رمان مادمازل پارت ۱۶۹

3.7
(48)

 

 

 

لبهامو رو هم مالیدم و پکر و دلگیر گفتم:

 

 

-من که نمیدونستم فرزام! فکرشم نمیکردم این اتفاق بیفتاده!

 

 

داد زد:

 

 

-ولی افتاده…به خاطر بی عرضگی تووووو…یه قرص کوقتی میخوردی اینجوری نمیشد!

آخه من کدوم از رفتارای احمقانه ی تورو تحمل کنم؟

چندتاشو نادیده بگیرم !؟هااان؟؟؟

 

 

رفتار و ری اکشنش اونقدر دلگیر کننده بود که اشک تو چشمهام جمع شد.

کلماتش انگار تیر بودن و این تیرها اشکهام رو جاری کردن.

با صدایی که بغض دار شده بود گفتم:

 

 

-تو خودت خواستی…تو از کاندوم استفاده نکردی…من بی عرضه ام !؟

من بی عرضه ام ؟

من احمقم !؟من…

 

 

دیگه نتونستم ادامه بدم چون بغض راه گلوم رو بسته بود.

اینا فاجعه آمیزترین کلماتی بودن که میشد از یه نفر شنید و من حس میکردم اون اگه چند تا تیر حواله ام میکرد دردش از درد حرفهایی که زده بود بیشتر نبود.

حرفمو قورت دادم و با کنار زدن قطره ی اشک روون شده از چشمم گفتم:

 

 

-تو نزدیکترین کَسمی اما همیشه بدترینهارو ازت دیدم و شنیدم.

دشمنهام از تو بیشتر باهام مهربون بودتن.

 

 

حرف که میزدم، کلمات رو که به زبون میاوردم صدام می لرزید و این لرزش ناشی از خشم و دلگیریم اونقدر زیاد بود که دیگه دلم نیمخواست حرف دیگه ای به زبون بیارم.

از کنارش گذشتم و به سمت اتاق رفتم.

 

*فرزام*

 

 

اونقدر بهم ریخته بودم و اونقدر نمیدونستم کار درست و غلط چیه که تصمیم گرفتم قبل از اینکه بازم دهن لعنتیمو وا کنم و هرچی که بدون فکر ازش بیرون میاد رو حواله ی رستا نکنم و تبدیلش نکنم به تخلیه ی انرژی خودم گند رفتاری که زدم رو جمع کنم.

از جا بلند شدم و با عجله به سمت اتاق رفتم.

باورم نمیشد واقعا اون حامله شده باشه.

در واقع انتظار افتادن هر اتفاقی رو داشتم جز اینکه تو همچین شرایطی که تکلیفم با خودم و احساسم مشخص نیست و ترگل باز به سمتم اومده، همچین چیزی پیش بیاد!

در اتاق رو کنار زدم و رفتم داخل.

دستمال سفید تا خورده ای رو زیر چشمهای خودش کشید و مشغول گرفتن شماره ای شد و چند لحظه بعد هم که شرو کردصحبت کردن:

 

 

“الو…نیکو…خوبم…خوبم …نه میگم خوبم صدام بخاطر حموم رفتن اینجوری شده…رسیدی خونه؟ زنگ زدم بگم اگه هنوز به کسی در …”

 

 

قبل از اینکه حرفش رو کامل به نیکو بزنه با چند گام بلند به سمتش رفتم و گوشی رو از لای انگشتهاش بیرون کشیدم و خطاب به نیکو گفتم:

 

 

“میخواست ببینه رسیدی یا نه.فعلا”

 

 

و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن حرفی از طرف نیکو بمونم تماس رو قطع کردم و کنار رستا روی تخت نشستم.

خودش رو کشید کنار و با دلخوری ازم رو برگردوند.

پرسیدم:

 

 

-چی میخواستی بهش بگی!؟

 

 

با همون صدای بغض دار و تو دماغی شده اش جواب داد:

 

 

-میخواستم بهش بگم به کسی نگه من حامله ام.میرم آزمایش میدم اگه واقعا خبر مرگم باردار باشم سقطش میکنم تو راحت بشی…

 

 

متعجب پرسیدم:

 

 

-سقطش کنی…؟

 

 

-آره مگه همینو نمیخواستی ؟

ناراحت نباش…به مراد دلت میرسونمت!

 

 

چون اینو گفت دوباره دستمال رو زیر چشنهای ترش کشید…

 

 

نمیدونم چرا با همه خشمی که نسبت بهش داشتم تا اینجوری بغض میکرد حالم خراب میشد و دلم میخواست هرکاری انجام بدم تا از این حالت خارج بشه!

دروغ چرا ! مثل سگ از زدن حرفهام پشیمون بودم.

اصلا نفهمیدم چیشد که اون حرفها از دهنم پرید بیرون.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-من کی گفتم میخوام اون بچه رو سقط کنی !؟

 

 

سرش رو چرخوند سمتم و با همون چشمهای لباب از اشکش بهم خیره شد و پرسید:

 

 

-حرفها و توهینها و گله و داد و بیدادهات مگه معنی دیگه ای هم میدن !؟

تو ناراحتی از اینکه تست من مثبت شده.قیافه ات اینو داد میزنه…

 

 

موبایل توی دستم رو گذاشتم کنار و گفتم:

 

 

-آره چون به نظرم الان وقت مناسبی واسه بچه دار شدن من و تو نبود و نیست!

 

 

موهاش رو پشت گوشش جمع کرد و گفت:

 

 

-آره! همچی تقصیر زن احمق و بی عرضه ات هست که وقتی آمادگیشو نداشتی بارداره شده.

ولی خیالت تخت…فردا صبح میرم آزمایش میدم اگه واقعا مثبت باشه بعدش میریم سقطش میکنیم.

 

 

دماغشو بالا کشید و دست دراز کرد سمت موبایلش و همزمان در ادامه گفت:

 

 

-به نیکو میگم به کسی نگه.

ندونن بهتره…دیگه گیر نمیدن…باخبر نباشن سقط کردن راحت تره.

 

 

همینکه خواست شماره ی نیکو رو بگیره تلفنش تو دستش زنگ خورد.

چشم هردومون رو اسم و شماره ی مادر من ثابت موند!

پورخندی زوم و گفتم:

 

 

-خیالت راحت….کل دنیا الان باخبر شدن! اولیش هم مادر خودم…

 

 

هیچی نگفت.من خیره شدم به رو به رو و اون از سر ناچاری تماس رو جواب داد…

 

 

تماس رو گذاشت رو اسپیکر و آهسته گفت:

 

 

“سلام مامان جون….”

 

 

دور و بر مامان اونقدر شلوغ بود که انگار تو استادیومه.

هم صدای بابا میومد هم نیکو و هم شبنم و بچه هاش.

خوشحال و بشاش و احتمالا به نمایندگی از بقیه پرسید:

 

 

“رستا جان عزیز دلم…نیکو میگه بارداری…درست میگه قربونت برم؟”

 

 

و من بازهم پوزخند زدم.مگه میشه نیکو همچین چیزی رو بدونه و به اونا نگه.

نفسمو با افسوس بیرون فرستادم و همچنان به رو به رو خیره موندم.

رستا آب دهنشو قورت داد و من من کنان جواب داد:

 

 

“خب…مشخص نیست فقط تست بی بی چک …”

 

 

حرفش تموم نشده بود که صدای جیغ و دادشون به هوا رفت.

واقعا در این حد منتظر شنیدن همچین خبری بودن!؟

فقط نمیفهمم چرا تنها کسی که حس خوبی نداشت من بودم.

رستا باز گفت:

 

 

“هنوز نه به دار نه به بار شاید اصلا این تست الکی باشه”

 

 

مامان با اطمینان کامل گفت:

 

 

“نه قربونت برم من میدونم که تو حتما بارداری…اتفاقا صورتتم تپل تر شده بود.

میخوام زنگ بزنم به مادرت ازش مژدگونی بگیرم.فعلا خداحافظ….راستی …امشب شام با فرزام حتما بیاین خونه ی ما.

یادت نره ها…فعلا خدانگهدارت”

 

 

انگشتاشو شل گرفت و گوشی رو انداخت رو تخت و بعد هم سرش رو خم کرد و با بغض به زمین خیره شد.

صورتش اونقدر ماتم زده بود که حالم از خودم بابت رفتارم بهم خورد.

بابت چیزایی که نسنجیده بهش گفتم.

بابت شکستنش دلش و چقدر احساس ندامت و شرمندکی میکردم در برابر اونی که همیشه از طرف من آسیب و بی مهری می دید اما ازم زده نمیشد.

واقعا چرا اینقدر منو دوست داشت؟

مگه من چی بودم و کی که هر کاری میکردم از چشمش نمیفتادم ؟

همیشه همینطور بود.

باهاش تندی میکردم و بعد دچار عذاب وجدان میشدم.

مثل همین حالا…مثل همین لحظه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x