همزمان با سیاوش چشمش گرد میشود.
– چی داری؟
ادامهی فکرش را بلند گفته…
محکم روی دهانش میکوبد.
احمقانه لبخند میزند و پشت سر سیاوش تکرار میکند:
– چی دارم؟
ذهنش در مواقع حساس، معکوس عمل میکند.
دقیقاً مثل حالا که به جای راه حل دارد با خودش فکر میکند:
– بگم شاش دارم ضایعس؟
و ترانه با خود فکر میکند شاید تنها مزیت این دختر خل و چل مقابلش، زیبایی و ثروتش باشد!
وگرنه که خودش را صد پله از او بالاتر میداند.
و سیاوش بیچاره و که ناخواسته بین دو زن گیر افتاده و در باغ نیست!
سوگند یکدفعه دنده عوض میکند و خودش را به کوچهی علی چپ میزند.
ترجیح میدهد وقتی چیزی از حرف هایشان نمیفهمد، نگذارد بیشتر از این حرف بزنند…
در دل دست به دامن تمام ادیان الهی و غیر الهی میشود تا مبادا سیاوش جلوی آن دخترک سنگ روی یخش کند و بعد ناگهان، طلبکار میگوید:
– میگم کار دارم! قصد نداری تشریف بیاری سیاوش؟
نگاه سنگین و خیرهی سیاوش باعث میشود خفه، پسوندش را ادامه دهد:
– آقا…
تنها به سر تکان دادنی اکتفا میکند و با خداحافظی سرسری از ترانه جدا میشود.
سوگند نفسش را آسوده بیرون میفرستد.
– آخیش… خطر رفع شد.
با دیدن نگاه ناراضی و عصبانی ترانه، انگار در دلش قند آب میکنند.
زیرلب با خباثت میگوید:
– دیگه خانوم دکتر دیگی که واسه من نجوشه؛ میخوام سر سگ توش بجوشه و این صحبتا قشنگم…
سیاوش سوار ماشین میشود.
– بریم.
– باید بریم کارخونه.
سیاوش کلافه موهایش را چنگ میزند.
میغرد:
– الله وکیلی ار هفت صبح تاحالا سرپا هستم. برم کارخونه بگم دو منه یا سه من؟
سوگند بیخیال شانه بالا میاندازد و ماشین را سمت کارخانه هدایت میکند.
– به من ربطی نداری دیگه دستور از بالا صادر شده.
بی حوصله نگاهش میکند.
– چی کارم
– بریم اونجا خودت میفهمی.
و همینطور هم شد.
به محض ورودشان به کارخانه، جهانگیر مجبورش کرد حداقل دو ساعت مفید با کارگران و صمتداران آشنا شود.
سیاوش به هر شخص جدیدی میرسید، فحش جدیدی برای روح و روان سوگند اختراع میکرد.
بالاخره پس از ساعت های طولانی که برایش به اندازهی یک قرن گذشته بود، به دفتر جهانگیر رفتند.
خودش را روی مبل پهن کرد.
– آخیش… وای خدایا کمرم… گردنم… آی… پاهام… پاهای طفل معصومم…
جهانگیر نرم لبخند میزند.
– خوب بود؟
گردن سیاوش آنچنان بالا میآید و عاقل اندر سفیه نگاهش میکند، که خندهی جهانگیر بلند میشود.
– ببخشید… سخت بود؟
– نه پس… من از خوشی تمرگون زدم اینجا مینالم! الله وکیلی دکتر جماعتو چه به کارخونه؟
جهانگیر یکدفعه جدی میشود.
– بابا من این همه سال این همه جمع نکردم که بعد از مردنم اون آرش پدرسگ بره شورت و سوتین برا دوست دختراش بخره برینه تو تمام ثروتم! به یکی مثل تو نیاز دارم مال اموالمو مدیریت کنه…
پرونده های قطور را یکی پس از دیگری، روی میز میاندازد و به سیاوش میگوید:
– این ها رو باید توی اسرع وقت بخونی یک ماه فرصت داری تا قرارداد های جدید شرکت و کنفرانس ها رو بدم دستت.
سیاوش با دهان باز به آن حجم از کاغذ نگاه میکند.
قبل از اینکه حرفی بزند، جهانگیر با دست به سر و وضعش اشاره میکند.
– اول از همه هم با سوگند برو مزون چند دست کت و شلوار مجلسی بگیر. با تیشرت و شلوار لی نمیشه بری با بابای فرانسوی قرارداد ببندی!
سیاوش حرصی از جا بلند میشود و سمت در میرود.
از کنار سوگند که رد میشود، زیر گوشش میگوید:
– اینا همهش دستپخت شماس ها! ببین به چه روزی انداختیمون…
و بی حرف اضافه از کارخانه بیرون میزند.
هوا کاملا تاریک شده و سیاوش بخت برگشته هنوز پلک روی هم نگذاشته!
سوگند در ماشین را برایش باز میکند.
– میریم مزونی که همیشه جهانگیر خان میره.
اول از همه نمای سنگ کاری شده و تابلوی طلایی ” هامون ” نظرش را جلب میکند.
کت و شلوار های گرانقیمت از پشت دیوار های شیشه آنچنان میدرخشند که چشم هردوشان را به خود ج
چرا شخصیت همه ادمای این رمان همشون یکیه ؟!نویسنده یکم رو این موضوع تمرکز کن