رمان مادیان وحشی پارت 25

5
(4)

🖤امیر ارسلان🖤

+کوروش ، اسنات دیگه باید برگرده !

لبخند محوی زد و شماره کسیو گرفت

ــ الو ..
…آره خوبم ، لباساتو بپوش بیام دنبالت …
تو بپوش من میگم

گوشیو قطع کرد و برگشت طرفم

ــ الان میرم میارمش داداش چرا ناراحتی؟!

کلافه پوفی کشیدم ، حوصلم سر رفته بود از اینهمه بیکاری!
طراحی لباس میکردم ، نظارت داشتم رو کارا ولی هیچی مثل سابق نبود …

+هیچی ، مهم نی

🖇1 ساعت بعد

کنارم تو ماشین نشسته بود و از شیشه به قطره های بارون زل زده بود …

ــ حیف نیست الان زیر این بارون من و کوروش باهم نباشیم؟!

آروم خندیدم و دستشو گرفتم

+آسنات بچه ای بخدا!…
کوروش هر شب با یا نفر میخوابه
چطور ممکنه دوسِت داشته باشه
هوم؟!

نفسشو اه مانند بیرون فرستاد و با انگشاتم بازی کرد
دستمو بین دوتا دستش گرفت و خطای فرضی روش کشید …

ــ نمیدونم ، شایدم فقد من دوسِش داشته باشم
ولی امیر …
من .. من وابستش شدم

ماشینو نگهداشتم و برگشتم طرفش

+وابستگیو میشه از بین برد
دعا کن دلبستش نشی که تهش ولت کنه بره
از من به تو نصیحت …
هیشکی تا آخرش پیشت نمیمونه ، سعی کن همیشه برای خودت کامل باشی
همیشه برای خودت بیتاب باشی و همیشه قلبت برای خودت و کسی که ازش مطمئنی بکوبه
نه یکی مثل کوروش که قبل تو هزار تا رل و ..
چه میدونم نامزد یا هر چیز دیگه ای داشته!
تو از کجا میخوای مطمئن بشی با کس دیگه ای نیست؟هوم؟

با بغض بهم خیره شد .
قطره اشکی رو گونش فرود اومد که با انگشت شصتم پاکش کردم و بوسه ای رو گونش کاشتم

+ناراحت نباش دیگه!
مامانِت تورو سپرد دست من نمیخوام امانت دار بدی باشم

سرمو پایین انداختم و آروم لب زدم

+رابطه داشتین؟!

ــ نه نه نه نه!
من .. من بهش گفتم میترسم تهش ولم کنی
اونم خورد تو پرش رفت
نشد امیر ارسلان ، نشد ..!
چیکار کنم الان؟ نمیشه تو بذاری همینجوری تو شرکت باشم؟
بخدا حواسم هست ، هرجا میرم پیشِ خودتم
تو خونه خودتونم
از خیرِ این یه مورد بگذره

اون روز که بنیتا اومد دیدنم از کارم پشیمون شدم
راست میگفت ، مادرش سپرده بودش بهم و من فرستاده بودمش خونه یکی دیگه …
خوشحال شدم و موهاشو پشت گوشش فرستادم

+خوب کردی که پسش زدی
مشکلی نیست …
فقد باید قول بدی هرچی من گفتم گوش کنی
اوکی؟
لباسای باز نمیپوشی و با خودم برمیگردی خونه

لبخندی زد و نگاهشو به کافه رو به رومون دوخت

ــ بریم؟
مهمون من!

اوهومی گفتم و درو باز کردم …

∞💜🖤∞

±چی میل دارید؟

نگاهی به منو انداختم

+ماکیاتو لطفا

آسنات منو رو بست و رو کرد سمت گارسون

ــ شکلات تلخ

گارسون چشمی گفت و رفت

ــ خب…
چه خبرا ، خوش میگذره بدون ما؟
بنیتا و مهراب چطورن؟
ارباب میثاق و خاله رستا چی؟ خوبن؟

لبخند تلخی زدم

+خوبن همه
مهراب و بنیتا دیشب خونه انتخاب کردن
بابا و مامان رفتن گرگان ، امروز سالگرد نسرین جون بود …

یه تای ابروشو بالا انداخت

ــ نسرین جون؟
کیتون بود؟

+خب…
یه جورایی دایه مامانم بوده

ــ تسلیت میگم

Amir arsalan

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x