رمان شاهزاده قلبم پارت 11

3.5
(8)

رفتم جلو پنجره اتاقش و به سبزی حیاط پشتی که خصوصی بود نگاه کردم خیلی قشنگ بود ، خیلی …
سیگارمو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای لبام …
با فندک مخصوصم روشنش کردم و کام سنگینی ازش گرفتم .. خواستم پوک دیگه ای بکشم که آرسام با چشمای عصبیش زل زد بهم و سیگارو از دستم گرفت بین انگشت اشاره و شصتش .
ــ ببینم مگه نمیگم تو کم خونی داری؟
مگه نمیگم فعلا مریضی نباید سیگار بکشی؟ هان؟
خودش سیگارو گذاشت لای لباش و کام اولو ازش گرفت..
لبخند گشادی زدم و گفتم :
+میخوای تو خماری بمونم؟اینجوری که نمیشه! ظلمه!…
لبخند ریزی کنج لباش جا خوش کرد و گفت:
ــ خب دیگه تو اون شب منو تو خماری گذاشتی … حالا ببین خماری چه حسیه؛!
اون شبیو میگفت که درخواست سکس باهاش رو رد کردم
+خب اون سکس بود این سیگاره …! فرق دارن با هم
بعدشم بذار ما ازدواج کنیم اون وخت معنی خماری یادت میره..!
با صدای بلندی خندیدم و آرسام از پشت بقلم کرد …
ــ کی بشه اون شبی که با همدیگه یکی بشیم…
کام دیگه ای از سیگارش گرفت و دودشو فوت کرد تو صورتم …
+خیلی زود .. کارامو میکنم بد متحد میشیم
ــ امیدوارم …
همون لحظه زنی با زبون فرانسوی گفت:
ــ قربان ناهار آمادست بیارم بالا یا میرید پیش بقیه
نمیخواستم بیشتر از این تنها باشیم که حالمون بد بشه برای همین زود جواب دادم
+میام پایین تو مرخصی
ــ چقد خوب دستور میدی به خدمتکارای من!
خنده ی ریزی کردم و گفتم:
+من و تو داریم؟
سیگارو ازش گرفتم و آخرین پوک رو بهش زدم و تو جا سیگاری طلایی آرسام خاموشش کردم
اونم دلبرانه خندید و در جوابم گفت:
ــ نه نداریم
من برم وضعیت فرمانده هارو برسی کنم
کنجکاویم گل کرد …
+اومممم میشه منم بیام؟
ــ اگه نخود تو دهنت خیس میخوره بیا
چشمکی بهم زد و دستمو گرفت
+معلومه که میخوره..!
رفتیم سمت یه اتاق که درش طلایی و عکس یه شیر با تاجش که رنگ مشکی داشتن روش بود …
درو باز کرد و وارد شد .؟. واووو وسایل اتاق ست مشکی و طلایی بود و پر مهمات!
+عههههه آرساااام شتتتتت اینا چقد جیگرن !
دستشو ول کردمودویدم سمت یه کلت که رنگ طلایی داشت و علامت شیر روش بود و برداشتم و نشونه گیری کردم…
ـــ هووووووووو دلییی اون .. اون پره دستتو از رو ماشه بردار
شلیک کردم و صدای شکستن شیشه بلند شد !
داد زد :
ــ لعنتی مگه خل شدی؟ هاان؟
چشمامو تو کاسه چرخوندم و کلافه گفتم:
+به نشونه گیری من شک داری تو؟
یه خری اون پشت بود میخواست بکشدت .. یه تک تیر انداز
پوکر نگاهش کردم و ادامه دادم:
+هیچوخت به نشونه گیری من شک نکن..
برگشت و پشت سرشو از پنجره نگاه کرد … کل افرادش ریخته بودن اون پایین بی جنبه ها!
چند ثانیه ای گذشت و این بار فرمانده های خودم اومدن بالا پیش ما!
سیاوش ــ دلوین چیزیت که نشده!
آرسام تو .. تو چی خوبی؟
با چشای از حدقه بیرون زده نگاش کردم و گفتم:
+همین الان داشتم میگفتم افراد آرسام چقد بی جنبن صدای یه شلیک به گوششون خورده ریختن پایین
شما که از اونا بدترین !
خواستن آرسامو بکشن منتها من یکم زود تر دست به کار شدم
_هوففف خیالم راحت شد
+خب دیگه کافیه برین ناهارتونو بخورین منو آرسامم یکم دیگه میایم…
ــ دلوین بیا بریم پایین ببینم چه خبره!از کدوم گروه بودن!
دستشو گرفتم و رفتیم پایین …
تا رسیدیم پیش جنازه همه اونایی که پایین بودن سرشونو خم کردن و یکیشون گفت :
ــ قربان از گروه ببر وحشی بوده!
اوففف قشنگ زده بودم وسط پیشونیش !
رو لباسش عکس یه ببر در حال نعره کشیدن بود
ولی این اسمای مسخره چیه؟ ببر وحشی!
آرسام کلافه دستی رو صورتش کشید و داد کشید
ــ اههههه لعنتیییی
دور خودش میچرخید و داد میزد …
ــ امشب میریم ماموریت!باید بکشمش
نه! این پسر عقلشو از دس داده!
+آ..آرسام چیـ..چیکا میخوای بکنی!؟
ــ ساکت شو دلوین ساکتتتت!
یه جوری عصبی بود و با تحکم حرف میزد که واقعا ترسیدم …
پا تند کرد سمت عمارت و داد زد:
ــ اون کسافتو جمش کنین
ــ بله قربان
جنازشو بردن و من تنها مونده بودم …
رئیس اون گروه کی بود که انقد آرسام به خونش تشنه بود
آرسام هیچوخت اینجوری نمیشد … حداقل تا وختی ازش جدا نشده بودم !
تو همین فکرا بودم که یکی دستشو جلو صورتم تکون داد و با نیش باز نگام میکرد
ــ هوی خوشگله کجایی!!
اخمامو تو هم کردم و عصبانی نگاش کردم:
+تو کدوم خری هستی!؟
اخم غلیظی کرد و ادامه داد:
ــ اولن خر تویی.. دومن چجوری منو یادت نمیاد!؟ آرتا ام…
آرتا از همشاگردیای منو آرسام بود و همیشه این دوتا باهم لج بودن ….
از دیدنش خیلی ذوق کرده بودم ولی باید معمولی خودمو جلوه میدادم ..!
+اوهوم از دیدنت خوشحالم
لبخند خشک و خالی تحویلش دادم و رد شدم
ــ قبلا اخلاقت خوب تر بود
دنبالم اومد …
+شرایط آدما رو عوض میکنه!
گروهی چیزی تشکیل دادی؟
خودشو بهم رسوند و با ذوق جواب داد
ــ اوهوم تشکیل دادم افرادمم خیلی قوین… گروه خفاشا ولی من کارم تو آمریکاس ….
خودت چی؟تشکیل دادی؟..

+موفق باشی … آره منم تشکیل دادم افرادم از افراد تو صد درصد قوی ترن …

عصبی اومد جلوم وایستاد و دستشو گذاشت رو شونم و گفت:

ــ نه خیر کی گفته افراد تو از افراد من قوی ترن هوم؟

هوففف…

+از اونجایی که من از تو قوی ترم پس ….

نذاشت بقیه حرفمو بزنم…

ــ کی میگه تو از من قوی تری؟

چشمامو دوختم تو چشاش و لب زدم

+الان نشونت میدم…

زدم زیر پاش تا بیوفته ولی نیوفتاد … بعد چند دیقه مبارزه بلخره فرصت پیش اومد و اسلحمو برداشتم و گذاشتم رو شقیقش…

با نفس نفس گفتم:

+دیدی من قوی ترم؟

سرشو تکون داد و زد زیر پام کنترلمو از دست دادم و افتادم زمین .. اونم تعادلشو از دست داد و افتاد روم

+آااااااییی بیشوعور پاشو لهم کردییییی

صدای عصبی آرسام به گوشم رسید ….

ــ چه گوهی میخورین اونجا؟ هااااان؟

واییییی تو اون حالت افتضاح مارو دیده و حالا فکرای بد میکنه…!

آروم و عصبی زیر گوش آرتا گفتم:

+بدبخت شدیم … تن لشتو بردار از روم

تو چشاش خنده بود و بعد چند لحظه بلند شد

برای اینکه نشونش بدم من قوی ترم دوباره زدم زیر پاش و افتاد زمین ..

+حالا کی قوی تره؟

آرسام اومد نزدیکم و داد زد

ــ دلوین … داخل

+آ..آرسام بـ..باور کن داشتیم م..مسابقه میدادیم

پوزخندی زد و نیم رخ صورتشو کرد سمتم …

رو به آرتا گفت

ــ تو اینجا چه غلطی میکنی!؟

اخمای آرتا رفت تو هم …

ــ مواظب باش چی میگی!

اومدم باهات حرف بزنم

ــ بیا تو

اونا جلو تر رفتن و من پشت سرشون بودم .. داشتیم وارد عمارت میشدیم که آرسام یهو وایستاد و برگشت سمت من…

ــ ببخشید بد باهات حرف زدم ..شرایطم سخته..! برو غذاتو بخور دوباره دکتر لازم نشی

آرتا با چشای از حدقه زده بیرون نگاشو بین منو آرسام چرخوند …

لبامو گذاشتم رو لبای آرسام و دستامو دور گردنش انداختم

بعد چند لحظه ازش جدا شدم و گفتم:

+گشنم نیست باور کن

آرتا پرید وسط و گفت:

ــ بسه بسه جم کنین خودتونو

آرسام چشم غره وحشتناکی بهش رفت که مجبور شد دهنشو ببنده و بره تو سالن اما قبل رفتنش آرسام گفت:

ــ هوی آرتا! مواظب باش اسم دلوینو نیاری …

بهش بگو ملکه..! فهمیدی؟

خیلی متعجب و با ذوق و شوق اومد دوید طرفم و گفت:

ــ دلوییییییییییین! تو .. تو ..توووووو رئیس گروه سایه هایی دختر؟

پوکر فیس نگاش کردم :

+خب .. آره ، چطو مگه؟

ــ وایییییی تعریف گروهت تا آمریکا ام رفته! همه میخوان ملاقاتت کنن البته دشمنای زیادیم داریا!

آرسام دستی تو موهاش کشید و گفت:

ــ آرتا برو توووو

این بار دیگه واقعن رفت داخل..

ــ عزیزم ناهارتو بخور بعد از ظهر باهمدیگه حرف میزنیم ..

هوف کلافه ای کشیدم و زود تر از آرسام رفتم داخل و نشستم سر میز ناهار

غذا دست نخورده بود و همه لم داده بودن رو صندلیاشون

+خب چرا شما نخوردین؟

سیاوش ــ سه ساعته کاشتی اینجا مارو

هیلدا ــ فکر خواهرت باش یکم

شایلی ــ دلم ضعف رفت باو یکم وخت شناس باش خواهر

کیارش ــ فکر بهترین فرماندت باش

اینو که گفت همه نگاهشونو دوختن بهم که دستمو به نشونه ی تسلیم آوردم بالا

+خب بچه ها حرف حساب جواب نداره

چشمکی به کیا زدم

همه بچه ها با همدیگه :

ــ ای بابا قدر نشناس

داشتن زیادی صمیمی میشدن ..

اخمامو تو هم کردم و لب زدم :

+کافیه دیگه بخورین

همه شروع کردن به خوردن ولی من اشتهام کور شده بود و از سر میز بلند شدم …

هیلدا ــ کجا میری شما؟

دستمو بالا اوردم و گفتم:

+میل ندارم

کسی چیزی نگفت …

رفتم سمت اتاق آرسام و بدون در زدن رفتم داخل …

چشم غره ای بهم رفت و گفت

ــ اول باید در بزنی بعد تشریف بیاری داخل مگه نه؟!

دوباره نگاه سردی انداختم و بدون توجه به حرفش درو بسم و رو تختش نشستم

+خب ادامه بدین …

روشو کرد سمت آرتا و گفت :

ــ داشتی میگفتی

آرتا ــ آتحانو که میشناسی رئیس ببر وحشی …

امروز صب بهم زنگ زد گفت اگه دست از پا خطا کنی …

نگاه کوتاهی بهم کرد و ادامه داد

ــ کار ملکه رو میسازه…

آرسام عصبی دستی تو موهاش کرد و داد زد

ــ غلط کرده مرتیکه بیشرف

اون از کجا خبر داره دلوین اومده اینجا هاااا؟

آرتا ــ خـ…خب نمیدونم حتما جاسوس گذاشته براتون …

و..ولی خودم حواسم بهش هست اگه خواست کاری بکنه بهت خبر میدم خودتو آ..آماده کنی

آرسام ــ آرتا .. اگه میخوای خیلی لطف بکنی در حقم …

چند نفرو بفرست با من بیان …واسه ماموریت میخوام همین امشب … باید همیییین امشب از شرش خلاص بشم فهمیدی؟

آرتا ناباور بهش زد زد و میخواست حرفی بزنه که پریدم وسط و گفتم

+آرسام دیدی گفتم واست شر درس میکنم؟ دیدی گفتم تو خطر میندازمت؟

موهامو باز کردم و ریختم رو صورتم و سرمو انداختم پایین و دستامو گذاشتم رو صورتم

ــ تو منو تو خطر ننداختی آتحان با من دشمنی داره .

بـ ..به خاطر یه جریانایی که اصلا به تو ربطی نداره

لطفا خودتو درگیر نکن

آرتا ــ آرسام خطرناکه .. تو نمیتونی اونو بکشی! هزار تا جاسوس و محافظ داره….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x