کلافه پشت به من چرخید و بعد از عوض کردن لباسهام بیتوجه به محمد از اتاق بیرون رفتم.
سمت مامان محمد رفتم و رو به روش روی مبل تک نفرهای نشستم و بشقاب میوه خوری رو جلوش گذاشتم و طوری وانمود کردم انگار حرفهاشون رو نشنیدم.
_ بفرمایید مامان تعارف نکنید. خونهی خودتونه.
ساعت دوازده شب من تعارف میوه میکردم!
_ ماشالله پسرم چقدر آتیشش تنده که تو نامزدی و عقد طاقت نیاورده. هزار الله اکبر. کجاس الان شازدهم؟
لبخندی زد و با خوشحالی ادامه داد:
_ کی میخواید اعلام کنید به همه؟ از ما خجالت نکشیدید تو دوران عقد از بقیه هم خجالت نکشیدید؟
متجعب چشم گرد کردم.
_ مامان جون چی میگی؟ شما اشتباه متوجه شدید به خدا. محمد داره لباس عوض میکنه هنوز… الان میاد. به خدا اشتباه متوجه شدید!
_ چی رو اشتباه متوجه شدم عروس؟ آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است؟
رو پیشونیم کوبیدم و محمد از اتاق بیرون اومد و کنار مامانش نشست.
_ مادرمن! چشمم کف پات. دروغ نداریم بهت بگیم که. اگه بچهای در کار بود حتماً بهتون میگفتیم.
_ میخواید وجودِ نوهی منو انکار کنید؟
حال زاری به خودم گرفتم و نالون گفتم: آخه چیزی نیست که انکار کنیم!
مامان محمد پشت دستش کوبید و لبش رو گاز گرفت.
_ واه مردم چی میگن؟ تو دوران نامزدی دست گل به آب دادین.
بعد از این حرفش خودش خندید و سیبی از ظرف میوه برداشت.
_ اما خب نوهی من هروقت بیاد محترمه برام. هممون هم دوستش داریم. مگه نه محمد؟
محمد اخطاری مامانش رو صدا زد:
_ مامان جان!
ولی دست بردار نبود.
_ محمد مادر نمیتونستی یکم خوددارتر باشی؟ این بچه سودا مگه اصلاً جون و جسم داره که حالا بخواد یکیم ازش تغذیه کنه؟ این بچه پوست و استخون میشه. حسابی باید بهش برسی محمد.
خودش هم انگار نمیدونست چی میگه.
یه دم میگفت بچه خوبه و نوهم فلانه بسانه، یه دم میگفت سودا جون نداره که بخواد از یه بچه هم نگهداری کنه.
با چشمهایی که التماس توشون موج میزد به محمد نگاه کردم و ازش خواستم یه فکری برای این قضیه بکنه.
_ مامان خبری نیست شما چرا بزرگش میکنید؟
_ پسرم خجالت نداره که چرا قایم میکنید؟ ولی محمد یکم طاقت نداشتی یعنی؟ انقدر کم طاقتی؟ تو تخت این طفل معصوم چی میکشه از دستت؟
هم من و هم محمد هردو سرخ شدیم و سر پایین انداختیم.
شنیدم که محمد زیر لب گفت:
_ آش نخورده و دهنه سوخته به این میگن!
صورتش سرخه سرخ بود و مشخص بود دلش میخواد زمین دهن باز کنه و هردومون رو ببلعه.
کاملاً یهویی مامان بلند شد و گفت:
_ محمد من برم. بابات پایین منتظره، برم این خوش خبریو بهش بدم.
کیف دستش بود و داشت سمت در میرفت و من انقدر از گفتنِ جملهی آخرش شوکه شدم که حتی نتونستم تا جلوی در بدرقهش کنم و محمد تا جلوی در رفت.
هنوز مبهوت داشتم به جای خالیِ مامان محمد نگاه میکردم که دست محمد جلوی صورتم تکون خورد.
_ سودا خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟ حالتم خوب نبودا.
با صدای تحلیل رفته گفتم: چرا گذاشتی بره؟ الان همه فکر میکنن ما بچه داریم!
_ چیکار کنیم سودا؟ چاره چیه؟ منم هرچی بهش گفتم گوش نداد! گفتم به بابا زنگ میزنم بیاد بالا بخوابیم دیر وقته گفت نه زنِ حامله حوصلهی سر صدا نداره.
_ وای وای…
محمد قیافهی متفکری به خودش گرفت و بعد سر تکون داد.
_ میدونی سودا، بنظرم زیاد بدم نشد. حالا خواهرت فکر میکنه که وای چقدر ما با هم خوبیم که بچه هم داریم، مطمئن میشه که تو حسی به شوهرش نداری.
_ آره ولی تا کی پنهون کنیم؟ بالاخره که میفهمن بچهای در کار نیست! بعدم ما تا همین چند دقیقه پیش داشتیم میگفتیم نه و فلان باز حالا قبول کنیم؟
رنگ نگاهش رو غم گرفت و من نفهمیدم چرا رنگ عوض کرد.
_ چیشد محمد؟
_ چیزی نیست.
صداش یه حالتِ گرفتهای بود.
_ محمد!
جوابم رو نداد و من نگران سمتش رفتم و کنارش نشستم… سرش همچنان پایین بود و قصد نداشت نگاهم کنه.
_ مامان و بابام آرزوشون این بود که سروسامون گرفتنِ منو ببینن! اینکه بچهمو ببینن. حالا چی؟ وقتی من نمیتونم بچهای از گوشت و خونِ خودم داشته باشمو اونا فکر میکنن بچهی من تو وجود توئه!
چقدر درد داشت حرفش…
_ محمد… ما بهشون ثابت میکنیم که من حامله نیستم. بعد هم اگه گیر بدن میگیم هنوز زوده. هروقت حرفی از بچه شد میگیم ما هنوز آمادگیشو نداریم.