لحظهای طول میکشد اما بالاخره آنلاین میشود.
لب پایینم را از شدت اضطراب زیر دندان میکشم و به محض آن که تیک سبزی کنار پیغامم به نمایش در می آید از صفحه چت بیرون می آیم و بلافاصله تلفنم را خاموش میکنم.
نفس حبس شده در سینهام را بیرون میفرستم ، دستم را روی شکمم سر میدهم و زیر لب زمزمه میکنم
– تو معجزه منی .
نگاهی به در بسته اتاق می اندازم و ادامه میدهم
– خوبه که هستی ، خوبه که به وجود اومدی …
عذاب وجدان پیچیده در جانم را پس میزنم و با بغض می گویم
-من نمیخواستم اینجوری بشه ولی اونا اذیتم کردن ، تنهام گذاشتن ، ازم فاصله گرفتن ، من که گناهی نداشتم فقط عاشق شدم میخواستم دوستم داشته باشه ، منو ببینه …من که مجبورش نکردم باهام ازدواج کنه ، خودش قبول کرد ، خودش اومد جلو …
پلکهای ملتهبم را روی هم میگذارم
– تو پیش من میمونی ، ازم مراقبت میکنی مگه نه؟
سر به تایید تکان میدهم و خودم جواب میدهم
– معلومه ، اصلا واسه همین اومدی ..اومدی که مراقب من با..
هیاهو پشت در که قطع میشود دست از ادامه جملهام میکشم و از روی زمین بلند میشوم.
جلو می روم ، گوشم را به در می چسبانم و ثانیهای بعد صدای وحشت زده هامون را میشنوم
-چی شده مروارید چرا گریه میکنی؟
کف دستم را روی دهانم می فشارم و هامون ادامه میدهد
– حرف بزن قربونت برم بگو چی شده؟
قربان صدقهاش …همین برای دود شدن تمام آن عذاب وجدانی که داشتم کافی بود .
– باشه نفسم همونجا بمون الان میام دنبالت .
تن گر گرفته ام را از در جدا میکنم و فاصله میگیرم
راضی بودم .
حالا دیگر از هیچ کدام از کارهایم پشیمان نبودم.
او می دانست ، از وجودم پشت این در خبر داشت و مطمئن بود که حرفایش را میشنوم اما برای سوزاندنم دست به هر کاری میزد .
کاش مروارید میگفت ، میگفت تا واکنشش را به چشم ببینم و از دیوانه شدنش لذت ببرم.
– حقته هامون ، اصلا کاش دو قلو حامله باشم دهنت سرویس بشه..
با چکیدن اولین قطره اشک روی گونهام سرم را بالا میگیرم
نمیخواستم گریه کنم ، نمیخواستم اشک بریزم .
اصلا بهدرک که قربان صدقهاش می رفت.
بهدرک که دوستش داشت و جانش برای آن دختر درمیرفت.
خودخوری میکردم ..
بهدرک میگفتم درحالی که تمام وجودم از حرفایش به درد آمده بود . سوخته بود .
با اینکه اطمینان داشتم رابطه میانشان شکراب میشود
اما حالم خوب نبود
بغضم هر لحظه که میگذشت شدت بیشتری میگرفت و افکار سنگین و مسموم مدام توی ذهنم رژه میرفتن
-کمند
با شنیدن صدای هدیه خانم نفس عمیقی میکشم و خودم را جمع و جور میکنم .
– بیا دخترم هامون رفت .
اشک نم زده از گوشه چشمانم را پاک میکنم و به سمت درب اتاق می روم .
همین که در را باز میکنم هدیه خانم بلافاصله وارد اتاق میشود.
نگاه روی صورتم میچرخاند و خیره در چشمانم میپرسد
– دروغ که نگفتی؟
چشم از چهره نگرانش میگیرم و زیر لب زمزمه میکنم
– نه ..آزمایش دادم.
-کی فهمیدی؟ چرا زودتر بهمون نگفتی؟
لب باز میکنم جواب دهم که دستگیره در اتاق پایین کشیده میشود و همایون خان در چهارچوب در اتاق قرار میگیرد .
معذب سر پایین می اندازم .
خجالت میکشیدم.
از آن که حامله بودنم را جلوی او جار زده بودم احساس شرم میکردم.
– چرا این دختر رو سر پا نگه داشتی خانم بذار استراحت کنه .!
صدای بلند خنده هدیه خانم که در اتاق می پیچد سرم را بیشتر در یقه ام فرو میکنم .
– چشم حاجی شما بفرما منم الان میام.
هدیه خانم می گوید و اما همایون خان بی توجه صدایم میزند
– کمند بابا..
سرم را بالا میگیرم و با صدای خفهای زمزمه میکنم
– جانم
– فردا چند نفرو میفرستم طبقه بالا رو واسهاتون آماده کنن ، دوست داشتی یه سر بزن چیزی کم و کسر نباشه …
هاج و واج میخکوب چهره حاج همایون میشوم که هدیه خانم مداخله میکند و میپرسد
-یعنی چی حاجی؟
– یعنی چی نداره خانم انتظار نداری که این دختر رو با این وضعیت بسپرم دست پسرت؟
هدیه خانم چشم غرهای حواله همایون خان میکند و با دلخوری می پرسد
– حالا شد پسر من حاجی؟
قبل از آن که میانشان بحث و جدلی شکل بگیرد خودم را وسط می اندازم و خطاب به هدیه خانم می گویم
– مامان میشه حرف بزنیم؟
با حرفم همایون خان از خدا خواسته بلافاصله از اتاق بیرون می رود و تنهایمان میگذارد.
– چی شده دخترم؟
چشم از نگاه منتظر زن مقابلم میدزدم و با لکنت می گویم
– راستش من ..
نفس عمیقی میکشم و به سختی ادامه میدهم
– من به مروارید گفتم .
شوکه با چشمانی از حدقه درآمده تماشایم میکند و متعجب می پرسد
– چیکار کردی؟
قدمی به عقب برمیدارم و با اضطراب جواب میدهم
– بهش گفتم حاملهام ..عکس فرستادم..عکس آزمایشمو براش فرستادم.
نگاه سرزنشگر او روی چهرهام میچرخد و من برای دفاع از خودم ساکت نمی نشینم
– من زنشم مامان ، یک هفتهاس بی خبر ولم کرده ، حتی یه زنگ هم نزده بپرسه زندهام یا مرده..
لب روی هم می فشارم و با بغض ادامه میدهم :
– بعد از یک هفته اومده میگه میخوام با مروارید ازدواج کنم ، من حرفی نزدم سر همون قول و قراری که از همون اول گذاشتین دهنمو بستم …ولی
گفتنش برایم سخت بود اما باید میگفتم …باید قبل از برگشت دوباره هامون همه چیز را تعریف میکردم
– میگم حاملهام داد و بیداد راه میندازه ، فحش میده
زیر گریه میزنم و با هق هق می گویم
– اگه شما و حاج بابا نبودین معلوم نبود چه بلایی سرم بیاره ..مگه من خودم تنهایی حامله شدم که اینجوری میکنه؟
حتی لحظهای هم اجازه صحبت به زن بیچاره نمیدهم و آن شب و رفتار وحشیانه پسرش را به رویش می آورم
– طوری رفتار میکنه انگار خودش نبود که اون شب مثل یه حیوون…
طاقت نمیاورد و قبل از آن که تمام آن شب و رفتار وحشیانه پسرش را مو به مو تعریف کنم نزدیکم میشود و صدایم میزند
-کمند جان..
دست پشت کمرم میگذارد و به سمت تخت هدایتم میکند
-باشه دخترم ، اشکالی نداره من که حرفی نزدم اصلا خوب کاری کردی که بهش گفتی …
با فشاری که به شانه ام می اورد روی تخت می نشینم و او هم کنارم جا میگیرد
– گریه نکن مادر الان باز حاجی پیداش میشه ها ..
در حالی که پشت دستانم را زیر چشمان خیسم میکشم می گویم
– اصلا اگه این بچه رو نمیخواد ..
مکث کوتاهی میکنم و با صدای خفه ای ادامه میدهم :
– میندازمش .