رمان شاهزاده قلبم پارت 25

3.3
(3)

لبخند ریزی زدمو گفتم:
ــ منم مال تو!

سرشو به دیوار تکیه داد و دوباره آب دهنشو قورت داد …
سیب گلوش بالا پایین شد و برای هزارمین بار از وختی دیدمش دلمو لرزوند …

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

✓♡آرسام♡✓

تو راه عمارت بودم که یهو گوشیم زنگید:

(آرژان)

+بگو!؟

ــ بیا اینجا باید ببینمت

کلافه هوفی کشیدمو گفتم:

+من علاف نیستم … کاری داری؟!

با عصبانیت گفت:

ــ حتمن کارت دارم که میگم بیا وگرنه عاشق چشم و ابروت که نیستم!

تماسو قطع کردمو رفتم سمت عمارتش…
پسر به این جیگری همه دخترام کشته مردمن این طاقچه بالا میذاره!

بعد 40 دیقه رسیدم به عمارتش و علامت گروهمو نشون نگهبانا دادم و رفتم تو…

نشسته بود تو اتاق کارش و با چشمای قرمزش داشت بیرونو نگا میکرد و سیگار میکشید…
بیخیال نسبت به چهره درهمش نشستم رو مبل…

+بنال چی میگی!

چشمای سرخشو بهم دوخت و اومد نزدیکم

ــ آرسام خودتو بکش کنار …
از ملکه جداشو …

اخم غلیظی رو پیشونیم جا خوش کرد و با عصبانیت گفتم:

+اولن این به تو ربطی نداره!
دومن چرا؟ …چرا باید بکشم کنار!

دستی تو موهای مشکیش کشید و سیگارشو پرت کرد کف اتاق

ــ پیشنهاد بود میتونی قبول نکنی

پوزخندی زدمو بلند شدم تا برم بیرون که گفت:

ــ از من به تو نصیحت…
عشق تو کار ما هیچ معنایی نداره آرسام …
به عنوان یه رغیب خواستم یاد آوری کرده باشم تو کی هستی!

+تو هیچی نیستی که بخوای منو نصیحت کنی!

از اتاقش خارج شدمو بعد یه ساعت رسیدم به عمارت خودم …

ماشینو دادم به نگهبانا تا پارک کنن و خودمم رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم…

بعد انجام کارای مربوطه با شوق و ذوق دویدم سمت اتاق دلوین و درو باز کردمو پریدم کنارش رو تخت…

چشاشو تو کاسه چرخوند و گفت:

ــ خوشحالم که خوشحالی ولی فک نمیکنی بهتره اول در بزنی بد بیای تو؟!

آبنباتشو گذاشت تو دهنشو مشغول خوندن کتابش شد

+خبببببب!
رفته بودم دکتر

نگران برگشت سمتم و کتابو پرت کرد اون طرف و گفت:

ــ مریضی مگه؟!
چیشده چرا بهم نگفتی!
الان خوبی!؟

پوکر فیس نگاش کردم و بعد چند لحظه صدای خندیدنش کل اتاقو پر کرد

+شوهرتو ایسگا میکنی؟! هومممم؟

خیز برداشتم سمتش و شروع به قلقلک دادنش کردم ولی فایده نداشت

خنده ریزی کرد و گفت:

ــ من که قلقلکی نیستم عشقم!

+نمیشه که ! هرکی یه جاییش قلقلکیه

و دلوینم پشت زانوش قلقلکی بود …
خلاصه تا سر حد مرگ قلقلکش دادمو بعد چند دیقه گذاشتم نفس راحتی بکشه

+خب وایسا تا برات بگم چرا رفتم پیش دکتر…

با نفس نفس گفت:

ــ خ..خب تعریف .. کن

رومو برگردوندم سمتش و اشاره کردم بیاد بغلم دراز بکشه
سرشو گذاشت رو بازوم و به سقف خیره شد …

+رفتم پیشش مشکلتو گفتم اونم چنتا کار گفت انجام بدی که خوب بشی …

همه شونو گفتم به جز سیگار

ــ خوبه مرسی که به فکرمی

موهاشو پشت گوشش فرستادمو نقشمو پیاده کردم

+سیگار داری؟!

متعجب برگشت سمتم و دستشو بین موهام کشید

ــ سیگار برا چته؟!

+میخوام بکنمش تو دماغت!
آدم سیگار برا چی میخواد ؟!

چشاشو تو کاسه چرخوند و به کشوی میز اشاره کرد :
ــ اونجاس!
از رو تخت بلند شدمو رفتم سمت میز و کشو رو باز کردم
ده بسته سیگار همشم یه مدل!

کلافه هوفی کشید و آروم گفت:

” داشتیم میرفتیم تو حس آقا رید توش!”

+شنیدم چی گفتی!

متعجب لب زد:
ــ خفاش کی بودی تو!

+خفاش خودت!

تو گلو خندیدم و گفتم:

+همین یه مدلو داری؟!

آبنباتشو تو دهنش گذاشت و مکیدش

ــ نه تو کشو پایینیا دومدل دیگه دارم ولی زیاد خوب نی ته گلورو میسوزونه

یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم:

+دیگه چی هس؟!

ــ اومدی سوپر مارکت؟!
هموناس دیگه بگرد ببین چی میخوای یکیم به من بده

اهومی زیر لب گفتمو همه بسته هارو به زور تو دستم گرفتم و از اتاق زدم بیرون که بلافاصله پشت سرم اومد :

ــ کجا میبریشون ؟!
اونا مخصوص خودمن به بدبختی پیداشون کردم آرساااااام خودت برو بخر

بدون توجه به غر غر کردناش به راهم ادامه دادم و رسیدم به آشپز خونه و جلو چشای حیرت زده دلوین همه پاکتا رو باز کردمو سیگارا رو ریختم تو سطل

داد زد و عصبی گفت:

ــ نهههههههه لعنتییییی میدونی چقد گشتم تا اینارو پیدا کنم؟؟ هاااااان؟!

لبخند گشادی زدمو گفتم:

+خب پرت اینام جز اون کارایی بود که باعث خوب شدنت میشد…

پاشو ر زمین کوبید و عین بچه های دو ساله با بغض تو صداش که اصلا انتظارشو نداشتم اومد نزدیکم:

ــ باید میذاشتیشون…                                         وختی خوب شدم میتونستم استفاده کنم !

نفسمو بیرون فرستادمو این طرف و اون طرف خودمونو نگا کردم …

وختی کسی نبود دستمو گذاشتم زیر زانوش و تو یه حرکت بقلش کردم

ــ به به زوج عاشق!

بارمان بود!

دلوین چشاشو به پارکت دوخت و داشت لباشو زیر دندون له میکرد

ــ اون بی صاحابا خون میان اینجوری!

بلند خندید و چشم غره ای بهش رفتم

ــ باشه غلط کردم بی صاحاب نیستن …

دوباره خندید و این بار دیگه طاقت نیاوردم

+بارماااان

همزمان با من دلوینم اسمشو عصبی صدا زد

ــ هعی  دیگه وخت ازدواجتونه …

دلوین ــ بارمان مگه کرم داری چرا اذیت میکنی الان همه میفهمن!

تو گلو خندید و گفت:

بارمان ــ کیه که ندونه!

دیشب همه داشتن در مورد شما حرف میزدن .. همه میدونن همو میخواین

دلوینو گذاشتم زمین بارمانو هول دادم سمت طبقه بالا

+خب دیگه کی مراسم بگیریم؟!

خنده کوتاهی کردم

ــ فردا… چتوره؟!

چشمکی زد و ادامه داد

ــ ولی امروز باید بریم سر قرار … با کاترین و بقیه قرار داشتیم …

لبخند گشادی زدمو گفتم:

+ایول بلخره خرت کردم

واسه اونم ناراحت نباش آدرس باشگاهمو دادم بهشون سر ساعت 6 همه اونجان

….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
2 سال قبل

ــ سیگار برا چته؟!

+میخوام بکنمش تو دماغت!
آدم سیگار برا چی میخواد ؟!😂
فلورررر نمیری دخترررررر کلی خندیدم😂😂😂
راستی گفتی دانشگاه میخای رشته حقوق بخونی وکیل خودم میشیااا اونموقع به کسی نمیدمت

atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

دستت خطت عالیه سارا رو میبینی بدون خجالت همه چیو مینویسه تو هم مثل اون بنویس اون لحظه ای ک داری رمان مینویسی احساس کن خودت داری نقش رو بازی میکنی اونموقع بهترین رمان میشه😂
خدا صد سال بهت عمر بده جونم

atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

پس تا جاهای حساس رو پیش برو😂

پاسخ به  atena
2 سال قبل

😂😂😂منم اولا روم نمیشد کم کم عادت کردم 😂😂😂😂🤗

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x