رمان گذشته سوخته پارت۴

3.3
(6)

*یک ماه بعد*
توی این یک ماه توی دانشگاه ثبت نام کرده بودم با کمک آیهان تونسته بودم گواهینامه رانندگیم رو
توی ایران بگیرم و بهروز از طریق وکیلش برام اینجا یک 207 مشکی خرید،توی این روزا آیسودا
خیلی بهم زنگ می زد…پشت ماشین نشسته بودم و از دانشگاه داشتم برمی گشتم به عمارت عمه
بهناز که گوشیم زنگ خورد گوشی رو برداشتم و با بی احتیاطی بین رانندگی جواب دادم،آیسودا
بود.
آترین:الو،سلام چطوری آیسودا؟چه خبرا؟
آیسودا:سلام ممنونم آترین تو خوبی؟راستش می خواستم بهت یک خبر بدم…
من که فضولیم گل کرده بود بدون توجه به این که پشت فرمونم گفتم:بگو آیسودا
آیسودا:راستش آترین تو دوقلو بودی و اون قل تو یه پسره و زنده مونده مثل تو…
بدون توجه به این که وسط اتوبانم می زم روی ترمز و هنگ جمله ی آیسودا می شم درحالی که توی
افکار خودم غرق بودم صدای بوق مکرری میاد و بعد ضربه ی شدیدی به پشت ماشین برخورد می
کنه و به دلیل نبستن کمربند سر م به فرمون اصابت می کنه و وقتی سرم رو بلند می کنم گرمی خون
رو روی سرم حس می کنم و صدا زدن های آیسودا پشت گوشی و بعد سیاهی مطلق… .
*فلش بک به گذشته*
(خاطرات فراموش شده آترین20 سال قبل)
آناهیتا لب پنجره نشسته بود و آنا روی تخت دراز کشیده بود و من درحال نقاشی کشیدن بودم که یک
دفعه آناهیتا داد زد:آترین آترین خاله دیبا و عمو بهروز اومدن بدو بریم پایین.سریع وسایلم رو روی
تختم رها می کنم به طرف طبقه پایین می رم بعد از رد کردن اولین پله وقتی پام رو روی پله
گذاشتم پام لیز خورد و با صورت به پایین اومدم و بقیه ی پله ها رو غلت خوردم در همین حین
صدای گریه ی آنا رو از بالا راه پله صدای داد آناهیتا و صدازدن خاله دیبا و عمو بهروز رو
شنیدم و وقتی به آخرین پله رسیدم بیهوش شدم… .
(بازگشت به حال)
ترسیده چشمام رو باز کردم و اطرافم رو کندوکاش کردم مغزم خالی خالی بود فقط اون خاطره ها و
اسم ها که نمی دونستم کی هستن توی ذهنم دودو می زد به دستم سرم وصل بود و انگار یه کامیوناز روی بدنم رد شده بود و حالت کرخی و سنگینی بهم دست داده بود مهتابی های بالای سرم خبر از
این می دادن که توی یمارستانم ولی ذره ای برام اهمیت نداشت و بازهم به اون خاطره فکر می کردم
متوجه نشدم کی چشمام سنگین شد و به خواب فرو رفتم… .
***
صدای حرف زدن داشت اذیتم می کرد ولی حال اینکه چشمامو باز کنم نداشتم و به حرفاشون گوش
دادم.
آیلار:آقای دکتر کی بهوش میاد به خانوادش که اون سر دنیان گفتیم چندروزی با اردو دانشگاه رفته و
گوشیش خاموشه نگرانشن
دکتر:خانم سه روزه دارین اینارو تکرار می کنید به شما و برادرتون گفتم بازهم می گم بستگی به بدن
خود بیمار داره ضربه ی شد یدی به سرش وارد شده ولی به احتمال زیاد حافظشون طوری نشده ولی
وقتی به هوش اومد مشخص میشه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tara
2 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارید ؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x