فاخته اخم کرده و جعبه را به ضرب کنار کشید.
– خودم میدونم چیکار کنم!
اتابک به اویی نگاه میکرد که با اخم به بیرون زل زده بود.
خندهاش گرفت…
میان اینهمه عصبانیت از کار پوپک او را دیده بود و بدش نمیآمد کمی اذیتش کند!
– فکر میکنی اگه فربد بفهمه تو دوستپسر داری بازم میخوادت؟!
گشاد شدن چشم او و برگشتن ناگهانیاش تفریح اتابک را بیشتر کرد.
– این انتقام خوبیه! من شاهد ماجرا بودم بچه! حالا منو میزنی و در میری؟
نمیدانست چرا یک لحظه حسش پرید…
تفریح رفت و جایش را نیازی پر و پیمان پر کرد…
نه نیاز جنسی بود و نه نیاز عاطفی… احساس تنهایی کرد…
آنقدر تنهایی که حس کرد مادرش را که ندارد هیچکس در این دنیا نیست…
فاخته با تأسف گفت:
– فک میکنی حقت نبود؟ اگه نمیزدمت همونجا، تو گلخونه ممکن بود هر اتفاقی بیفته…
سر تکان داد و پوزخند ناراحتی زد.
– آره… حقم بود…
آهی کشید و همانطور که نگاهش به جلو بود حرفی که در فکر و ذهنش جولان میداد را به زبان آورد.
– آدمی که نمیدونه مادرش کجاست هر چیزی حقشه!
فاخته دهانش بسته شد و به صندلی تکیه داد…
دلش سوخت، مادر او را دزدیده بود تا خودش حس مادر داشتن را تجربه کند…
دستهای او را دنبال میکرد، که در سوراخ سمبههای ماشینش بهدنبال چیزی میگشت…
– چی میخوای؟!
– سیگار… اگه نکشم سکته میکنم…
لبش را میان دندان گرفت و با صدای ناراحتی گفت:
– من عجله ندارما… میخوای وایسا پیداش کن آروم که شدی رانندگی کن…
سرش را تکان داد و نیمنگاهی به فاخته انداخت…
شاید حالا نیاز داشت تنها نباشد، حتی با این دخترک سرتق!
شاید اگر هر کس دیگری هم جای او بود با خودش به محبوبترین جای زندگیاش میبرد.
– با من میای تا یه جایی؟
فاخته ترسید… از این مرد دیوانه هیچ چیزی بعید نبود!
-نه…
بلاخره سیگارش را پیدا کرد و نخی از آن را آتش زد.
کمی شیشه را پایین کشید که دود سیگار او را اذیت نکند.
– میترسی؟
پوزخندی زد و دندانهایش را به هم سایید…
نگاه به صورت جدی اتابک داد.
– از نامرد جماعت باید ترسید! ولی خب تو داری راهتو میری منم خوب بلدم از خودم دفاع کنم!
اتابک سرعت ماشین را بیشتر کرد و سیگارش را با لذت به لب برد.
– دود سیگار که اذیتت نمیکنه!
فاخته گنگ نگاهش کرد، به نظرش اتابک کارهایش عادی نبود!
– خیلی غیرمعمولی شدی…
دود سیگار را بیرون داد و همانطور که آن را از پنجره بیرون پرت میکرد سرش را تکان داد.
– اهوم… آره! فعلاً توی یه مود دیگهم! حوصله ندارم جوابتو بدم!
بستهٔ سیگار را برداشت اما همینکه خواست نخی بیرون بکشد فاخته آن را قاپید.
– بسته اینقد کشیدی مردی بدبخت!
خندهاش را خورد، اشتباه نکرده بود…
این دختر روزش را میساخت… ساعتش را نگاه کرد، صبح بود وقتش را داشت تمام روزش را گموگور شود.
سابقهاش را داشت میدانست کسی نگرانش نمیشود اما این بار…
یک فرق بزرگ داشت، این بار با این دخترک چموش مطمئن بود حالش بهتر از هربار میشود.
ماشینش را نگه داشت و به صورت دختر چشم دوخت.
– اینجا کجاست؟!
اتابک انگار سؤالش را نشنید… محو چهرهٔ او شده بود.
حالا دقت میکرد صورت مادرش را در سکهٔ او میدید.
– تو چهقد شبیه مامانمی…
فاخته رنگش پرید، جعبه را به آغوشش فشرد و لبخند مسخرهای زد.
– کی؟! من؟! خواب دیدی خیره! من چه ربطی به تو دارم که قیافم شبیه مامانت باشه!
اتابک اخمی کرد و جعبه را از آغوش او بیرون کشید.
– این که خیس شده توم هی فشارش بده بترکه! بندازش دور خودم برات یکی میخرم!
قبل از فاخته پیاده شد و جعبه را در سطل آشغال کنار ماشین فرو کرد و چپاندش که دست فاخته به آن نرسد.
– هوی! مگه مریضی! چرا انداختیش دور…
ماشین را دور زد و طلبکار جلوی اتابک ایستاد.
– اصلاً اینجا کدوم گوریه منو ورداشتی آوردی؟
اتابک شانهاش را گرفت و او را به ماشین تکیه داد، در صورتش خم شد و غرید.
– محض رضای خدا یه امروزو رو اعصاب من راه نرو! چنگ و دندون نشون نده… پنجول نکش!
با ابرو به تابلوی بامزهای که شبیه یک کبوتر بود اشاره کرد.
– اینو بخون! نوشته چی؟!
خودش شمردهشمرده شروع به خواندنش کرد.
– کافه… قنادی… فاخته! اینجا من میتونم چه بلایی سرت بیارم مثلاً؟
فاخته متعجب لحظهای صورت او را نگریست و بعد نگاهش را بهتندی به تابلوی نصب شده در پیادهرو دوخت.
قلبش ریخت… یعنی همهٔ این سالها اتابک به آنها فکر میکرده است؟!
چهطور این کافه را هم نام او پیدا کرده؟
شاید هم همه چیز را فهمیده و میخواهد او را بازی دهد!
راست ایستاد و اتابک را وادار به عقب رفتن کرد.
– خیلی خب بابا! یه بار دیگه به من دست بزنی خودت میدونی!
اتابک چینی به دماغش داد.
– حالا انگار تحفهاس! قدم رنجه میفرمایی پرنسس؟!
فاخته پشت چشمی نازک کرد و از پل کوچکی که خیابان و پیاده رو را به هم وصل میکرد گذشت.
– حالا که اینقد اصرار میکنی میام!
قنادی زیبایی بود، همه چیز در آن با آرم کبوتر تزیین شده بود…
از یخچالهای بزرگی که شیرینی و کیکهای آماده در خودشان جا داده بودند تا دکوریهای شیشهای مخروط مانندی که آجیل و پسته در آنها خودنمایی میکرد…
فاخته طبق عادت همیشهاش کیکهای یخچال را نگاه میکرد…
جملههای تولدت مبارک و پیوندتان مبارک لبخندی به لبش آورد…
این را دوست داشت که هنوز هم عشق و دوستداشتن بر همهٔ حسهای دنیا فرمانروایی میکند…
میز و نیمکتهای چوبی و براقی که گوشه و کنار مغازه گذاشته بودند فضای قنادی را مانند کافههای قدیمی کرده بود.
اتابک کنارش ایستاد و لبخند زد.
– کیک میخوای؟!
سرش را به چپ و راست تکان داد.
– نه فقط داشتم نگاه میکردم… من کیک که میخورم احساس بدی دارم… یه حس مثل گرما… تهوع…
اتابک انگشتش را روی شیشه گذاشت و با ناخنش به آن ضربه زد.
– دوست داری کیک پختنو ببینی؟!
– دوست دارم اما…
بند کیفش را گرفت و او را به پلههایی که پشت ویترینها بود کشاند.
– بیاببینم!
همانطور که از پلهها پایین میرفت فریاد کشید.
– یعقوب!یعقوب!
سر و صدا انگار از آن پایین میآمد… خندهٔ چند مرد و زن.
چند پله را که پایین رفتند صداها و چهرهها واضحتر میشد.
– بله آقا؟!
یعقوب مردی کوتاهقدی که کمی خامه گوشهٔ لبش جا مانده بود.
یک پله را بالا آمد و مقابلشان ایستاد.
– سلام آقا! چه عجب سری به فقیر فقرا زدین!
اتابک چپچپ نگاهش کرد و فاخته را از پشت سرش جلو کشید تا او زودتر پلهها را پایین رود.
– برو کنار بذار خانم رد بشن… باز که اومدی این پایین دنبال شکمت! نمیگی دزد بزنه بالا رو؟!
فاخته با خجالت سلامی کرد و یعقوب عقبتر ایستاد و خودش را به آن راه زد!
– سلام خانم مهندس بفرمایید بفرمایید… قدم رنجه کردید!
اتابک چشمهایش را به سقف دوخت و عاجزانه صدایش کرد.
– یعقوب! اون زنم نیست!
فاخته آرام پلهها را پایین رفت و اتابک به یعقوب توپید.
– برو بالا یعقوب! مشتری میآد!
– چشم آقا!
*****
اتابک همهٔ کارکنان کارگاه را مرخص کرده بود تا خودش سفارشهای کیکها را آماده کند.
سالها میگذشت و او تنها تفریحی که از آن لذت میبرد همین شیرینی پزی بود.
حالا خودش استادی در این حرفه شده و با بهترین شیرینی فروشیهای شهر رقابت میکرد.
پیشبندش را بست و زیرچشمی فاخته را پایید که متعجب به او نگاه میکرد.
– چیه بچه؟ آدم ندیدی تا حالا؟!
فاخته روی یکی از صندلیها نشست و دستش را در هم قلاب کرد.
– اینجا دیگه چه جای مسخرهایه منو آوردی؟!
اتابک خندید و کلاه مخصوص را روی سرش گذاشت.
– مسخره نیست… این تنها جاییه که خود خودمم…
کاسهٔ بزرگی جلویش گذاشت و از یخچال شانهٔ تخممرغی بیرون آورد.
– توم به هیچ کس نباید بگی با من اومدی اینجا… میدونی… هیشکی از وجود این قنادی خبر نداره… یعنی نمیدونن مال منه!
فاخته خیرهخیره نگاهش کرد… برایش جالب بود اسم این قنادی را چرا فاخته گذاشتهاند.
دستمالی از روی میز برداشت و به لبهایش کشید تا شهدی که از خوردن بامیه روی لبهایش مانده بود را پاک کند.
– میگم…
اتابک تخممرغی شکاند و زرده و سفیدهاش را جدا کرد.
– هوم؟
فاخته حرکت ماهرانهٔ دستان او را دنبال میکرد و هر لحظه بیشتر متعجب میشد.
– چرا اسم اینجا فاختهاس… یعنی چی این اسم؟!
اتابک لبخند شیرینی زد و همزن را به برق متصل کرد تا تخممرغها را برای ریختن شکر و وانیل آماده کند.
– اسم بچهٔ داییمه… دختر کوچیکهش… همونایی که گمشون کردم، فاخته یه جور پرندهس.
آهی کشید و نگاه محزونش را به گونی کوچک آرد سپرد.
– تازه پشت سبیلام سبز شده بود، رفته بودم ده… اونوقتا فاطمه هم یه هشت نه سالیش بود…
آرد را در الک ریخت و آرامآرام به آن ضربه زد.
– منظورم دختر بزرگهٔ داییمه… توی جنگل یه جوجهٔ کوچولو پیدا کرده بودم… یه قفس تو دستم بود و یه ساک…
نگاه فاخته به آردی بود که مانند برف سینی زیر الک را سفیدپوش میکرد و گوشش به نوای اتابک…
هیچکس از تولدش برای او تعریف نکرده بود، شاید…
اعضای خانوادهاش همیشه بهدنبال بدبختیهای خود بودند…
بهنظرش زیباترین قصهای بود که تا به حال شنیده.
– من و داییم از ده برگشتیم که داییم خودشو برسونه به بیمارستان… وقتی برگشتن… یه دختر کوچولوی ریزه میزه باشون بود. اینقد کوچولو که…
آهی کشید و دستش را به قوطی وانیل رساند.
– بعد از چهقدر منتظر موندن، جوجهٔ منم اون روز تازه پر درآورده بود… داییم میگفت پرندهم یه فاختهس… اسم اون دختر کوچولو هم شد فاخته!
فاخته پر از مهر به او خیره شد هرچهقدر هم بد هر چهقدر هم نامهربان اما… یادش بود سواریهایی که این مرد به او میداد…
– چهقد جالب… الان کجان؟!
لبخندی به روی دختر زد، جفتی دستکش جلوی فاخته گذاشت و تعدادی موز.
– اینا رو حلقه کن، بعد به ادامهٔ فوضولیات میرسیم!
فاخته خندید و دستکش را به دست کرد.
– نه فوضولی نیست بهخدا! فقط برام جالب بود… حالا دوست نداری هم نگو، مجبورت که نکردم!
اتابک همزن را روشن کرد… صدای ویز ویزش در آن کاسهٔ استیل بزرگ میآمد و هردوگوش به آن سپرده بودند.
یکی در فکر گمشدههایش و دیگری در فکر این پیدا کردهٔ آشنا که از هر کسی به او نزدیکتر بود…
پدر کوچولوهایش!
موزها را حلقهحلقه میکرد و فکرش درگیر شیرین عزیزش بود که چند وقت است نتوانسته دانهای موز برایش بخرد…
بی آنکه متوجه شود گونهاش خیس شد و قطرهی اشکی روی دستکشش چکید…
اتابک که مایع کیک را در قالب ریخته بود برگشت تا آن را در فر بزرگی گذارد که پشت سر فاخته بود.
– آبغوره میگیری؟؟
سرش را به طرفین تکان داد… لبخندی زد و موز دیگری را پوست گرفت.
– نه!
اتابک در فر را بست و روی شانهی دختر خم شد، تکهای موز برداشت و جلوی صورت او گرفت.
– این پیاز نیست بچه! موزه!
گریهاش شدت گرفت… اصلا او را چه به اینجا ماندن؟! باید میرفت شاید شیرینش به او نیاز داشت…
از جایش بلند شد و همانطور که گریه میکرد کیفش را برداشت.
– من باید برم…
اتابک بازویش را گرفت، صورتش را بالا آورد و در چشمانش خیره شد.
– چی شد یهو؟ جنی شدی؟ من گفتم فوضول ناراحتت کردم؟
چشمات اشکبار این دختر او را به سالها پیش کشاند…
وقتی دختری ده ساله پا به پای خواهر بزرگترش بر قبر پدرش میگریست…
یک لحظه حس دلسوزی بر عقلش پیروز شد و…
آرام دختر را جلو کشید و سرش را در آغوش خود پنهان کرد…
– آروم باش… آروم… چته یهو... من معذرت میخوام اگه…
این آغوش برای فاخته آشنا بود که خودش را پس نمیکشید…
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
مثل همیشه عالی بود 👌🏻😍
با تشکر از قلم زیباتون 💫