رمان عشق موازی پارت 12

3.8
(6)

… دو روز بعد …

 

&& آلیس &&

 

نفس عمیقی کشیدم و به خودم توی آینه خیره شدم …

حسابی خفن شدم ، لبخند ریزی زدم …

الان شدم همون آلیس چند ماه پیشی که رئیس گروه خفاشا بود ! …

نفسمو محکم بیرون فرستادم ، این لباسای سیاه رنگِ گروه ایلیاد ، بی از حد جذاب و ترسناکم کرده بود …

با فکر به آینده صورتم درهم شد …

یعنی چه اتفاقی قراره بیفته؟! …

زبونی روی لبام کشیدم ، هیچی به اندازه ی سلامتی ایلیاد واسم مهم نیس …

خداکنه اگه قراره حداثه ای هم رخ بده ، واسه من اتفاق بیفته …

نه ایلیاد ! …

همینطور داشتم به آینده ی نامعلومم فکر میکردم که با چند تقه ای که به در برخورد کرد ، به خودم اومدم …

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :

 

+ بیا داخل …

 

بعد از گفتن این حرفم ، در باز شد و قامت ایلیاد توی چارچوب در قرار گرفت .‌..

برگشتم و بهش زل زدم ، بییییش از حد محشرر شده بود ! …

انصاف نداشت این آدم ! … اینقدررر خودشو جذاب میکنه ، فکر نمیکنه دل من براش میره؟! …

آب دهنمو به زحمت قورت دادم …

لباسای منو اون شبیه همدیگه بود …

یه جورایی ست کرده بودیم …

ولی … ولی اون خیلی جذاب و دلرباتر از من شده بود ‌…

عوضی جذاب ! … .

زبونی روی لبام کشیدم که گفت :

 

_ تو آماده ای؟! …

 

لبخند ریزی زدم و سری به شنونه ی آره تکون دادم که گفت :

 

_ خوبه … .

 

بهم نزدیک شد ، روبه روم ایستاد و لب زد :

 

_ آلیس … ببین خودت دیگه مطمعنن درباره ماموریتا و شرایطش میدونی ولی خب … من میخوام یه چند تا نکته ی ضروری رو که حتما باید رعات بکنی رو بهت بگم …

 

متعجب در جواب حرفاش سری تکون دادم که بعد از کشیدن یه نفس عمیق ، ادامه داد :

 

_ ببین .. ممکنه گاهی اوقات مجبور بشیم به دو دسته تقسیم شیم … چون تعداد دخترا خیلی زیاده …

حدود ۱۰۰ نفرن و نمیشه یکجا و با هم حرکتشون بدیم …

من بهت اطمینان دارم که اونقدرا قوی و باهوش هستی که بتونی عهده ی ۵۰ تا از دخترا رو بگیری …

 

مضطرب لب زدم :

 

+ آخه ایلیاد …

من با اون آلیسی که چند ماه پیش بودم ، خییلی فرق کردم …

من ، من …

 

پرید بین حرفم و با آرامش گفت :

 

_ میدونم ، من از همه ی اینا اطلاع دارم …

اما … اما تو میتونی تغییر کنی …

یعنی باااید تغییر کنی ، چون این ماموریت …

بستگی به من و تو داره … .

بیا واسه فقط چند روز تمومه دشمنی هامون رو بزاریم کنار …

و فقط به این مامورت فکر کنیم …

خب … باهام موافقی؟! … .

 

نفسمو محزون بیرون فرستادم و لب زدم :

 

+ آره ، موافقم … .

 

لبخند جذابی زد و یکهو منو توی بغلش کشید …

با بهت به نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم …

اولین بار بود بعد از چند ماه حسرت و حرص ، منو بالاخره توی بغلش میکشید …

لبخندی زدم و سرمو گذاشتم روی شونش …

آغوشش ، آغوشش آرامش خاصی بهم میداد …

آرامشی که هیچ چیز دیگه ای نمیتونست جاشو بگیره ‌…!

 

 

* * * *

 

مضطرب و تند تند گفت :

 

_ بببین آلیس …

 

دستشو به طرف عده ای از دخترا گرفت و ادامه داد :

 

_ تو مسئولیت اینا رو بر عهده بگیر …

با توجه به این نقشه ای که الان بهت میدم ، میبریشون به مکان مخفی … منتظر من میمونی تا من و بقیه ی دخترا برسیم … تنهایی دیگه نباید حرکت کنی …

چون خطر داره …

 

یه کاغذ از توی جیبش بیرون کشید و همونطور که به طرفم گرفته بود ، لب زد :

 

_ اینم نقشه ی جایی که باید دخترا رو ببری …

 

آب دهنمو قورت دادم که با عجله لب زد :

 

_ زود باش آلیس …

 

برگه رو ازش گرفتم و با نگرانی گفتم :

 

+ مواظب خودت باش ایلیاد …

 

لبخند ریزی زد و سری تکون داد که برگشتم و حرکت کردم …

خدایا … خودت مواظبش باش …

خودت بهتر میدونی اگه بلایی سر اون بیاد یعنی اون بلا سر من اومده …

جونم به جونش بستس … مراقبش باش ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x