رمان جادوی سیاه پارت 28

4.5
(13)

* * * *

با نفس نفس پشت درخت پناه گرفتم …
یکم سرمو کج کردم و نگاهی انداختم ، داشتن با هم حرف میزدن …
به درخت تکیه دادم و شروع به کشیدن نفسای عمیق کردم …
وقتی از ماجرای قاچاقِ تامی خبر دار شدم ؛ تصمیم گرفتم خودم به تنهایی وقتی میخوان برن جای محموله ها ، دنبالشون کنم و با عکسبرداری از این قاچاق ، تامی رو گیر بندازم …
اینطوری راحت تر میتونستم از سر راهم کنارش بزنم ! …
سری تکون دادم و زبونی روی لبام کشیدم …
گوشامو تیز کردم و به گفتگوشون گوش دادم …

_ همه ی جنس ها کامل بود؟! …

سرمو یکم کج کردم تا بتونم ببینمشون …
این سوال رو تامی رو به یکی از افرادش پرسید …
اون دو تا پسر ، افشین و … افشین و …
ای بابا اسم اون یکی دیگه چی بود؟! …
اسمِ جذابی داشت ، افشین و …
آها ، افشین و ایلیاد … اون دو تا باهاش نبودن …
توقع داشتم مثه اون روز همراهش باشن ولی خبری از هیچکدومشون نبود ! …
اما خب اونطور که متوجه شده بودم ، هنوز نمیخواستن قاچاقو انجام بدن …
الان تامی فقط واسه بررسیِ اجناس اومده بود ! …
با صدای یه پسر به خودم اومدم :

_ بله قربان ، همچی کامل و سرجاش بود ! …

تامی سرشو چند بار آروم تکون داد و لب زد :

_ خوبه …

نفسشو محکم بیرون فرستاد و رو به تمومه افرادش گفت :

_ دو روز دیگه واسه حمل اجناس میام …
حواستون حسابی باشه ، همه چی باید کامل و بی نقص باشه … .

تمومه فرمانده ها خودشونو کمی خم کردن و یکصدا لب زدن :

_ اطاعت رئیس … .

زبونی روی لبام کشیدم و نگاهی به دور و وَرم انداختم …
نظرم عوض شد ؛ به جای عکسبرداری از این صحنه ها که مطمعن نبودم نتیجه ای داشته باشه چون مامور های پاریس همشون از تامی حمایت میکردن ، به جاش تمومه دودمانشو به باد میدادم ! …
لبخند پلیدی زدم ، اره …
جای محموله ها رو که یاد گرفتم …
وسط این جنگل بزرگ بود ! …
شب که بشه ، با ارسلان …
مکث کردم ، باید به ارسلان بگم؟! …
نه ، اون ندونه بهتره …
نمیخوام اتفاقی واسش بیفته و دردسری واسش پیش بیاد …
خودم به تنهایی شب میام اینجا و این کلبه ی پر جنس رو ، اتیش میزنم …
دستامو با شیطنت بهَم مالیدم …
اتیش بازی باحالی تو راهه …
صبر کن تامی شلبی ، صبر کن که برنامه های هیجان انگیزی برات دارم …

* * * *

_ کجا بودی کلارا؟! …

نفس عمیقی کشیدم و همونطور که یونیفورمَمو می پوشیدم ، عجله ای لب زدم :

+ هیچی ، رفته بودم یه جایی … .

ابرویی بالا انداخت …
دست به سینه به دیوار تکیه داد و گفت :

_ اوکی ولی بهم بگو دقیقا اون یه جایی که رفته بودی ، کجا بود؟! … .

بی حوصله شروع به بستن دکمه های لباس پزشکیم کردم و گفتم :

+ بیخیال دیگه ارسلان …
یه کاری داشتم ، انجامش دادم بعد اومدم …
مرخصی چند ساعته گرفته بودم از قبل … .

ساعتمو چک کردم ، ساعت ۱۱ ظهر بود …
به طرف در قدم برداشتم و سریع سریع گفتم :

+ باید برم به بیمارام برسم … .

هنوز به در نرسیده بودم که جلوی راهم سد شد …
ایستادم ، نگاهم روی صورتش به گردش در اومد …
اخم غلیظی روی صورتش نشسته بود …
گوشه های لبمو کمی پایین فرستادم ، دست راستمو گذاشتم روی گونش و گفتم :

+ اخم نکن که اصلا بهت نمیاد ! … .

نفسشو حرصیی بیرون فرستاد ، دستمو کنار زد و گفت :

_ من میخوام بدونم تو دقیقا کجا رفته بودی و چه کاری داشتی که اونقدر مهم که بخاطرش مرخصی چند ساعته گرفتی … هومممم؟! …

زبونمو توی دهنم چرخوندم و گفتم :

+ میشه اینقدر گیر ندی ارسلان؟! … .

اشاره ای به ساعت دیواری کردم و ادامه دادم :

+ نگاه ساعت کن …
دیر شده ، من باید برم به بیمارای بستری شدم سر بزنم …
پس لطفا برو کنار … .

محکم و جدی لب زد :

_ نووووچ ، تا وقتی جوابمو ندی ، خبری از بیرون رفتن نیس …

نفسمو خسته بیرون فرستادم و درمونده بهش زل زدم …
نفس عمیقی کشیدم و فاصله ی باقی مونده بینمون رو با یه قدم پر کردم …
دستامو انداختم پشت گردنش ، خیره به چشماش با لحن مظلومی گفتم :

+ ارسلااااان …
بزار واسه یه وقت دیگه این گیر دادناتو …
بخدا الان نه وقت دارم ، نه حوصله …
باشه!؟ … .

دستاشو گذاشت دو طرف پهلوهام و با فشردنشون لب زد :

_ اوکی ، ولی وقتی رفتیم خونه قشنگ میای واسم توضیح میدی ! … .

لبخند دلبرایی زدم و با ناز و کشیده گفتم :

+ چشششششم …

لباشو گذاشت روی لبام و شروع به مکیدن لبام کرد … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

ارسلان میمیره😂😂😂؟

سحر
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اینطور که تو پارت میزاری ادمو حزصی می‌کنه هنوز شروع نکردی چارتع تمومه🥴

2 سال قبل

پارت ۲۹ و ۳۰ هم امشب بزار خب ادم تو خماری میزاری 🥲

Nafas
2 سال قبل

پارت بعد کی؟؟(:

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x