رمان گذشته سوخته پارت سوم

4.6
(8)

یک آقای محترم با چشمایی به رنگ آبی،رنگ پوست سفید و موهایی که تقریبا به رنگ بور می زد
و چشمایی خمار و این آنالیز کردن من کمتر از صدم ثانیه طول کشید چون کاسه سوپ این آقای
محترم رو شکم بنده ریخته بود به دلیل اصابت به ایشون.
مرد:اوه معذرت می خوام خانم.
درحالی که چهره ام به قرمزی می زد می خواستم دهنم رو باز کنم آیلار که وضعیت رو قرمز دید
گفت:اشکال نداره خداروشکر به خیر گذشت طوری هم زیاد نشده.
کسی از یشت سر این آقای محترم رو صدا زد.
……:آریا چی شده داداش چرا نمیای؟
با فهمیدن اینکه اسم این آقای محترم آریا است و برادر گرامیشون بنده رو ندیده که چه بلا یی سرم
اومده کفری بودم و حالا برادر آقایی که اسمش آریا بود با آوردن سرش به بالا و دیدن چهره ی من
چندلحظه هنگ می کنه ولی بنظر من اون چشم ها خیلی آشنا بودن و انگار که سالها میشناختمشون…
.
آریا:خدا بگم چیکارش نکنه این امیری رو همش خبرای بد رو تایپ می کنه میفرسته زنگ نمی زنهبد خراب کردم آیدین…

آقای آیدین که هنوز هنگ چهره ی من بود به خودش میاد و به طرفم میاد
آیدین:خانم طوریتون نشده؟حالتون خوبه؟
آترین:بله از این بهتر نمی شم.
آیلار درحالی که دستم رو می کشید گفت:حالا خداروشکر به خیر گذشته بریم آدی جان
آیدین درحالی که کمی شک توی چهره اش نمایان بود رو به من می پرسه:می تونم اسم و فامیلتون
رو بدونم؟
با قاطعیت جوابمی دم:خیر
با آیلار به طرف میز حرکت می کنیم مردم این روزا قاتی کردن آیلار درحالی که نفسش رو فوت
می کرد خداروشکر که به خیر گذشت رو زمزمه کرد ولی من اعصابم بهم ریخته بود.
(آریا)
درحالی که به خرابکاریم فکر می کردم که چه بلا یی سر دختر چشم گربه ای آوردم به طرف آیدین
برگشتم و مات چهره ی هنگ شدش شدم چندبار دستام رو جلوی صورتش تکون دادم تا به خودش
بیاد.
آریا:چی شدی آیدین چرا ماتی؟
آیدین درحالی که تازه به خودش اومده بود سرش رو تکون داد و نفسش رو کلا فه فوت کردو گفت:نه
خوبم…چقدر چشمای دختره آشنا بود.
آریا:بهش فکر نکن بریم.

(آترین)
به عمارت عمه بهناز رسیدیم آیهان ماشین رو روی سنگ فرش ها حرکت داد و به داخل رفتیم یکی
از خدمه قرارشد چمدونم رو بیاره از ماشین پیاده شدم و با دو به طرف خونه رفتم عمه بهناز رو
خیلی دوست داشتم ممکن بود چهره اش سردوجدی باشه ولی قلب مهربون و گرمی داشت.روی
صندلیش که مثل گهواره تکون می خورد نشسته بود و با عینکی که به چشم داشت کتاب میخواند با
صدای تق تق پا روی پارکت ها عینکش رو یایین تر آورد و از بالای عینک نگاه کرد و با دیدن من
دستاش رو باز کرد و یه لبخند کوچیک روی لبش اومد و من توی آغوش گرمش فرو رفتم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
2 سال قبل

❤️❤️😘😘😍

Varesh .
2 سال قبل

♥️

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x