بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده : سیده ستاره قاسمی
رمان دیوونه های با نمک پارت ۱۰
ویدا : راستی مامان امروز رهام تنها میره شیراز برای کار اداریش من همینجا پیشت میمونم
من : بسلامتی خب من برم کارای مربوطه رو انجام بدم
و خلاصه که هر طوری بود این یکی دو ساعت هم گذشت و ویهان من و الین رو رسوند فرودگاه و بعد منم کل راه رو خوابیدم
***
با صدای الین چشمای بسته ام رو باز کردم و گفتم :
من : بله؟!
الین : رسیدیم بیا پیاده شیم دیگه
و بعد از پیاده شدن یه تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت خونه (البته فراموش کردم بگم ما دوتا خونه مجردی داریم)
من : الین چقدر زود رسیدیم 😕
الین : بازم مثل همیشه کل راه رو خواب بوده بعدم میگه چه زود گذشت
*
داخل خونه بودیم که یهو صدای پی امی که از طرف کسی برام اومد رفتم داخل پی ام دیدم از طرف امیرسام (پسرداییم)هست :
امیر: سلام خوبی؟چخبر چیکارا میکنی؟لطفا خودتو الین ساعت (…)بیاین رستوران(…)
من : سلام مچکر اوکی
یه الین گفتم که گفت ممنون من نمیام
میدونستم این نمیام گفتنش بی دلیل نیست
خلاصه دیگه پا پیچ نشدم خودمو آماده شدم بعد از زنگ زدم به آژانس و پیش به سوی ارغوان ( خواهر امیرسام ) پول رو حساب کردم و نگاهی به ساعت انداختم دیدم هنوز نیم ساعت تا قرار مونده
رفتم داخل پارک کنار رستوران پشه هم پر نمیزد😐💔
روی یکی از نیمکتا نشستم و سرم و کردم داخل موبایل
(خب خب خب باز هم توضیحاتی درمورد رمان داخل این پارت قراره درمورد امیرسام و خواهرش ارغوان ببینید پسر دایی ویانا علاقه بهش داره و کل خانواده مادری ویانا باهم یه اکیپ مختلط هستن و اینکه پسر خاله و دختر خاله های ویانا تهران زندگی میکنن)
نمیدونم چطوری این نیم ساعت گذشت
با دیدن ارغوان و امیرسام و بقیه ی بچه به سمتشون حرکت کردم
ارغوان بغلم کرد و گفت :
ارغوان : بی معرفت تر از تو هم اکر داشتیم زمین نیست و نابود میشد😒😝
من : بی معرفت تر از من تویی و اگر بی معرفت نبودی یه تماسی نگرفتی با بنده😕
امیرسام : مگه میخواد خواننده بشه که یه تماسی بگیره با بنده😕😂؟
بعد از کلی اسکول بازیاشون رفتم داخل رستوران
***
برام سوال نویسنده جان چرا اینقدر دیر پارت میدی؟
ببخشید عزیزم کسی حمایت نمیکرد برای همین طرز فکرم باعث شد دیر پارت بزارم🙏🏻₩❤:)
سلام پارت ۱۲ می گذاشته میشه این رمان خیلی زیباست و اینکه یکم طولانی ترش کنید ممنون💖💖
اول اینکه اصلا رمان قشنگی نیست چون خیلی بچگانه نوشته شده بیسترشبیهه مکالمه میمونه وخیلی کلیشه ای احساسات افراد رمانو ابرار میکنه..قبل از اقدام به نوشتن بهتربودچندتا رمان میخوندی مثلا رمان تارگت که زیادی جذابه وجوری نوشته شده که انگارداری فیلم نگاه میکنی ولی رمان شماراتا پارت۱۰به این امیدکه جذابیتی پیداشه به مرورزمان تاخاننده را جذب کنه خوندم ولی انگار پرینت مکالمه تلفنی را داشتم میخوندم خلاصه اینهام نظرمن بود امیدوارم رمانهای جذابتری بنویسی وخاننده را میخکوب داستانت کنی عزیزم من تااینجابا رمانت جلواومدم ولی دیگه کششی ندیدم بمونم گودبای وموفق باشی😍🤗😘
ظ