… دو روز بعد …
&& آلیس &&
نفس عمیقی کشیدم و به خودم توی آینه خیره شدم …
حسابی خفن شدم ، لبخند ریزی زدم …
الان شدم همون آلیس چند ماه پیشی که رئیس گروه خفاشا بود ! …
نفسمو محکم بیرون فرستادم ، این لباسای سیاه رنگِ گروه ایلیاد ، بی از حد جذاب و ترسناکم کرده بود …
با فکر به آینده صورتم درهم شد …
یعنی چه اتفاقی قراره بیفته؟! …
زبونی روی لبام کشیدم ، هیچی به اندازه ی سلامتی ایلیاد واسم مهم نیس …
خداکنه اگه قراره حداثه ای هم رخ بده ، واسه من اتفاق بیفته …
نه ایلیاد ! …
همینطور داشتم به آینده ی نامعلومم فکر میکردم که با چند تقه ای که به در برخورد کرد ، به خودم اومدم …
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :
+ بیا داخل …
بعد از گفتن این حرفم ، در باز شد و قامت ایلیاد توی چارچوب در قرار گرفت ...
برگشتم و بهش زل زدم ، بییییش از حد محشرر شده بود ! …
انصاف نداشت این آدم ! … اینقدررر خودشو جذاب میکنه ، فکر نمیکنه دل من براش میره؟! …
آب دهنمو به زحمت قورت دادم …
لباسای منو اون شبیه همدیگه بود …
یه جورایی ست کرده بودیم …
ولی … ولی اون خیلی جذاب و دلرباتر از من شده بود …
عوضی جذاب ! … .
زبونی روی لبام کشیدم که گفت :
_ تو آماده ای؟! …
لبخند ریزی زدم و سری به شنونه ی آره تکون دادم که گفت :
_ خوبه … .
بهم نزدیک شد ، روبه روم ایستاد و لب زد :
_ آلیس … ببین خودت دیگه مطمعنن درباره ماموریتا و شرایطش میدونی ولی خب … من میخوام یه چند تا نکته ی ضروری رو که حتما باید رعات بکنی رو بهت بگم …
متعجب در جواب حرفاش سری تکون دادم که بعد از کشیدن یه نفس عمیق ، ادامه داد :
_ ببین .. ممکنه گاهی اوقات مجبور بشیم به دو دسته تقسیم شیم … چون تعداد دخترا خیلی زیاده …
حدود ۱۰۰ نفرن و نمیشه یکجا و با هم حرکتشون بدیم …
من بهت اطمینان دارم که اونقدرا قوی و باهوش هستی که بتونی عهده ی ۵۰ تا از دخترا رو بگیری …
مضطرب لب زدم :
+ آخه ایلیاد …
من با اون آلیسی که چند ماه پیش بودم ، خییلی فرق کردم …
من ، من …
پرید بین حرفم و با آرامش گفت :
_ میدونم ، من از همه ی اینا اطلاع دارم …
اما … اما تو میتونی تغییر کنی …
یعنی باااید تغییر کنی ، چون این ماموریت …
بستگی به من و تو داره … .
بیا واسه فقط چند روز تمومه دشمنی هامون رو بزاریم کنار …
و فقط به این مامورت فکر کنیم …
خب … باهام موافقی؟! … .
نفسمو محزون بیرون فرستادم و لب زدم :
+ آره ، موافقم … .
لبخند جذابی زد و یکهو منو توی بغلش کشید …
با بهت به نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم …
اولین بار بود بعد از چند ماه حسرت و حرص ، منو بالاخره توی بغلش میکشید …
لبخندی زدم و سرمو گذاشتم روی شونش …
آغوشش ، آغوشش آرامش خاصی بهم میداد …
آرامشی که هیچ چیز دیگه ای نمیتونست جاشو بگیره …!
* * * *
مضطرب و تند تند گفت :
_ بببین آلیس …
دستشو به طرف عده ای از دخترا گرفت و ادامه داد :
_ تو مسئولیت اینا رو بر عهده بگیر …
با توجه به این نقشه ای که الان بهت میدم ، میبریشون به مکان مخفی … منتظر من میمونی تا من و بقیه ی دخترا برسیم … تنهایی دیگه نباید حرکت کنی …
چون خطر داره …
یه کاغذ از توی جیبش بیرون کشید و همونطور که به طرفم گرفته بود ، لب زد :
_ اینم نقشه ی جایی که باید دخترا رو ببری …
آب دهنمو قورت دادم که با عجله لب زد :
_ زود باش آلیس …
برگه رو ازش گرفتم و با نگرانی گفتم :
+ مواظب خودت باش ایلیاد …
لبخند ریزی زد و سری تکون داد که برگشتم و حرکت کردم …
خدایا … خودت مواظبش باش …
خودت بهتر میدونی اگه بلایی سر اون بیاد یعنی اون بلا سر من اومده …
جونم به جونش بستس … مراقبش باش ! … .