صدای گریه ام همراه با شدت گرفتن ضربهها و تهدیدهای حاج همایون اوج میگیرد .
– شما دوتا بچه ریدین وسط زندگی من …
بچه!
متنفر بودم
از این کلمهای که مدام با آن خطابم میکرد نفرت داشتم.
او مقصر بود من فقط میخواستم به چشم بیایم ..
فکر میکردم برای او مهمم.
– گفتی عاشقشی می..
نمیدانم چه مرگم میشود ، عقلم را از دست میدهم ، به سمتش خیز برمیدارم و با مشت به جان قفسه سینه اش می افتم
-نبودم ..نبودم من هیچ وقت عاشق هادی نبودم ..
اتاق در سکوت مطلقی فرو می رود ، صدای همهمه پشت در قطع میشود و من میان نفس نفس زدنهایم جیغ میکشم
– میخواستم به چشمت بیام ..میخواستم منو ببینی.
چهره شوکه شده اش پیش چشمان پر از اشکم تار میشود
– ولی تو منو نمیدیدی همش بهم میگفتی بچه ، چپ و راست میگفتی بچهام ، من فقط میخواستم بهت ثابت کنم که بچه نیستم ، بزرگ شدم.
پیراهن تنش را میان دستانم به چنگ میکشم و با بدبختی ادامه میدهم
– میخواستم جلب توجه کنم ، وقتی رفتم سمت هادی ، تو اهمیت دادی ، بهم توجه کردی ، حساسیت نشون دادی من فکر میکردم از سر دوست داشتنه که سرم غیرتی شدی ، فکر میکردم برات مهمم..!
– خفه شو .
صدایش از شدت خشم و عصبانیت میلرزد و من اما به سیم آخر زده بودم حالا که تا اینجا را گفته بودم باید تا تهش میرفتم .
او باید میفهمید که من تنها مقصر اتفاقات گذشته نیستم ..
– بهخاطر هادی مدام زنگ میزدی مدام تذکر میدادی مدام نصیحت میکردی …من خوشم اومده بود ، عمدا لج میکردم ، به حرفات گوش نمیدادم تا بیشتر ببینمت تا بیشتر زنگ بزنی ولی تو..
قطرههای درشت اشک از چشمانم می چکد ، آن روز ، آن دختر را نمیتوانستم فراموش کنم ..
یقه پیراهنش میان دستانم فشرده تر میشود ..میخواستم تمام حرصم را بر سر آن تکه پارچه دربیاوردم .
– با مروارید اومدی ، مروارید رو فرستادی تا منو نصیحت کنه …اونم مثل تو مدام کوبید تو سرم که من بچه ام نفهمم عقل ندارم که با هادی وارد رابطه شدم…من حرفاش و نمیفهمیدم فقط میخواستم بدونم کیه ازش که پرسیدم خندید از رابطه اش با تو گفت ، گفت که قراره با هم ازدواج کنید ..!
از شدت گریه به نفس نفس می افتم اما کم نمی آوردم
– میخواستم بسوزونمت ، فکر میکردم اگه واسه هادی لخت بشم ، برقصم ، باهاش مهمونی برم برای تو اهمیت داره ..
دستانم را پس میکشم قدم به عقب برمیدارم و به دیوار تکیه میدهم
– من فقط دوست داشتم … نمیدونستم کارم اشتباهه..به مروارید حسادت میکردم ، فکر میکردم اون جای منو گرفته ..نمیخواستم …بخدا من نمیخواستم اینجوری بشه .
زانوهایم تا میشود و کنار دیوار روی زمین سر میخورم.
تمام حرفهای که در این چندسال روی دلم سنگینی میکرد را به زبان آورده بودم.
گفته بودم و حالا برایم مهم نبود که چه پیش می آید.
من فقط میخواستم او بداند که من هیچ وقت علاقهای به هادی نداشتهام.
خسته شده بودم از آن که در این چندسال مدام اطرافیان گذشته و علاقه ای که به هادی نداشتم را به رویم می آوردند.
اتاق در سکوت فرو رفته بود و او بهت زده و ناباور ایستاده بود و تماشایم میکرد .
نمیدانم چه قدر میگذرد اما با اولین قدمی که برمیدارد پلک میبندم و وحشت زده در خود مچاله میشوم ..
نمیدانم چه قدر میگذرد اما با اولین قدمی که برمیدارد پلک میبندم و وحشت زده در خود مچاله میشوم ..
انتظار دارم به سمتم بیاید بزند ، فحش دهد ، تهدید کند اما همه چیز برخلاف افکارم پیش می رود و او از اتاق بیرون می رود.
* * * *
عقربههای ساعت حتی نیمه شب را هم طی میکنند اما نمیآید
نه او و نه مروارید ..
میدانستم …
با اینکه مثل روز برایم روشن بود که برنمیگردد اما همچنان همانند یک احمق پای دیوار درست همانجایی که رهایم کرده بود نشسته بودم و منتظر بودم تا برگردد.
فکر آن که این موقع شب با مروارید کجا و در چه حالی هستند مثل خوره به جانم افتاده بود و داشت دیوانهام میکرد.
اگر لمسش میکرد؟ اگر میبوسیدش؟
دستانم از حرص مشت میشود
حسادت میکردم ، به آن دختر بیشتر از همه چیز حسادت میکردم …
از او متنفر بودم …از هامون هم …از اینکه برایش اهمیتی نداشتم…از اینکه هنوز هم برایش یک بچه بودم.
از خودم..
از خودم بیشتر از همه متنفر بودم من با وجود آن شب هنوز هم به او فکر میکردم و دوستش داشتم.!
– چرا نخوابیدی دختر؟
با صدای عزیز سرم را از روی زانوهایم برمیدارم و به او که ما بین در نیمه باز اتاق ایستاده بود و تماشایم میکرد زل میزنم.
حتی متوجه نشده بودم که کی درب اتاق باز شده است.
نگاه خیرهام را که میبیند وارد اتاق میشود ، در را به آرامی میبندد و به سمتم می آید.
روبرویم که می نشیند معذب چشم میدزدم و کمی خودم را جمع و جور میکنم.
از او خجالت میکشیدم ، راحت نبودم نه فقط با او من با تمام اهالی این خانه احساس غریبی میکردم.
– منتظر هامونی؟
لب میگزم و با بغض سنگینی کوتاه جواب میدهم
– نه ، فقط خوابم نمیاد.
بیخیال نمیشود و میپرسد
– چرا؟
به معده درد جزئی که داشتم چنگ میزنم و آن را بهانه میکنم
– یکم معدهام درد میکنه.
– از گرسنگیه مادر شامتم نخوردی…برم ، برم یه چیزی برات بیارم.
قبل از آن که بلند شود دستش را میگیرم و با تن صدای لرزانی میگویم
– گرسنه نیستم عزیز
نگاه در چشمانم میگرداند و پس از چندثانیه مکث می گوید
– چیزی نخوری درست میشه؟
ساکت میمانم و او ادامه میدهد
– پاشو یه زنگ بهش بزن تا خیالت راحت بشه
گیج میپرسم :
– به کی؟
– به شوهرت .
می گوید و مقابل چهره وا مانده ام برمیخزد و از اتاق بیرون می رود.
مردمک های لرزانم را به سمت تلفن همراهم که روی تخت افتاده بود سوق میدهم و به حرف عزیز فکر میکنم
انجامش میدادم؟
باید زنگ میزدم؟
زنگ میزدم و میپرسیدم کجاست؟
گله میکردم که چرا مروارید همراهش است؟
جیغ و داد میکردم که من زنشم و حق ندارد تا قبل از طلاق دادنم با آن دختر بپلکد.!؟
بی اختیار روی زانوهایم جلو می روم و خودم را به تخت میرسانم.
با دلهره و اضطراب دست دراز میکنم و تلفن همراهم را برمیدارم.
صفحه را روشن میکنم ، وارد لیست تماس های اخیرم میشوم و بدون لحظه ای تعلل از ترس آن که لحظهای درنگ باعث پشیمان شدنم شود شمارهاش را لمس میکنم ..
صدای کمرنگ اولین بوق را که میشنوم از شدت استرس حالت تهوع میگیرم ..
چنگی به گلویم میزنم و همچنان منتظر میمانم…
دهمین بوق هم میخورد اما جواب نمیدهد .
ناامید گوشی را از کنار گوشم فاصله میدهم و آیکون قرمز رنگ را می فشارم .
کاش نمیگفتم ، کاش دهن باز نمیکردم و علاقهام را جار نمیزدم ..
قطعا حالا بیشتر از قبل برایش نفرت انگیز شدهام..
فکرش را که میکنم میتوانم هم به او و هم به مروارید حق بدهم.
من با بچه بازیهایم با احساسات احمقانهام رسما زندگی آن دو نفر را خراب کردم.
خسته بودم ، دلم میخواست بمیرم تا همه چیز تمام شود .
کاش اصلا همان شب که بابا قصد کشتنم را داشت هامون مانعش نمیشد ، کاش برایم دل نمیسوزاند و پای آن سفره عقد نمی نشست.
-چی شد مادر زنگ زدی؟
با شنیدن صدای عزیز دستی به چشمان پر شده ام میکشم و با کمی تعلل به عقب برمیگردم
– زدم عزیز ، جواب نمیده.
به سمتم می آید سینی بزرگی که در دست داشت را مقابلم میگذارد و همانطور که کنارم می نشیند می گوید
– نگران نباش بالاخره پیداش میشه ..
به محتویات داخل سینی اشاره میکند و ادامه میدهد
– غذاتو بخور .