آروم و با احتیاط پلهها رو بالا رفتن و بعد از ورودش به خونه رو کرد سمت سارا و گفت:
-سارا جون ممنونم، من حالم خوبه نگران نباش از امروز بیشتر از قبل مراقبت میکنم. الان هم میرم یه کم دراز بکشم. شما برو پایین که میدونم دل تو دلت نیست.
سارا لبخندی زد و گفت:
-منظورت چیه که دل تو دلم نیست؟
شیدا که حسابی شیطنتش گل کرده بود لبخند شیطنت آمیزی زد و همراه با چشمکی گفت:
-من که میدونم خبر دو قلو بودن بچهها رو نتونستی اون جوری که باید به آقا کیاوش بدی. الان اونم منتظرته تا بری پیشش و کلی برای بچهها با هم ذوق کنید.
سارا خندید و سری تکون داد و حرفی نزد و فقط باشهای گفت و خداحافظی کرد. بعد از رفتن سارا؛ شیدا نفسش رو بیرون داد و سرش رو بالا گرفت و گفت:
-خدایا شکرت. خدایا دل همهی پدر و مادرا رو اینجوری شاد کن. یه نگاهی هم به دل من بیچاره بنداز.
روی تخت دراز کشید و چشماش رو بست. دلش گرفته بود و فکر گذشته و عشق از دست رفتهاش آزارش میداد. این روزا خیلی دل نازک شده بود و عشقی رو که با سختی تونسته بود فراموش بکنه دوباره براش زنده شده بود.
طوری یادآوری خاطراتش دلش رو به درد میآورد که انگار داغ دلش مال همین دیروز بوده و تازهاس. آهی کشید و سعی کرد بخوابه. اصلا حوصله نداشت حتی این خبر غافلگیر کننده رو به مهشید بده.
سارا آروم پلهها رو بالا رفت و پاورچین پشت در اتاق وایستاد. گوشش رو نزدیک در اتاق برد. صدای آواز خوندن کیاوش که داشت زمزمه میکرد از پشت در میومد. با شنیدن صدای کیاوش لبخند عمیقی زد و دلش برای عشقش رفت.
آروم دستگیره در رو پایین کشید و از لای در نگاهی به داخل اتاق انداخت. تا جایی که توی زاویهی دیدش بود. خبری از کیاوش نبود. کنجکاو شد که کیاوش کجاست. یه کم در رو باز کرد و قدمی جلوتر رفت ولی خبری از کیاوش نبود. ابرویی بالا انداخت و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
هنوز چند قدم برنداشته بود که کیاوش یهو از پشت بغلش کرد و دستاش رو دور کمر سارا حلقه کرد. سارا جیغی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت که کیاوش خم شد کنار گوشش و زمزمه کرد:
-چه خبرته خانمم؟! چرا جیغ میزنی مگه جن دیدی؟! تو که آروم میای پشت در رو گوش وایمیستی نمیگی من یهو میبینمت هول میکنم؟
سارا معترض داشت تقلا میکرد تا از حصار دستای کیاوش بیرون بیاد ولی کیاوش فشار دستش رو بیشتر میکرد و اجازهی تکون خوردن به سارا رو نمیداد. سارا به زور سر چرخوند به سمتش و گفت:
-خیلی دیوونهای نمیگی میترسم؟! کم مونده بود سکته کنم. بیا دستت رو بذار رو قلبم ببین چطوری داره میزنه! کم مونده قلبم از قفسه سینهام بیرون بزنه. ولم کن بابا
کیاوش لبخندی زد و از پشت خم شد و گونهی سارا رو بوسید و گفت:
-قربون قلبت بشم من؛ تو دیگه باید به این غافلگیریها عادت کرده باشی. نمیدونم چرا هر بار میترسی! بیا حالا قهر نکن که یه ساعته منتظرتم تا بیای.
حلقهی دستاش رو کمی شل کرد و سارا رو به سمت خودش چرخوند و بعد گوشش رو به سینه سارا چسبوند و گفت:
-داره تند تند میزنه ولی این تپش از ترس نیستها. میدونم که دلش برای من تنگ شده و منو میخواد. منم که دربست در اختیارشم. اصلا دلتنگی نکن که خودم در خدمتم.
-ایش از خود راضی! کی تو رو خواست حالا؟! همش میخواد خودشو قالب کنه.
کیاوش دست سارا رو گرفت و به سمت تخت کشید و روی پاهاش نشوند و گفت:
-بیا اینجا بشین ببینمت مامان خانم. ول کن این حرفا رو! من که دارم از خوشحالی بال در میارم. یعنی به نظرت امکان داره هر دوشون صحیح و سالم به دنیا بیان و مشکلی براشون پیش نیاد؟!
سارا که تازه یاد دو قلوها افتاده بود لبخند عمیقی زد و دستش رو دور گردن کیاوش انداخت و با دست دیگهاش روی سینهی کیاوش خطوط فرضی میکشید، گفت:
-منم وقتی از خانم دکتر شنیدم خیلی ذوق کردم. همون جا نذر کردم که هر دوشون سالم و سلامت باشن. کیاوش فکر میکنی دختر باشن یا پسر؟ حالا اسمشون رو چی بذاریم؟ وای خیلی ذوق دارم.
کیاوش در حالی که داشت موهای سارا رو نوازش میکرد سرش رو به سینهی سارا چسبوند و گفت:
-خدا رو شکر؛ سارا من خیلی خوشبختم که تو رو دارم. میدونی که چقدر دوستت دارم. الان هم خدا یه خوشبختی دیگه به زندگیم هدیه داده. من میدونم که چقدر تو بچه دوست داشتی. الان دیگه میتونی بچههای خودمون رو بزرگ کنی.
راجع به اسمشون من تصمیم گرفتم بذارم به عهدهی خودت تو هر چی دوست داشته باشی همون رو میذاریم. به سلیقهات ایمان دارم. میدونم بهترین انتخاب رو خواهی کرد.
سارا همراه با چشمکی پرسید:
-اون وقت از کجا این قدر مطمئنی که سلیقهام خوب و عالیه؟!
کیاوش از ته دل خندید و به خودش اشاره کرد و گفت:
-یعنی معلوم نیست از کجا فهمیدم؟! ببین خوش سلیقگیت از من مشخصه دیگه! مگه شک داشتی؟! وقتی منو تور کردی پس خوش سلیقه هستی.
سارا مشتی حوالهی سینهی کیاوش کرد و ابرویی در هم کشید و گفت:
-برو بابا کدوم تور کردن؟! انگار یادم رفته دو ترم تمام افتاده بودی دنبالم. هی بهم نمره کم میدادی تا من اعتراض کنم و پام به اتاقت باز بشه. حالا ببین آقای پر رو به کی میگه تور کردی!
کیاوش که داشت همچنان میخندید سارا رو روی تخت پرت کرد و گفت:
-باشه بابا قبوله من تو رو تور کردم. الان اصلا جای این حرفا نیست ها من شدیدا قند خونم افتاده پایین! نمیگی یهو از حال میرم؟! بدو بدو شیرینی این دو قلو ها رو رد کن بیاد که دیگه تاب ندارم.