشت .رفتم سر جایم.ناراحتی نداشت همان قدر که من دوست داشتم کنار خانم چشم ابی بنشینم او هم دوست داشت !

حالا 23 سالم بود می دانستم باید از روی کارت پرواز سر جایم بنشینم ، کرمان هم نمیرفتم .از طرف مامان باید میرفتم سوییس ، قرارداد امضا می کردم و دوره ی حقوق بشر می گذراندم .از پنجره باند فرودگاه را نگاه میکردم .این بار بابا دیگر نبود که سوار هواپیمایم کند.برایم مهم نبود خانم چشم ابی کنارم باشد یا اقای سیبیل کلفت ، دوست داشتم صندلی کنارم اشغال نشود.قرار بود سینا بیاید فرودگاه دنبالم ، پسر دوست مامان بود ، او را هم 10 سال پیش بم دیده بودم ، 10 سال پیش دانشجوی پزشکی عمومی بود ، از سوییس امده بم کمک رسانی.13 سالم بود عاشقش شده بودم.رویا هم بافته بودم.با لباس عروس کنارسینا.دکتر بود ، خوش قیافه و خوش تیپ هم بود.با شاهزاده سوار بر اسب مو نمی زد.حالا 10 سال گذشته بود تخصص روانپزشکیش را هم گرفته بود .اما دیگر 23 سالم بود میدانستم 10 سال در سوییس منتظر نمانده من بزرگ شوم ، می دانستم با چند نفری دوست بوده و به جایی نرسیده .از سوییس زنگ میزد ، برای مامان تعریف می کرد.

بوی عطرش آمد ، رویای اشغال نشدن صندلی به تاریخ پیوست.مطمئن بودم عطرش همان عطرجان فرانکو فرره ی وحید است که وقتی کیش بودم بویش تمام کادیلاک را بر میداشت .دوست فرداد بود.فرداد که با دنیا ازدواج کرد من هم سرجهازی بودم .هر جا میرفتند من هم بودم.سر بر نگرداندم نگاهش کنم .فضول درد گرفته بودم اما میخواستم بی اعتنا جلوه کنم.هواپییمایی امارات بود .ترانزیت داشت.اول میرفت دبی از دبی به ژنو.فقط دعا میکردم تا ژنو هم مسیر باشیم .حتی اگر در پرواز بعدی کنار من نبود .بوی گرمش که در هواپیما بود کافی بود.

نیم ساعت بود که هواپیما بلند شده بود .مامان در جعبه اهنی مورد علاقه ام پسته ریخته بود که اگر حالت تهوع گرفتم بخورم.هیچوقت در هواپیما حالت تهوع نمی گرفتم .اما از سر بیکاری در جعبه را باز کردم .سر دوراهی مانده بودم که تعارفش کنم یا نه .به خودم بود هرگز این کار را نمی کردم ، چون خجالت امیخته با دستپاچگی اجازه نمیداد و دلبری های دخترانه خیلی خوب بلد نبودم.دنیا همیشه می گفت خب وقتی اینطور رفتار میکنی معلمومه هیچکس طرفت نمیاد. دل به دریا زدم جعبه را سمتش گرفتم .به امید اینکه حتی اگر میل ندارد هم دستم را رد نکند…

-بفرمایید

-ممنون (دو تا برداشت)

ساعت اُمگایش را دیدم.جین سرمه ای پایش بود با پیرهن مردانه راه راه ابی سفید .30 سال را داشت .موهایش کوتاه بود و مرتب.چهره ای مردانه و دلنشین.برای من ! شاید اگر شهرزاد بود خوشش نمی امد.مو سیخ سیخی دوست داشت و تیپ امروزی.

– تنها سفر می کنید ؟

-بله ، برای گذراندن دوره میروم ژنو

-پس همسفریم !

-چطور ؟ شما هم ژنو می روید ؟ !

-بله

بله اش کوتاه بود و مردانه.روحیه ی دخترانه ام می گفت نباید خیلی سعی کنم سوال کنم و حرف بزنم .دوباره سرم را به صندلی تکیه دادم .مهماندار که برای پذیرایی امد داشتم به انگلیسی می گفتم فقط آب پرتقال میخواهم که به فارسی گفت الان شور خوردید اب پرتقال هم اسید معدتون اذیت میشه. یک لحظه کوتاه نگاهش کردم و از مهماندار آب خواستم .

-قصد جسارت نداشتم ، فقط گفتم معدتون تو هواپیما ناراحت نشه.

– نه لطف کردید که گفتید ، من خیلی حواسم به این مسائل نیست .ممنون

لبخند زد ! فقط فکر کردم چقدر مردانه ، قاطع و کوتاه محبت می کند !

هواپیما که نشست صبر کردم همه پیاده شوند ، اصولا عجله نداشتم ، او هم انگار نداشت.چمدانم را به بار داده بودم.فقط کیف دستی و کیف لپ تاپم را بالا گذاشته بودم .کیف luis vuittonام را دنیا از ایتالیا اورده بود.دوست داشتم وقتی سینا به استقبالم می اید تیپم مناسب باشد مگرنه یک کیف کوله می انداختم که برای سفر راحت تر باشد.کیف هایم را از ان بالا پایین اورد .تشکر کردم و باز فقط لبخند زد .وارد سالن ترانزیت که شدم مانتوی عبایی ام را در آوردم.شلوار جین 90 سانتی تا قوزک پایم پوشیده بودم و شومیزی صورتی روشن با کالجی به همان رنگ .شالم هم سفید بود با گلهای درشت از سرم روی شانه هایم افتاده بود .گذاشتم دور گردنم بماند.خرید از freeshopفرودگاه را به نشستن روی صندلی های سالن ترانزیت ترجیح دادم .بعد از گشت زدن در فروشگاه یک رژقرمز خریدم .تصمیم گرفتم 1 ساعت باقیمانده تا پرواز بعدی را در کافی شاپ فرودگاه بنشینم .براونی و قهوه ام را که تحویل گرفتم .روی یکی از میزهای دو نفره نشستم.سرم به لپ تاپم گرم بود که دیدم آقایی صندلی رو به رویم را بیرون کشید.سرم را دوباره به صفحه لپتاپ گرم کردم …

– مقصدتون کجاست ، من میرم آلمان ، امده بودم به املاکم در تهران سر بزنم و کارهای حقوقیم را سر و سامان بدهم .چهرتونونو دیدم فهمیدم ایرانی هستید.

این ادم ایرانی بود ؟! من را نمیشناخت و چه راحت امده بود از قیافه ایرانی من صحبت میکرد ! : چطور ؟

– خب من بعد از این همه سال زندگی تو اروپا چهره ی یک دختر ایرانی را تشخیص میدم !

(به قیافه ام فکر کردم ، موهای خرمایی رنگ که از قبل از مسافرت مَسی جون لایت های نسکافه ای دخترانه توش در آورده بود ، صورت گندم گون و چشمهای قهوه ای تیره ، خب شاید دخترهای ایرانی این شکلی اند دیگر ! )

نمیدانم هدفش چه بود ، خوب یا بد برایم مهم نبود.مهم این بود که به راحتی به خودش اجازه دهد خلوت مرا به هم بزند و در مورد املاکش و کارهای حقوقی اش صحبت کند.حتی اگر سوء نیت نداشت این کارش محترمانه نبود .لپ تاپم را بستم و غیر مستقیم به او فهماندم میخواهم بروم !

– با اجازه من باید برم کارت پروازمو بگیرم.

– خواهش میکنم خوشحال شدم .منم باید کم کم بروم.

بلند شد و کنارم راه آمد.این ادم قصد تنها گذاشتن من را نداشت …

– من باید بروم گِیت 121 خدانگهدار

تا بخواهد جواب بدهد دویدم سمت گیت .روی یکی از صندلی نشستم .دیگر چیزی تا باز شدن گیت نمانده بود. دوباره بوی عطرش آمد .کنارم نشست .بی هیچ حرفی .

بلند شدم ، بلند شد ، قصدا پشتم راه می امد که بهم بفهماند میداند خانمها مقدمند.به گیت که رسیدیم بلیطش را به سمتم گرفت: اگه مشکلی ندارید این هارو با هم بدید که اتفاق کافی شاپ تکرار نشود.شوکه شدم بودم ! چه میگفت ؟ نگاه کوتاهی به بلیطش انداختم . اسمش بامداد بود…بامداد ! کم شنیده بودم …

بی حرف کارتها به اقای سیاه پوست دادم او هم پشت سرم امد.یعنی دیده بود که در کافی شاپ آن مرد سراغم امده بود ! پس چرا من او را ندیده بودم ؟!

دومین بار بود که مردانه ، کوتاه و قاطع محبت میکرد !

دوباره کیفهایم را گرفت که خودم برای بالا گذاشتنشان دست دراز نکنم .ممنون کوتاهی گفتم ، کنارپنجره نشستم .کنارم نشست بی هیچ حرفی …

دوست داشتم که مردانه سکوت می کرد .حالا که سوار هواپیمای سوییس بودم اضطراب دیدن سینا بیشتر شده بود .درست که دیگر مثل 13 سالگی عاشق نبود م.اما بعد از 10 سال رو به رو شدن با او سخت بود .از دختر بچه ای 13 ساله شده بودم دختری 23 ساله که ابروهایش را برداشته موهایش هایلایت دارد و به جای کیف کوله کیف دستی دخترانه دارد و دیگر عاشق کوچولو نیست .

بامداد که حرف نمی زد ، من هم دلبری های دخترانه ام انقدر قوی نبود که با زیرکی به حرف بگیرمش .سرم پر از افکار مختلف بود.سینا ، مامان که اعتماد کرده بود این 1 هفته را خانه ی او بمانم .فرداد و دنیا که می خواستند خانه شان را عوض کنند .مینا که برای ازدواج اماده می شد و باز سینا که بعد از 10 سال در فرودگاه انتظارم را می کشید .بامداد هم چنان ساکت …

دستش را روی شانه ام گذاشته بود : بیدار شید یک چیزی بخورید !

عادت نداشتم کسی اینطور بیدارم کند ، بابا وقتی بود می گفت مخملی بیدار شو … انقدر مخملی گفتنش را دوست داشتم خودم را برای شنیدن تکرارش به خواب می زدم … فرداد هم که همیشه من بیدارش می کردم و حالا رفته بود خانه خودش .من مانده بودم و مامان ، هر روز صبح که میخواست سر کار برود می گفت : فدرا بلند شو ! …بلند نمیشی با من صبحانه بخوری ؟ من رفتما !

اما خب بامداد که اسمم را نمی دانست ! میز جلویم را باز کرده بود .فقط دسر و نوشابه ام را خوردم ، همیشه از غذاهای امارات بدم می امد .باید بلیطturkish Air می گرفتم .بامداد هم فقط دسرش را خورده بود .پس ذائقه هایمان شبیه بود.

هندزفری ها را در گوشم گذاشتم کمی سلن دیون گوش دادم تا برسیم .هواپیما در فرودگاه ژنو نشست.

در سالن که منتظر بودم چمدانم را از روی ریل بردارم بامداد کنارم ایستاده بود .جدی و پر ابهت .گفت :چمدونتون چه شکلیه ؟

– بنفش ساده

سر می گرداندم ببینم فرودگاه ژنو چه شکلی است … گفت: خانم … ببخشید… گفتم فدرا هستم

-بفرمایید چمدونتون

– مرسی لطف کردید

وباز لبخند.فرودگاه ژنو خیلی پیچ در پیچ بود .کنار بامداد راهروها را طی می کردم .مهر که در پاسپورتم خورد برگشتم سمتش: سفر خوبی داشته باشید ، خوشحال شدم

بامداد: کسی می یاد دنبالتون ؟ میتونم برسونمتون

– ممنون میان دنبالم .

– پس خداحافظ

– خداحافظ( دوست نداشتم دخترانه های کوچک و ناشیانه ام با مردانه های دلنشین بامداد زود تمام شود .اما انگار بامداد به همه مهربان بود.هیچ نخواست در موردم بداند یا چیزی از خودش بگوید.مثل بامداد واقعی نرم و سریع گذشت)

موهای شقیقه اش کمی سفید شده بود .پیراهن مردانه قرمز پوشیده بود با شلوار جین.10 سال پیش که ایران بود میگفت سوییس که هستم باید رنگی بپوشم .اونجا مثل ایران به رنگ تیره عادت ندارند. همه تیره هایش می اورد ایران می پوشید.من را ندیده بود.با همان غرور و بی اعتنایی همیشگی اش ایستاده بود .

– سلام دکتر سینا ((بعد 10 سال ندیدنش سینا صدا کردنش با 8 سال تفاوت سنی برایم سخت بود.

– به ! سلام… چطوری فدرا جان ؟

(تعجب را در چشمانش می دیدم ، خودم هم میدانستم هیچ شباهتی به فدرای 8 سال پیش ندارم.اما سینا هرگز چیزی را به روی خودش نمی اورد .بعد از 10 سال دورادور میشناختمش)

آپارتمانش نزدیک مرز ژنو و فرانسه بود .برای یک مرد جوان مجرد بزرگ بود …3 خوابه بود … به اتاقم راهنمایی ام کرد.خوشبختانه حمام در اتاق بود …همین کافی بود .

7 صبح بیدار بودم ، از اتاق که بیرون امدم سینا قهوه دم میکرد.قرار بود مرا برساند میدان صندلی که ساختمان سازمان ملل بود.موقع پیاده شدن مسیر اتوبوس ها را توضیح داد که چطور برگردم… یعنی دنبالم نمی امد …همیشه غیر مستقیم حرفش را می زد .

جلسه سازمان ملل ساعت 4 تمام شد … خسته شده بودم از اینکه با همه راجع به حقوق بشر صحبت کنم .کارت بدهم برای همکاری های بعدی و چه و چه… اما مامان تهدیدم کرده بود که حواسم را جمع کنم .

دوباره امدم میدان صندلی ، باید اول کمی خوراکی می خریدم .مامان از تهران اولتیماتوم داده بود که خودم خوراکی بخرم و غذا درست کنم : همین که سینا گفته بری خونش خیلی لطف کرده ، اگرنه باید چند میلیون پول هتل می دادی.قشنگ خودت برو خرید کن شام درست کن .

می دانستم اگر سفارشاتش اجرا نشود حسابس از خجالتم در خواهد امد.

وقتی رسیدم سینا ساز میزد .تعارف کردم که من شام درست کنم ، در کمال ناباوری پذیرفت .سریع لازانیا درست کردم .9 شب بود ، ژنو ساعت 6 خاموش می شد ، دیگر هیچ مغازه ای باز نبود.همه یا کنار دریاچه بودند یا در کلاب .کلاب برو که نبودم اما دوست داشتم بروم کنار دریاچه ، که ان هم باید به دل سینا نگاه می کردم.

– فدرا جان امروز یک کیس خودکشی بد حال داشتم انرژیمو گرفت ، فردا باید صبح اول وقت بیمارستان باشم ویزیتش کنم .ایشالا فردا شب میریم کنار دریاچه.

– خواهش میکنم ، این چه حرفیه ، منم خسته ام باشه برای فردا.

ظرفها را آب زدم ، دوش گرفتم چون صبح زود دیگر وقت نمیشد .

میدان صندلی شده بود نقطه تلاقی من و ژنو.دوباره مکالمات تکراری و حقوق بشر … بشری که تنها ارزشش همین بحث های بی سرانجام سازمان ملل بود… نه جنگی آتش بس میشد … نه گرسنه ای سیر میشد و نه هیچ اتفاقی هیچ جای دنیا رخ میداد…

این بار زودتر رسیدم کمی اطراف آپارتمان سینا قدم زدم … به خانه که رفتم ساعت 6 بود کمی که استراحت کردیم قهوه ای اوردم با شکلاتهایی که خریده بودم : حال مریضتون خوب بود ؟

– خیلی نه ! متوجه خیانت همسرش شده ، دست به خودکشی زده

– یعنی انقدر دوستش داشته ؟ من هرگز نمیتونم تصور کنم به خاطر کسی خودمو بکشم !

– زندگی زناشویی پیچیده است فدرا جان …و تو سنت هنوز کمه برای فهمیدن این سیاهی ها

– میدونم که تا حالا رابطه ی عاطفی جدی رو تجربه نکردم اما هرچقدر هم که یکی رو دوست داشته باشم خودمو نمیکشم مخصوصا که به من خیانت کرده باشه… با اینکه سخته اما از زندگیش میرم بیرون

– خیلی پیچیده است به همین راحتی نمیتونی اظهار نظر کنی …وقتی زیر یک سقف لحظاتتو با یکی تقسیم میکنی … باهاش هم نفس میشی …به همین راحتی نمیتونی کنار بگذاریش..

– نمیدونم …شاید هم اینطوره…

سینا سکوت کرده بود قهوه می خورد و من فکر می کردم مگر سینا با کسی زیر یک سقف هم نفس شده که انقدر عمیق صحبت می کند.

– فدرا جان دیگه کم کم حاضر شو بریم کنار دریاچه ، شام هم همبرگر میخوریم

موهایم را باز گذاشته بودم ، لگ سرمه ای رنگم را پوشیدم با تی شرت سرخابی رنگ …کتونی های سرخابیم رو هم پوشیدم …مهم نبود دنیا گفته بود کفش عروسکی بپوش …میخواستم راحت کنار دریاچه قدم بزنم … سینا هم مهم نبود که قدم زدن کنار دختر جوانی با کتونی سرخابی برایش چه حسی داشت …

وقتی کنار دریاچه قدم میزدیم سرم به سمت دریاچه بود ..به 23 سالگی ام فکر میکردم که هیچ عاشقانه ای نداشت … گردشش با فرداد و دنیا بود … مسافرتش با بامداد … قدم زدنهایش با سینا … تنهاییش در خانه با مامان …

– این کفشای تو چه گوگولیه

سریع نگاهم به کتونی های سرخابیم افتاد :اخه گفتم میخوایم قدم بزنیم کفش راحت بپوشم… دوست نداشتم خودم را برای سینا توضیح دهم… نمیدانستم این حرفش نوعی تعریف است یا به رو اوردن بچگی من نسبت به مردانگی او …

دوست داشتم همبرگر مک دونالد بخورم …اما سینا امده بود اینجا … اسمش فرانسوی بود همبرگرش را هم دوست نداشتم …

– همینطوری غذا میخوری که هیکلت انقدر ظریف مونده

– نه خیلی هم کم غذا نیستم .اما چاق نمیشم ..(میخواستم بگویم اگر تو مرا اینجا نیاورده بودی الان دو لپی همبرگر می خوردم … )

از این غیر مستقیم های زورکی و بی خیال سینا خوشم نمی امد.

– کارگاه سازمان ملل کی تموم میشه ؟

– فردا… روز سومه … مدرک مشارکتمون رو میدن و تموم میشه …به همین راحتی ما حقوق بشر رو احیا کردیم

– خب اخر هفته که من تعطیلم میتونیم بریم فرانسه رو ببینیم …

– من که خیلی دوست دارم اما نمیخوام اذیت شید

– نه اذیت نیست پس میریم

امروز روز سوم بود …واقعا از این بحثها خسته شده بودم … از الجزایر ، مالزی ، آلمان ، فرانسه و کجا و کجا دوست پیدا کرده بودم … از ان دو ستی هایی که میدانی جلسه تمام شود به تاریخ می پیوندند.

هنوز دو روز تا آخر هفته مانده بود ، می دانستم سینا به خاطر من مرخصی نمی گیرد .خوشحال هم بودم می توانستم هر طور دلم می خواهد بگردم و خرید کنم… بدون اینکه سینا هر حرکتم را زیر نظر داشته باشد… حس خوبی نداشتم از این دقتهای سینا … همه چیز را تحلیل روانشناسی می کرد…

شام ته چین پخته بودم…

– مرسی فدرا جان ..زحمت کشیدی …

– نوش جان کاری نکردم… با غذایم بازی میکردم

– تو ابروهات رو قصدا این مدلی بر میداری ؟

– چه مدلی ؟

عینکم را از چشمم برداشت .دستش را انتهای ابرویم گذاشت و شصتش را روی دم ابرویم کشید… : انگار یک کم تهشو کوتاه کردی

به این نزدیکی و بی پروایی سینا عادت نداشتم … خیلی راحت دستش را روی ابرویم گذاشته بود و تحلیل های زیبایی شناسی تحویلم میداد.

– نه مدلشه …اتفاقا از ابروی کوتاه و نازک خوشم نمیاد

– اخه دخترای شرقی ابروهای کشیده و نسبتا نازک دارن

– الا ن دیگه این خبرا نیست… اماخب یک چیز سلیقه اییه … من ابروی پهن دوست دارم که نه خیلی بلند باشه نه کوتاه

ابروهایش را استفهامی بالا انداخت … عینکم را از روی میز برداشت: شماره چشمت چنده ؟

(دنیا و مامان کلی غر زده بودند که لنز بذار ..نکنه اون عینک هنریتو بزنی قیافتو بکنی عین جغد دانا)تمام مدت لنز داشتم ..اما امشب خسته شده بودم از آن جسم خارجی داخل چشمم.بعد هم مگر من قصد دل بردن از سینا را داشتم که برایم مهم باشد ؟

– شماره چشمم 1 ولی خب از اول چشمم به لنز و عینک عادت کرده…

– فدرا تو بیس چهره ات خوبه … فکر کنم بینیتو عمل کنی خیلی بهتر هم میشه

– من از عمل بینی خوشم نمیاد …بینیمم انقدر وضعش خراب نیست

– باشه ولی اگه یه دکتر خوب عمل کنه خیلی بهتر میشه

– حالا راجع بهش فکر میکنم

– فردا برنامه ات چیه ؟ من مریض دارم نمیتونم همراهیت کنم

انتظار همراهی هم نداشتم : میخوام برم یکم خرید کنم … و کنار دریاچه قدم بزنم

– خوبه …پس خوش بگذره

– مرسی …پس شب بخیر

– شب بخیر

دراز کشیده بودم… دلم برای مامان تنگ شده بود …انگار سالها بود ندیده بودمش …فکر نمیکردم سینا امشب انقدر صریح دخترانه های مرا تحلیل کند… دوست هم نداشتم …جنس صحبتهایش مردانه نبود… مثل سکوت بامداد دلنشین نبود… میدانستم اگر برای مامان تعریف کنم می گوید دست ازاین ارزش گذاری ها بردار …ادمها که طبق انتظار تو رفتار نمی کنند… این کمال گرایی اخرش واسه خودت بد میشه …میبینی ادما اونی تو فکر میکنی نیستن ، توقعاتت بر اورده نمیشه ..فقط خودت اذیت میشی… اما من کمال گرا نبودم …من فقط مردانه دوست داشتم ان هم نه از نوع سینا…از نوع بامداد …که رفته بود و بوی عطر مردانه اش را هم برده بود…

نفهمیدم کی خوابم برده بود ساعت 9 صبح بود… سینا حتما رفته بود .با شیر و کرن فلکسهایی که خودم خریده بودم صبحانه خودم .شلوارک جینم را با تی شرت سفید پوشیدم با کتونی های سرخابی مورد علاقه ام .موهایم را بالای سرم گوجه کرده بودم .کیف یک وری ام را انداخته بودم که راحت بگردم.

رفتم فروشگاه manor . اینجا مکان مورد علاقه ام بود ، مرکز خرید چند طبقه ای که از عطر و لباس گرفته تا پنیر و شکلات سوییسی همه چیز داشت.برای خودم شلوار و پیراهن و کفش خریدم ، برای مامان ، فرداد و دنیا هم چند تکه لباس و شکلات… سوغاتی خریدن را دوست نداشتم ، سخت بود…

دو بسته شکلات خریده بودم که جعبه ی اهنی داشت شبیه ظرف شیر گاو … سفید با خال های مشکی..شکلاتهای داخلش اصلا مهم بود میخواستم ظرفش که خالی شد گل خشک داخلش بریزم بگذارم روی میز تحریرم… دو تا مگنت هم خریده بودم شکل گاو که بعد از ازدواج به یخچال خانه ام بزنم … خوشحال بودم… شاید الکی…شاید به خاطر مگنت های یخچال خانه ام…شاید از اینکه سینا نبود تا زیر ذره بین قرارم دهد…شاید از اینکه میتوانستم بروم مک دونالد سیب زمینی و همبرگر بخورم بعد هم یک بستی قیفی دستم بگیرم با خریدهایم به سختی کنار دریاچه قدم بزنم ، بستنی بخورم و 23 سالگی ام را رصد کنم . قبل از رسیدن سینا خریدهایم را داخل چمدان مرتب کردم… برای شام زرشک پلو درست کردم… احساس می کردم بوی غذا گرفته ام…دوش گرفتم شلوارک توسی رنگم که تا زیر زانو بود را با تیشرت مشکی پوشیدم… از دیشب که سینا روی ابروهایم دست کشیده بود فهمیده بودم مردانه هایش خیلی هم غیر فعال نیست.

بعد از شام تشکری خشک و خالی کرد و رفت سراغ سازش…

میدانستم سالها زندگی در اروپا از تعارفات ما ایرانی ها دورش کرده …اما خب انتظار این رفتارها را هم نداشتم…

صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم بروم کلیسای قدیمی را ببینم و عکس بگیرم ، به خودم که امدم 2 بعد از ظهر بود ، شنیده بودم کباب ترکی های این مغازه در ژنو معروف است … از خجالت معده ام که در امدم …راه افتادم به سمت دریاچه … خوبی ژنو بود که شهر کوچکی بود . میتوانستی راحت از هرجا با کمی پیاده روی کنار دریاچه برسی … روی نیمکت کنار دریاچه نشسته فکر میکردم این چند روز در این شهر کوچک کاش بامداد را می دیدم…کاش در موردم کنجکاوی می کرد…کاش با سکوتش کنار دریاچه با من قدم میزد … و باز می رسیدم به23 سالگی خالی از عاشقانه ام…

فردا ویک اِند بود و قرار بود سینا با ماشین مرا ببرد شهر ان سی ، مرز فرانسه و سوییس .

فکرش را هم نمی کردم این شهر انقدر قشنگ باشد…شهری که بافت قدیمی اش را حفظ کرده بود و معروف بود به شهر صابون… تمام شهر پر بود از مغازه های صابون سازی که صابون های معطر دست ساز می فروختند …هر قالب صابون 20 فرانک بود که به پول ما میشد 80 هزار تومان… می دانستم مامان بفهمد برای یک قالب صابون فرانسوی 80 هزار تومان پول داده ام عصبانی میشود… اما شاید دیگر هرگز اینجا نمی امدم…این صابون را میخریدم که به خانه ی خودم ببرم…

کنار هر مغازه یک کافه هم بود که میز و صندلی هایش را بیرون مغازه روی سنگفرش خیابان چیده بود و سایه بانش را پایین داده بود… دیگر سینا ، ریز بینی ها و تحلیل هایش برایم مهم نبود …دیدن این مغازه ها و کافه ها و بوی قهوه شیرین ترین حس دنیا بود…

باورم نمی شد اینهمه شلوغی جلوی این مغازه برای ساندویچ تخم مرغ باشد ! این فرانسوی ها هم عجب سلیقه ای داشتند… تهران که بودم محال بود لب به ساندویچ تخم مرغ بزنم اما شاید این ساندویچها مزه ی خاصی داشت که برایش سر و دست می شکاندند…راهم به سمت ساندویچی کج کردم … : میاید ساندویچ بخوریم ؟ …

– اگه تو میخوای بخوریم

پشت کانتر رفتم و انگلیسی سفارش دو تا ساندویچ دادم سینا اصلا نمیخواست به روی خودش بیاورد… خیلی شیک ایستاده بود و نگاه می کرد … یعنی حتی نمی خواست نقش مردها را بازی کند… یعنی انقدر اروپا رویش تاثیر گذاشته بود که اجازه می داد پول ساندویچ تخم مرغ را من حساب کنم… می دانستم اینجا این تعارفات مرسوم نیست …اما این کار اصلا مردانه نبود …

تا بعد از ظهر ان سی را زیر و رو کردیم… واقعا خسته بودم … دلم میخواست روی صندلی چوبی زیر سایه بان بنشینم قهوه و نان خرچنگی بخورم …

وقتی نشستیم و پسر جوان برای گرفتن سفارش همان قهوه و نان خرچنگی ام را خواستم و سینا شیک بادام زمینی… انتخابش هم مردانه نبود … کدام مرد 31 ساله ای شیک بادام زمینی سفارش می دهد… اگر بامداد بود احتمالا اسپرسوی دوبل سفارش می داد …

– برنامه ات برای اینده چیه فدرا جان ؟ نمیخوای اپلای کنی برای فوق لیسانس ؟

– فعلا که سر در گمم …همینطوری تمام دوستام دارن برای فوق امده میشن اما من چون از این شاخه به اون شاخه پریدم هنوز لیسانس هم نگرفتم … دوست دارم که برای فوق اپلای کنم اما وقتی فکر میکنم مامان تنهاست شک میکنم ارزششو داره یا نه…

– از هیچی عقب نیستی … بالاخره 2 سال دیر و زود اتفاقی نمیفته …اما با روحیه ای که من از تو سراغ دارم کار خوبی کردی که رشتتو عوض کردی… می تونی تو روانشناسی خیلی موفق تر از مهندسی باشی… روحیه ات خیلی جنگجو و محکم نیست به نظر من … که البته شاید درست نشناخته باشمت…اما سوییس هم دانشگاه های خوبی داره اگه بخوای

– (یعنی سینا میخواست من برای ادامه درسم برئم سوییس ؟ ):خب پشیمون نیستم از اینکه رشتمو عوض کردم اما وقتی می بینم مامان هر روز از کلینیک با کلی غم میاد خونه واسه دختری که پدرش معتاده … واسه مردی که زنش بهش خیانت میکنه و دختر 14 ساله ای که معتاد شده… فکر میکنم توانشو ندارم

– وقتی پا توی مسیری میذاری خدا توانشو هم میده و من فکر میکنم تو در این زمینه موفق میشی

– نمیدونم …شاید… اما تنها رویای رنگی من داشتن یه کافه قنادیه که خودم توش کاپ کیک های رنگی درست کنم واسه همه کسایی که خسته ، ناراحت ، خوشحال و یا نا امید میان تو کافه ام

– خیلی رنگی فکر می کنی و قشنگ … انگار یکی باید همیشه پشتت باشه و ازت حمایت کنه

– خب اگه راستشو بخواید شاید خیلی دخترونه رفتار نکنم اما محکم هم نیستم.دوست دارم به یک نفر تکیه کنم

– جالبه… !

فنجان قهوه ام را برداشت و جرعه ای نوشید … اصلا نمیتوانستم تصور کنم سینا به همین راحتی فنجانم را برداشته و قهوه نوشیده … از آن مردانه هایی بود که دوست داشتم … اما اصلا شبیه سینا نبود…

– انتخاب تو بهتر بود قهوه ی خوش طعمیه…

لبخندی شیطنت آمیز زدم : انتخابهای من همیشه بهترن

(از وقتی که تو شیک بادام زمینی سفارش میدهی خب معلوم است که انتخاب من بهتر است ! )

شب خسته به خانه رسیدیم نه من اشتهای شام داشتم نه سینا فردا بعد از ظهر پرواز داشتم …امشب آخرین شب اقامتم در ژنو بود .

فردا باید از صبح چمدان میبستم و اماده میشدم.

*

مامان بسته ای دو کیلویی پسته داده بود برای سینا بیاورم که اصلا فراموش کرده بودم !

روز آخر می خواستم پسته ها را بدهم… مامان و دنیا اگر بودند برای این سر به هوایی سرزنشم می کردند…

لباس های پوشیده شده ام را یک طرف چمدان چیده بودم و خریدهای جدید را با نایلون طرف دیگر… زیپش را به زور بستم ..

– دکتر سینا راستی این پسته برای شماست …مامان دادن…فراموش کرده بودم بدم بهتون

– زحمت کشیدی فدرا جان لازم نبود… من پسته نمی خورم…در هر صورت ممنون

(خونسردی و بی اعتنایی اش اعصابم را پاک به هم ریخته بود… لازم نبود بگوید پسته نمی خورد میتوانست یک تشکر خشک و خالی بکند و بعد از رفتنم پسته ها را دور بریزد… از مردانه های خونسردش متنفر بودم… اما از خودش نه ! روانم را به بازی گرفته بود ! )

– مرسی از لطفتون و ببخشید که این هفته بهتون زحمت دادم

– خواهش میکنم فدرا جان …سفرت بی خطر

– ممنون خداحافظ

– خدانگهدار

راهروهای پیچ در پیچ فرودگاه ژنو را بازمی گشتم… سینا هم تمام شده بود… بامداد هم دیگر نبود … همه ی مردانه های زندگی من کوتاه بود …

هواپیمای برگشت خیلی خلوت بود… زیاد نبودند کسانی که از سوییس بروند دوبی یا ایران…

این بار کسی کنارم نبود … ترجیح دادم تا رسیدن بخوابم .. بیداری مساوی بود با یادآوری سینا و تحلیل رفتارهایش…

پرواز دوبی به تهران بلافاصله بعد از نشستن این پرواز بود… انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که برگشتن بدون بامداد خیلی به چشم نیاید… خانم کناری هم مدام آرایشش را چک میکرد و موهایش را پوش میداد…

مامان و دنیا آمده بودند دنبالم .فرداد که کلا از سینا خوشش نمی امد … به روی من نیاورده بود…اما میدانستم به مامان گفته ندار که نیستیم …هتل بگیره …یعنی چی بره خونه اون مردک

ترجیح می داد این مسافرت را نادیده بگیرد… در ماشین را که بستم … مامان شروع کرد …

از رانندگی دنیا میترسید ، ترجیح میداد عقب بنشیند …باید مو به موی اتفاقات ژنو را میگفتم …البته برای مامان فقط جلسات سازمان ملل مهم بود و لینک هایی که با نماینده کشورهای دیگر گرفته بودم… دنیا اما فقط سینا برایش مهم بود …

خسته بودم اما حتی فکر دست کشیدن به لحاف گل گلی ام و گلدان حسن یوسفم کنار پنجره خستگی ام را در می کرد…

دنیا در حضور مامان ساکت بود..می دانستم فردا که مامان سر کار برود میخواهد مو به مو شرح ما وقع را بشنود…

مامان: سینا چطور بود ؟ راحت بودی ؟

– بد نبود … اما مامان باورت میشه گذاشت من پول ساندویچو حساب کنم ؟

– حالا گذشت دیگه… مدلشه… همینکه لطف کرد دعوتت کرد خونش دستشم درد نکنه

دنیا جان پس به فرداد بگو بیاد خونه ی ما شام دور هم باشیم ..

دنیا: چشم مامی جون

رویای تنهایی در اتاقم بیشتر از چند دقیقه دوام نیاورد …

**

فرداد تظاهر میکرد این هفته من مسافرت نبوده ام … حتی وقتی چاقوی سوییسی و لباسهای مارک داری که برای خودش و دنیا اورده بودم را دید با یک تشکر خالی قضیه را تمام کرد. میدانستم سوغاتی هایش را دوست دارد …به خانه خودشان که برسد همه را خوب وارسی می کند اما اینجا برایش سخت بود…

فرداد و دنیا که رفتند مامان هم خوابید.

کتابخانه ام خاک گرفته بود … ماگ گل گلی ام با قهوه ی مانده روی میز تحریر بود ..حسن یوسفم بزرگ شده بود… به اندازه یک هفته…

از اینکه مامان به اتاقم نرسیده بود خوشحال بودم… میدانست دوست ندارم کسی به وسایلم دست بزند…

فردا دوشنبه بود کلاس هم نداشتم خودم مرتبشان می کردم

**

– الو

– سلام خواب بودی ؟

– نه دیگه بیدار شده بودم ..چطوری ؟ فرداد رفته سر کار ؟

– اره نیم ساعته …تو چی کار میکنی ؟

– هیچی میخوام یکم اتاقمو تمیز کنم …

– باشه پس حالا به کارات برس بازم زنگ می زنم

– حال داشتی بیا اینجا

– حالا ببینم چی میشه …فرداد ماشینو برده…

– باشه پس فعلا خدافظ

– خدافظ(مکالماتم با دنیا همینطور بود…میدانستم منتظر است برایش از سینا تعریف کنم …خودش نمی پرسید… من هم روی مودش نبودم… سینا بعد از 10 سال شاهزاده ام نبود که ذوقش را داشته باشم..مخصوصا از وقتی شِیک سفارش می داد و راجع به ابروو بینی من اظهار نظر میکرد)

مامان رفته بود …خوشبختانه امروز ملاحظه کرده بود بیدارم نکرده بود برای صرف صبحانه اجباری

نان تست کردم با کره و عسل … اول رفتم سراغ چمدان … لباسهای جدید را آویزان کردم و کثیف ها را در ماشین انداختم …

ساعت 2 بود که تمام شد …

از فردا دوباره دانشگاه بود و کلاس و کار…

**

مامان: چیکار کردی امروز ؟

– هیچی …اتاقمو تمییز کردم…شما چه خبر ؟

مامان: از صبح درگیر کارهای بازارچه ایم … سلطانی هم که عرضه نداره …هر چیزو ده بار باید بهش گفت… تو مگه قرار نبود با دوستات بیاید کمک ؟

– این هفته که نبودم مامان ، فردا برم دانشگاه ببینم چی میگن

مامان: میدونی که من الان سرم شلوغه یکم کمک حال من باش …خانم راشد با اونهمه پرسنل همه کارهاشو دخترش انجام میده

– خب مامان گفتم میام دیگه… دوستامو که نمیتونم مجبور به کار خیر کنم !

مامان: ای بابا…

میدانستم بیشتر انجا بنشینم اه کشیدنهای مامان شروع میشود … می گفت هدفمند نیستی … بچه های مردم به خاطر این موقعیتها میدودند ..تو چون راحت برایت فراهم شده قدر نمیدانی

دیگر نمیدانستم هدفمندی چیست … از سال دوم دانشگاه سازش را کوک کرده بود که از این هنری بازیها و کافه رفتنها اینده ای در نمی اید… باید روانشناسی انتخاب میکردی که بفرستمت سازمان ملل …زبان یاد گرفتی که هیچ جا استفاده نمیکنی… یک مقاله هم چاپ نکردی

واقعا هدفمندی چه بود…سال سوم دانشگاه کنکور انسانی داده بودم … از دانشکده هنرو معماری خداحافظی کرده بودم … شده بودم دانشجوی روانشناسی …کنار ورودی های جدید دوسال از خودم کوچکتر … که از همان روز اول دم از نظریات هگل و مازلو می زدند … در حیاط پسرها را رصد می کردند… و فکر میکردند برای کلاسهای فردا چه بپوشند

در موسسه زبان درس می دادم … اما از نظر مامان این شمرده نمی شد..

کارهای مددکاری بچه های موسسه را هم باید پیگیری میکردم

در 23 سالگی هنوز ترم 5 بودم… دو بار تحقیقم شده بود مرجع امتحان استاد وهنوز هدفمند نبودم… مامان بود دیگر… بدم را نمی خواست …

خیلی دانشگاه را دوست نداشتم … دوستانم در دانشگاه آدرینا و سارا بودند …آدرینا تک فرزند یک خانواده ی ارمنی دوست داشتنی بود و سارا دختر یک خانواده فرهنگی… پدرش استاد دانشگاه بود و همیشه شاکی از سر به هوایی های سارا… ناحق هم نمی گفت …سارا با پسر یک حاجی بازاری دوست شده بود …فکر میکرد از احسان بهتر وجود ندارد…ان هم به خاطر گردش ها و خریدهایی که با احسان می رفت… دوست نداشتم قضاوتش کنم ..خواهرش ازدواج کرده بود تفاوت سنی اش با پدر و مادرش زیاد بود…شاید احسان تنهاییش را پر می کرد … آدرینا خیلی برای رفت و امد آزاد نبود …خاله ژاکلین فقط گاهی که با هم بودیم اجازه می داد کافه ای برویم وتئاتری ببینیم انهم من باید ادرینا را می رساندم خانه تا خیال خاله ژاکلین راحت شود…

نقطه ی اتصالم با دانشگاه به جز آدرینا و سارا استاد صدیق بود که دخترانه دوستم داشت ، دلسوزانه راهنماییم می کرد و استادانه هوایم را داشت…

از مانتوهای ساتن و تیپ های مکش مرگ مای بچه ها که از همان ترم اول حس روانشناسی برداشته بودند خسته بودم… همان موقع هم که دانشکده هنر بودم هم تیپم خیلی هنری نبود ..اما اندازه ی حالا هم که تمام مدت شلوار کتان های تیره و مانتوهای ساده میپوشیدم جدی نبود…

تنها بازمانده ی دانشکده هنر دستبندهایم بودند… دستبندهای رنگی که حالا 20 تا می شدند … بعضی ها را از کشورهای مختلفی که رفته بودم اورده بودم ، بعضی را خودم درست کرده بودم وچندتایش را از جمعه بازار خریده بودم… حتی دانشکده روانشناسی هم نتوانسته بود مرا از انها جدا کند…

جیمبو را همیشه کوچه ی پشت دانشگاه پارک می کردم… آدرینا می گفت این مسافتی که ماشینتو پارک میکنی با مسافت دانشگاه تا خونتون یکیه…چه کاریه ماشین میاری ؟

از اینکه پسرهای دانشگاه ردیف شوند و پارک کردنم را رصد کنند متنفر بودم…

ادرینا: به سلام … سوغاتی من کو ؟

سارا:سلام …بابا خارجی… تحول بگیر

– سلام …بذارید برسم بعد شروع کنید … سوغاتی ای در کار نیست … بیخود دلتونو صابون نزنید

ادرینا:باشه …تو راست میگی …شکلاتو که مطمئنم اوردی …دیگه بگو چی اوردی…

خندیدم …سر و کله زدن بی فایده بود … برای ادرینا یک تیشرت صورتی و یک شکلات فندقی اورده بودم …برای سارا هم قرمز همان تیشرت با شکلات تلخ…

ادرینا :استاد صدیق نیومده … تا 10:30 بیکاریم

سارا:بیا فدرا خانوم اینهمه قربون صدقه اش میری تحویل بگیر

– با اینکه خیلی دوسش دارم ولی واقعا کار زشتی کرده … نمیگه دانشجو زحمت میکشه وقت میذاره میاد دانشگاه…

ادرینا :اره سروش هم انگار با استاد هماهنگه نیومده

سروش پسر یکی از استادان علوم سیاسی دانشکده بود که استادها به واسطه پدرش خیلی هوایش را داشتند… ادرینا هم شده بود عاشق دلخسته

سارا:اخه ادرینا از چیه اون کله قرمز خوشت میاد ؟

ادرینا :کله قرمز اون احسانه … سروش بوره

حق هم با ادرینا بود سروش بور بود … جثه اش هم برای یک پسر کوچک بود اما پسر خوبی بود

– حالا بیخیال شید …بریم یه چیزی بخوریم تا 10:30 شه …

رفتیم ابمیوه فروشی نزدیک دانشگاه که شیر کاکائوهایش معروف بود …

– بچه ها هفته ی دیگه بازارچه خیریه است مامانم گفته بیاید …

سارا:من که میدونی از خونه بیام بیرون مستقیم پیش احسانم

– خب حالا با احسان بیا

سارا:اِاِاِاِ … که مامانت بگه این دوستت نابابه

– نه اینکه مامان من نمیدونه تو با احسان دوستی !

سارا:تقصیر شماست که تابلو کردید دیگه

ادرینا:منم که خودت باید از ژاکلین جون اجازمو بگیری

– ژاکلین جون با من … پس شما پایه اید …

ساعت 4 بود که رسیدم…

– مامان سلام … چیکار میکنی ؟

مامان: سلام دارم شام درست میکنم

رفتم آشپزخانه: ساعت تازه 4 سنگ مگه میخوای بپزی ؟

مامان:نه ژیگو درست میکنم گوشتش باید بپزه خوب

– راستی بچه ها گفتن میان برای بازارچه …فقط به خاله ژاکلین زنگ بزن خیالش از ادرینا راحت شه…سارا هم با احسان میاد

مامان: باشه بیاد ، با هرکی میخواد بیاد

– ببینم شما از ما راضی میشی یا نه

مامان: ببین این خانمی که میخواد حیاط خونه اشو در اختیار ما بذاره برای بازار خیریه خیلی حساسه …روناک معرفیش کرده…کفالت 4 تا از بچه ها رو هم قبول کرده… روناک زنگ زد گفت باید یه ادم شسته رفته بره باهاش صحبت کنه … بگه چند روز قراره تو خونش برنامه باشه و از چه ساعتی تا چه ساعتی…

– گازی به هویجم زدم: خب بگو دنیا بره…هم خوشتیپه ..هم خوش سر و زبون

مامان: من خودم دختر دارم بگم دنیا بره… هر چی جای ادمیزادیه بهت میگم برو هی بگو دنیا بره …سلطانی بره .. فلانی بره

– اه … بابا مامان دوباره دعوا راه ننداز … کی باید برم ؟

مامان: 5شنبه ساعت 4

اصلا حوصله ی این خیره ای دماغ بالا را نداشتم … 40 هزار تومان که کمک می کردند انتظار داشتند 100 بار جلویشان خم و راست شوی… فکر میکردند با 40 هزار تومان دنیا را از فقر و گرسنگی نجات داده اند…

ادرینا :سلام خبرگذاری اَسوشیتد پرس… دیشب خاله رویا زنگ زد به مامانم… گفت شاید خودش هم بیاد یه سر بزنه

– گفتم که خاله ژاکلین با من

سارا:جا گرفتید سر کلاس

– اره من کیفمو گذاشتم ، بریم

سارا که سر کلاس یا به احسان اس ام اس میداد یا در رویایش سپری میکرد … ادرینا هم سروش را زیر نظر داشت … من هم جزوه بر میداشتم …برای یک 23 ساله ی خالی از عاشقانه جزوه برداشتن بهترین کار بود.

– ادرینا من میرم موسسه میخوای بیا تا میدون کاج با هم بریم

ادرینا:ببین فدرا بیخود نیست که من انقدر دوستت دارم که ! نمیشه بیام مِستر مسعودو ببینم ؟

– مِستر مسعود دیگه ؟! برو با خط یازده برو که دیگه دلت مِستر مسعود نخواد

مسعود از بچه های آموزشگاه بود …یه پسر 27 ساله ی خوشحال که اومده زبان یاد بگیره … مهاجرت کنه …حالا با کدوم تخصص و هنر خدا عالمه… از ترم پیش به بهانه ی تولدش و چه و چه بچه های کلاس را دعوت میکرد بیرون… من هم یکبار مجبور شدم دعوتش را قبول کنم… دعوتمان کرده بود کافه شمرون که ثابت کند اینجور جاها را بلد و دست دلباز هم هست…

کارهایش بیشتر از اینکه مردانه باشد پسرانه بود… پسرانه هایی که دخترهای دبیرستانی دوست داشتند…

من مردانه دوست داشتم … ان هم نه از نوع سینا … از نوع بامداد…

ادرینا:دمت گرم …ولی فدرا جا از شوخی این مسعود که بچه ی بدی نیست حداقل یه مدت وقت بذار بشناسیش شاید خوشت اومد ..از دور قضاوت نکن…

– بابا ادرینا من اصن از مدلش خوشم نمیاد … از مدل موهاش…طرز نشستنش پشت فرمون… حرکاتش…

ادرینا:خب میدونم شبیه تو نیست …اما بالاخره تو این سن یه تجربه است …

– ادرینا خودمم میدونم شاید اونی که دنبالشم وجود خارجی نداشته باشه اما نمیخوام وقت و احساسمو الکی تلف کنم…

ادرینا:باشه حالا… مواظب خودت باش خانوم معلم …مرسی که رسوندیم

– عزیز دلمی خدافظ… به خاله ژاکلین سلام برسون

مسعودرا در راهرو دیدم ، تیشرت مشکی پوشیده بود و شلوار جین سرمه ای… بچه ها همه از مسافرت می پرسیدند … که تیچر کجا بودید و خوش گذشته و …

در سکوت به شوخی هایشان لخند میزدم…

مسعود:بابا خب گیر ندید شاید دوست ندارن بگن کجا بودن

میدانستم دارد انفعالی پرخاش میکند …دوست نداشتم دل به دلش بدهم …اینها هم از بچگانه هایش بود…

کلاس که تمام شد بچه ها دور میزم جمع شده بودند که وقت کلاس فوق العاده برای یک هفته ای که نبودم را تعیین کنیم…

– خب بچه ها این هفته پنج شنبه کار دارم نمیتونم…جمعه هم تنها روز استراحت منه …اگه شما هم مشکلی ندارید کلاس باشه برای پنج شنبه اینده…

همه با هم حرف میزدند … مسعود : نگار من رفتم تکلیف روشن شد به من اس ام اس بده

نگار : خب منم میخواستم با تو تا یه جایی بیام…حالا بعدا از اس ام اس میدم از تیچر میپرسم…

تیچر بای …

– بای

نگار سال قبل کنکور داده بود …رتبه اش نجومی شده بود … دوباره میخواند … یعنی مثلا می خواند … میگفت یا صنایع شریف یا هیچ جا … اما انقدر درگیر مسعود شده بود که دانشگاه آزاد علی آباد کتول هم قبول نمی شد…چندباری بعد کلاس برایم صحبت کرده بود… از علاقه اش به مسعود … از تمرکز نداشتنش و اینکه چرا مسعود به علاقه اش پاسخ نمی دهد… شک دارم بیش از تیپ مسعود و لکسوزش چیزی جذبش کرده بود…

برگشتن از میدان کاج ان هم ساعت 7 شب عذاب الیم بود… ترافیک و دختر پسرهای بیکار که امده بودند دور دور دیوانه ام میکرد ..

8:15 بود که رسیدم… :مامان سلام …

مامان:سلام … خسته نباشی…

– لپش را بوسیدم: مچکر هستم … مامان من 1 ساعت میخوابم بیدارم کن شام بخوریم… له لهم…

مامان:باشه…

لباس راحت و لحاف گل گلی و استراحت…

مامان :فدرا … فدرا پاشو ساعت داره 10 میشه شب خوابت نمیبره… میزو چیدم… فدرا

– اومدم مامان …اومدم

گوشیم رو از پاتختی برداشتم …جنگ شده بود

سارا:فدرا فردا جزوه روانشناسی مرضی استاد پوینده رو بیار کپی کنم

ادرینا:فدرا میگم فردا میای بریم گرامافون ؟ کلی رو مخ ژاکلین جون کار کردما…نه نگو

نگار: تیچر سلام …ببخشید اس ام اس دادم… کلاس فوق العاده کی شد ؟

مسعود:سلام … کلاس کی شد خانم البرز … من هفته ی دیگه شاید نباشم .

سارا:فدرا جان مردی دخترم ؟

میس کالهای دنیا و یگانه …

– مامان عجب بویی راه انداختی..

مامان:جدی میگی ؟ خودم که بویی احساس نمیکنم …

– چون خودت پختی …سالاد درست کنم ؟

مامان :زود پس غذا رو میزه یخ میکنه

– خیارها را پوست میکردم ، مامان من فردا با ادرینا میرم گرامافون …میخوایم بریم پاستا بخوریم و پارک دانشجو دور بزنیم

مامان:باشه شاید من رفتم به ژاکلین سر بزنم بیا دنبالم از اونجا با هم برگردیم

مامان هیچوقت به بیرون رفتن های من گیر نمیداد … اینطور تربیتم نکرده بود… می دانست اگر کسی هم در زندگیم باشد اولین نفر او خبردار می شود.

بعد از شام مامان که خوابید ماگ گلدارم پر قهوه کردم … کنار حسن یوسفم …

گوشی را برداشتم…

– سلام دنیا ..خوبی ؟ … ببخشید زنگ زدی خواب بودم

دنیا :سلام …اره میدونستم کلاس داری

– چه خبر فرداد خوبه ؟

دنیا:خوبه …داره سریال میبینه …زنگ زدم بگم سهیلا تازه برگشته …شو گذاشته …گفت تا جنسا کامله بیاید

– خب فردا که با ادرینا قرار دارم ، پنجشنبه هم ساعت 4 مامان بهم ماموریت داره …جمعه بریم ؟

دنیا :باشه ..پس فعلا

– به فرداد سلام برسون …خدافظ

برای سارا نوشتم :بله مردم … از احسان جانت جزوه بگیر

– ادرینا …پایه ام شدید… به خاله ژاکلین بگو مامانم فردا میاد بهش سر بزنه

– نگار جان قرار شد 1 شنبه و سه شنبه یکم بیشتر بمونیم برای کلاس جبرانی

– سلام آقای نظری … قرارشد یکشنبه و سه شنبه بیشتر بمونیم .

قصدا ته جمله ام نقطه گذاشتم …یعنی دیگر جواب نده…

از وقتی امده بودم وقت نشده بود به سینا فکر کنم … سینا کجای زندگی من بود ؟ …اصلا چرا باید فکرش را میکردم ؟ … چون در 23 سالگی تنها شخصیت جدی عاطفی ام بود ؟

مسعود بچه بود… امیرحسین از بچه های علوم سیاسی دانشگاه بود که غیر مستقیم گفته بود علاقه ی نیم بندی به دارد… حوصله امیرحسین و ارمانهای سیاسی اش را هم نداشتم… خسته بودم از کافه نشینی های اجباری با بوی سیگارش و بحث بر سر بورژوازی و پرولتاریا …

پدرش نویسنده بود که ممنوع الکار شده بود… وضع اقتصادیشان هم تعریفی نبود… از نظر او من هم دختری بورژوا بودم که در 23 سالگی ماشین داشت ، آیفون داشت و مسافرت خارجی می رفت… نمیدانم با این همه تفاوت چه علاقه ای به من پیدا کرده بود… همه چیز در 23 سالگی من عجیب بود… ان کسی که دوستش داشتم نبود … و معدود کسانی که دوستم داشتند را دوست نداشتم …

دوباره پیام:فدرا اذیت نکن بیار …من یه تار موی تورو به 100 تا احسان نمیدم…میدونی که…با یک شکلک

– باشه خر شدم ، شب بخیر

***

دیروز این موقع با ادرینا پارک دانشجو را گز میکردیم… بلند میخندیدیم…

امروز از صبح استرس مواجه شدن با خانوم آرین را داشتم … خانه شان در زعفرانیه با کاخ نیاوران خیلی فرقی نداشت…

کف دستم عرق کرده بود… شومیز راه راهم را پوشیده بودم با شلوار جین تا قوزک پایم ، کفش عروسکی پایم بود ، مانتویم را از مزون یاشا دوست دنیا به قیمتی گزاف خریده بودم… شالم هم شل انداخته بودم…

در که باز شد ده دقیقه باید پیاده روی می کردم تا به ساختمان اصلی برسم… از کنار استخرکه رد می شدم فکر میکردم خانوم آرین چه هیولایی می تواند باشد

پله های ساختمان اصلی را که بالا رفتم در تراس میز وصنلی های سفید با بالشتک های گل گلی چیده شده بود… گل گلی هایشان شبیه من بود… دوستشان داشتم

– سلام خانوم آرین … فدرا هستم …قرار بود…

حرفم را قطع کرد:سلام عزیزم منتظرت بودم … خیلی خوش اومدی … مانتوت رو بده زیور اویزون کنه…

– ممنون … شال و مانتویم را دادم… دستی به موهایم کشیدم که یک وری بافته بودم

– عزیزم تو پذیرایی راحتی یا دوست داری تو تراس بشینیم ؟

– هرجور صلاح میدونید …بیرون هم هوا خوبه…

– پس بریم تو تراس بشینیم

یعنی این خانوم شیک پوش با موهای براشینگ شده همان خانوم آرین هیولا بود ؟ !

– می بخشید که من عصر پنج شنبه مزاحمتون شدم…

– نه عزیزم … من تنهام پسرم ایران نیست و تا هفته ی دیگر برنمی گرده… همسرم هم رفته خونه تیمسار فرحی …هر پنج شنبه بساط تخته و شعر و صحبت دارند…من هم تنها بودم…حضور فرشته کوچولویی عصر پنج شنبه ام رو از کسالت در اورد

– شما لطف دارید

– خب عزیزم روناک گفته بود میخواید بازارچه خیریه داشته باشید … از مامانت خیلی تعریف کرده بود… مشتاق دیدارشون بودم

– مامان هم خیلی براتون سلام رسوندن و عذر خواستن که نتونستن بیان…

– وقت برای آشنایی زیاده… خب عزیزم این یه هفته که پسرم نیست راحت میتونم حیاط رو در اختیارتون بذارم… پسرم خیلی حوصله ی اینجور شلوغی هارو نداره..

– ممنون از این همه مهرتون … پس اگه اشکال نداره بچه ها از فردا صبح برای چیدن وسایل مزاحمتون میشن…

– مزاحمتی نیست عزیزم… خودتون هم میاید ؟

– بله من بعد از دانشگاه با دوستانم میام

– خوشحال میشم ببینمتون عزیزم… از خودت پذیرایی کن…

زیور تلفن بیسیم را آورد… خانوم از خارجه … ناخوداگاه لبخندی زدم

فدرا جان منو ببخش چندلحظه … سلام عزیزم… خوبی ؟ … تلفن به دست داخل ساختمان شد…

قهوه ام را با یک شیرینی کشمشی تمام کردم…

– میبخشی عزیزم… باید جواب میدادم…

– اختیار دارید ..اگر اجازه بدید من هم رفع زحمت کنم…

– تازه اومدی که عزیزم…اما میدونم 5 شنبه است و تو ترافیک میمونی…اصرار نمیکنم..شنبه میبینمت..

– حتما ..

در خانه را که بستم پر بودم از حس های خوب… خانوم ارین مثل گل گلی هایش لطیف و مهربان بود…

مامان حسابی با خانوم آرین دوست شده بود … با همه ی اصراری که داشت هنوز هم برایم سخت بود شکوه جون صدایش کنم 6 روز بود حیاط خانه اش را کرده بودیم کاروانسرا… مهرش انقدر زیاد بود که هیچ شکایتی نداشت ، همه عاشقش شده بودند… سارا و ادرینا هم سر پسر غایبش دعوا می کردند… بازارچه فروش خوبی کرده بود…همه راضی بودند… قرار بود امشب اخر شب همه ی وسیله ها را جمع کنند … فردا پسرش باز میگشت نمی خواست حیاط را به هم ریخته ببیند… تقریبا همه میزها و وسیله های بزرگ را برده بودند… من ومامان و دنیا اخرین نفر از خانوم ارین خداحافظی کردیم… انقدر خسته بودیم که خانوم ارین رضایت داد بعضی اجناس که فروش نرفته بماند برای فردا که کسی را بفرستیم تحویلشان بگیرد…

چشم که باز کردم باور نداشتم جمعه باشد و این هفته کذایی تمام شده باشد… دانشگاه ، اموزشگاه ، اخم و تخم مسعود؛خانه شکوه جون و سر وکله زدن باخیرین…

– فدرا زنگ زدم اقا بهروز بیاد برید خونه شکوه جون وسایل رو بیارید…بلند شو الان میرسه… پاشو ابرومون پیش شکوه جون میره…

– مامان اذیت نکن صبح جمعه ..شکوه جون که میدونه بگو اقا بهروز خودش بره وسایلو بیاره..

– نمیخوام اون مردک سیبیل کلفت تنها بره خونه اونا …زشته… پاشو این اخرین کارم به خاطر من بکن…

– مامان به خدا زور میگی … من دیگه غلط بکنم واسه شما کار کنم…

– باشه دیگه نکن… اما الان ابروم میره…پاشو حاضر شو

شکوه جون رو دوست داشتم … دیدنش حالم را خوب میکرد اما خسته هم بودم …

– شکوه جون سلام… شرمنده که ما انقدر اذیتتون کردیم…

– عزیزم تو که میدونی خیلی دوستت دارم و خوشحال میشم از دیدنت… امیدوارم از این به بعد هم به من سر بزنی…

اقا بهروز وسایل را از حیاط بیرون میبرد

– خیالتون راحت …انقدر دوستون دارم که به این راحتیا ازم خلاصی ندارید…شما هم به ما سر بزنید… من و مامان تنهاییم…

– حتما … شازده تازه رسیده تنهاش بذارم بهش بر میخوره … یکم کنارش باشم … هفته ی اینده میام پیشتون

– خوشحال میشیم…

– دیگه خسته اتون نمیکنم … به اقای ارین هم سلام برسونید

– مواظب خودت باش عزیزم…خدانگهدار

– خداحافظ

شکوه جون . اقای ارین را نمیشد دوست نداشت…عجیب بود پسرشان انقدر بداخلاق و حساس باشد… نمی دیدمش که بخواهد فکرم را مشغول کند…جای شکرش باقی بود

****

اوردن و وسیله ها و مزون رفتن با دنیا جمعه را مثل شنبه کرده بود… از وقتی از ژنو امده بودم ایمیل هایم را چک نکرده بودم…24 ایمیل خوانده نشده !

نکند شخصیت مهمی بودم و خودم خبر نداشتم … فقط 10 تا از ایمیلها از سینا بود ! مگر میشد ؟ … از شخصیت مغرور و بی اعتنای سینا بعید بود…

– فدرا جان راحت رسیدی ؟ مامان خوبن ؟ امیدوارم اینجا بهت سخت نگذشته باشه

– این اهنگی که برات اتچ کردم رو گوش بده منو یادت انداخت … اهنگ …سینا را یاد من انداخته بود… میشد ؟ …هنوز هم معجزه رخ میداد ؟ … اهنگ عاشقانه تنهاست ! ! ! …خودم 10 بار گوش داده بودم … حالا سینا برایم فرستاده بود..

– دارم برنا مه ریزی میکنم 3 ماه دیگه برای عید بیام ایران …

– اگه چیزی لازم داشتی تا اونموقع بهم بگو برات بیارم…

این سینا نبود… این سینای مغرور نبود که با وجود ایمیلهای بی پاسخش باز هم برای من ایمیل فرستاده بود… چرا بازی میکرد… میدانست دختر با سیاستی نیستم…برای همین اینطور میکرد… شاید خودم ساده انگارانه قضیه را جدی گرفته بودم… پس عاشقانه تنهاست چه بود ؟

نمیخواستم بقیه ایمیلها را بخوانم …جواب سینا را هم نمیخواستم بدهم..شاید فردا … اهنگ گذاشتم… کنار حسن یوسف… صدای مرجان فرساد:…بودنت هنوزمثل بارونه… تازه و خنک و ناز ارومه … … دلم تنگه پرتقال من …

دیگربازارچه خیریه نبود … اما باز هم هفته ی سختی بود … جدای از دانشگاه و اداهای مسعود ودیدن وضعیت سخت بچه های انجمن … دیدن استاد صدیق سه شنبه اش را دلنشین کرده بود … وعصر پنج شنبه اش را قرار بود حضور شکوه جون در خانه مان دلنشین تر کند …

– سلام شکوه جون …خوش اومدید… دلم براتون تنگ شده بود

– سلام عزیزم منم همینطور …

با مامان که روبوسی کردند رفتند سمت پذیرایی… عاشق گرسوز و گرامافون قدیمی مامان شده بود…برایش چای و رولت اوردم… خوشحالم میکرد که نمی گفت قند دارم ، چربی دارم … انگار افریده شده بود برای دوست داشتن …از عایدات بازارچه میپرسید . مامان می گفت با اینکه فروش خوبی داشته اند هنوز هم مشکلات زیاد است…

– اتفاقا رویا جان با ارین صحبت میکردم… بامداد هم خوشش اومد …اهل جاهای شلوغ نیست اما گفت دوست داره یه روز بیاد انجمن بچه هارو از نزدیک ببینه شاید بخواد ماهانه یه مبلغی کمک کنه…

– خب اینکه خیلی خوبه شکوه جان …هر روزی بیاد ما استقبال میکنیم

بامداد …چه اسم شیرینی بود برای من… اما بامداد همسفرم ، نه پسر بد اخلاق شکوه جون…

شام به خاطر شکوه جون خودم لازانیا درست کرده بودم … میز را میچیدم… صدای شکوه جون می امد… بامداد جان تدارک شام دیدن… اومده بود دنبال شکوه جون…مامان مدام میگفت بگو بیاد بالا شکوه جان … پسرش عنق تر از این حرفها بود … اخر هم نیامد… : گفت میرم بنزین بزنم …

شکوه جان را که بدرقه کردیم پشت پنجره امدم… فدرای فضول فعال شده بود…

لندکروز مشکی که شکوه جون سوار شد را دیدم… پسر شکوه جون و اقای ارین باشی … اسمت بامداد باشد… لندکروز مشکی داشته باشی … و انقدر عنق باشی … فرسنگها با بامداد مورد علاقه ی من فاصله داری … بامداد من پسته که تعارف میکردم بر میداشت… مثل تو پمپ بنزین را به صرف شام با ما ترجیح نمی داد … مردانه مهربان بود… مثل تو مردانه بداخلاق نبود… ابهت داشت اما مثل تو همه ازش نمی ترسیدند…

امشب جواب سینا را میدادم … با همه ایمیلهای دیگر…

فردا میخواستم بروم جمعه بازار آن ایینه قدی با قاب چوبی کار شده را بخرم … ماه ها بود جایش در اتاقم خالی بود…

بهترین جمعه ی این چندوقت بود…

شنبه اش هم خوب بود… استاد صدیق را در راهروی دانشگاه دیده بودم …خواسته بود در کارگاه دستیارش باشم… می دانستم بچه ها بفهمند به خونم تشنه می شوند ..

یک شنبه نگار گفته بود مسعود یه حرکتهایی کرده … برای خودم خوشحال بودم و برای نگار نگران … دوشنبه از صبح خانه بودم عزادارن بیل می خواندم وگری ز آناتومی میدیدم…

سه شنبه باز استاد صدیق داشت…

چهارشنبه کافه گالری داشت با ادرینا و سارا

پنج شنبه اش غول داشت … یک غول لندکروز سوار …از صبح دعوا بود… :

– بابا مامان گیر نده من نِ می یاااام

– تو بیخود میکنی باید بیای ..حوصله هم ندارم …اول صبح عصبیم نکن

– بابا میخواد بچه ها رو ببینه … به من چه

– انتظار نداری که من با این سن و سال دنبالش راه بیفتم بچه هارو معرفی کنم.

– خب اونهمه ادم اونجا یکی بکنه…

– حاضر شو بحث نکن…

هوا ابر داشت … کم کم زمستانی میشد …

شلوار کتان سرمه ای پوشیدم …بارونی صورتی صدفی …کتونی سرخابی…یه شال دم دستی هم سرم انداختم..

مامان میدانست قصدا تیپ خوشحال زده ام … بدون حتی یک رژگونه … به جای لنز هم عینک جغد دانا زده بودم… حرص میخورد … اما چیزی نمی گفت…

اسم خودم را هم که فراموش میکردم بوی جان فرانکو فرره را فراموش نمی کردم…

– سلام … ارین هستم…بامداد…

این دیگه نهایت مسخره بود … من در ژنو که 200 هزار نفر جمعیت داشت او را ندیده بودم…حالا در تهران با 8 میلیون جمعیت بامداد شده بود پسر شکوه جون… از مسخره هم مسخره تر بود که بامداد مردانه و مهربان همسفر شده بود همان بامداد مردانه و بداخلاق … قیافه بی رنگ و رو و تیپ قشنگم هم که شده بود جک سال… اما گریه داشت این شانس من ! از گریه هم بدتر…

– سلام بامداد جان خوش اومدی … بفرمایید…

نشست…:ممنون

یعنی اصلا نمی خواست به روی مبارکش بیاورد که من را میشناسد ؟ …

– خانوم سلطانی چایی بیارید لطفا

– خانوم پژوهش من خیلی مزاحمتون نمیشم …فقط شکوه جون از اینجا تعریف کردن برام جالب شد اینجا رو ببینم اگه کمکی از دستم بر میاد خوشحال میشم انجام بدم..

– هم ما هم بچه ها خوشحال میشیم که کنارمون باشی … من یه توضیحات کلی میدم ..بعد میتونید با فدرا ، دخترم کلاسا و بچه هارو ببینید…

– ممنون… اصلا من را نگاه هم نمی کرد … فدرا که هیچ … بوق هم نبودم که یک صدایی تولید کنم … فکرکنم اب و هوای سوییس روی سلولهای مغزی اش تاثیر گذاشته بود…

– خب ما اینجا 400 تا بچه در روز میان پیشمون و میرن… براشون کلاس سواد آموزی داریم…چون تو مدرسه های معمولی نمیتونن ثبت نام کنن و کار هم میکنند..فقرشون هم که دیگه گفتنی نیست… از خورد و خوراک گرفته تا هزینه های درمانیشون رو نمیتونن تقبل کنند …ما هم تا یه حدی میتونیم کمکشون کنیم…

مامان که حرف میزد چهره ی متاثر بامداد شبیه همان بامداد وست داشتنی شده بود … جرعه ای از چایش را نوشید … میتونم بچه هارو ببینم ؟

– بله فدرا جان راهنماییشون کن… یعنی در ان لحظه بیشتر من نقش فلش راهنما داشتم تا فدرا… :بفرمایید… دیگر با قیافه ی روح شکل و عینک جغد دانا برای تحت تاثیر قرار دادن بامداد دیر بود…

در کلاس زبان بچه ها را که باز کردم ..بچه ها شیرجه زدند سمتم … خاله فدرا خاله فدرا … خداروشکر حداقل بچه ها ابرویم را جلوی بامداد نبردند… به اندازه ی سر سوزن ، نه بیشتر ، اعتماد به نفس پیدا کردم… :اینجا بچه ها زبان میخونن …نیلوفر جون از داوطلبای انجمن هستن که به بچه ها زبان یاد میدن… نیلوفر که محو بامداد بود ..فکرش را هم نمیکرد روزی در کلاسش در انجمن باز شود و عطر جان فرانکو فرره در کلاس بپیچد… بامداد هم که عهد کرده بود کلمه ای صحبت نکند…کلاس کاردستی و ریاضی بچه ها را هم نشا نش دادم … فقط سر تکان میداد و به بچه ها لبخند میزد … از حیاط رد میشدیم که برگردیم دفتر مامان … بالاخره طلسمش شکست..:سفر خوبی داشتید ؟

– فکر کردم منو به خاطر نیاورده باشید… !

– خیر همون اول که دیدم شناختمتون …منتها فکر کردم در حضور خانوم پژوهش درست نباشه آشنایی کوتاهمون رو یاداوری کنم…

نگاهی استفهامی کردم و سر تکان دام…این بامداد عجیب بود ..هرچقدر من بی هوا هرچه در ذهنم بود می پراندم او قدم زدنش هم با فکر بود… : بله من یک هفته بیشتر سوییس نبودم… بد نبود

دنیا بود حتما پس کله ام میزد میگفت می مردی میپرسیدی سفر شما چطور بود… خب لابد میمردم که نمیپرسیدم دیگر ! سخت بود … نه برای همه ..برای من ! آن هم نه در برابر همه..در برابر بامداد… به دفتر که رسیدیم ایستاد تا من وارد شوم… انگار دوباره داشت به جلد خودش بر میگشت…

– خب بامداد جان چطور بود ؟

– متاثر کنندست…من خودم شخصا میتونم کمک های مالی کنم …اما دوستانی دارم که میتونن تو زمینه های مختلف کمک کنن… هنرمندایی میشناسم که میتونن دیوار کلاسها رو با روحییه بچه ها طراحی کنند و مطمئنم از محیط اینجا خوششون میاد …

میتوانستم بفهمم مامان امشب نایب مهمانم میکند… خوشحال بود … هر کاری که به نفع بچه ها انجام میشد چشمانش برق میزد

– خب پس با اجازتون من مرخص میشم ، دوباره تماس میگیرم یه قرار بذاریم تا دوستام رو برای دیدن اینجا بیارم…

– حتما … منتظرتون هستیم

بامداد رو به من کرد : مرسی از راهنماییتون … خوشحال شدم

عروسی در دلم بر پا شده بود … این همان بامداد خودم بود…

– مرسی از شما…خداحافظ…

نه مثل اینکه مردانه های 23 سالگی داشت زیاد میشد… سینا ایمیل میزد…بامداد تشکر میکرد …امیر حسین هم در کافه سیگار دود میکرد اما خب مرد که بود ! و من فقط توهم زده رویا میبافتم از عاشقان دلخسته…

از امشب باید کنار حسن یوسف رویا میبافتم با بامداد… دوست داشتم بامداد را ببرم کافه گرامافون… بعد هم خیابان ولیعصر را شانه به شانه اش قدم بزنم … با بامداد ساندویچ کثیف بخورم … تئاتر ببینم … برف بازی کنم … زیر پنجره ی باران خورده ی اتاقم ببینمش… 23 ساله شده بودم ، رویاهایم شده بود همان رویاهای 13 سالگی… فقط شاهزاده اش از سینا شده بود بامداد… خنده ام گرفته بود طرف را دوبار دیده بودم قصر ارزوهایم را هم بنا کرده بودم… که البته خنده دار نبود…انقدر 23 سالگی ام تنها بود که حالا که بامداد پیدایش شده بود هیچی نشده رویاهایم را هم بافته بودم…

ادرینا اینجور مواقع که افراد مورد علاقه ام را میدید میگفت فدرا جون اشتهاتم کمه …خب کیه که از این خوشش نیاد… ولی خام نشو ..این با این وجناتش تنها نیست …خلاصه که شاعر میگه کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است …بعله !

خنده ام می گرفت …لابد اگر بامداد را هم میدید همین را می گفت…

ترافیک پنجشنبه کلافه ام کرده بود… مامان هم هی از کارهایی که ممکن بود بامداد برای بچه ها انجام دهد میگفت…: فدرا تو اصن ذوق نکردی ؟ میدونی اگه دیوارای اونجارو رنگ کنن چقدر خوب میشه … من احساس کردم بامداد خیلی تحت تاثیر قرار گرفت… حالا خدا کنه واقعا دوستاشو بیاره …همه اولش جوگیر میشن بعدش به روی خودشون نمیارن… یعنی عاشق مامان بودم …بحث بچه ها که میشد اصلا به دیالوگ اعتقادی نداشت …فقط مونولوگهایی بود که خودش ردیف می کرد…

– مامان ببین حالا که انقدر خوشحالی بیا بریم ژوزف… (از ساندویچ خوردن متنفر بود…انهم ساندویچ بیرون…بدتر که سوسیس کالباس هم باشد)

– من که میدونی خوشم نمیاد ولی بریم برای من از یکتا الویه بگیر

– عاشقتم یعنی… (.بامداد قدمش خوب بود… هم من را به رویا برده بود هم مامان را امیدوار کرده بود…)

– مامان زنگ بزنم خاله اینا بیان جمعه ها دلگیره کنار هم باز زودتر میگذره…

– بزن

خیلی رفت و امد با خاله ها نداشتیم … خاله راحله که بعد از بازنشستگی خودش و همسرش رفته بود باغ کرج زندگی میکرد… نارین هم که شده بود کارمند بیمه هر روز از کرج می امد تهران …خیلی وقتها هم خانه ما بود… فامیلمان کوچک بود اما نارین خیلی با بقیه بچه ها اخت نبود… خاله ریما ازدواج نکرده بود…مربی بازنشسته مهد بود..با اقاجون و مامان جون زندگی میکرد…دایی رامین انگلیس بود… خاله رمینا هم دو تا دختر داشت شهرزاد و شایلی… شهرزاد ترم 4 عمران بود…از همان ترم اول با یکی از همکلاسی ها یش دوست شده بود … پسر مو سیخ سیخی خوشحال که امپر مرا به سقف می رساند…برنامه ریزی کرده بود بعد از لیسانس ازدواج کنند… خوشحال بودند …شایلی هم پیش دانشگاهی بود …از شهرزاد هم خوشحال تر…اقا رضا شوهرخاله هم که کلا به دل مامان نمیچسبید… فامیل پدری هم که کلا با ما در تماس نبودند…

– سلام … سلام ..خوش اومدین…

مامان و خاله که نرسیده حسابشان را جدا کرده بودند …من هم گیر شهرزاد و شایلی بودم… از الان فکر این بود دو ماه دیگر که بهمن شد کادوی ولنتاین چی خوب تر است… :راستی فدرا هفته ی دیگه میخوایم با بچه ها بریم بیرون…اون بارونی سبزتو میدی ؟

– اره دم رفتن یادم بنداز…شایلی تو چیکار میکنی با کنکور ؟

– هیچی از مدرسه که تعطیل میشم مستقیم میرم کتابخونه 8 شب بابام میاد دنبالم

– اُه پس خیلی خفن شدی … حالا کوتاه بیا… میدانستم در کتابخانه هم با دوستانش حواسشان به همه چیز هست جز درس … اما دوستشان داشتم… دلشان صاف بود… فقط خوشحال بودند

– راستی فدرا این فلشمو اوردم اگه از اون اهنگ خوبات داری برام بریزی…

– خودت برو لپ تاپمو ببین هرکدومو خواستی بریز … ساعت 10 بود که خاله و دخترخاله ها رفتن … بالاخره جمعه گذشت … بارونی سبزم هم رفت… خسیس نبودم اما از این حرکت هم خوشم نمی امد…

– مامان فردا استاد صدیق کارگاه داره… من دیرتر میام …کلیدت یادت نره…

– باشه…چراغارو خاموش کن شب بخیر…

– استاد من واقعا نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم که این فرصتو به من دادید… هنوز هم باورم نمیشه

– انقدر خودتو دست کم نگیر دخترم… تو لیاقتشو داری… منم ازت انتظار دارم تلاش کنی…

– همه سعیمو میکنم استاد… بازم ممنون … وققتون بخیر

– خدا پشت و پناهت دخترم

*

– مامان ماماااااان … کجایی ؟ … مامان…

مامان گوشی به دست امد یک حرکتی کرد که از صدتا خفه شو بدتر بود…

– تو صداتو انداختی تو سرت هی مامان مامان میکنی نمیگی لابد یه چیزی هست که من جواب نمیدم…

– خب بابا ببخشید… نمیدونی … امروز کارگاه بود… عالی بود ..عالی …یعنی من عاشق این استاد صدیقم …اگه زن نداشت باهاش ازدواج میکردم…دیگه چهل سال تفاوت سنی هم که چیزی نیست..مهم علاقست !

– خب حالا کم چرت بگو … استادت راضی بود ؟

– خیلی مامان…اصن گفت واژه ی دانشجو با تو معنا پیدا میکنه… لبخندی پهن زدم

– بیچاره واژه ی دانشجو که تویی

برق خوشحالی و رضایت را در چشمانش می دیدم … دوستش داشتم ..خیلی زیاد

– الان هم بامداد زنگ زده بود ..گفت فردا با دوستاش میاد موسسه …

– اِ …خب بیا دیگه … کلا اوضاع برو فق مراد است …

– حالا بیاد ببینیم اصن کاری میکنن

بامداد هم جنسش خراب بود…نمی گفت من فردا موسسه نسیتم پنج شنبه بیاید… خوشحال بودم دیگر…بامداد اصلا برایش مهم نبود من باشم یه نه… خیلی قضیه را جدی می گرفتم

از صبح فضول درد شده بودم که بامداد کی رفته انجمن…با کی رفته…چه کار کرده…

ادرینا زد به پهلویم… عزیزم ما جزوه نمی نویسیم دلیل داریم… بعد هم یه بنده خدایی هست برامون جزوه بر میداره…تو دلت به کی خوشه رفتی هپروت…

همیشه دوست داشتم بگویم من حواسم کاملا جمع است…: نه بابا یه لحظه یاد تحقیقم افتادم… داره اخر ترم میشه..هنوز هیچی به هیچی

– تو کلا خیلی جدی فعالیت میکنی… من با احسان رفتم انقلاب سپردم یه تحقیق خوب برام درست کنن

– ازه خب شما احسان دارید و قصد ازدواج…من بیچاره همین درسم نخونم دیگه ول معطلم…

– یعنی این بحثای فلسفی شما منو کشته…بچه ها چی میشد من با سروش هم گروه میشدم

– اهان ..نه اینکه این بحث تو الان فلسفی نبود ، ادرینا دارم میرم اموزشگاه دیر شد…میای بدو…سارا فعلا

– بریم بریم ..خدافظ سارا

نگار گندش را در اورده بود … مثل تازه عروسها چسبیده بود به مسعود… موقع کار گروهی هم که جدایشان می کردم لب و لوچش اویزان میشد و هی تیچر تیچر میکرد… دعا میکردم مسعود انقدر احمق نباشد که برای در آوردن لج من نگار را بازی گرفته باشد…اما دوز احمقی مسعود هم کم نبود… مخصوصا نگاههای شرارت امیزش…

– مامان یعنی من از صبح هیچی نخوردما

– دستاتو بشور بیا سریع

– صندلی را بیرون کشیدم… چه خبر پسر شکوه جون اومد ؟ …یعنی بامداد برای من پسر شکوه جون است وبس… !

– اره با 2 تا دختر و 3 تا پسر… دخترا نقاشی خونده بودن… پسرا هم گرافیست بودن… قرار شد پنج شنبه جمعه ی این هفته بیان یه سری طرح کارتونی رو دیوار کلاسا کار کنن…بامداد هم گفت یه روز میخواد زمین چمن بگیره پسرا رو ببره فوتبال… خیلی از اونجا خوشش اومده

– خب به سلامتی

یعنی حالا که له له میزدم مامان بگوید تو بشو لینک ارتباطی بامداد با انجمن… خیلی راحت خودش با بامداد برنامه میریخت… شانس من از همه طرف اسیب جدی دیده بود…

دوشنبه کلا خواب بودم… عصر ادرینا و خاله ژاکلین امده بودند…

خاله ژاکلین از عمو هاروت شاکی بود که پرهیز غذایی اش را رعایت نمی کند… من و ادرینا رفتیم اتاق…

– میگم فدرا فکر کنم تنها شخصیت ذکور زندگیت همین اقا یوسفه

– اقا یوسف کیه ؟ …به گلدان حسن یوسفم اشاره کرد… همیشه شوخی هایش نو بود…

– بنده خدا کیس پیدا کردم عالی … فکر کردی من مثل توو سارا دنبال اون سروش فسقلی و احسان بی سوادم

– شخصیت داشته باش بی ادب …حالا احسان هیچی… با سروش درست صحبت کن…کیس کو حالا…

– تو کمده…خب هنوز که جدی نشده…ولی ایشالا به زودی میشه

– باشه میدونم …تو راست میگی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x