بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده : سیده ستاره قاسمی
رمان دیوونه های با نمک پارت ۹
بعد از رفتنشون همگی نشسته بودیم که بهشون زل زدم و گفتم
من : واقعا واقعا با خودتون درمورد مت چی فکر کرده بودین که این منگل رو بهش اجازه دادین بیاد خواستگاری یه فرشته😒؟!
ویدا : میدونی طرز فکر بابا درمورد تو چی بوده؟
من : خب بقیه اش؟
ویدا :این بود که هر دوتاتون خنگ هستین و ساخته شدین برای هم😁♥️
ویهان: یعنی من باید روز هزار دفعه شکر کنم یکی بخاطر خواهرم هر چقدر هم خنگ باشه به پای اون آقا نمیرسه و اینکه اینقدر خودم جذابم😐♥️
من : ویهان خداوکیلی الان ناراحت باشم که بهم گفتی خنگ یا خوشحال باشم که میگی یکی از من داخل خنگی سرتره😐؟تازه من اسم اون پسره رو گذاشتم مش قلی حسن 😁
الین و رهام شروع کردن به خندیدن که الین آروم بلند شد و گفت :
الین : خب با اجازه من زحمت رو کم کنم ببخشید که مزاحم شدم
مامان : مراحمی دخترم چرا بیشتر نمیمونی ؟
الین : تا همین الان هم خیلی زحمت دادم راستی فکر کنم مامانمم منتظرمه
من : ممنون بابت اومدنت خواهری 😙
ویدا : آرزو به دل موندم یه بار بهم بگی خواهری اما اشکال نداره الین هم مثل خواهرمون میمونه😝
الین : دیوونه ای بخدا😂 خواهش خواهری فقط یادت نره فردا باید بریم تهران
من : آهاااا راستی اصلا حواسم نبود باشه من بعدش برم لباسام رو آماده کنم🙂
بعد از بدرقه کردن الین رفتم لباس خوابم رو پوشیدم و وسایلم رو برای پرواز فردا آماده کردم
**
ار خواب بیدار شدم و بعد از حمام رفتن لباسامو پوشیدم و بعد رفتم داخل آشپزخونه
مامان : سلام دختر قشنگم
من : وایی ببخشید مامان جونم سلام خوبی فدات بشم؟
مامان : ممنون دخترم ، بعد از اینکه صبحونه ات رو خوردی میری🙁؟
من : با اجازه ی مادر عزیزم بلههههه🙂
مامان:هیییی دلم برات تنگ میشه
رفتم سمتش و بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم :
من : ناراحتی نداره که تازه راحت هم میشید
مامان : عه نه این چه حرفیه؟ برو صبحونه اتو بخور
در همین حال ویهان وارد شد
مامان : سلام بشینید صبحانه اتون رو بخورید
ویهان : مچکر مادر گلممم♥️
مامان : خواهش میکنم
ویهان: ویانا کی حرکت میکنی؟
من که همزمان لقمه ی داخل دهنم رو قورت میدادم گفتم :
من : یکی دو ساعت دیگه چطور؟
ویهان: هیچی خودم میرسونمت
ویدا : سلام به همگی و همزمان با رادمان وارد آشپزخونه شد
زود رادمان رو از بغلش دراوردم و رو به رادمان گفتم :
من: چطوری عشخم😉 ؟
و رادمان در جوابم همینطور فقط نگام میکرد که یه دفعه گفتم :
من : عه چرا جواب نمیدی🙁؟
ویدا : وااااا دیوونه شدی ویانا انتظار نداری که بچه مثل حضرت موسی زبون وا کنه و حرف بزنه😐؟
ویهان : مدیونی اگر بگی انتظار نداشتم😂
من : والا انتظار حرف زدن داشتم😐😕
که همه با هم خندیدیم
سال نوتون مبارک خوشگلا
امیدوارم امسال تعداد خوشیهاتون خیلییی بیشتر از غما باشه،
امیدوار جیباتون پر پول باشه و کنار خانواده حال دلتون خوب باشه 🫀