– بابا… بابا… بیا اینجا… من اینجام… بیا…
قدمی به آنطرف برداشت اما باز هم صدایی از زیر آلبالوی پیر به گوشش رسید.
– بابا نمیتونم بلند شم…
حس کرد کسی کنارش ایستاده است… شاید آن دختر کوچک بود اما…
صدای فاطمه را بعد از سالها میشنید.
– میبینی بچههامون چقد خوشگلن؟! اتابک…
ترسید و قدمی عقب گذاشت.
– فاطمه… ما بچه داریم؟ نداریم… بچه نداریم… تو رفتی…
نگاه جدی زن تنش را لرزاند.
– داریم… بچههامون پیش مامان تون… مامانت…
او همانجا ایستاده بود اما تصویر زن سفیدپوش دیرتر و دیرتر میشد…
پایش انگار در حفرهای بتنی فرو رفته بود، نمیتوانست به دنبال او بدود…
انگار دختر کوچک هم آنجا بود…
خم شد و آرام در گوش مردی فرو رفته در باتلاق گفت:
– ظلم و بدی پایدار نیستن… نیستن مهندس!
– کمکم کن… کامکار… کمکم کن.
قهقههی بلند دختر گوشش را لرزاند.
– تو باید بمیری… تو باید بمیری…
پا روی شانهی اویی گذاشت که تا سینه در باتلاق زیر پایش فرو رفته بود…
هنوز صدای خندهی دختربچهها در گوشش اکو میشد و فریاد خودش که نام او را صدا میزد.
– کامکار…
چشمش مانند آدمی که از مرگ برگشته باشد ناگهانی باز شد و نفسی بلند از سینهاش خارج گشت.
ترسیده بود…
نفسهای عمیقی کشید و سرش را برگرداند و پروانهی غرق خواب را نگاه کرد.
خوشا به حالش که اینقدر راحت خفته بود…
موبایلش را از روی کنسول برداشت و ساعت را نگاه کرد، سه و نیم صبح بود…
شنیده بود خواب قبل از اذان صبح تعبیر دارد اما…
او چهطور میفهمید تعبیر دیدن فاطمه چیاست…
آه، مادرش! به کلی او را فراموش کرده بود!
فاطمه آن سر دنیا و مادرش اینجا در خانهی سالمندان! بچهاش کجا بود!
دیگر خوابش نمیآمد، لحاف سفیدرنگ را کنار زد و آرام طوری که پروانه بیدار نشود پاهایش را از تخت آویزان کرد و دمپاییهای روفرشیاش را پوشید.
باید یکی دوتا سیگار دود میکرد که حالش بهتر شود…
آبی به صورتش زد و پاکت سیگارش را از روی اپن آشپزخانه چنگ زد.
– اینقد بهت فک کردم تو خوابمم هستی لعنتی!
در اتاق مهمان را باز کرد و روی تخت نشست، پک محکمی به سیگارش زد و دودش را در هوا با چشم دنبال کرد.
– هنوزم بوش میآد! نمیدونم چه غلطی میکنه اینقد بوی تنش خوبه!
آباژور کنار تخت را روشن کرد، تازه یادش آمد آن روز به گالری رفته بود اما این سنجاقسر را یادش رفته بود بردارد.
برداشت و نگاهش کرد، نگینهای سفیدرنگی داشت.
اما سطحش چندان صیقلی نبود.
انگار چندین سال باشد که از آن استفاده میکنند.
ناخنش را روی شیار پایینی آن کشید، به چشمش آشنا بود.
حتماً پروانه هم شبیهش را داشته!
همانطور که نگاهش میکرد فکرش بهسوی مادرش به پرواز درآمد…
چهطور رویش میشد بعد از این همه وقت به سراغش برود؟!
دراز کشید و دستش را روی پیشانی گذاشت.
باید حتماً فردا به دیدنش میرفت…
**
فاخته دستهایش را با کرم مرطوب کننده کمی چرب کرد.
– عمه غذا روی گاز هست، میوه هم توی یخچاله.
من که زورم به فرشته نرسید باز رفته بیرون.
خودت و شیرین بخورید من نمیرسم بیام خونه…
گلیخانم لبخند زد و سرش را تکان داد.
از جایش بلند شد تا قبراقیاش را به برادر زادهاش نشان دهد…
فاخته صورت عمه و شیرین را بوسید و باعجله از خانه خارج شد تا بدود و خودش را به اتوبوس برساند…
فاخته که در را بست، آغوشش را رو به شیرین باز کرد و مهربانانه گفت:
– بدو بیا بغل مامانی عزیزم!
شیرین بی آنکه متعجب شود در آغوش مادربزرگش خزید و سرش را درسینهی او پنهان کرد.
– من با تنها کسی که حرف میزنم دختر نازنینمه… تو منو یاد مادرت میندازی…
شیرین آهی کشید و خودش را به گلی فشرد.
– شیرین جان تو بلدی نقاشی بکشی؟!
موهای فرفری و بور نوهاش را بوسید و او را روی مبل نشاند تا موهایش را شانه زند.
– اگه بلدی واسهی مامان بزرگ یه نقاشی خوشگل میکشی؟!
شیرین با ذوق سرش را تکان داد و گلیخانم شانه را آرام آرام در موهایش کشید…
بهترین حس دنیا را داشت…
حس مادربزرگ بودن…
حالا حرف مادرش را میفهمید که میگفت نوه مانند مغز بادام است….
****
حال نداشت آستین کتش را به تن کند.
همانطور روی دوشس انداخته بود و روی نیمکت چوبی خانهی سالمندان مجلل و بزرگی که مادرش را آنجا گذاشته بود، نشسته و به نبودن او فکر میکرد…
آنقدر شوک زده بود که سیگارش خاکستر میشد و میریخت ولی او یادش نبود آن را خاموش کند… یا بکشد…
– شما که هنوز اینجا نشستی آقای توکلی… گفتم مادرتون اینجا نیستن! لطفا سیگارتونم خاموش کنید اینجا جای سیگار کشیدن نیست!
عصبیتر از این حرفها بود که این زن بخواهد برایش تعیین تکلیف کند.
از جایش بلند شد و کتش را روی شانهاش برداشت و به دست گرفت.
سیگارش را زیر پا انداخت و خاموش کرد.
– ببین! ازت شکایت میکنم. تو به چه حقی مادر منو سپردی دست یه دختربچه!
خانم فرهمند ابروهای نازکش را بالا داد و با زباندرازی گفت:
– برو هر کاری میکنی بکن! من سالمندو دادم دست دخترش برده. کارم به لحاظ قانونی مشکلی نداره!
از اینجور زنها بدش میآمد! پررو بودند و دریده، خدا هم حریف زبانشان نمیشد…
چپچپی نگاهش کرد و بیتوجه به اویی که هنوز هم پرحرفی میکرد از حیاط بزرگ آسایشگاه بیرون آمد.
موبایلش را از میان خرت و پرتهایی که روی صندلی جلوی ماشینش ریخته بود به سختی پیدا کرد و شمارهی خواهرش را گرفت.
انگار خطها به هم ریخته بود، پوپک سرخودتر از این حرفها شده بود…
شاید هم خودش را گم و گور کرده!
سوار ماشینش شد تا از محیط سمی آنجا دور شود…
چهطور توانسته بود مادرش را…
چند خیابان آنطرفتر روی ترمز زد و سرش را روی فرمان گذاشت…
چهطور پوپک را پیدا میکرد!
******
فاخته تازه از خانهی خانم آدامیان، زنی مسیحی که از مشتریهایشان بود بیرون آمده و جعبهی سفید خالی از لباس را در دستش گرفته بود تا به گالری برگردد.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که ماشینی شبیه به ماشین اتابک را دید.
لبهایش را کج کرد و ادایش را درآورد.
– یه من ماست چقد کره داره! یکی نیس بهش بگه گندهتر از توهاشم نتونستن…
نگاهش که به پلاک او خورد تعجب کرد، خودش بود انگار…
جای ضایعی هم پارک کرده بود! تابلوی پارکممنوع به آن بزرگی را ندیده؟!
به ثانیه نکشیده ماشین آبیرنگ پلیس کنارش ایستاد.
– خانم سوار شو ماشینتو حرکت بده…
شانه بالا انداخت و باخباثت گفت:
– ماشین من نیست! با جرثقیل ببریدش!
شیشهی دودی ماشین مانع از دیدن درون آن میشد، اتابک را ندیده بود که در ماشین نشسته است.
به در راننده تکیه داد و با لذت گفت:
– منم اینجا میمونم که بردنشو ببینم!
سربازی که سمت شاگرد نشسته بود بدش نمیآمد کمی شیرین بازی درآورد و با فاخته سر حرف را باز کند.
– چه نفعی به تو میرسه!
– هیچی جناب سروان فقط دلم خنک میشه!
جوان سفیدپوش پیاده شد و دوستش جلوتر ماشین را پارک کرد.
همینکه خواست حرف دیگری بزند، اتابک شیشه را پایین کشید و فاختهای که به آن تکیه داده بود تعادلش را از دست داد.
جعبهی سفید از دستش پرت شد و در گودال آبی که پر از گل بود افتاد.
– الان حرکت میکنم جناب سروان!
فاخته با ناراحتی جعبه را برداشت، هنوز قابل استفاده بود اما این لکهٔ گلی…
با عصبانیت برگشت و به او توپید:
– نمیتونی مثل آدم بگی تو این بیصاحاب نشستی؟!
سرباز خندهاش گرفته بود، دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت و رو به فاخته گفت:
– مثل اینکه دلت باید طوردیگهای خنک شه!
اتابک با اخم به سرباز نگاهی کرد و به فاخته توپید.
– وردار اونو بیا برسونمت!
– این دیگه به درد چی میخوره!
با لبهایی آویزان خم شد و جعبهاش را برداشت.
میخواست دل خودش خنک شود اما دل او را خنک کرده و بدجور ضایع شده بود!
بیتوجه به هردوی آنها راهش را کشید که برود.
سربازی که روی سینهاش نام محسنی را خوانده بود بهدنبالش قدم برداشت.
– خانم… خانم وایسا!
اتابک ماشین را روشن کرد و کنار فاخته نگهش داشت.
– بیا سوار شو! چشم بازارو درآورده فربد با این انتخابش!
قبل از اینکه سرباز به آنها برسد فاخته سوار شد و اتابک پا روی گاز گذاشت.
– میخواستی باشون لاس بزنی نه؟! بیچاره فربد!
– میشه دهنتو ببندی؟! این دومین باریه که داری به من تهمت میزنی واقعاً برات متأسفم.
پوزخندی زد و با یک دستش گوشهٔ گلی جعبه را لمس کرد.
– سشوار بگیر روش خشک میشه!
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺