رمان عشق موازی پارت 7

4.6
(11)

* * * *

لبخندی زدم و گفتم :

+ برو داخل عزیزم … .

نفس عمیقی کشید و داخل شد …
پشت سرش داخل شدم و در رو بستم …
وقتی برگشتم ، با افشین و ایلیاد رو به رو شدم …
لب باز کردم تا یه حرفی بزنم که ایلیاد زودتر از روی مبل بلند شد و عصبی گفت :

_ تو گفتی فقط میخوای بری ببینیش …
نه اینکه بیاریش توی خونه سارااا … .

ابرویی بالا انداختم ، چه عصبی هم میشه ! … .
پوفی کشیدم و گفتم :

+ حالا مگه چیشده؟! …
دلم خواست بیارمش اینجا پیشِ خودم … .

اخم غلیظی کرد ، به سمتم قدم برداشت …
رو به روم ایستاد و با عصبانیت غرید :

_ کلید زیر زمین رو بده به من … .

نفسمو با حرص بیرون فرستادم و گفتم :

+ چرا دقیقا؟! … .

با صدایی که ولومش لحظه به لحظه داشت زیاد تر میشد ، گفت :

_ میخوام ببرمش توی زیر زمین …
اون جاش اینجا نیس …
لیاقتش همون زیر زمینه !… .

مثل خودش اخم کردم و گفتم :

+ عع … که اینطوووور …
نمیزارم دوباره ببریش توی زیر زمین ایلیاد …
اونجا … اونجا خیلی جای ترسناکیه ! …
چطوری دلت میاد؟! … از تو بعیده واقعااا … !

با عصبانیت گفت :

_ این چیزا به تو ربطی نداره سارااا …
دخالت نکن لطفا تا باز دلخوری ای پیش نیاد …
کلید زیر زمینو بده به من … زود باااش … .

با لجبازی گفتم :

+ نمیدممم …

تحدیدی لب زد :

_ سارااااا …

پریدم بین حرفش و جدی گفتم :

+ اگه بخوای آلیس رو برگردونی به زیر زمین ، اول باید از رو جنازه ی من رد شی ایلیاد ، میفهمی؟! … .

با بُهت گفت :

_ چی داری میگی دیوونه؟! … .

با اخم لب زدم :

+ همین که گفتم ، کوتاه هم نمیاام … .

چشماشو محکم روی هم فشار داد …
خیلی داشت سعی میکرد سرم داد نزنه ! … .
به زحمت لب زد :

_ افشییین … بیا بهش بگو کلید رو بده تا
گَندش در نیومده ! ‌… .

افشین که از اول تا آخر دست به سینه گوشه ی خونه ایستاده بود و مارو ملاحظه میکرد ، به طرفمون حرکت کرد …
کنارم ایستاد و گفت :

_ خب کوتاه بیا دیگه ایلیاد …
بزار الیس همینجا باشه ، به حال تو چه فرقی میکنه؟! … .

لبخندی زدم که ایلیاد همونطور که بهم خیره شد بود ، داد زد :

_ کلید رو بده به من سااارااا … .

متعجب و با بُهت بهش خیره شدم …
باور نمیکردم سرم داد زده باشه ! … .
اونم کی؟! … منی که مثل یه آبجی دوستش دارم …!

بغضمو قورت دادم ، سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم و گفتم :

+ خیلی بچه ای ایلیاد … .

تا این حرفو گفتم ، اختیارشو از دست داد و دستشو بلند کرد تا یه چک محکم بهم بزنه ‌‌…
چشمامو بستم و منتظر نوش جان کردن یه سیلی آب دار بودم ، اما هیچ خبری نبود …
چشمامو به آرومی باز کردم که دیدم افشین رو به روم ایستاده و دست ایلیاد رو محکم توی هوا گرفته ‌‌‌… .
با چشمای نم دارم بهش زل زدم و با بغض گفتم :

+  واقعا برات متاسفم ایلیاد … .

دستِ الیسی که از اول تا اخر آروم و ساکت کنارم ایستاده بود رو گرفتم و به سمت پله ها پا تند کردم …
به طبقه ی دوم که رسیدیم ، به طرف یکی از اتاق خواب ها قدم برداشتم و در رو باز کردم …
داخل شدم که الیس هم پشت سرم داخل شد و در رو بست …
به سمت تخت دو نفره ای که گوشه ی اتاق قرار داشت ، پا تند کردم …
خودمو پرت کردم روی تخت و به سقف اتاق زل زدم …
آلیس به طرفم قدم برداشت ، روبه روم ایستاد و شرمنده لب زد :

_ ببخشید سارا … .

پوزخند تلخی زدم … چقدر این دختر مظلوم بود ! …

+ مگه چیکار کردی که بخوام ببخشمت؟! … .

متاسف سرشو پایین انداخت و گفت :

_ اگه … اگه بخاطر من نبود ، هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد ! … .

لبخندی زدم …
روی تخت نشستم و بهش اشاره کردم کنارم بشینه ‌…
کنارم روی تخت نشست و سرشو پایین انداخت …
به نمیرخش خیره شدم و گفتم :

+ نه عزیزم … دیگه این حرفو تکرار نکن …
تو یه معجزه ای ! … بخصوص واسه ایلیاد …
اون … اون الان انتقام چشماشو کور کرده ! …
یه روزی میرسه که به خودش میاد …

آهی کشیدم و با افسوس ادامه دادم :

+ خداکنه اون روز دیر نباشه واسه پشمونی … !

نفسشو غمگین بیرون فرستاد …

_ یعنی آخرش چی میشه سارا؟! … .

لبخندی زدم ، چند تار مویی که روی صورتش ریخته بود رو با انگشتم پشت گوشش فرستادم و گفتم :

+ آخرش همه چی به خیر و خوشی تموم میشه …
ایلیاد به خودش میاد … اعتراف میکنه که دوستت داره …
با هم دیگه دوتاییتون یه زندگی عالی تشکیل میدین …
مثل من و افشین … و مثل خیییلی از عاشقای دیگه ! … .

لبخند جونداری زد و گفت :

_ امیدوارم … .

توی آغوشم گرفتمش …
من که خودم دخترم دلم داره واسش ضعف میره …
ایلیاد چطور میتونه خودشو کنترل کنه؟! … .

* * * *

روبه روم ایستاد و گفت :

_ بهِم میاد؟! … .

لبخند پررنگی زدم و گفتم :

+ خیییلی … خییلی بهِت میاد ! … .
خوشگل بودی ، خوشگل تر شدی …!

لبخندی زد که چشمکی زدم و با شیطنت اضاف کردم :

+ عمرا دیگه ایلیاد بتونه خودشو کنترل کنه ! … .
امشب کارِت ساختس آلیس خانوووم … .

خنده ی بیخیالی کرد …
همونطور که جلوی آینه قدی داشت خودشو برانداز میکرد ، گفت :

_ والا من که اینطور فکر نمیکنم …
ایلیاد عمرا بهِم نزدیک شه ‌… به قول خودت اینقدر غرور داره که هرگز اینکار رو نمیکنه ‌…!

زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ اوکی ، حالا بیا بریم پایین عکس العملشو ببینیم … .

با دودلی لب زد :

_ با این وضعم بیام پایین؟! … .

متعجب سری به نشونه ی آره تکون دادم که گفت :

_ آخه من تا حالا جلوی ایلیاد با یه همچین لباس باز و تنگی نبودم … .

خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :

+ یعنی داری میگی خجالت میکِشی؟! … .

مظلومانه و با لب و لوچی آویزون سری به نشونه ی آره تکون داد … با خنده بهش نزدیک شدم و بعد از گرفتن دستش و به طرف در قدم برداشتن گفتم :

+ بیخیال بابا … چه خجالتی داره؟! ‌…
اون که اینقدر خودشو داره دست بالا میگیره ؛ پس بهتره از راه تحریک کردن احساسات مردونش ، وارد بشی و از پا در بیاریش ! …

چیزی نگفت و سکوت کرد …
از اتاق خارج شدیم و به طرف پله ها قدم برداشتیم …
یه چند پله مونده بود تا به طبقه ی پایین برسیم ، که متوجه نگاهای خیره ای شدم …
به آلیس زل زدم و رد نگاهشو دنبال کردم …
ایلیاد و افشین همینطور متعجب به ما دوتا خیره شده بودن …
ایلیاد با نگاه نافذش به آلیس زل زده بود …
با حالت خاصی نگاهشو روی آلیس بالا و پایین کرد …
لبخند پلیدی زدم ؛ متوجه لبخند من که شد ، از نگاه کردن به آلیس دست برداشت و بهم زل زد … .
حرصی هوفی کشید و سرشو پایین انداخت …
افشین با خنده گفت :

_ همین اولی دیگه رفتین ست کردین؟! … .

ابرویی بالا انداختم و همونطور که با غرور از پله ها پایین میومدم ، گفتم :

+ بعله دیگه ، ما اینیم … .

طرح لباس منو آلیس جوری بود که جاهای باز زیادی داشت و پایین مثل یه دامن میشد …
تا بالای زانو ها میومد و چسبِ چسب بود …
رنگش هم مخلوطی از زرد و سفید بود …
خلاصه بخوام بگم ، هر دوتامون توی اون لباسا می درخشیدیم … هم من و هم آلیس … .
الیس و ایلیاد بیخیال به همدیگه زل زده بودن …
اشاره ای به افشین کردم تا بریم توی حیاط …
با هم از عمارت بیرون زدیم …
روبه روم ایستاد ؛ همونطور که دستاشو روی کمرم بالا و پایین میکرد ، لب زد :

_ شما دخترا قصد دارین منو ایلیاد رو دیوونه کنین نه؟! … .

زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ اوخییی ، عزیزم ! …
شماها که همینطور دیوونه هستین …!

خنده ای کرد و گفت :

_ آره خب … کمال همنشینی با شما دختراس دیگه … .

ایشی گفتم که سرشو فرو برد توی گودی گردنم و شروع کرد به بوسیدنم … یه جوری بوسه میزد که بدنم درجا مور مور شد و چشمام خمار …
دستمو توی موهاش فرو بردم ، بعد از چند لحظه سرشو عقب آورد و لباشو گذاشت روی لبام …
چشمام بی اختیار بسته شدن … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elena .
2 سال قبل

اطلاع رسانی کنم براتون که😂
چونکه من ۳۳ تا پارت رو نوشتم و فعلا تو زمان امتحانات نمیتونم بنویسم هرروز یه پارت عشق خلافکار رو میزارم تا ۲۸ ام که دیگه امتحانات تمومه
ممکنه یه چند روزی هم پارت نداشته باشم که بزارم دیگه ببخشید🙃
(سارا من پیام بخوام بدم تو فصل یک چونکه بیشتر بچه ها نمیبینن اینجا گفتم که ببینن😅😂)

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x