رمان مادیان وحشی پارت 2

4.1
(13)

🤍بنیتا🤍

با صدای زنگ گوشیم نگاهمو از جمعیت دختر پسرای جوون گرفتم …
با دیدن اسم مهراب ذوق زده گوشیو برداشتم …

+واااایی مهراب!

ــ چطوری عشقم؟

+اوف!
خیلی بد ، دلم واست تنگ شده نامرد

ــ فردا میبینمت دیگه؟
میاین ایران؟!

همونطور که رو برگای خشک پاییزی قدم برمیداشتم لب زدم

+اهوم …
میایم با مامان و بابا

ــ خوبه ، مواظب خودت باش

+فعلا

نفس عمیقی کشیدم و گوشیمو انداختم تو جیب هودیم
امیدوارم اخرین باری باشه که کار خلاف میکنیم…

★٭★٭★٭★
+امیر من دیگه نیستما!
این دفعه هم به خاطر تو قبول کردم

دود سیگارشو بیرون فرستاد و از گوشیش دل کند

ــ من خودمم دیگه نیستم
به خاطر مهراب قبول کردم

سری تکون دادم و رفتم بیرون ، بعد چند لحظه با آسنات اومدم داخل اتاقش

زبونی رو لبام کشیدم و اروم حولش دادم سمت امیر ارسلان…

+اینم آسنات
همون دختری که بهت گفتم

برگشت طرفمون و با دیدن آسنات چشاش گرد شد

ــ این که خیلی بیبی فیسه!

اخم غلیظی کردم و گفتم :

+لامصب مردم تا اینو پیداش کنم!
از خداتم باشه ، تاحالا هرکی با تو بوده یه شبه مرده

تو گلو خندید و دستشو گذاشت رو شونم

ــ ابله چی فک کردی در مورد من؟!
واسه خودم ریخته ، شرکت مدلینگ لازم داشت گفتم یکیو بیاری

شونه ای بالا انداختم و تنهاشون گذاشتم…

🖤امیر ارسلان🖤

بعد رفتن بنیتا مشغول دیدن بقیه طراحیای جدیدی که اومده بود شدم …

ــ ی..ینی شما .. با من کاری نداری؟

بدون اینکه سرمو بالا بگیرم به صندلی رو به روم اشاره کردم

+بشین

نشست و منتظر نگاهم کرد …

+تو از این به بعد استخدام شرکت منی
هر طرح و الگوی جدیدی که بیاد باید بپوشی ، هرکاری که من میگم باید بکنی و در کل مطیع منی
فهمیدی؟

ــ خب…!
شرایط فقط اینا بودن؟

سری به نشونه نه تکون دادم و نگاهم میخ چشماش شد…

+نه!
اونایی که تو شرکت من کار میکنن بکارت ندارن
میدونم هنوز دختری …

نفسمو آسوده بیرون فرستادم و خواستم ادامه حرفمو بزنم که زد زیر گریه

ــ بخدا من دختر خرابی نیستم نمیخوام تنها چیزی که دارمو ازم بگیرن
توروخدا کوتاه بیا ، ولم کن بذار برم

+نچ!
برو یه فکری به حالش بکن

★٭★٭★٭★

به محض ورودمون به خونه ، مامان و بابا رو دیدیم که تو حیاط نشسته بودن
بابا ظاهرا داشت واسه مامان تاج گل درست میکرد و مامانم واسش حافظ میخوند …
دست بنیتا رو گرفتم و گفتم

+پایه ای بترسونیمشون؟

یکی از اون لبخندای شیطانیش زد و سرشو به نشونه اره تکون داد …

+مامان ، باباااااا

سرشون برگشت طرفمون ، با دیدن بنیتا تو اون شرایط ، لبخند از رو لبشون پر کشید و جاشو داد به نگرانی
دویدن طرفمون ، بابا بنیتا رو بغل کرد و چند بار آروم زد رو گونش

ــ بنی ، منو نگا کن
چشاتو باز کن صورتی ، چشاتو باز کن!

مامان با چشای اشکیش بهم زل زد و با هق هق گفت

ــ زهر مار، نیشتو ببند

خندم صدا دار شد و بلافاصله بنیتا چشاشو باز کرد
دستی به خون مصنوعی که از گوشه لبش جازی شده بود کشید و محکم بابا رو بغل کرد

ــ دلم واست تنگ شده بود ارباب میثاااق

انگار تو شوک بود ، مامانو بغل کردم و بدون توجه به نق زدناش گونشو بوسیدم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x