* * * *
_ احیانا بیشتر شماها از اینکه من چرا این مراسم رو برگزار کردم ، خبر ندارین …
شاید پیشِ خودتون فکر کرده باشین یه مراسم ساده س …
ولی در واقع اینطور نیس …
من این مراسم رو …
مکثی کرد ، خم شد و جاسپر که کنارش ایستاده بود رو بغل کرد …
دستشو دور کمرم حلقه کرد و با غرور و خوشحالی ادامه داد :
_ این مراسم رو به افتخار بازگشت همسر و پسرم گرفتم …
همه شروع کردن به دست زدن و ابراز کردن خوشحالیشون نسبت به این ماجرا …
بعد از چند لحظه که هم ساکت شدن ، ایلیاد جلوی پام زانو زد و با گرفتن حلقه ی توی دستش ، به سمتم …
لب زد :
_ رسما مال من میشی نفسم؟! …
آب دهنمو با تعجب قورت دادم و بعد از کمی مکث ، با لبخند لب زدم :
+ بله ! … .
لبخندررنگی زد و از روی زمین بلند شد …
حلقه رو توی انگشتم کرد …
زبونی روی لبام کشیدم که ایلیاد بوسه ای کوتاه و سریع روی گونم کاشت …
در گوشم آهسته لب زد :
_ خوش اومدی به زندگیم ، ملکه ی من ! … .
لبخندی زدم و سکوت کردم …
* * * *
&& ایلیاد &&
به قدری که واسه برگشت جاسپر و آلیس خوشحال بودم ، واسه مهم ترین عملیات ها هم که با پیروزی انجام میشد ، خوشحال نبودم ! … .
همونطور که جاسپر توی بغلم بود ، بوسه ای روی لپش کاشتم و گفتم :
+ من که خیلی خوشحالم از این به بعد سه تایی میخوایم زندگی کنیم کنار هم و با هم …!
تو چی؟! … چقدر خوشحالی وروجک؟! …
خنده ی کوتاهی کرد که چال گونش نمایان شد …
بی طاقت سرمو جلو بردم و دوباره بوسه ای روی گونش کاشتم که لب زد :
_ من …
مکثی کرد ، دستاشو تا جایی که میتونس از هم باز کرد و با خنده لب زد :
_ من اینقدَر خوشحالمممم … .
با ذوق و شوق خنده ای کردم و محکم توی بغلم گرفتمش … .
همینطور توی حال و هوای خودم بودم که با صدای یه دختر به خودم اومدم :
_ ببخشید ایلیاد خان …
متعجب برگشتم عقب …
ولی دیدم چند تا دختر ، پُشتم وایسادن و بهم خیره شدن …
ابرویی بالا انداختم و جدی گفتم :
+ بله ، بفرمایید …!
اون یکی دیگه با ذوق گفت :
_ آقای میتران ، ما براتون یه سوپرایز داریم ! … .
اخم ریزی کردم و با تعجب گفتم :
+ سوپرایز؟! …
همشون با خوشحالی سری به نشونه ی آره تکون دادن ، سرمو آروم به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و همونطور که موهای جاسپر رو از روی چشماش کنار میزدم ، لب زدم :
+ خب ، چه سوپرایزی؟! …
با شنیدن این حرفم ، یکی دیگه از دخترا با صدای بلندی ، رو به سمتی لب زد :
_ بیارینش … .
و بعد دو تا پسر ؛ همونطور که یه تابلویی رو روی زمین کشیدن ، به طرف ما اومدن …
متعجب بهشون خیره شدم که همون دختره ، مارچه ی روی تابلو رو گرفت و کشید پایین …
با بهت به نقاشی روی تابلو خیره شده بودم …
تصویرمو ؛ حینی که یه سیگار لای انگشتای شصت و اشارم بود ، نقاشی کشیده بودن ! …
زبونی روی لبام کشیدم …
با ذوق و شوق بهم زل زده بودن که سدی تکون دادم و گفتم :
+ مرسی ، خوبه … .
انتظار داشتن کلی ذوق کنم و هیجان زده شم ، ولی خب من دیگه عادت کرده بودم به اینجور هدیه ها که همشون واسه چاپلوسیِ ! …
یکی دیگه از دخترا لب زد :
_ ایلیاد خان ، میشه یه عکس با ما بندازید … .
ابرویی بالا انداختم و با دودلی گفتم :
+ آخه … .
_ خواهش میکنیم آقا میتران ، این خواسته ی ما رو بپذیرید … .
کلافه هوفی کشیدم و به اجبار لب زدم :
+ اوکی … .
جاسپر رو به یکی از پرستار هایی که کنارم ایستاده بود ، دادم و لب زدم :
+ مواظبش باش …
عکسو که گرفتن ، ازت میگیرمش … .
سری تکون دادم و گفت :
_ بله قربان … .
بوسه ای روی پیشونی جاسپر کاشتم و به طرف همون دخترا حرکت کردم …
هنوز متوجه من نشده بودن چون با هیجان داشتن میگفتن :
_ وایییی ، دیدین چه جذبه ای داره؟! …
_ اره بابا ، خیلی خوشتیپ و قیافه هم هست …
_ موهاشو وقتی حالت میده یه طرف صورتش ، وقتی ته ریش میزاره خیییلی … خیییلی تو دل برو تر میشه ! … .
اون یکی دیگه سری به نشونه ی تایید حرفش تکون داد و گفت :
_ دقییییقا …
ولی من حالت لباشو خیلی دوس دارم ! …
سرفه ای کردم واسه اینکه متوجه بشن من همین کنارشون ایستادم ! …
تا متوجه من شدن ، با تعجب بهم خیره شدن ولی بازم از رو نرفتن … .
چند تاشون اینوَرم وایستاد و چند نفر دیگشون اون طرفم … .
عکاس رو به رومون ایستاد و شروع به عکس برداشتن کرد …
بعد از اینکه چند تا عکس گرفتن ، بالاخره دست از سرم برداشتن … .
_ مرسی آقای میتران …
در جواب تشکر هاشون فقط به یه تکون دادن سر اکتفا کردم …
برگشتم هنونجایی که خدمتکاره بود تا بچه رو ازش بگیرم ولی ندیدمش …
فکر کردم حتما گاری داشته و رفته جایی دیگه ولی کل سالن رو گشتم و نبود …
با دیدن افشینی که داشت با چند تا پسر دور و ورش خوش و بش میکرد ، به طرفش پا تند کردم …
بی توجه به اون پسرا ، کنارش ایستادم و نگران و سریع لب زدم :
+ افشین …
متعجب سرشو چرخوند سمتم و گفت :
_ چیه؟! …
+ تو … تو جاسپر رو ندیدی؟! …
متعجب سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت :
_ نه … دست تو بود که ! …
+ اره دست من بود ولی … .
ماجرای تابلو و عکس برداری و اون دخترا رو واسش تعریف کردم که یکهو نگران لب زد :
_ وایییی ایلیاد ! … .
+ چیشده؟! …
همونطور که اطراف رو بررسی میکرد ، مضطرب و عصبی گفت :
_ بچه رو دزدیدن ! … .
وای ننهههههههههههههه:(
کدوم بیشعور دزدید بچه رو:/
سارا یه پارت هم امروز بزاریااا
😂همون خدمتکاره 😎😂
چشم فقط بخاطر تو 😍🤗😂
خیلیییی میمونههه پس😂
عاشقتم ک