اتابک آهی کشید.
– تو درست میگی عزیزم! باید بیشتر دنبال مادرت میگشتم… حالا ازت میخوام که منو ببخشی…
فرشته اخم کرد.
– شرط دارم…
اتابک لبخند زد.
– نشنیده قبول…
فرشته محکم و مطمئن گفت:
– من و خواهرم میخوایم پیش فاخته باشیم… مامان بزرگمم همینو میخواد…
– این که چیزی نیست دخترم! من قبلاً به خالهتون گفتم همینو… من شما و مادربزرگتونو با خودم میبرم اگه خالهتون شما رو بخواد باهامون میآد!
فرشته پوزخند صدا داری زد و دستش را در روی دسته مبل کوبید.
– زرشک! مگه از جنازم رد شی! اگه میخوای بابا خوبه باشی از ما دور باش…
اتابک رو به فاخته اخم کرد.
– اینطوری حرف زدن یاد بچه میدن؟
فرشته باز هم اجازهی حرف زدن به فاخته نداد.
– اینقد جون میکنه که فرصت تربیت کردن منو نداره، من خودم اینقد بیتربیت شدم!
فاخته خجالتزده از جسارت فرشته لب گزید و زیر چشمی اتابک را پایید.
اندوه و درد نگاهش را پر کرده بود…
آخ… کاش دایی جانش زنده بود و میدید چهگونه دردانه دخترش برای لقمهای نان جان میکنده و او چه فکر میکرده…
ای کاش میدید بغض این همه سالش را شبی نبود به فاطمه فکر نکند شبی نبود که قلبش به درد نیاید…
این هم دروغی دیگر از پروانه که بر سرش آوار شده بود…
فربد غرغر کنان او را سوار ماشین کرد.
– خب کمتر میخوردی احمق! چهقدم سنگینه…
آزاد شل و ول خندید.
– امشب که مست مستم دست و پای…
عقی زد و محتویات معدهاش را روی پیراهن فربد خالی کرد.
فربد متعجب نگاهش کرد و روی صندلی ماشین هلش داد.
– خدا لعنتت کنه آزاد! به گه کشیدی منو…
مستأصل به آزاد بیحال نگاه کرد و پایش را به چرخ ماشین کوبید.
– چه غلطی کنم حالا؟
با حالت چندش، پیراهنش را بیرون کشید و همانجا انداخت، کت آزاد را تن کرد و سمت خانهٔ آزاد راند…
**
آزاد حولهٔ تنپوش یشمیرنگش را پوشید و گرهش را سفت کرد.
جلوی آینهٔ میز آرایش اتاقش ایستاد و شروع کرد به استفاده از لوسیون خوش بویش.
– اوووم، بوش فوقالعاده است!!
فربد بدون در زدن وارد اتاقش شد و آزاد اخمی کرد و باشیطنت گفت:
– من که عرعر نمیکنم، میکنم؟
فربد اخم کرد.
– اینجا از طویله بدتره اما تو از خرم کمتری!
آزاد چشمکی زد و لب برچید، پر عشوه گفت:
– ولی تو مثل طاووسی عشقم…
فربد پشت گردنش کوبید.
– هیچوقت آدم نمیشی تو! خاک تو سرت کنم!
آزاد اخمی مصنوعی کرد و به او توپید:
– درار تیشرتمو! بوتیک ک نیومدی…
فربد توی سرش کوبید.
– د آخه بیشعور سر تا پامو به گند کشیدی! واسهٔ یه تیشرت ندید بدید بازی در نیار.
آزاد ریزریز خندید.
– خوب کردم!
چشمکی زد و ادامه داد:
– البته مثل خودت باید بگم با کاسهٔ توالت اشتباه گرفتمت…
بعد از گفتن این حرفش کرکر خندید…
فربد خودش هم خندهاش گرفت.
– تو آدم بشو نیستی…
صدای گوشی فربد توجهش را از آزاد گرفت. پیامی از فاخته داشت.
«از دیشب اتابک نرفته همینجاس.»
اخمهایش را در هم کشید و مشغول تایپ کردن شد. آزاد کنارش نشست و سرش را نزدیکتر برد تا پیامک فربد را بخواند.
فربد گوشیاش را کنار کشید.
– بیشعور! حریم خصوصی حالیت میشه؟
آزاد تمام دندانهایش را نشان داد.
– نه عشقم، بین زن و شوهر که حریم خصوصی نیست!
فربد همانطور که به تاج تخت تکیه میداد تایپ کرد.
«چرا نرفته؟ شب خوابیده اونجا؟»
پیام را سند کرد و رو به آزاد گفت:
– خاک تو سرت، یکی اینجا بود فکر میکرد همجنسبازیم!
گوشیاش را کنار گذاشت و دستهایش را در هم گره زد.
– تو اونجا چه غلطی میکردی؟
آزاد بدون خجالت حولهاش را بیرون کشید و مشغول لباس پوشیدن شد.
– عشق و حال دیگه!
فربد سرش را به تأسف تکان داد و پیامک فاخته را باز کرد.
«نمیره! ولش کن اینو، میآی ببینمت؟»
اخمی کرد و برایش نوشت.
«غلط کرده! من پیش پسرعمومم یهکم دیگه میآم»
آزاد گوشیاش را قاپید.
-چی میگه این زن داداش ما! آخرش نشونم ندادیش.
فربد گوشیاش را پس گرفت و جدی گفت:
– موضوع بحث این نبود! تو به من قول داده بودی!
آزاد پوزخند زد.
– از دست شاهکارای بابات! تمومی ندارن که! چیکار کنم دست از سر من و زندگیم برداره؟ خستم کرده! نمیخوام نگرانم باشه! نمیخوام ببینمش راه به راه یا میآد دم مغازهم یا تو خونهم!
فربد سکوت کرد، میدانست حق با آزاد است…
کلانی بزرگ، زیاد از حد به پر و پای آزاد میپیچد…
در واقع پدرش علاقه و توجهی که به آزاد داشت به بچههای خودش نداشت…
آزاد آهی کشید و ادامه داد:
– دیروز اومده بود در مغازه، دربارهٔ ازدواج من حرف میزد میگفت دوس داره نوهشو ببینه.
دندانهایش را بههم سایید.
– چهطوری حالیش کنم من بچهٔ اون نیستم؟ بابای من بیست و اندی سال پیش مرده! مامانمم! این وسط بهخاطر یه احساس احمقانهٔ بابات بچهٔ من میشه نوهاش مثلاً؟!
فربد آهی کشید و از جایش بلند شد.
-تیشرتت و برات میآرم…
آزاد دستش را کشید.
– نگفتم که قهر کنی بری! خودتم جای من بودی کلافه میشدی. تیشرت بخوره تو فرق سر من!
فربد محزون نگاهش کرد.
– آزاد، من بارها به پدرم گفتم… اون به حرف من گوش نمیده! میدونی که میونهم باهاش شکرآبه اما واقعاً وضعیت تو ناراحتم میکنه! اگه بابای من حرفمو نفهمه تو که میفهمی، تو نرو دنبال این آشغالا!
آزاد بدون آنکه چیزی بگوید بلند شد و سیگارش را برداشت.
نخی روی لبش گذاشت و سعی کرد با فندک روشنش کند.
فندک را به کناری پرت کرد و عصبی گفت:
– لعنتی!
به آشپزخانه رفت تا سیگارش را روشن کند اما وقتی برگشت، فربد رفته بود…
*
– حرف بزنیم فاخته؟
موبایلش را کنار گذاشت و به اتابک نگاه کرد.
– حرفی نداریم ما به هم بزنیم!
از صبح که آمده بود انگار قصد رفتن نداشت، همه چیز فراموشش شده بود انگار!
آن همه اذیت و آزار و رنجهایی که فاخته کشیده بود را میخواست یک روزه در سطل آشغال بیاندازد!
– چایی نخورده پسرخاله نشو اتابک!
– فردا میآی قنادی پیشم؟
خندهاش گرفت، زورگو بودن اتابک را میشناخت اما خب خودش هم آدم زور شنیدن نبود!
– اتا؟!
برگشت و اتابک منتظر را نگاه کرد، پیراهن چهارخانهی سرمهایاش عجیب به او میآمد.
شاید هم از نظر فاخته آن روز اتابک زیباتر شده بود… هرچه بود، نمیدانست چرا زیبایی این مرد به چشمش آمده…
لبش را گزید و نگاه از اتابک گرفت تا فکرهای ناجور به سرش نزند!
– شرط داره اومدنم…
اتابک با محبت نگاه دخترک کرد، حالا دیگر میدانست علاقهاش به این دختر نه از هوس است و نه از عشق…
خون، خون را میکشد و آنها همخون یکدیگر بودند!
اما چرا لمس تکهای از موهای تابدارش آتش به جان اتابک انداخته بود؟
– جونم بگو… هرچی باشه قبول!
– میشه بری دنبال پروانه برگردونیش؟!
نگاه ناراحتش را به گلهای قالی داد و صدای محزونش دل اتابک را بیشتر لرزاند.
– من از اون کینه دارم… از تو هم… ولی خب این دلیل نمیشه زندگی شماها بهخاطر ما از هم بپاشه…
اتابک ابرویش را بالا انداخت و حق به جانب گفت:
– از جیک و پوک زندگی منم که باخبری!
فربد را میگفت، فاخته میدانست اتابک مخالف رابطهی او و فربد است اما دلش نمیخواست او در کارهایش دخالت کند!
– آره تو راست میگی به من مربوط نیست تو زندگی خصوصی تو دخالت کنم.
به حالت قهر از جایش بلند شد و ادامه داد:
– من فردا وقت ندارم، یه روز دیگه میآم.
ناز میکرد جوجه کوچولویش! میخرید…
چندبرابرش را هم…
دستش را گرفت و او را بهطرف خودش کشاند.
– وایسا ببینم! قهرو خانم…
فاخته ایستاد اما نگاهش نکرد، دلخور بود.
بهنظرش اتابک محترمانه گفته بود به تو ربطی ندارد!
– قهر نکردم!
– پس این لب و لوچهی آویزونت چی میگه؟!
او را وادار به نشستن کرد، چانهی گردش را لمس کرد و لبهای کوچکش بیاراده از هم باز شد.
آرام زمزمه کرد.
– لعنت به شیطون!
فاخته که متعجب نگاهش کرد حرفش را پیچاند.
– منظورم اینه که تو حرفمو بد متوجه شدی… نگفتم تو دخالت نکن که… تعجب کردم که چهطور میدونی پروانه رو فرستادم خونه باباش…
فاخته تعجبش بیشتر شد.
– مگه تو فرستادیش بره؟! فربد گفت خودش قهر کرده…
اتابک اخمهایش را در هم کشید و چانهی او را بیشتر فشرد.
– فربد خان دیگه چیا گفته؟! خیلی باش جیک تو جیکی!
فاخته لبهایش را زیر دندان برد، باید حرفهایش را میزد!
– تو فکر میکنی من در شأن برادرزنت نیستم… آره خب، درست هم فکر میکنی… یه دختر فقیر که حتی یه دست لباس درست و حسابی نداره آبروی زنتو جلوی دوستاش میبره!
بغض کرد، اگر پدر و مادرش زنده بودند… او اینقدر در چشم دیگران کم نبود!
چشمهای اتابک لحظه به لحظه گشادتر میشد، چه در کلهٔ کوچک این دختر میگذشت!
فکر خودش این بود که فربد یکلاقبا لیاقت فاخته را ندارد و او…
– چی میگی دختر! این چرت و پرتا چیه؟
– دروغه مگه؟
خندهٔ کوتاهی کرد و سرانگشتانش را روی گونهٔ او گذاشت.
– معلومه که آره! تو فکر میکنی اون لیاقتتو داره؟! اون بیعرضهٔ…
فاخته میان حرفش پرید.
– فربد بیعرضه نیست! حداقل جنمش از تو یکی بیشتره که خانوادتو اینجور از هم پاشوندی!
خندهاش گرفت، میدانست فاخته کم نمیآورد! یک چیزهایی از مریم یادش بود، خواهر زنداییاش. فاخته انگار تمام رفتارش به او رفته بود!
– زبونت خیلی تیزه بچه! آتیش میزنی آدمو…
انگشتش را به دماغ او زد و مهربانانه ادامه داد:
– یه جا پیدا میدی بخوابم یا میخوای بیرونم کنی؟
فاخته، بداخلاق دست او را کنار زد و رویش را برگرداند.
– تو اتاق جا انداختم برات، پیش مادر و شیرین. من و فرشته تو هال میخوابیم.
اتابک بلند شد و نفسی بلند کشید، میدانست بعداز سالها امشب خواب راحتی کنار مادرش خواهد داشت.
با عطر نفسهای دخترانش و انرژی پنهانی که فاخته بر قلبش سرازیر میکرد…
امشب لبخند جزء جدا نشدنی لبهایش شده بود و احساس آرامش حتی عضلات تنش را هم به یک راحتی دلپذیر دعوت کرده بود.
– اتابک؟
سمتش برگشت و سؤالی نگاهش کرد، هنوز هم اخمهایش در هم بود و سعی میکرد اتابک را نگاه نکند.
– جونم!
– جونت بیبلا، میگم… با اون شلوار که نمیخوای بخوابی؟
نگاهی به شلوار جین آبیاش انداخت و نگاهی هم به فاخته.
– چارهی دیگهای هم دارم؟!
خم شدن فاخته را دید که سعی میکرد در کمد زیر کتابخانهاش را باز کند…
اندام زیبایش حتی در آن بلوز و شلوار گشاد سفید هم دل میبرد.
اتابک حریصانه نگاهش کرد و لب گزید…
ای کاش از همان اول میدانست او فاخته است…
ای کاش هیچوقت حسی جز همخون بودن به او پیدا نمیکرد!
آن بوسه را به یاد آورد… در خانهاش، در آن اتاق تاریکی که آن دو بودند…
فقط او و دخترک غرق خوابی که لبهای داغش…
– اتا؟! حواست کجاست؟!
– هیچجا!
فاخته شلوارک چهارخانهی سبزرنگی را جلویش گرفت و خجالتزده گفت:
– تا حالا مردی اینجا نخوابیده، من توی خونهم زیرشلواری ندارم… اما اینو قبلاً دوخته بودم خیلی بزرگه فک کنم بتونی باش راحت باشی…
اتابک متعجب نگاهش کرد و شلوارک را تا جلوی صورت فاخته بالا آورد.
– این چیه!
– شلوارکه دیگه!
هرچه با خودش کلنجار رفت نتوانست خندهاش را کنترل کند.
همینش مانده بود شلوارک او را بپوشد!
– چرا میخندی خب!
خندهاش بیشتر شد، شلوارک کوچولو کمرش با بند پهنی که در آن فرو کرده بود تنظیم میشد و گشاد به نظر میرسید اما با کوتاهیاش چه میکرد؟
– بده به من ببینم! حقته با همون شلوار جینت بخوابی! منو بگو دلم واسهی تو سوخته!
با عصبانیت او لبهایش را زیر دندان کشید تا بیشتر از این نخندد.
فاخته برایش حد وسط نداشت یا عصبانی بود یا متنفر!
هیچوقت روی خوشش را ندیده بود و این توجه کوچک برایش شیرین آمد.
– بده به من، قهر نکن حالا…
– چرا خندیدی؟!
خم شد و هر دو لپ اناری دختر را کشید، بوی خوبی میداد.
چیزی شبیه شکلاتهای میوهای رنگارنگ!
– این آخه واسه من شورتم نمیشه بچه!
فاخته خجالتزده نگاهش را از او دزدید، مرک بیحیا!
حیف لباس خوشگلش که به او داده بود! تایش زد و خونسرد به او نگاه کرد.
– باشه پس، به فرشته بگو بیاد بخوابه. شب بخیر!
به صدم ثانیه نکشیده دستهای مرد به دورش حلقه شد و لباس را از دستش کشید، تمام موهای تنش سیخ شد!
او اصلاً به این آغوش آزار دهنده رضا نبود و اتابک هم دم به دقیقه کارش را تکرار میکرد!
چشم هایش را تنگ کرد و با آرنج به شکم او کوبید. خودش را رها کرد و سمت او برگشت.
– من دیگه اون دختر بچهی قدیم نیستم که تو بهش دست میزدی و طوری نبود اتابک خان! خوب تو گوشات فرو کن! اگه میخوای اینجا رفت و آمد کنی جلوی هرز رفتن دستاتو بگیر! من خوشم نمیآد!
فرشته که از اتاق بیرون آمد اجازهی عکسالعمل را از اتابک گرفت، اخم کرده و جلو آمد و میان خاله و پدرش ایستاد.
– تو چرا اینقد نزدیک فاخته واستادی؟
اتابک خندید و فاخته فکر کرد، چقدر خندیدن به صورتش میآید.
صورتش کمی جا افتاده به نظر میرسید اما زیبا بود، درست مثل یک نقاشی… وقتی میخندید دندانهای سفید و یکدست صورتش را زیباتر جلوه میداد…
حق داشتند فاطمه و پروانه که اینقدر عاشق این مرد باشند.
مردی سبزهرو با موهایی مشکی، دماغی متناسب و لبهایی درشت و زیبا، خطی میان چانه و لب پایینش میافتاد… انگار که این گودی زیرلب ارث خانوادگیشان باشد…
اما مگر همه چیز زیبایی است؟! پوزخندی زد و به اتابکی نگاه کرد که حالا با فرشته کلکل میکرد و میخندید.
او هیچ وقت ایدهئال فاخته نبود… مردی چنین سستعنصر که با دیدن زیباییهای یک زن خانوادهای را از هم بپاشاند!
آهی کشید و به شیرین تذکر داد که به رختخوابش برود، اتابک را هم به زور به اتاق فرستاد و برق هال را خاموش کرد.
پتو را روی پاهایش کشید و به ساعت گوشیاش نگاه کرد، تنها دقایقی از نیمهی شب گذشت اما فربد هنوز نرسیده بود.
لپهایش را از نفس خستهاش پر و خالی کرد و به شیرین غرق در خواب خیره شد.
چشمک زدن صفحهی گوشی نشان از آمدن فربد مهربانش داشت.
لبخندی زد و از جایش بلند شد، پاورچین پاورچین خودش را به در رساند و چادر گلگلی آویخته پشت در را برداشت و از خانه بیرون رفت…
ممنون 💗💕
رمان خیلی جالبیه
تو رمان ما با سه شخصیتی طرفیم که با یک شخصیت طرفن آزاد و اتابک و فربد با فاخته
موضوع خیلی جالبه و داستان خیلی خوب پیش میره
فقط پارتارو زودتر بزارید!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ممنون
این چه وضعه پارت گذاریه؟
۴ روزه پارت جدید ندادید!
مقدار پارتا خوبه اما بی نظمه
👣
لطفاً سریعتر بزارید ممنون
👌🏻👌🏻🙄
لطفا اگه هم پارت نمیزارید دیگه بگید😐👐🏻
فردا میزارم
نزاشتید امروزم😢😕
گذاشتم