رمان جادوی سیاه پارت 31

3.9
(40)

* * * *

درسمت منو باز کرد ، دستشو گذاشت روی در …
بهم خیره شد و لب زد :

_ پیاده شو …

سرمو محکم به طرفین تکون دادم و گفتم :

+ نوووچ ، پیاده نمیشم …

دستشو مشت کرد ، صدای ساییده شدن دندوناشو به وضوح حس کردم …
خودم کنار کشیدم و گوشه ی ماشین توی خودم مچاله شدم …
نفسشو عصبی بیرون فرستاد و لب زد :

_ پیاده نمیشی ، نه؟! … .

سری به نشونه ی نه تکون دادم که زمزمه کرد :

_ اوکی ، خودت خواستی … .

تا بخوام جملشو هضم کنم ، خم شد و دستمو گرفت و بیرونم کشید …
منم چون حواسم نبود از ماشین افتادم بیرون …
به خودم اومدم و سر جام محکم ایستادم …
دستمو کشید و عصبی لب زد :

_ بیا بریم … .

با لجبازی گفتم :

+ نمیخواااام …
از جونم سیر نشدم که با تو بیام تو اون عمارت ! …

پوزخندی زد و اروم گفت :

_ کلارا اون روی سگه منو بالا نیار …

اب دهنمو به زحمت قورت دادم که گفت :

_ مثه بچه ی ادم میای یا مجبورم فکری که تو سَرمه رو عملی کنم؟! … .

اخم ریزی کردم و بدون تکون خوردن از جام سرمو انداختم پایین … .
نفسشو محکم بیرون فرستاد …
یکهو خم شد ، منو انداخت رو کولش و به راه افتاد …
با مشتام به پشتش ضربه زدم و گفتم :

+ هوووی ، کجا میبری منو؟! …
بزارم پایین ، زوووود … .

بین نق نقهام پرید و گفت :

_ بهتره خفه شی کلارا …
فقط خفه … .

سرمو بالا گرفتم و گفتم :

+ خفه نشم میخوای چیکار کنی مثلا؟! …
منو بزار پایین ، یالااااا … .

خشن اسپنکی به باسنم زد که آخی از بین لبهام خارج شد …
وحشی عوضی ، چه محکمم زد ! …
مطمعن بودم رد دستش روی باسنم مونده بود ! …
پوزخند صداداری زد و گفت :

_ هنوز زوده واسه اخ و اوخ گفتن …
من با شما کار دارم خانومِ اتیش به پا کن ! … .

* * * *

پرتم کرد روی تخت …
برگشت و به طرف یکی از کمد ها حرکت کرد …
کمرمو با دستم گرفتم و با صورتی در هم لب زدم :

+ کمرم شکست وحشی …

بی توجه بهم در های کمد رو باز کرد …
با دیدن وسایلای عجیب و غریبی که توش بود ، لرز بدی به تنم نشست …
میخواست چه بلایی سرم بیاره؟! …
با استرس لب زدم :

+ ت … تامی میخوای ، میخوای چیکار میکنی؟! …

خنده ی وحشتناکی کرد و برگشت سمتم …
مشغول باز کردن دکمه های پیراهن مشکی رنگش شد و در همون حین لب زد :

_ میخوام بگامت کلارا …
فکر کنم یه بار دیگه هم گفته بودم ، قراره جرت بدم ! …

با ترس خودمو روی تخت عقب کشیدم و لب زدم :

+ من ، من باکرم … .

خنده ی بلندی کرد …
کنار تخت ایستاد و حین باز کردن آخرین دکمه های لباسش ، با لحن وحشتناک و دلهره انگیزی گفت :

_ جوووون …
پس دیگه خیلی بهتر شد ! …

با نفس نفس لب زدم :

+ تامی توروخدا ، ولم کن بزار برم …

پوزخندی به روم پاشید …
لباسشو از تنش در آورد ، پرتش کرد یه گوشه و گفت :

_ هنوز خیلی زوده واسه التماس کشیدن جاسوس کوچولو …
هنوز اولشه ! … .

بعد از پایان حرفش ، برگشت و به طرف همون کمد قدم برداشت …
بغض به گلوم چنگ انداخته بود …
چه غلطی کردم باهاش در افتادم ، به گوه خوردن افتاده بودم ! …
اگه واقعا بهم تجاوز میکرد چی؟! …
من اجازه ندادم ارسلان حتی به سکس از جلو با من فکر بکنه ، هنیشه از عقب باهاش رابطه داشتم …
اگه تامی اینکار رو میکرد باید جواب ارسلانو چی میدادم؟! …
اونم ارسلانی که به قول خودش ضربه دیدس و شکاک …
مطمعنن فکر میکرد با خواست خودم بوده و من بهش خیانت کردم …
مطمعنن ازم زده میشد ! …
اولین فکری که به سرش میزد این بود که کلارا هم یه هرزه بود ! …
سرمو با ترس چند بار سریع تکون دادم …
نه ، نه … نباید این اتفاقا میفتاد …
من تازه داشتم به سختی قلب ارسلانو به دست میاوردم …
نمیخوام اینقدر راحت از دستش بدم ! … .
به تامی زل زدم …
یه شلاق از توی کمد در آورد …
باورم نمیشد اون یه همچین وسیله هایی توی کمد های این اتاق داشته باشه …
مشخص بود یه آدم خشنه ! … .
برگشت طرفم و قدم زنان به سمتم اومد …
خودمو گوشه ی تخت مچاله کردم و گفتم :

+ تامی به خودت بیا …
یکم انصاف داشته باش ، اینکار رو باهام نکن …

خنده ی پر تمسخری کرد …
زیپ شلوارشو باز کرد و حین در اوردنش ، گفت :

_ همونطور که تو انصاف داشتی و کل سرمایه مو به باد دادی …
منم دقیقا همونطور میخوام انصاف داشته باشم ! ‌… .

شلوارشو پرت کرد سمت پیراهنش و اومد روی تخت …
پاهامو توی شکمم جمع کردم و دستامو دورشون حلقه کردم …
چشمامو با زجر بستم و سرمو گذاشتم روی زانوهام … .
کنار خودم حسش میکردم …
دستشو گذاشت روی بازوم و با یه ضربه ولوم کرد روی تخت …
با وحشت بهش خیره شده بودم که شلاقشو گذاشت کنار …
لباسمو گرفت توی مشتش و توی تنم جرش داد …
جیغ خفیفی کشیدم و دستامو مقابل بالا تنم گرفتم …
خنده ی بلند و پلیدی کرد …
شالمو از سرم در آورد و پرت کرد یه طرف …

اشکام روی گونه هام رَوون شده بودن …
اون بی توجه به من و التماسام کار خودشو انجام میداد …
به هر چی قسَمش دادم دست بر دارم نشد …
شلوارمو با یه حرکت از پام کشید بیرون و انداخت یه گوشه …
حالا من مقابلش فقط با یه شورت و سوتین بودم …
خنده ی بلندی کرد و نگاهشو روی بدنم زوم کرد …
یکهو حمله ور شد طرفم و سینه هامو گرفت توی مشتش …
اونقدر محکم فشارشون داد که جیغم بلند شد …
دندوناشو روی هم سابید و با چشمای به خون نشسته ، توی صورتم مثه دیوونه ها داد زد :

_ اره ، آره همینه …
من میخوام لحظه لحظه صدای جیغتو بشنوم …
جیغ بزن کلارا ، فقط جیغ بزن …!

لبامو روی هم فشردم و مظلومانه بهش خیره شدم …
اونقدر فشارشون داد که اخر خودش خسته شد و عقب کشید …
سینه هام بدجور درد میکردن …
اشک توی چشمام حلقه زده بود …
تا حالا به یاد نمیارم کسی این وحشیانه باهام رفتار کرده باشه …
منو برگردوند به پشت .‌.
قفل سوتینمو وا کرد و اونو هم از تنم در آورد …
از روی مبل بلند شد و شلاقشو بالا گرفت …
و بعد شروع به شلاق زدن به باسنم کرد …
رو تختی رو چنگ زدم ، هق هقم بالا گرفت …
یه ۵ دیقه گذشت و اون با نفس نفس شلاقو پایین گرفت …
باسنم بدجور می سوخت ! ….
دوباره اومد روی تخت و خشن داد زد :

_ داگی شو ، زود باش … .

ترسیده کاری که گفت رو انجام دادم و اون پشتم قرار گرفت …
از گوشه ی چشم بهش خیره شدم .‌‌..
شورتشو پایین کشید و سالارش رو گرفت توی دستش …
نفس کشیدنو فراموش کرده بودم …
همیشه فکر میکردم از سالار ارسلان بزرگ تر وجود نداره ولی این …
این از دو برابر اونم بیشتر بود ! ‌…
برای اخرین بار لب زدم :

+ تامی تورو خدا دست از سرم بردار …
اینجوری تلافی نکن لعنتی ! …
داری بدترین ضربه ی عمرمو بهم می زنی …

اسپنکی به باسنم زد و گفت :

_ حرف اضافی نزن کلارا … .
وگرنه مجبور میشم دوباره شلاق زنیمو شروع کنم …

خفه شدم و سرمو پایین انداختم …
شورتمو یکم پایین کشید و کلفتشو تنظیم کرد با بهشتم .‌‌‌..
چشمامو بستم و لبمو به دندون گرفتم که بی رحمانه و بدونِ هیج ملایمتی یکباره تمومشو توم فرو کرد …
جیغ بلندی زدم ، چشمام سیاهی رفت و در لحظه از درد زیاد بیهوش شدم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
47 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saha
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

سارا یه سوال خیلی فنی احیانا تو کرم داری سر جای حساس قططططططططططططططططططططططططططططططططططططططععععععععععععععععععععععععععععع میکنی رمانو؟؟😬😬
بچه ها یه بلیط خراسان برا من بگیرید با ادرس خونه سارا هرکی داره

Helya
2 سال قبل

هعی تامی 😂اسمشم عین هاپو هاست
من ترسیدم ازش😂😂😂

Helya
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

😂😂😂ناموسا خودم نمیدونم فازم چیه
یکی بیاد منو دریابهههههه😂😂😂
هنوزم هستم ولی انقدر وحشی بود ترسیدم😂😂😂

Helya
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

😂😂😂دهنت سرویس
فلور به خدا با این حجم از توانایی ای ک تو توی لاس زدن داری
داری به ما ظلم میکنی ک پارت صحنه دار نمیدی بیرون😂
اوف چ شود…

مینو
2 سال قبل

سارا جون چه جوری میشه باهاتون در ارتباط باشم

مینو
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

شاد رو دارم

Negar
2 سال قبل

سلام سارای بد🤕
نکن اینکارو
گناه داره کلارای بدبخت😵🤕💔

Narges
2 سال قبل

کی پارت بعدیومیزاری منتظرش باشم؟
امشب؟
فردا؟

Negar
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

مرسی سارایی😁

atena
2 سال قبل

الان همش خوابه و کلارا اینارو تو خواب میبینه😂

z
2 سال قبل

بابا یکم بیشتر لطف کن درحق ما🥲😂❤

ایرین
2 سال قبل

یه رمانی خودم خیلییی قشنگ بود اخرین صفحه نوشته بود می خوام برم سر قبر عشقم .دلم می خواست نویسنده رو گیر بیام رم تا می خوره بزنمش .یه وقت خواب و از این چرت و پرت ها نزاری هاااا

ایرین
2 سال قبل

خوبه

ایرین
2 سال قبل

النا چرا پارت ؟؟؟الان اون قدر عصبانی ام یه چیزی …ای که راجب النا گفته می گم .

ایرین
2 سال قبل

پارت نزاشته؟

..
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

سارایی حوصله نداشتم خلاصشو خوندم از جلو باهاش رابطه داشت یا پشت؟!🤣😐🖐🏻

ایرین
2 سال قبل

تو سایت اخرین نفری که نظر داده .

ایرین
2 سال قبل

پارت اخری که النا گذاشته .اون جا زر زده

پاسخ به  ایرین
2 سال قبل

عزیزم ولشون کن
من اینجور آدما رو زیاد دیدم . اگه باهاشون دعوا بکنی بازم به کارشون ادامه میدن.
بدون خبر حرفی زده اشکال نداره خبری از چیزی نداشته و چیزی که فکر کرده رو به زبون آورده.
بهتره حرفی نزنیم که هم خودمون رو ناراحت نکنیم هم اینکه باعث ناراحتی کسی نشیم🙃

سحر
2 سال قبل

فقط میتونم بگم خیلی …..سارا جان 😂😂
آخه مگه مرض داری ؟چرا پردشو زد🥺🥺😅
چرا اقد خشن
اصن چرا ادمو میزاری توخمااری

Negar
2 سال قبل

سارایی تو چرا شاد داری؟🤕😂
شاد برای ما دانش آموزای بدبخت با اون سرعت افتضاحشه نه شماها😵🤕

Negar
پاسخ به  Negar
2 سال قبل

واقعا سارا دانش آموزه؟🙄😶
باورم نمیشهههههههههههه
من فکر میکردم سارا خیلی بزرگ ترهههههههههه😵
خب حالا ساراجان کلاسی‌ چندمی؟
من خودم کلاس نهمم

Negar
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

فکر میکردم ۲۵ الی ۳۰ سالت باشه…
جدا باورم نمیشه…
میشه آیدی شادت رو بدی؟

Helya
2 سال قبل

اع وایسا من بهت پیام بدم
ندارمتون توی شاد🥲

دسته‌ها

47
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x