رمان مال من باش پارت (58) آخر

4.5
(35)

&& سارا &&

با بغض لب زدم :

+ مواظب خودت باش داداشی … .

لبخندی زد و با چشمایی لبریز از اشک گفت :

_ تو هم همینطور آبجی جونم … .

عقب رفتم که افشین جلو رفت و گفت :

_ خداحافظ ایلیاد خان … .

لبخندی زد و گفت :

_ خدانگهدار … مواظب ابجی خانوم ما هم باش …
اگه یه تار مو از سرش کم بشه ، با من طرفی … !

افشین خنده ی بلندی کرد و گفت :

_ خیالت راحت … مثل چشمام ازش مراقبت میکنم !…

بعد از خداحافظی کردن ، با افشین به طرف پله برقی ها حرکت کردیم …
دستی واسه ایلیاد تکون دادم …
دیگه داشتیم میرفتیم ایران …
بعد از چند ماه سختی کشیدن ، بالاخره داریم میریم …
ماموریت ما هم اینجا تموم شد …
دیگه وقتش بود که زندگی آروم و بی دردسرمونو شروع میکردیم ! ‌… .
به سمت هواپیما قدم برداشتیم و بعد از تحویل دادن چمدون هامون ، داخل شدیم و روی دوتا صندلی نشستیم …
نفس عمیقی کشیدم و سرمو گذاشتم روی شونه ی افشین …

+ افشییین؟! …

بوسه ای روی موهام نشوند و گفت :

_ جونم … .

+ اوممم … بهتر نبود بهشون خبر میدادیم که داریم میایم؟! … .

_ نه … اینطوری سوپرایز میشن ، بهتره ! … .

خنده ی کوتاهی کردم و حرفی نزدم …
ما حتی به مامان بزرگ خبر نداده بودیم که داریم میایم ! …
و این هم پیشنهاد افشین بود … .

* * * *

بالاخره بعد از چند ساعت رسیدیم ایران و الان هم دقیقا روبه روی در عمارتیم … .
افشین نفس عمیقی کشید و زنگ رو فشار داد …
بعد از چند لحظه در باز شد و قامت پونه خانوم
( خدمتکار عمارت  ) توی چارچوب در قرار گرفت … .
متعجب چند لحظه ساکت نگاهشو بین منو افشین رد و بدل کرد و در آخر همونطور که به من زل زده بود ، با بُهت گفت :

_ خانوم … !

نگاهشو روی افشین ثابت کرد و ادامه داد :

_ آقا … !

من و افشین نگاه کوتاهی بهَم دیگه انداختیم و خنده ی کوتاهی کردیم … بیچاره اینقدر تعجب کرده بود که خدا میدونه …!
با تعجب گفت :

_ ش … شما مگه نباید الان فرانسه باشید؟! …

افشین با خنده گفت :

_ بودیم ولی اومدیم … .

پونه خانوم با چشمایی لبریز از اشک هر دومونو توی آغوش کشید … اول افشین و بعد من رو …
از جلوی در کنار رفت و با خوشحالی گفت :

_ بیاید داخل …
خانوم بزرگ بفهمن اومدین خیلی خوشحال میشن …!

با هم داخل شدیم و پونه خانوم هم در رو بست …
هنوز همونجا وایستاده بودیم و داشتیم با نگاهمون حیاط دلباز و زیبای عمارت که کلی خاطره توش داشتیم رو رصد میکردیم ، که زن عمو مهلا ( مامان افشین ) اومد توی حیاط … هنوز متوجه ما نشده بود …
شروع کرد به صدا زدن پونه خانوم :

_ پونه … پونه توکجایی؟!

پونه که یکم اونوَر تر از ما ایستاده بود با خوشحالی گفت :

_ من اینجام خانوم … .

زن عمو تا سرشو چرخوند این سمت … با دیدن من و افشین ، چند لحظه با بُهت و تعجب بهمون خیره شد …
بعد از چند لحظه ، با چشمایی لبریز از اشک و صدایی که بغض دار بود ، گفت :

_ افشین … پسرم ! … .

با لبخند نگاهمو بینشون رد و بدل کردم …
افشین لب زد :

_ مامان … !

زن عمو به طرف افشین پا تند کرد و خودشو انداخت توی آغوشش …
لبخندم پر رنگتر شد …
این بود اون چیزی که من میخواستم ! …
آرزوم بود لبخند واقعی رو روی لبای زن عمو مهلا ببینم ! …
خلاصه که همه ی خانواده از اومدن ما مطلع شدن و خیلی هم شگفت زده ! …
همشون متعجب و خوشحال بودن …!
خوشبختی یعنی این … یعنی خنده های از ته دل ‌..‌.
یعنی لبخند های واقعی ! ‌… .

* * * *

از پنجره به حیاط زل زد و گفت :

_ خیلی شگفت زدشون کردیم !…

همونطور که داشتم روبه روی آینه به صورتم کِرِم می مالیدم ، لب زدم :

+ آره … ولی دیدی بیخیال مهمونی گرفتن نشدن و بازم دارن برات تدارکات یه مهمونی رو میبینن ! …

خنده ی کوتاه و جذابی کرد …
برگشت و به طرف قدم برداشت ، از پشت توی آغوشش منو کشید و گفت :

_ عع عع عع … داری حسودی میکنی؟! …

صورتمو با چندش جمع کردم و گفتم :

+ حسودی؟! … به کی مثلا؟! …

چشمکی زد و گفت :

_  به من ! … .

خنده ای کردم و گفتم :

+ هع … آقا رو باش …
مثلا من باید به چیِ تو حسودی کنم جناااب؟! … .

ابرویی بالا انداخت و همونطور که از توی آینه بهم زل زده بود ، گفت :

_ به اینکه اینقدر بهِم اهمیت میدن …!

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

+ نووووچ …
اتفاقا خوشحال هم هستم که اینقدر دوستت دارن ! …
یه جورایی رویام بود ! …

* * * *

روبه روش ایستادم و خسته و بی حوصله گفتم :

+ توروخدا بگو افشین که این یکی لباس دیگه خوبه ! …
تاحالا صدتا لباس عوض کردم …!

زبونی روی لباش کشید و گفت :

_ نه … اینم خیلی سادس …
برو یه لباس مجلسی و قشنگتر بپوش … !

یه پامو محکم روی زبون کوبیدم و شاکی گفتم :

+ ای باباااا … افشیییین …
خسته شدم دیگه ! …

آقا جان … توباید یه کت شلوار خوب و شیک بپوشی …
این مهمونی واسه توعه نه من ! … .

اخم ریزی کرد و گفت :

_ اینقدر غر نزن … اصلا بیا خودم یه لباس شیک بهت میدم بپوشی … .

پوفی کشیدم ، از دست این … .

&& افشین &&

جلوی پاش زانو زدم ، جعبه ی حلقه رو بالا گرفتم و گفتم :

+ بانوی ترمه پوش ، غزل ها فدایتان  …

آیا وکیلم عشق بریزم به پایتان؟! ….

ناباورانه خنده ای کرد … دستاشو گرفت جلوی دهنش و گفت :

_ من … من ، واقعا نمیدونم چی بگم ! … .

ابرویی بالا انداختم که صدای مامان از پشت سرم بلند شد :

_ یعنی پسرمو به عنوان مرد زندگیت قبول نمیکنی!؟ …

سریع سری به نشونه ی نه تکون داد و با لبخند گفت :

_ نه !… این چه حرفیه … من …

نگاه عاشقانشو بهِم دوخت و لب زد :

+ من مگه میتونم به کسی که ازدواج باهاش جز رویاهام بود ، نه بگم؟! …

لبخندی زدم و از روی زمین بلند شدم ، حلقه رو توی انگشتش کردم و توی آغوشم گرفتمش …
با خجالت سرشو توی سینم پنهون کرد …
همه از دیدن این حرکتش خنده ی بلندی کردن …
و بالاخره مال خودم شد … مال خودم ! … .

* * * *

گیتار رو به دستم گرفتم و همونطور که به سارا زل زده بودم ، شروع کردم به خوندن که البته بعضی جاهاش بقیه هم میگفتن و با هم میخوندیم  … :

” دل من با دله تو خوشه …
اُ عه اُعه …
بدجوری دوریت منو میکُشه …
اُ عه اُعه …
تو باشی ، من رو هوام …
تو دوایی و دوام ! ‌…
بی تو دنیا رو نه نمیخوام ! …
اُ عه اُعه …
عاشق شدن ،
راه باصفایی داره …
غم و بی قراری داره ! …
دوس داره هرکاری میکنی ،
دل از کارات سر درآره …
بدجوری بیتابی داره ،
تا خود صبح بی خوابی داره …!
ای وای از عشق ! … ♡ ”

 

&& سارا &&

به چهرش خیره شدم ، آروم صداش زدم :

+ افشییین؟! …

با چشمایی بسته جواب داد :

_ جونم عزیزم؟! …

زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ چرا بهِم نگفتی قراره همین امشب ازم خواستگاری کنی؟! … .

خنده ی کوتاهی کرد ، چشماشو باز کرد و سرشو کج کرد و بهم خیره شد …

_ میخواستم سوپرایزت کنم ! … .

لبخندی زدم و گفتم :

+ از دست تو …
پس بگو چرا هی اصرار داشتی لباس شیک بپوشم ! … .

بوسه ای روی پیشونیم نشوند و گفت :

_ دیدی سارا … همه ی مشکلاتمون حل شد …
الان دیگه بی دغدغه ایم … راحت … آروم ! … .

لبخندم پررنگتر شد …

+ آره … درسته ، دیگه مال هم شدیم … .

آب دهنمو قورت دادم و در ادامه با نگرانی گفتم :

+ فقط این وسط من ، من خیلی نگران ایلیادم …

ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ چرا؟! … .

با ناراحتی گفتم :

+ چرا داره؟! ‌… خب … خب من دلم میخواس ایلیاد هم مثل من و تو سر و سامون بگیره …!
دلم میخواس اونم عاشق شه و ازدواج کنه …
من … من تازه داشتم طعم داداش خوب داشتنو میچشیدم ! …

لبخندی زد و گفت :

_ نیازی نیس نگرانش باشی ! …
اونم عاشق میشه ، ازدواج میکنه … بچه دار میشه …
منم قول میدم حداقل دو یا سه ماهی ، یه بار بریم اونوَرا پیشِش … .

لبخند خوشحالی زدم و با هیجان گفتم :

+ واقعا؟! …

چشماشو به آرومی باز و بسته کرد و گفت :

_ آره … مگه من به تو دروغ میگم؟!

لبخندی زدم و چیزی نگفتم ، سرمو گذاشتم روی بازوش و چشمامو بستم …
بعداز چند لحظه لب زد :

_ میگم سارا … تو میدونی که … که …

جملش رو قطع کرد و ادامه نداد …
متعجب یکم سرمو عقب کشیدم و همونطور که بهش زل زده بودم ، گفتم :

+ که چی؟! …

پوفی کشید و گفت :

_ که ایلیاد ، یه حس هایی به آلیس داره؟! …

اب دهنمو با بُهت قورت دادم و متعجب گفتم :

+ چی؟! … تو مطمعنی؟! …

اوهومی گفت و لب زد :

_ از حرکاتش قشنگ معلومه …
اون زمانی که داشت مخ الیس رو میزد … مخ خودشم از طرف آلیس زده شد ! …

با بهت لب زدم :

+ ا … این غیر ممکنه … ! ایلیاد … اون … اون خودش بهم گفت از الیس متنفره ‌… بعدشم ، مگه آدم میتونه عاشق کشی بشه که ۲۰ سال اونو از مادرش جدا کرده؟! …

اخم  ریزی کرد و گفت :

_ تو هم که مثل تصورات ایلیاد داری ! … .
من باید چند بار یه حرفو بگم؟! … الیس هیچ نقشی نداشته … اون … اون فقط یه جانشین بوده…. یه جانشین … !

حرفی نزدم …
توی فکر فرو رفتم … افشین توهم زده حتما …
وگرنه ایلیاد از نظر من هیچ حسی به الیس نداره و نخواهد داشت …
اونقدرا عقل داره که عاشق یه همچون فردی نشه ! …
با صدای افشین به خودم اومدم :

_ انگار دارم خواب میبینم سارا … باورم نمیشه هنوز مال من شدی  !…

از فکر ایلیاد بیرون اومدم و نگاهمو به افشین دوختم …
لبخندی زدم و گفتم :

+ منم باورم نمیشه … ولی خب بالاخره این اتفاق افتاد …

نفس عمیقی کشید و همونطور که به سقف اتاق خیره شده بود ، گفت :

_ راستش حالا که خوب فکر میکنم ، زندگی راحت و بی دردسر توی ایران و پیش خانوادمون ، خیییلی بهتر از زندگی پر مشغله توی پاریسه ! …

لبخندی زدم و گفتم :

+ آره … هر کدوم خوبی خودشو داره … .

روم خیمه زد و بوسه ای روی لبام نشوند و گفت :

_ تو خوب ترین اتفاق ممکن زندگیمی سارا …‌ مرسی که اومدی توی زندگیم ، مرسی که عاشقم کردی … و مرسی که تا تهش موندی و کم نیاوردی … .

به پایان آمد این دفتر …

حکایت همچنان باقی ست …

نویسنده :

خب عشقا اینم از پارت آخر این رمان …

امیدوارم پسندیده باشینش 😘 منتظر فصل دومش باشید ( عشق موازی💕 )  به زودی 🌷

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
34 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
2 سال قبل

فصل دوم درباره ایلیاد و آلیسه نه؟
چونکه هنوز ایلیاد معلوم نشد چیکار کرد

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

هوش منو نیگاه😂
عه آخجون😆
راستی من پارتای رمانم و چونکه از قبل تنظیم کردم بخوام دوباره بیام تنظیم کنم از دستم در میره قر و قاطیمیشه ولی سعی میکنم روزی ۲ یا ۳ پارت بزارم تا جبران شه🤒🤕

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اگه زیاد خنده دار نبود ببخشید من طنزم تو لقباشه و شیطونی سفرشونم همونقدر بلد بودم
ولی خب قراره یکم جالب بشه😂 اون دراز بی قواره اول یکی قبل اومدنش یه گفت گویی رو با فاول گذاشتم یه ربطی به اون داره😁

رها
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

سارا جون خیلی خوب شده اسم فصل ۲ چییه

..
2 سال قبل

وایییی عااالی بود ولی کاش یکم سر سارا دعوا میشد مثلا اون پدرام بود کی بود اونم سارارو دوست داشت و یکم با افشین میجنگید ولی در کل عالیه زود فصل بعد رو بزار مررررسی😂❤

..
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

یس راس میگی😂💔جان افشین سریعتر بزار🙂فقط یکاری کن دیگه ساراشون اگه میرن پاریس نمیرن😄😆😆💔💔😂😂

مها
2 سال قبل

اون مرد ناشناسه کی بود پس🤔

2 سال قبل

فصل بعدی رو کی میزارید ؟

واینکه ممنون بابت رمان عالی بود 👍🏻😊

مها
2 سال قبل

النا جان شما رمانتون رو تو سایت نمیزارین؟؟
خیلی دوست دارم بخونمش

پاسخ به  مها
2 سال قبل

تو سایت فصل یک گذاشتم
ادمین رو چندبار پرسیدم تو سایتای مختلفش ولی گفت نویسنده قبول نمیکنه منم دیگه یه جا دیگه گذاشتم این لینکشه
https://fasleyek.com/story/419/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%81%DA%A9%D8%A7%D8%B1

Saha
2 سال قبل

عالی بود عزیزم
واسه فصل دوم یکم صحنه های عاشقانشو زیاد کن بعد در ظاهر ایلیاد الیس رو مجبور به ازدواج کرده یک بش زور میگه سخت گیری میکنه ولی در باطن واقعا عاشقه الیسه خیلی قشنگ میشه اینطوری،،😅

Saha
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

❤️❤️

2 سال قبل

ببخشید فصل بعد افشین و ساراهم هستن ؟

گم گشته
2 سال قبل

نفهمیدم دقیقا چی شد 😂
ولی خیلی سخت این رمان رو دنبال کردم 😂😂😂😂
هی میخواستم ببینم کِی میشه یکی این سارا رو بزنه هتک پتک کنه من حرصم خالی بشه

گم گشته
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂افشینو اذیت کرد
هرچند طلسم بود ولی بچم گناهی ی شکست عشقی خفیف خورد

R
2 سال قبل

سلام ادمین قادر من میتونم رمان شاهزاده و دختر گدا رو ادامه بدم

مدیر
پاسخ به  R
2 سال قبل

نه نویسندش ناراحت میشه

R
پاسخ به  ghader ranjbar
2 سال قبل

نویسنده ناراحت بشه خوب مردمم از بی پایانی این رمان خیلی ناراحت شدن

پاسخ به  ghader ranjbar
2 سال قبل

ادمین جان اگر نویسنده ناراحت بشه اشکال داره ولی اگر خواننده های رمان ناراحت بشن اشکال نداره اگر میخواست رمان رو ادامه میداد حالا ک ادامهش نداد حداقل بزارید ایشون ادامه بدن

یاسی
2 سال قبل

سلام
رمان نکات متفاوتی داشت و البته قابل تامل
سرگرم کننده و کمی آموزنده
انشاءالله قلم توانای شما خالق آثار تاثیرگذار تری باشد.موفق باشید

♡♡
2 سال قبل

با احترام فراران رمان شما خیلی بچگانه بود مناسب سن ۱۰تا ۱۶سال هم شخصت هاش و هم رفتارهاشون….
اگر قرار باشه به این رمان نمره بدم از ۱۰۰بهش ۲۰میدم امیدوارم در آینده شاهد کارهای بهتری باشیم ازتون خانوم نویسنده

دسته‌ها

34
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x