توی دلش پوزخندی به حانیه زد. ولی باید این مسئله رو با سارا در میون میذاشت. چون حانیه برای مدت طولانی قرار بود اون جا زندگی کنه و عشوههایی که برای کیاوش میومد؛ دل هر مردی رو میلرزوند.
دو ساعت بعد از ناهار بود که شیدا با بوی کیک از خواب بیدار شد. چشم باز کرد. بوی وانیل کیک همه جا پیچیده بود. با تعجب، آروم از روی تخت پایین اومد و به سمت آشپزخونه رفت. حانیه رو با پیشبند دید که سخت مشغول درآوردن کیک از قالبش بود.
دستی به کمرش زد و ابرویی در هم کشید و گفت:
-این جا چه خبره؟ تو با اجازه کی رفتی سر وسایل من؟ نمیدونم پرستار استخدام کردیم یا آشپز؟!
حانیه که پشتش به شیدا بود با صدای شیدا هینی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت و به عقب برگشت. معترض و عصبانی گفت:
-چه خبرته دیوونه؟ عین عجل معلق یهو ظاهر میشی. کم مونده بود سکته کنم. به تو چه اصلا من چیکار میکنم. اینا که وسایل شخصی تو نیست! اصلا کی به تو اجازه داده از تخت پایین بیای؟
شیدا پوزخندی زد و چند قدم جلو رفت و با دست به پیشبند حانیه اشاره کرد و گفت:
-چرا باید به حرف یه آشپز گوش بدم، هان؟ به تو هم ربطی نداره من از جام تکون میخورم یا نه. تو به جای وظیفهی اصلیت بهتره به آشپزیت برسی. به پا کیکت خمیر نشهها آقا کیاوش کیک خمیر اصلا دوست نداره.
در ضمن حواست باشه اگه بلایی سر من یا دوقلوها بیاد، همه از چشم تو میبینن. اون وقته که منم میگم به جای مراقبت از من داشتی برای خود شیرینی پیش آقای خونه؛ کیک درست میکردی. اون وقته که قیافهات حسابی دیدنیه. چون پری بانو دمار از روزگارت در میاره.
حانیه که از حرص صورتش سرخ شده بود و چشماش از حدقه بیرون زده بود. از لای دندوناش غرید:
-تو غلط میکنی دخترهی غربتی که بخوای برای من دردسر درست کنی. خیال کردی چون این بچهها رو حامله هستی شدی خانم خونه؟ نخیر؛ از این خبرا نیست. خیالات برت نداره. به محض این که زایمان کنی وسایلات رو میدن زیر بغلت و از این خونه و زندگی میندازنت بیرون. بعد میخوام ببینم بازم زبونت این قدر دراز هست برای بلبل زبونی کردن!
شیدا که به زور جلوی ترکیدن بغضش رو نگه داشته بود. دستهاش رو مشت کرد به قدری که ناخنهاش وارد گوشتش شد. از حرص دندوناش رو کلید کرده بود. نفسی گرفت تا جوابش رو بده که در سوئیت زده شد. هر دو به سمت در سر چرخوندن. سارا بعد از در زدن در رو باز کرد و وارد شد. ابروهاش تو هم بود. مشخص بود صدای مشاجرهشون رو شنیده.
حانیه که با دیدن سارا حسابی هول کرده بود سریع پیشبند رو از تنش درآورد و پرت کرد روی کابینت و با لبخند مصنوعی گفت:
-خوش اومدین خانم آریایی. پیش پای شما داشتم به شیدا جون میگفتم نباید سر پا باشه. داشتم میبردمش رو تختش که شما رسیدین.
سارا که کاملا متوجه دروغگویی حانیه بود. قدمی جلو رفت و گفت:
-فکر کنم قبلا در این مورد به شما تذکر داده شده. نمیدونم چه اصراری دارید برای سرپیچی کردن! به نظرم باید به فکر یه پرستار ماهرتر و خوش اخلاق باشیم تا این اخلاق شما به شیدا و بچههای ما صدمه نزده.
این بار حانیه بیشتر نگران و مضطرب شد و دستپاچه گفت:
-نه به خدا از همون روز که آقا کیاوش؛ یعنی ببخشید آقای آریایی فرمودن، من بیشتر مراقب هستم. شیدا جون خودش شاهده اصلا کاری باهاش ندارم جزء تذکرات ضروری. باور کنید من کارم رو خوب بلدم. قول میدم بازم بیشتر مراقب باشم.
سارا با حرص نگاهی به سر تا پای حانیه انداخت و گفت:
-امیدوارم از آخرین فرصتی که دارم بهت میدم پشیمون نشم و بتونی ازش استفاده کنی. دفعهی بعدی وجود نداره. این بار هم شانس آوردی به جای من آقای آریایی صداتون رو نشنیدن. الان هم بهتره به کارت برسی.
حانیه سر به زیر چشمی گفت و سارا با لبخند به سمت شیدا چرخید و دستش رو گرفت و گفت:
-بیا بریم تو اتاق استراحت کن منم کمی باهات کار دارم. البته اگه الان حوصله داری؟ یا برم بعدا بیام؟
شیدا که حسابی دلش خنک شده بود نفس راحتی کشید و دستش رو تو دست سارا گذاشت و با لبخند گفت:
-من همیشه برای شما حوصله دارم سارا جون. بریم در خدمتم
شیدا روی تخت دراز کشید و سارا کنارش نشست. وقتی قرآن توی دستش رو بوسید، شیدا تازه متوجه قرآن شد و با تعجب نگاهش رو به سارا داد. سارا قرآن رو روی میز گذاشت و گفت:
-همیشه دلم میخواست برای بچهام قبل از تولدش وقتی توی شکممه قرآن بخونم تا با آیات قرآن هم خودم هم جنینم آرامش بگیریم. الان که قسمت نبوده خودم حامله بشم دلم میخواد هر روز بیام یه ساعتی رو این جا براتون قرآن بخونم. تا انشاالله تو هم از لحاظ روحی آروم باشی و آرامش پیدا کنی.
شیدا که اولش تعجب کرده بود و ماتش برده بود بعد از مکثی پرسید:
-یعنی میخواید هر روز براشون قرآن بخونید اونم فقط برای آرامش ما؟!
-خب همش که به خاطر آرامش نیست. کلا قرآن خوندن خیلی توصیه شده. برای زیبایی و هوش و صبوری بچه هم خیلی عالیه. دلم میخواد آلا و علی همه چی تموم باشن.
شیدا با شنیدن اسم بچهها ذوق کرد و لبخندی زد و گفت:
-ای جانم براشون اسم انتخاب کردین؟! چه اسمای قشنگی خیلی هم بهم میان. پس منم میتونم از این به بعد با اسم صداشون کنم.