🤍بنیتا🤍
با صدای زنگ گوشیم نگاهمو از جمعیت دختر پسرای جوون گرفتم …
با دیدن اسم مهراب ذوق زده گوشیو برداشتم …
+واااایی مهراب!
ــ چطوری عشقم؟
+اوف!
خیلی بد ، دلم واست تنگ شده نامرد
ــ فردا میبینمت دیگه؟
میاین ایران؟!
همونطور که رو برگای خشک پاییزی قدم برمیداشتم لب زدم
+اهوم …
میایم با مامان و بابا
ــ خوبه ، مواظب خودت باش
+فعلا
نفس عمیقی کشیدم و گوشیمو انداختم تو جیب هودیم
امیدوارم اخرین باری باشه که کار خلاف میکنیم…
★٭★٭★٭★
+امیر من دیگه نیستما!
این دفعه هم به خاطر تو قبول کردم
دود سیگارشو بیرون فرستاد و از گوشیش دل کند
ــ من خودمم دیگه نیستم
به خاطر مهراب قبول کردم
سری تکون دادم و رفتم بیرون ، بعد چند لحظه با آسنات اومدم داخل اتاقش
زبونی رو لبام کشیدم و اروم حولش دادم سمت امیر ارسلان…
+اینم آسنات
همون دختری که بهت گفتم
برگشت طرفمون و با دیدن آسنات چشاش گرد شد
ــ این که خیلی بیبی فیسه!
اخم غلیظی کردم و گفتم :
+لامصب مردم تا اینو پیداش کنم!
از خداتم باشه ، تاحالا هرکی با تو بوده یه شبه مرده
تو گلو خندید و دستشو گذاشت رو شونم
ــ ابله چی فک کردی در مورد من؟!
واسه خودم ریخته ، شرکت مدلینگ لازم داشت گفتم یکیو بیاری
شونه ای بالا انداختم و تنهاشون گذاشتم…
🖤امیر ارسلان🖤
بعد رفتن بنیتا مشغول دیدن بقیه طراحیای جدیدی که اومده بود شدم …
ــ ی..ینی شما .. با من کاری نداری؟
بدون اینکه سرمو بالا بگیرم به صندلی رو به روم اشاره کردم
+بشین
نشست و منتظر نگاهم کرد …
+تو از این به بعد استخدام شرکت منی
هر طرح و الگوی جدیدی که بیاد باید بپوشی ، هرکاری که من میگم باید بکنی و در کل مطیع منی
فهمیدی؟
ــ خب…!
شرایط فقط اینا بودن؟
سری به نشونه نه تکون دادم و نگاهم میخ چشماش شد…
+نه!
اونایی که تو شرکت من کار میکنن بکارت ندارن
میدونم هنوز دختری …
نفسمو آسوده بیرون فرستادم و خواستم ادامه حرفمو بزنم که زد زیر گریه
ــ بخدا من دختر خرابی نیستم نمیخوام تنها چیزی که دارمو ازم بگیرن
توروخدا کوتاه بیا ، ولم کن بذار برم
+نچ!
برو یه فکری به حالش بکن
★٭★٭★٭★
به محض ورودمون به خونه ، مامان و بابا رو دیدیم که تو حیاط نشسته بودن
بابا ظاهرا داشت واسه مامان تاج گل درست میکرد و مامانم واسش حافظ میخوند …
دست بنیتا رو گرفتم و گفتم
+پایه ای بترسونیمشون؟
یکی از اون لبخندای شیطانیش زد و سرشو به نشونه اره تکون داد …
+مامان ، باباااااا
سرشون برگشت طرفمون ، با دیدن بنیتا تو اون شرایط ، لبخند از رو لبشون پر کشید و جاشو داد به نگرانی
دویدن طرفمون ، بابا بنیتا رو بغل کرد و چند بار آروم زد رو گونش
ــ بنی ، منو نگا کن
چشاتو باز کن صورتی ، چشاتو باز کن!
مامان با چشای اشکیش بهم زل زد و با هق هق گفت
ــ زهر مار، نیشتو ببند
خندم صدا دار شد و بلافاصله بنیتا چشاشو باز کرد
دستی به خون مصنوعی که از گوشه لبش جازی شده بود کشید و محکم بابا رو بغل کرد
ــ دلم واست تنگ شده بود ارباب میثاااق
انگار تو شوک بود ، مامانو بغل کردم و بدون توجه به نق زدناش گونشو بوسیدم …