بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده : سیده ستاره قاسمی
رمان دیوونه های با نمک پارت ۳
ویانا : اما خداوکیلی چه چشمایی کیوتی داشت🤤😑
پشت سرم دیدم چند نفر دارن برگشتم دیدم همون پسره است با دوتا رفیقاش
همزمان یکی دست گذاشت رو شونم برگشتم دیدم الینه
الین : سلام بر شیخ محمود شبستری
😁👋🏻
من : اولنکه درد سلام دومنکه صبح تا حالا کجا بودی سومنکه کلمه ی شیخ کجا و شاعر محمود شبستری کجااااا آخه عقلتو به کار بنداز😐💔
الین : اولنکه تو قلبت دومنکه آلما احضارم کرد برای نظر درمورد لباس سومنکه حالا خواستم یه تنوع درمورد اسمش بندازم😁😂
با یه دست خودم زدم داخل پیشونیم که گفت :
الین : چته؟!😁
من : هیچی فقط خدا عاقبت منو با تو بخیر کنه🤦🏻♀😂
الین : راستی چرا داشتی به اونا نگا میکردی؟
من : هیچی جریان داره
و شروع کردم به گفتن اتفاقات
الین : عجب 😮
من : یس خب میگم الان چیکار کنیم؟
و نگاهی بهش انداختم دیدم داره به اون سه تا پسر نگاه میکنه😐😑
منم یه پس گردنی زدم بهش و گفتم :
من : معلوم هست کجایی🤨؟
الین : مگه کرم داری😐؟
من : چرا نگاهشون میکردی اون طوری هوم؟
الین : ویانا این پسرا کلا معلومه مال این شهر نیستن🧐
من : خب به من چ
الین : زهرمار و به من چه
نمیدونم جریان چی بود ولی هر چی بود پسرع یه خودکار و یه کاغذ دراورد شروع به نوشتن کرد کلا معلومه بود
مسخره بازیه چون رفیقاش بهش نیخندیدن یکی از رفیقاش گفت :
پسره : آرتین از خدا برات یه جفت شعور درخواست میکنم 🤦🏻♂😂
آهااااا پس این پسر خوشگله اسمش آرتین
به چه اسم چه سری چه چشمی مخصوصا چه چشمایی 🤤♥️
وجدان : به قول مهراب چشای تو از هزارتا هیز هیزتره😐💔
من : باشه بابا توهم😒
بچه ها پارت فردا رو امشب گذاشتم چون فردا باید برم مدرسه 🙂♥️
خیلی عالییی بود❤
مچکر عزیزم 😊❤
نویسنده عزیز لطفا تو قسمت دسته ها تیک رمان خودتو بزن
❤️