رمان شاهزاده قلبم پارت 14

5
(6)

خودمو از بغلش بیرون کشیدم و رفتم تو همون اتاق که آرسام میگفت …

دقیقا مثل خونه ی خودش

پایین راه پله هایی که تو اتاق بود رفتم و ده نفر دیگه از بچه ها رو اونجا دیدم …

همه با ذوق برگشتن سمت من و از جاشون بلند شدن

ــ سلاااام ملکه سلام قربان

با لبخند خوشگلی رفتیم سمتشون و با همه دست دادیم

+خیلی خوشحالم که اومدین دلم واستون یه ذره شده بود ..

بقیه بچه ها چطور بودن؟

کسری خوبه؟

یکیشون جواب داد

ــ بله ملکه همه خوبن کسری ام حالش خوبه

+عالیه …! مواظب خودتون باشین چیزی خواستین بیاین بالا بهم بگین تا بعد از ظهرم خودتونو آماده کنین مراسم عقد هیلدا و کیارشه

با ذوق گفتن

ــ اووووووووو مبارکهههه!

دست زدن و برق خوشحالی تو چشاشون دیده میشد

چقد خوب بود خوشحال کردن دیگران

لبخند ملیحی زدم و دست آرسامو گرفتم و رفتم بالا

درو بستم و رفتیم تو اتاق خودمون اتاق مشترکمون که پر بود از عکسای من و آرسام …

لبخند غلیظی رو لبامون جا خوش کرد و به همدیگه زل زدیم

کم کم مثل دوتا آهنربا جذب همدیگه شدیم و لبامونو رو هم گذاشتیم …

طعم لباش..!عالی بود خیلی عالی تر از عالیـ….

طعم شکلات که من عاشقش بودم …

بعد اینکه نفس کم آوردیم از همدیگه جدا شدیم و نشستیم روی تخت

بعد چند لحظه آرسام با چشمایی که حلقه های اشک توش دیده میشد نگاهشو بهم دوخت… دلیل این حال بد یهوییش چی بود؟!

نگران لب زدم:

+آرسام!چیزی شده؟چرا ناراحتی؟

نفس عمیقی کشید و بعد یکم مکث جوابمو داد

ــ راستش نمیخوام از دستت بدم …!

اونطور که آتحان میگفت همه برای تو دندون تیز کردن و جونت در خطره از طرفی دوری از تو عصابمو به هم میریزه… دوس دارم بدون هیچ ترسی با هم باشیم کنار هم بخوابیم و صب با صدای همدیگه از خواب بیدار بشیم ..

درست مثل تو فیلما

با این حرفش لبخند کم جونی رو لبام شکل گرفت …

ما .. ما شغلمون جوری بود که نمیتونستیم آرامش داشته باشیم حتی برای یه لحظه!

ولی برای اینکه حالش خوب بشه رفتم نزدیکش و دستمو گذاشتم رو ران پاش و سرمو انداختم پایین…

نمیخواستم وختی دروغ میگم تو چشماش نگا کنم

 

+آرسام… ما هیچوخت از همدیگه جدا نمیشیم …

من بهت قول میدم بعد مرگ شاهین کارمو بذارم کنار و دیگه هیچ خطری دور و ورم نباشه…

خودت که منو میشناسی هرکی اذیتم کنه کارش تمومه خنده ی صدا داری کردم و ادامه دادم:

به قول خودت مثل قاتلام …

بهت قول میدم هیچوخت از همدیگه جدا نشیم..

شبا کنار هم بخوابیم و صبا با صدا و نوازش همدیگه از خواب بیدار شیم و بدون هیچ ترسی کنار هم باشیم…

سرمو بالا گرفتم و تو چشماش که حالا یکم آروم تر شده بودن نگاه کردم

چشمای تقریبا سبز رنگش که با خاکستری ترکیب شده بود …

دستامو دور گردنش حلقه کردمو گونشو آروم بوسیدم

اونم منو تو آغوشش کشید و دستشو نوازشوار رو موهام تکون داد …

هیشکی برام مثل آرسام نمیشد ولی میدونستم …میدونستم این باهم بودن دائمی نیست و بلخره یه بلایی سر عشقمون.. سر زندگیمون میاد!

چه تلخ بود این با هم بودن که تهش جدایی بود ..!

تهش یکیمون با یه قلب سیاه راهشو میکشید و برای نجات جون عشقش مجبور میشد ترکش کنه…

چقد تلخ بود…

تلخ تر از تلخی هر قهوه ، تلخی هر زهر ، تلخی هر شکست ، تلخی هر مرگ..

از فکر بیرون اومدم و ساعتو نگاه کردم

دقیقا 12 ظهر بود …

آرسام خوابش برده بود و ساعت 8 مراسم عقد هیلدا و کیارش بود …

صبح همه رو دعوت کرده بودیم و حالا هیچ کار عقب افتاده ای نداشتم واسه انجام دادن به جز انتخاب آرایش و اماده کردن لباسای خودمو آرسام و رسیدگی به هیلدا…!

همچین میگفتم دیگه هیچ کاری ندارم انگار اینا خیلی کمن:////

آرایش خودم که بمونه واسه بعد

الان زنگ میزنم به مانی لباسای خودمو آرسامو بیاره

بعدشم باهاش میرم عمارت آرسام واسه کمک به هیلدا

شماره مانیو گرفتم و بعد دوتا بوق جواب داد

ــ جونم ؟

+مانی میشه لباسای منو آرسامو برداری بیاری؟

خودش خوابش برده وگرنه باهم میومدیم اونجا بهت زحمت نمیدادم….

ــ نه بابا چه زحمتی شما ملکه مایین

تو گلو خندید و صداش از پشت تلفن میومد

+شما ام هر کدومتون یه تیکه کوچیک از زندگیمین

ــ هوفف الان میارمش براتون فقد… آدرسو ندادین بهم

کف دستمو رو پیشونیم کوبیدم و لب زدم:

+ لعنت ..! بازم سوتی دادم

خ..خب کنار عمارت آرسام یه عمارت دیگه هس رو درش عکس یه قلبه که تیر از توش رد شده و سایشم کشیدن رو در …اومممممممممم رنگ خود در طلاییه

ــ اها باشه الان میام پیشتون

فعلا!

+فعلا…

ده دیقه بعد صدای آیفون اومد … رفتم و از پشت آیفون درو براش باز کردم

عمارتم اونقدری بزرگ بود که 5 دیقه طول میکشید تا وارد سالن اصلی بشه …

رفتم تو آشپز خونه و دوتا قهوه واسه خودمو مانی ریختم

ــ ملکهههه … ملکههه!

صداشو انداخته بود رو سرش!

+هوییی یکم آرومتر بچه ها و آرسام دارن استراحت میکنن

تا صدامو شنید اومد طرف آشپزخونه…

ــ اوه نمیدونستم شرمنده

نشست رو اُپن، برگشتم سمتش و فنجون قهوشو گذاشتم جلوش..

البته با شکر پاش چون میدونستم قهوه تلخ دوس نداره…

به خاطر اینکه محافظ شخصیم بود زیاد با هم در ارتباط بودیم و سلیقه همدیگه رو میدونستیم ..

لبخند قشنگی زد و آروم گفت:

ــ ممنونم…

کنارش رو اپن نشستم و لب زدم:

+خواهش میکنم

بعد اینکه یکم از قهوش خورد گفت:

ــ ملکه لباسای خودتون و آرسام خان رو گذاشتم رو مبلا

امری نیست؟

از اپن پریدم پایین و رفتم سمت لباسامون

+تو که قهوتو نخوردی

دیگه منو ملکه صدا نکن

دمبالم راه افتاد

ــ ممنون لطف دارین

خب چی صداتون کنم؟

بانو؟قربان؟

چی؟

چپکی نگاش کردم و بلخره ثابت وایستادم

+اول باید یه قولی بدی به کسی نگی تا اسممو بهت بگم

سرشو به سمت بالا و پایین تکون داد و گفت:

ــ قول شرف میدم اسمتونو به کسی نگم

لبخندی زدم و تو چشای مشکیش زل زدم :

+خب من اسمم دلوینه ولی مواظب باش فقد تو جمع فرمانده ها که خودتم یکی ازشون میشی و وختیایی که کنار آرسامم دلوین صدام کنی …

کسی نباید هویتمو بدونه !

خوشحالیو از تو چشاش میشد فهمید و این بود که زیادی خوشحالم میکرد «خوشحال کردن اطرافیانم…»

ــ چه اسم قشنگی …دلوین!

دلوین خانوم فک میکنی لیاقت این جایگاهو دارم؟

اخم ریزی کردم و گفتم:

+اولن خانومشو بردار …

دومن آره!چرا نداشته باشی؟از وختی 18 سالم بود تا الان محافظ وفادارم بودی و هر روز تواناییات بیشتر و بیشتر میشد …همچین کسی برای جانشینی کیارش مناسبه !

لبخندی زد و دستشو تو موهاش فرو کرد

ــ لطف دارین..!

من دیگه برم کمک کیارش…

امری؟

+نه فقد بهش نگو میخوام از گروه بیرونشون کنم

لبخند گشادی زدم که جوابش لبخند گشاد دیگه ای از طرف مانی بود 😁

ــ چشم .. فعلا

+مرخصی

رفت و منم لباسا رو از کاور بیرون آوردم

چقد خوشگل میشدیم تو این لباسا….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
2 سال قبل

دلوین جون یه پارت دیگه بده🫂😂

Sni
پاسخ به  Sni
2 سال قبل

من چیکا کنم علم غیب دارم؟ 😐خودت نوشتی
ممنون♥️
خب حالا اسمت چیه😂؟

Sni
پاسخ به  Sni
2 سال قبل

چه قشنک ✨😂

atena
2 سال قبل

نهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

atena
2 سال قبل

عاشقتممممم

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x