#اوین
سلین بهم خیره شده بود و فکر مى کنم حتى پلک هم نمى زد. به امیر نگاه کردم. سرى به عنوان تایید تکون داد و آهى کشید و گفت: منم همین فکرو مى کنم.
آهى کشیدم و من هم سرى به عنوان تایید تکون دادم و به سلین نگاه کردم که گفت: اما من هنوز امیدوارم… فکر مى کنم اون دختر هنوز یک جاهایى همین دور و وراست…
امیر گفت: نه نیست… اون از ترکیه رفته و به دبى برگشته…
بعد از اینهمه جست و جو ، دیشب بهمون اطلاع دادند که شاید رویسا اصلا از طریق هوایى از ترکیه خارج نشه و احتمالش هست که الان اصلا توى ترکیه نباشه !… این راه حلمون هم به بن بست خورد. لبخند محوى زدم و دست سلین رو گرفتم و گفتم: بابت کمکى که کردى ممنونم…
_اما اوین…
_سلین جان بهتره که ما بریم… شاید اونجا زودتر به جواب برسیم… مى دونم که تو هم تموم سعى تو کردى… ولى راست مى گن اینجا نمیتونم رویسا رو پیدا کنم…
و ناامید به امیر خیره شدم که با گوشیش ور مى رفت و از جام بلند شدم که امیر هم زودى بلند شد و وقتى از خونه ى سلین بیرون اومدیم گفت: رویسا تو دبیه!…
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : کى بهت گفت؟!
_کارگاه خصوصیمون…
_پیداش کرده؟!
_نه… اما گفت به دبى برگشتن…
نفسى از سر راحتى کشیدم. حداقل ردشو گم نکنیم. به دبى برگشتیم. توى هتل اقامت گرفتیم و منتظر خبر کارگاه شدیم. طبق قولش باید یک ماهه رویسارو بهم مى رسوند.
#رویسا
با دردی ک تو سینه ام پیچید چشم باز کردم و به دور و اطرافم نگاه کردم. من کجا بودم؟!
چرا هیچی به یادم نمیومد؟….سعی کردم به مغزم فشار بیارم که کجام اما هرچی زور زدم به نتیجه نرسیدم.
انگار غروب یک روز زمستون بود و من به خواب عمیقی رفته بودم ک هیچی رو به یاد نمیاوردم.
گیج و خسته از کنکاش چشم هامو بستم که در وا شد و عطری اشنا تو اتاق پیچید.
چشم باز کردم و به کیان خیره شدم. همه ی صحنه ها درست مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد و من تند از جام بلند شدم ک دردی تو کل بدنم پیچید و لب به دندون گرفتم و دوباره دراز کشیدم.
کیان با دوتا قدم خودشو بهم رسوند و گفت: دراز بکش…
سعی نکن از جات تکون بخوری…دختر بهت گفتم کار خطایی ازت سر نزنه.. چیکار کردی؟؟؟
ابروهام درهم شد و و رومو ازش برگردوندم و گفتم. میشه تنها بزاری؟
نفس عمیقی کشید و گفت: نه نمیتونم.
با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:میخوام تنها باشم…
اونم ابروهاش درهم شد: رویسا میشه خواهش کنم این بچه بازی هارو تمومش کنی؟اگه تا الانشم زنده ای واقعا باید شکر خدارو بجا بیاریم…
زنده کردن تو فقط یک معجزه است…پس سعی کن کمتر بچه بازی دربیاری…
رومو ازش گرفتم و به پنجره چشم دوختم: من الان کجام؟
تو خونه ی خودمون… دبی..
با تعجب به سمتش برگشتم: ما ک….
بعد اینک تیر خوردی تو رو به بیمارستان رسوندیم…
حالت اصن خوب نبود.من پیشنهاد دادم اینجا ولت کنیم و بریم….
با تعجب بهش خیره شدم و اون ادامه داد، اما شیخ دستور داد همگی با هم به دبی برگردیم…تو اصلا خوب نبودی اما به هرحال درمونت کردند.
چرا اون پیشنهاد رو دادی؟
وقتی حالت خوب میشد ازت ادرس و شماره تلفن خانوادتو میخواستن و بهشون زنگ میزدند تا به دنبالت بیان…
آهی از سر حسرت کشیدم…چرا شیخ قبول نکرد؟
نمیدونم…بلافاصله رد کرد…
پوفی کردم. لعنتی چرا دست از سرم بر نمیداشتند!…..
#کیان
داشتم بهش نگاه مى کردم که کلافه به دیوار روبروش خیره شده بود. خدارو شاکر بودم که به هوش اومده بود. نمى دونم چرا مهرش به دلم نشسته بود و از همین الان غصه دار روزى بودم که قرار بود از اینجا بره!
_به نطرت تا کى باید اینجا بمونم؟
تا لب باز کردم در باز شد و خلیل سر به زیر وارد شد. به هواى این بود که رویسا هنوز بیهوشه اما وقتى چشمهاش به چشم باز رویسا افتاد ناباور بهش خیره شد و بعد گفت: عروسک!
به سمتش اومد و خواست بغلش کنه که دستشو گرفتم. به سمتم برگشت و متعجب نگاهم کرد که گفتم: هنوز جاى زخمش خوب نشده… ممکنه خون بیاد…
چهره اش غمگین شد و کنارش نشست و ناراحت بهش خیره شد: درد دارى عروسک؟!
ترجمه کردم. رویسا بدون ابنکه حتى به خلیل نگاه کنه بى قرار بهم نگاه کرد: مى شه اینو از اتاقم بیرون ببرى؟!
رو به خلیل کردم و گفتم: آره پسر جون حالش خیلى بده و نمیتونه حرف بزنه!… دکترم گفته نباید تا یک مدت حرف بزنه و تکون بخوره… مى تونى الان تنهاش بزارى؟!
ناراحت بهم خیره شد و از جاش بلند شد و گفت: عروسک زود خوب شو…
و از اتاق خارج شد.
_ناراحتش نکن… اونو از خودت نرون… اگه ییفرارى هاى خلیل نبود تا حالا سرتم چال کرده بودند…
_به درککککک… مى خوام صد سال نباشه و نباشم… خوب گوش کن ببین چى مى گم من براى بار هزارم هم که شده از اینحا فرار مى کنم…
مى تونستم درکش کنم. پس سکوت کردم و سعى کردم سربسرش نزارم. اون الان شرایط روحى خوبى نداشت. فقط باید یه کار مى کردم که اون نسبت به خلیل نرم تر مى شد تا شیخ هم نسبت به اون نرم میموند وگرنه موقعیت شیخ داشت به خاطر اون به خطر مى افتاد و شیخ هاى عرب اصلا تابع ریسک نبودند… اگه یکم نافرمانى مى کرد روى دل بچه اش هم پا مى گذاشت و رویسا رو سر به نیست مى کرد.
رویسا روزبه روز افسرده تر مى شد و خلیل روز به روز عصبى تر!… انگار محبت رویسا تو دلش اثر کرده بود و اونو به خودش جذب کرده بود اما هیچ چیز از نگاه شیخ دور نمیموند. اون مى دید که رویسا دقیقا مثل یک عروسک زیبا و دوست داشتنى، ساکت و سرد و بى روح شده بود و خلیل روز به روز بخاطر توجهى اون لاغر و لاغرتر مى شد.
اون روز رویسا و خلیل تو باغ خونه قدم مى زدند که شیخ صدام کرد. مى دوتستم تو رابطه ى اون دوتا دقیق شده اما به روى خودم نیاوردم و به سمتش رفتم.
_بله آقا؟!
_دستور دادم یک دختر دیگه براى خلیل پیدا کنند…
تموم تنم یخ کرد اما به روى خودم نیاوردم و کفتم: فکر نمى کنم آقا قبول کنند…
_قبول مى کنه… گفتم یک عروسک بیارن که چشمهارو خیره کنه و خلیل نتونه ازش چشم برداره…
اگه اینطور مى شد، وضعیت رویسا خیلى بدتر از این مى شد. مطمئنا اولین پیشنهادى که براى اون مى شد، کار تو کاباره ها و هم خوابى با پیرمردهاى پولدار بود. تنها حرفى که تونستم بزنم این بود: امیدوارم همینطورى که شما مى فرمایید بشه…
و نگران به اونها خیره شدم. رویسا روى صندلى نشسته بود و خلیل کنارش با گوشیش مشغول بازى بود.
تموم فکرم درگیر این بود اگه خلیل به عروسک جدید خو بگیره چه بلایى به سر رویسا میاد!…
کنارشون آروم جاى گرفتم. خلیل سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد:مرحله صد و بیستم…
سرى به عنوان تایید تکون دادم و رویسارو صدا کردم که سرد و بى روح به سمت من برگشت.
_شیخ دستور داده یک دختر براى خلیل بیارن…
یک لحظه برق امید رو توى چشمهاش دیدم.
_خوب؟!
_رویسا اگه اینطور بشه معلوم نیست سر از کجا در بیارى!… کاباره… خونه هاى روسپى… عمارت شیخ هاى پیر دبى… اصلا هیچى معلوم نیست… شاید هم کلفت همین خونه بشى… ولى حتى فکرشم نکن که بتونى از اینجا فرار کنى…
رویسا شونه اى بالا انداخت و گفت: دیگه برام مهم نیست…
سرى به عنوان تاسف تکون دادم. اون واقعا افسرده شده بود و کارى از دستمون بر میومد…
شیخ به وعده اش عمل کرد و براى اولین بار دخترى رو آورد که دست کمى از عروسک هاى باربى نداشت…