رستا
میدانم که دروغ میگوید
میفهمم که چیز مهمی را از من پنهان میکنند
با قهر رو برمیگردانم و دیگر صحبتی نمیکنم
نگاهش نمیکنم اما میفهمم که هر چند دقیقه نگاه کوتاهی به سمتم میاندازد
او قول داده بود چیزی را از من مخفی نکند و تا نفهمم دلم آرام نمیگیرد
تا اواسط مسیر حرفی نمیزنیم
حوصلهام که سر میرود خود را با موبایلم مشغول میکنم
آفتاب که به وسط آسمان میرسد و آمدن ظهر را فریاد میزند ماشین را کناری پارک میکند
سامی_بریم ناهار بخوریم بعد دوباره راه بیافتیم
گرسنگی اجازه مخالفت نمیدهد که درسکوت با برداشتن موبایلم پیاده میشوم
ماشین را دور میزند و کنارم میایستد
همراه هم وارد رستوران میشویم
فضای دنج و دیزاین چوبی آرامشی عجیب دارد
فضایی جذاب که بوی غذاهای مختلف در آن پیچیده
میز و صندلیهای چوبی و دیوارهای فیروزه
حس و حال خانههای قدیمی را دارد
غذایمان را سفارش میدهیم و به سمت میزها میرویم
زمانی که پشت یکی از میزها مینشینیم نگاهمهرجایی میچرخد جز چشمان او
صدای تکخندش را میشنوم و میگوید
سامی_حالا چرا نگام نمیکنی
نگاه خشمگینم را به چشمانش میدهم
_میدونی بدم میاد از دروغ گفتن
ابرو بالا میاندازد
سامی_مگه من دروغ گفتم
دستهایم را بر روی میز در هم قلاب میکنم
_اینکه میگی چیزی رو ازم قایم نمیکنی دروغه…………راستشو بگو چیشده که من نباید بفهمم
کلافه دستی به صورتش میکشد و مکثش کمی طولانی میشود
سامی_ازشون شکایت کردم
اینبار ابروهای من از تعجب بالا میپرد
_از کیا؟
گویی گفتن این حرفها براسش راحت نیست و کلافهاش کرده
سامی_از دنیا و سینا
مبهوت نگاهش میکنم
او گفته بود که بیخیال آنها میشود و حالا
با مکث میگویم
_مگه قول ندادی بیخیالشون بشی
قصد دارد جواب دهد اما با رسیدن سفارشهایمان کمی سکوت میکنیم و با رفتن گارسون صدایش بلند میشود
سامی_قول دادم بلایی سرشون نیارم..قول ندادم که کلا بیخیال بلاهایی که سرمون آوردن بشم
نگاهم را از چشمانش میگیرم و دستی به صورتم میکشم
اصلا نمیخواهم درگیری جدیدی با آنها داشته باشیم اما میدانم که منصرف کردنش کاری محال است
_حالا چیشد گرفتنشون؟
هردو مشغول غذایمان میشویم و درهمان حال میگوید
سامی_نه فرار کردن فعلا پلیس دنبالشونه…………توعم آنقدر ذهن خودتو درگیر نکن اونا فقط قراره تقاص کارایی که کردن رو پس بدن
دیگر صحبتی نمیکنیم و غذایمان در سکوت خورده میشود
غذایمان که تمام میشود صورت حساب را پرداخت میکنیم و از رستوران خارج میشویم
کنار ماشین میایستیم
از داخل فلاسک لیوانها را از چای پر میکنم
سامی_تا اینا سرد بشه من یه چیز بگیرم و بیام
باشه کوتاهی میگویم و خیره به مسیر رفتنش در فکر و خیال غرق میشوم
اینکه چرا اینقدر با ما دشمنی داشتند را هرگز نمیفهمم
آنکه چرا ما مستحق اینهمه عذاب بودیم
شاید حالا که جانم به جان او بسته است
حالا که این حس بینمان بیشتر از هر زمان دیگری شعله میکشد
خیالم راحت است
از بودنش
از پا گرفتن زندگی نوپایی که تا پای نابودی رفت
نمیدانم چه چیزی انتظارم را میکشد
نمیدانم این تقدیر نامرد چه خوابهایی برایم دیده اما دلگرم به بودنش هستم
دلگرم بودن مردی که عاشقانه پایم ایستاده
خوبه که هر روز پارت بیاد ممنون غزل جان
خواهش میکنم عزیزم✨️🖤🦋