🖤امیر ارسلان🖤
+کوروش ، اسنات دیگه باید برگرده !
لبخند محوی زد و شماره کسیو گرفت
ــ الو ..
…آره خوبم ، لباساتو بپوش بیام دنبالت …
تو بپوش من میگم
گوشیو قطع کرد و برگشت طرفم
ــ الان میرم میارمش داداش چرا ناراحتی؟!
کلافه پوفی کشیدم ، حوصلم سر رفته بود از اینهمه بیکاری!
طراحی لباس میکردم ، نظارت داشتم رو کارا ولی هیچی مثل سابق نبود …
+هیچی ، مهم نی
🖇1 ساعت بعد
کنارم تو ماشین نشسته بود و از شیشه به قطره های بارون زل زده بود …
ــ حیف نیست الان زیر این بارون من و کوروش باهم نباشیم؟!
آروم خندیدم و دستشو گرفتم
+آسنات بچه ای بخدا!…
کوروش هر شب با یا نفر میخوابه
چطور ممکنه دوسِت داشته باشه
هوم؟!
نفسشو اه مانند بیرون فرستاد و با انگشاتم بازی کرد
دستمو بین دوتا دستش گرفت و خطای فرضی روش کشید …
ــ نمیدونم ، شایدم فقد من دوسِش داشته باشم
ولی امیر …
من .. من وابستش شدم
ماشینو نگهداشتم و برگشتم طرفش
+وابستگیو میشه از بین برد
دعا کن دلبستش نشی که تهش ولت کنه بره
از من به تو نصیحت …
هیشکی تا آخرش پیشت نمیمونه ، سعی کن همیشه برای خودت کامل باشی
همیشه برای خودت بیتاب باشی و همیشه قلبت برای خودت و کسی که ازش مطمئنی بکوبه
نه یکی مثل کوروش که قبل تو هزار تا رل و ..
چه میدونم نامزد یا هر چیز دیگه ای داشته!
تو از کجا میخوای مطمئن بشی با کس دیگه ای نیست؟هوم؟
با بغض بهم خیره شد .
قطره اشکی رو گونش فرود اومد که با انگشت شصتم پاکش کردم و بوسه ای رو گونش کاشتم
+ناراحت نباش دیگه!
مامانِت تورو سپرد دست من نمیخوام امانت دار بدی باشم
سرمو پایین انداختم و آروم لب زدم
+رابطه داشتین؟!
ــ نه نه نه نه!
من .. من بهش گفتم میترسم تهش ولم کنی
اونم خورد تو پرش رفت
نشد امیر ارسلان ، نشد ..!
چیکار کنم الان؟ نمیشه تو بذاری همینجوری تو شرکت باشم؟
بخدا حواسم هست ، هرجا میرم پیشِ خودتم
تو خونه خودتونم
از خیرِ این یه مورد بگذره
اون روز که بنیتا اومد دیدنم از کارم پشیمون شدم
راست میگفت ، مادرش سپرده بودش بهم و من فرستاده بودمش خونه یکی دیگه …
خوشحال شدم و موهاشو پشت گوشش فرستادم
+خوب کردی که پسش زدی
مشکلی نیست …
فقد باید قول بدی هرچی من گفتم گوش کنی
اوکی؟
لباسای باز نمیپوشی و با خودم برمیگردی خونه
لبخندی زد و نگاهشو به کافه رو به رومون دوخت
ــ بریم؟
مهمون من!
اوهومی گفتم و درو باز کردم …
∞💜🖤∞
±چی میل دارید؟
نگاهی به منو انداختم
+ماکیاتو لطفا
آسنات منو رو بست و رو کرد سمت گارسون
ــ شکلات تلخ
گارسون چشمی گفت و رفت
ــ خب…
چه خبرا ، خوش میگذره بدون ما؟
بنیتا و مهراب چطورن؟
ارباب میثاق و خاله رستا چی؟ خوبن؟
لبخند تلخی زدم
+خوبن همه
مهراب و بنیتا دیشب خونه انتخاب کردن
بابا و مامان رفتن گرگان ، امروز سالگرد نسرین جون بود …
یه تای ابروشو بالا انداخت
ــ نسرین جون؟
کیتون بود؟
+خب…
یه جورایی دایه مامانم بوده
ــ تسلیت میگم