خودمو از بغلش بیرون کشیدم و رفتم تو همون اتاق که آرسام میگفت …
دقیقا مثل خونه ی خودش
پایین راه پله هایی که تو اتاق بود رفتم و ده نفر دیگه از بچه ها رو اونجا دیدم …
همه با ذوق برگشتن سمت من و از جاشون بلند شدن
ــ سلاااام ملکه سلام قربان
با لبخند خوشگلی رفتیم سمتشون و با همه دست دادیم
+خیلی خوشحالم که اومدین دلم واستون یه ذره شده بود ..
بقیه بچه ها چطور بودن؟
کسری خوبه؟
یکیشون جواب داد
ــ بله ملکه همه خوبن کسری ام حالش خوبه
+عالیه …! مواظب خودتون باشین چیزی خواستین بیاین بالا بهم بگین تا بعد از ظهرم خودتونو آماده کنین مراسم عقد هیلدا و کیارشه
با ذوق گفتن
ــ اووووووووو مبارکهههه!
دست زدن و برق خوشحالی تو چشاشون دیده میشد
چقد خوب بود خوشحال کردن دیگران
لبخند ملیحی زدم و دست آرسامو گرفتم و رفتم بالا
درو بستم و رفتیم تو اتاق خودمون اتاق مشترکمون که پر بود از عکسای من و آرسام …
لبخند غلیظی رو لبامون جا خوش کرد و به همدیگه زل زدیم
کم کم مثل دوتا آهنربا جذب همدیگه شدیم و لبامونو رو هم گذاشتیم …
طعم لباش..!عالی بود خیلی عالی تر از عالیـ….
طعم شکلات که من عاشقش بودم …
بعد اینکه نفس کم آوردیم از همدیگه جدا شدیم و نشستیم روی تخت
بعد چند لحظه آرسام با چشمایی که حلقه های اشک توش دیده میشد نگاهشو بهم دوخت… دلیل این حال بد یهوییش چی بود؟!
نگران لب زدم:
+آرسام!چیزی شده؟چرا ناراحتی؟
نفس عمیقی کشید و بعد یکم مکث جوابمو داد
ــ راستش نمیخوام از دستت بدم …!
اونطور که آتحان میگفت همه برای تو دندون تیز کردن و جونت در خطره از طرفی دوری از تو عصابمو به هم میریزه… دوس دارم بدون هیچ ترسی با هم باشیم کنار هم بخوابیم و صب با صدای همدیگه از خواب بیدار بشیم ..
درست مثل تو فیلما
با این حرفش لبخند کم جونی رو لبام شکل گرفت …
ما .. ما شغلمون جوری بود که نمیتونستیم آرامش داشته باشیم حتی برای یه لحظه!
ولی برای اینکه حالش خوب بشه رفتم نزدیکش و دستمو گذاشتم رو ران پاش و سرمو انداختم پایین…
نمیخواستم وختی دروغ میگم تو چشماش نگا کنم
+آرسام… ما هیچوخت از همدیگه جدا نمیشیم …
من بهت قول میدم بعد مرگ شاهین کارمو بذارم کنار و دیگه هیچ خطری دور و ورم نباشه…
خودت که منو میشناسی هرکی اذیتم کنه کارش تمومه خنده ی صدا داری کردم و ادامه دادم:
به قول خودت مثل قاتلام …
بهت قول میدم هیچوخت از همدیگه جدا نشیم..
شبا کنار هم بخوابیم و صبا با صدا و نوازش همدیگه از خواب بیدار شیم و بدون هیچ ترسی کنار هم باشیم…
سرمو بالا گرفتم و تو چشماش که حالا یکم آروم تر شده بودن نگاه کردم
چشمای تقریبا سبز رنگش که با خاکستری ترکیب شده بود …
دستامو دور گردنش حلقه کردمو گونشو آروم بوسیدم
اونم منو تو آغوشش کشید و دستشو نوازشوار رو موهام تکون داد …
هیشکی برام مثل آرسام نمیشد ولی میدونستم …میدونستم این باهم بودن دائمی نیست و بلخره یه بلایی سر عشقمون.. سر زندگیمون میاد!
چه تلخ بود این با هم بودن که تهش جدایی بود ..!
تهش یکیمون با یه قلب سیاه راهشو میکشید و برای نجات جون عشقش مجبور میشد ترکش کنه…
چقد تلخ بود…
تلخ تر از تلخی هر قهوه ، تلخی هر زهر ، تلخی هر شکست ، تلخی هر مرگ..
از فکر بیرون اومدم و ساعتو نگاه کردم
دقیقا 12 ظهر بود …
آرسام خوابش برده بود و ساعت 8 مراسم عقد هیلدا و کیارش بود …
صبح همه رو دعوت کرده بودیم و حالا هیچ کار عقب افتاده ای نداشتم واسه انجام دادن به جز انتخاب آرایش و اماده کردن لباسای خودمو آرسام و رسیدگی به هیلدا…!
همچین میگفتم دیگه هیچ کاری ندارم انگار اینا خیلی کمن:////
آرایش خودم که بمونه واسه بعد
الان زنگ میزنم به مانی لباسای خودمو آرسامو بیاره
بعدشم باهاش میرم عمارت آرسام واسه کمک به هیلدا
شماره مانیو گرفتم و بعد دوتا بوق جواب داد
ــ جونم ؟
+مانی میشه لباسای منو آرسامو برداری بیاری؟
خودش خوابش برده وگرنه باهم میومدیم اونجا بهت زحمت نمیدادم….
ــ نه بابا چه زحمتی شما ملکه مایین
تو گلو خندید و صداش از پشت تلفن میومد
+شما ام هر کدومتون یه تیکه کوچیک از زندگیمین
ــ هوفف الان میارمش براتون فقد… آدرسو ندادین بهم
کف دستمو رو پیشونیم کوبیدم و لب زدم:
+ لعنت ..! بازم سوتی دادم
خ..خب کنار عمارت آرسام یه عمارت دیگه هس رو درش عکس یه قلبه که تیر از توش رد شده و سایشم کشیدن رو در …اومممممممممم رنگ خود در طلاییه
ــ اها باشه الان میام پیشتون
فعلا!
+فعلا…
ده دیقه بعد صدای آیفون اومد … رفتم و از پشت آیفون درو براش باز کردم
عمارتم اونقدری بزرگ بود که 5 دیقه طول میکشید تا وارد سالن اصلی بشه …
رفتم تو آشپز خونه و دوتا قهوه واسه خودمو مانی ریختم
ــ ملکهههه … ملکههه!
صداشو انداخته بود رو سرش!
+هوییی یکم آرومتر بچه ها و آرسام دارن استراحت میکنن
تا صدامو شنید اومد طرف آشپزخونه…
ــ اوه نمیدونستم شرمنده
نشست رو اُپن، برگشتم سمتش و فنجون قهوشو گذاشتم جلوش..
البته با شکر پاش چون میدونستم قهوه تلخ دوس نداره…
به خاطر اینکه محافظ شخصیم بود زیاد با هم در ارتباط بودیم و سلیقه همدیگه رو میدونستیم ..
لبخند قشنگی زد و آروم گفت:
ــ ممنونم…
کنارش رو اپن نشستم و لب زدم:
+خواهش میکنم
بعد اینکه یکم از قهوش خورد گفت:
ــ ملکه لباسای خودتون و آرسام خان رو گذاشتم رو مبلا
امری نیست؟
از اپن پریدم پایین و رفتم سمت لباسامون
+تو که قهوتو نخوردی
دیگه منو ملکه صدا نکن
دمبالم راه افتاد
ــ ممنون لطف دارین
خب چی صداتون کنم؟
بانو؟قربان؟
چی؟
چپکی نگاش کردم و بلخره ثابت وایستادم
+اول باید یه قولی بدی به کسی نگی تا اسممو بهت بگم
سرشو به سمت بالا و پایین تکون داد و گفت:
ــ قول شرف میدم اسمتونو به کسی نگم
لبخندی زدم و تو چشای مشکیش زل زدم :
+خب من اسمم دلوینه ولی مواظب باش فقد تو جمع فرمانده ها که خودتم یکی ازشون میشی و وختیایی که کنار آرسامم دلوین صدام کنی …
کسی نباید هویتمو بدونه !
خوشحالیو از تو چشاش میشد فهمید و این بود که زیادی خوشحالم میکرد «خوشحال کردن اطرافیانم…»
ــ چه اسم قشنگی …دلوین!
دلوین خانوم فک میکنی لیاقت این جایگاهو دارم؟
اخم ریزی کردم و گفتم:
+اولن خانومشو بردار …
دومن آره!چرا نداشته باشی؟از وختی 18 سالم بود تا الان محافظ وفادارم بودی و هر روز تواناییات بیشتر و بیشتر میشد …همچین کسی برای جانشینی کیارش مناسبه !
لبخندی زد و دستشو تو موهاش فرو کرد
ــ لطف دارین..!
من دیگه برم کمک کیارش…
امری؟
+نه فقد بهش نگو میخوام از گروه بیرونشون کنم
لبخند گشادی زدم که جوابش لبخند گشاد دیگه ای از طرف مانی بود 😁
ــ چشم .. فعلا
+مرخصی
رفت و منم لباسا رو از کاور بیرون آوردم
چقد خوشگل میشدیم تو این لباسا….
دلوین جون یه پارت دیگه بده🫂😂
من چیکا کنم علم غیب دارم؟ 😐خودت نوشتی
ممنون♥️
خب حالا اسمت چیه😂؟
چه قشنک ✨😂
نهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
عاشقتممممم