رمان یادم تو را فراموش
نویسنده : fArzane.Far
ژانر : عاشقانه
به نام او
دارم میسوزم…
داره میسوزه…
مثل دیروز…مثل امروز…
مثل همیشه…
میسوزم از آتیشی که خودم با پاهای خودم واردش شدم…
میسوزه از آتیشی که توی وجودش به پا کردن ….
ناخواسته…
بدون اینکه حق انتخابی داشته باشه…
دستم رو میزارم روی معده ام…
پر فشار…
سوزشش انقدر عمیقه که از درد چشمام رو بیشتر روی هم فشار میدم…
بعضی وقتها حس میکنم این معدم نیست که میسوزه…
این قلبمِ که اینجور میسوزه و هر ثانیه به آتیش کشیده میشه…
شاید…
تمام زندگی من پر شده از شاید ها…
نباید ها…
باور های غلط…
یادهای فراموش نشده…
یادهای پر خاطره…
چشمهای بی خوابم هنوز بسته است…
اصلا دلم نمیخواد بازش کنم…
دلم نمیخواد دیگه نگاهم به هیج ها بیوفته…
من با چشمان بسته هم میتونم فضای دلگیر و گرفته ی اتاق خوابِ مشترکم رو تصور کنم…
با همون چشمای بسته از جام بلند میشم و روی تخت به هم ریخته میشینم…
تختی که به هم ریختگی اش حاصل بی خوابی منه … حاصل جون کندن های شبانه
حاصل نبودنش…
یه تخت خواب دونفره…
حالا دیگه واسه جسم ضعیف من بزرگه…
زیادی بزرگه…
همین بزرگیش من رو میترسونه و بی خواب میکنه…
آره من از تختِ بدون حضور اون میترسم…از خواب بدون اون…از خونه ی بدون حضور اون…
من حتی از زندگی بدون اون هم میترسم…
من دیگه دارم از همه چی میترسم…
دستم رو میکشم روی پیشانی خیس از عرق سردم…
سرم درد میکنه…
باز هم همون میگرن و سرگیجه لعنتی …
مثل اکثر صبح ها…صبح هایی که بی اون صبح میشه…
آروم چشمام رو باز میکنم…
چشمایی که خیلی وقته دیگه روشنایی رو نمیبینه…
حس نمیکنه…
همه جا تیره اس…گرفته…
پر از مه…
همه جا خاکستریه…مثل زندگیِ مشترکم…
نگاه خسته از بی خوابی شبانم میوفته روی پرده های تیره و کشیده…
پرده هایی که هیچ وقت کنار نمیره…
دیگه نمیره…
اون لعنتی میدونست که من متنفرم از سیاهی…
از گرفتگی…
حالا انگار که خودمم عادت کردم به این همه خاکستری بودن…انگار دیگه تلاشم ته کشیده…
توانم تموم شده….
دیگه نمیتونم مقابله کنم…
نه مطمئنا من دیگه نمیتونم دووم بیارم…
منی که دیگه امیدی ندارم برای جنگیدن…
برای صبور بودن…
پتوی چروک خورده ی تازه عروسانم رو کنار میزنم و تن لَخت و سُستم رو میکشم طرف آینه ی درآور …
آینه ایی که این روزها به طرز غریبی غبار گرفته…
مثل درونِ من…
انگشت اشاره ام رو میکشم روی پوست صورتم …
زیرچشمام …
آینه ی غبار گرفته و پُر لَک هم ، داره ملامتم میکنه…
سرزنش…
گلایه میکنه از دیدن چشمهای گود رفتم…
از خط کبودی که انگار فقط من و این آینه ی کثیف شاهدش هستیم…
سعی میکنم به تصویر دختر توی آینه لبخند بزنم…
دختری که شاد نیست…
میخوام دلش رو بدست بیارم…
دلی که ازم رنجیده…
از تصمیمم…
از رفتارم…
از ریسک بزرگی که به قیمت جوونیم تموم شد…به قیمت تمام هستیم…
ولی من هنوز هم نمیخوام قبول کنم…
نمیخوام بگم که اشتباه بود ، انتخابش…
اشتباه بود بودنم توی این خونه ی غم گرفته و تاریک…
نمیخوام…
من این خونه رو با تمام تلخی هاش دوست دارم…
من این اشتباه رو دوست دارم…
حضور کمرنگش رو هم ، دوست دارم…
من دوست دارم اون اخم های درهمش رو…اون قیافه ی عبوس و گرفته ی این روزهاش رو…
من حتی سردی چشمهاش رو هم ، دوست دارم…
دوستش دارم حتی اگه مال من نباشه…
لبام از هم کشیده میشه…
طرح یه پوزخند پر تمسخر نقش میبنده روی لبهام…
پوزخند به تمام خوش باوری هام…به رویاها و آرزوهای پوچم…
به دیوونگی هام…
چشمام رو روی هم میزارم…
من از کی این همه ، مجنون شدم…
ذهنم پَر میکشه…
از میون همه ی روزهای تلخ و شیرین عبور میکنه….
از میون تنهایی شبهام و هم آغوشی های زودگذر ، میرسه به یک شب گرمِ زمستونی….
پر از نور و روشنایی…
شبِ آرزوهام …
یک شب رویایی که فقط خودم توی رویای شیرینش غرق بودم…
انقدر غرق بودم که راهم کج شد…
بیراه شد…
چقدردورِ اون شب رنگی و نورانی و پر استرس…
چقدر شلوغه…
چقدر همه الکی شادن و بی خودی میخندن…
خنده های مصنوعی…
تلخ…
و من چقدر ذوق کردم از دیدن خودم توی آینه…
لبخندم عمیق بود از دیدن دختر سپید پوش….
دختری که لباس سراسر سفید و درخشانش مثل لباس فرشته ها بود….
تاج روی سرش مثل یه پری…
ولی من پری نبودم…
نه پری که اون میخواست…
اونی که ذوق نکرد از دیدنم…لبخند نزد…دلش نلرزید…
دلش سیاه شده بود…ســیاه
اونشب دلش کجا بود؟؟
با کی بود؟؟
اون شبی که من توی رویاهام غرق بودم اون تو فکر کی بود؟؟مَردِ من با رویای کی داشت زندگی میکرد؟؟
آره انگار که از همون شب شروع شد…
شبی که تمام آرزوهام آواری شد و فرو ریخت روی سرم…
همون شبی که تا صبح لباس عروس بر تن , توی همین تخت دونفره و چروک نخوردم اشک ریختم…
شبی که تاج نقره ایی قشنگم شکست و همراه تاج قلبمم تکه تکه شد…
تمام وجودم له شد…
خرد شد…
من از همون شب نابود شدم….
فراموش شدم…
و شایدم از همون شبِ نفرین شده مُردم…
خونه ی کوچیک ودوست داشتنیم , مثل همیشه ساکت و آرومه…
بدون اینکه کوچکترین صدایی به گوش برسه…
انگار که هیچ کس نیست و هیچ وقت احدی توی این خونه زندگی نکرده و زندگی نمیکنه…
نفس نمیکشه…
انگار همه چیز خوابه…یه خواب عمیق …
همه چی مُرده اس…همه چیز بی صداس…
نه صدای زنی…نه مردی…
نه کودکی…
نه حتی آواز پرنده ای …
هیچی…
انگاری این خونه هم مثل من تموم شده…
انگار که همه دست کشیدن از تلاش…تلاش برای موندگاری…برای بودن…
نگاهِ خالی و نا امیدم رو از چهار دیواری نیمه روشن و غرق در سکوتم , گرفتم و به سمت اتاقم رفتم…
اتاق تنهایی هام…اتاقِ همیشه تاریکم…
رو به روی آینه می ایستم و عمیق نگاه میکنم …
به خودم … به جای چشمای همسرم…
همسر دوست داشتنی خودم…
حوله ی آبی رنگم رو از روی موهام پایین میکشم …موهای خیس و نم دارم دورم پخش میشه…
موهایی که یک زمانی عاشق رسیدگی بهش بودم…حالا حسابی بلند و نامرتب شده…
دیگه حتی حوصله چیدن مو خوه های پایینش رو هم ندارم…
واقعا این منم؟؟
با این خط کبود زیر چشم و نگاهی پوچ و خالی …
نگاهم رو از روی صورت گُل انداخته از داغی آب , میگیرم و موهام رو آروم و با حوصله خشک میکنم…
یعنی مردِ من امروز برمیگرده ؟؟
بعد از سه روز و سه شب خونه نیومدن…
سه روز و سه شب بی خبری و نگرانی و انتظار…
هرچند زندگی من فقط شده انتظار…
انتظار یک لحظه در کنار هم بودن…خوشی کردن و لذت بردن…انتظار دیدن لبخند روی لباش…
حس گرمی دستاش…
لمس آغوش مردانه و شوهرانه اش…آغوش مردانه ایی که این روزها به طرز عجیبی سردِ…
موهای تاب دار و سیاهم رو از کنار گوش یه دونه شل میبافم و روی شونم رهاش میکنم…
نگاهم از روی حلقه ی ساده ی خوشگلم سر میخوره تا روی انگشت های ظریف و باریکم…
انگشت هایی که چند وقتی میشه گره نمیخوره تو دست های مردونه و گرمش…
دست هایی که دیگه نوازش گر نیست…
به تصویر خودم توی آینه پوزخند میزنم و اعتراف میکنم که کم کم دارم شک میکنم…
به زن بودنم…به مرد بودنش…
حالا من به همه چیز این زندگی شک دارم…
دستم به سمت رژ لب براقم میره و برمیگرده …
واقعا نیازی هست آرایش کنم ؟؟
نه نیست…
اون که تازگی ها به صورت من نگاه هم نمیکنه…
توجهی نمیکنه…
همون لحظه صدای چرخیدن کلید توی در آپارتمان باعث میشه قلبم فرو بریزه و تپش های ملایمش ، محکم و کوبنده بشه…
لبم رو عصبی روی هم فشار میدم…
لعنت به من …
لعنت به من که هنوزم دوستش دارم…
رژ لب براق بد جوری بهم دهن کجی میکنه…
به سختی نگاهم رو ازش میگیرم ، کمی عقب تر می ایستم و به ظاهرم نگاه کردم…
به موی بافته شده ی ضخیم و نسبتا بلندم …
به صورتی که روز به روز لاغر تر میشه…
رنجور تر…
دستم رو آروم میزارم روی قلبم و چندتا نفس عمیق و پشت سر هم میکشم…
قلبم داره یک نفس میزنه ونفس هام حالت طبیعی و عادی نداره…
لعنتی همیشه همینطوره , وقتی نزدیکمِ بی قرار میشم…
نا آروم…
قلبم بیتابانه اون رو میخواد…اون رو صدا میکنه…
همسرم رو…
همسری که این روزها عجیب از من فراریه…
عجـــیب …
دلم میخواد به پیشوازش برم…با صدای بلند و پر هیاهو…با شور و شوقی همسرانه…
مثل تمامی زن ها…
ولی نمیتونم…زندگی من با همه زن ها فرق داره…
مردِ من فرق داره…
دلم میخواد به سمتش پرواز کنم…وجود خستش رو به آغوش بکشم…از گردنش آویزون بشم و صورت خسته اش رو بوسه بارون کنم…
مثل رویاهای دخترونه ام…مثل خیال بافی های گذشته ام…
همیشه زندگیم رو همینجور تصور میکردم…
پر از فکر و خیال های رنگی و قشنگ…
حالا همه چیز, چقدر با خیالات گذشته ام فرق داره…
چقدر من فرق دارم…
چطور فکر میکردم زندگیم سراسر عشق و آرامش میشه؟؟
چرا فکر میکردم خوشبختم؟؟
چشمام رو با حرص آشکاری روی هم فشار میدم …
بازهم همون افکار…
بازهم همون شک و دودلی های چند روزه … بازهم غوغای درونم , که داره کم کم نابودم میکنه…
بعد از آخرین دعوامون ، بعد از سه روز انتظار کُشنده و ندیدنش…
نبودنی که من رو بیشتر تحریک میکنه…
بیشتر جریم میکنه…
آب دهانم رو قورت دادم و با ترس و دودلی به سمت در رفتم…
به محض اینکه پام رو از اتاق بیرون میزارم و به طرف سالن میچرخم میبینمش .
روی کاناپه کِرم رنگ گوشه سالن , نشسته و سرش را به عقب تکیه داده بود و چشماش رو بسته…
خسته اس ؟؟
حتما شب رو نخوابیده…
مردِ بد خواب و کم خوابِ من …
زیر لب زمزمه میکنم مثل من عزیزم…منم بدون تو نخوابیدم…
نگاهم از روی چهره ی خسته و سردش ، به روی دستِ بدون حلقه اش سُر میخوره…
نفس آه مانند و پر حرصی میکشم و به سمت آشپزخانه میرم …
شاید یه لیوان آب خنک این بغض سنگین توی گلوم رو کمتر کنه…
آب سرد رو یک نفس سر میکشم و با حرصی ناشی از شنیدن نفس های آروم و منظمش لیوان خالی رو محکم روی کانتر چوبی میکوبم…
بدنش تکون محسوسی میخوره و چشماش از هم باز میشه…
یک لحظه قلبم میلرزه از تصور خواب بودنش…
از تصور اینکه مردِ خسته و بد خواب من برای لحظه ای خوابش برده و من بی رحمانه بیدارش کردم…
برمیگرده طرفم و با گیجی و منگی حاصل از خوابِ چند دقیقه ایش بهم زُل میزنه…
نگاهم رو میدوزم به چشمای گرد شده و بازش…
به چشمای قرمز و خیره اش…
چشمایی که انگار تمام دنیای منِ…
انگشتام هنوز دور لیوانِ ترک خورده چنگ شده ، در حالی که سر انگشت هام از فشار زیاد سفید به نظر میرسه…
چشماش رو دوخته توی چشمام…
سرد و بی حس…
این چشمهای خسته و بی محبت داره تحریکم میکنه…
اون حس درونیم داره موفق میشه…
حسی که تموم این چند روز لحظه ای رهام نکرده…
دلم شور میزنه…پاهام ضعف میره…
دلم داره کم کم ، میترسه…
میترسم از خودم و این همه حرص خفه شده توی وجودم…
صدام اما …
نه میلرزه و نه بغض دره …
فقط کینه است و دلخوری های همیشگی …
-خوش اومدی عزیزم…چی میخوری برات بیارم ..
چای یا قهوه ؟؟
از جاش بلند میشه و آروم و با حوصله به سمتم میاد در حالی که نگاهِ سرد و محکمش توی چشمای عصبانی و لرزونم قفل شده…
لبم رو با زبونم تر میکنم و سعی میکنم کمی نفس بگیرم…
سعی میکنم آروم باشم و با آرامش حرفام رو بزنم…
من نمیخوام باز هم از دستش بدم…
نمیخوام…
ولی…
راستش دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم…من خسته ام…
از همه چیز…
دندونم رو روی لبم فشار میدم…
دستم رو میزارم روی معده ی خالی و پر سوزشم…
دستاش رو از دو طرف روی کانتر میزاره و فقط نگام میکنه…
بدون اینکه ترسی توی چشمهاش باشه…
چشم هاش فقط دو تیکه یخِ…
سخت و سرد…
بر میگردم به پشت و لیوان رو با حرص آشکاری توی سینک پرت میکنم…
صدای صد تیکه شدنش توی آشپزخونه میپیچه ولی دلمِ هزار تیکه ام خنک نمیشه…
انگار که تازه از خواب بلند شده باشه قدم هاش رو به طرفم تند میکنه و منو با یه حرکت به طرف خودش میکشه…
فشارِ دستاش روی بازوهام هرلحظه بیشتر از قبل میشه…
-تو چته ؟؟
پوزخند میزنم و براق میشم تو صورتش…
-بعد از سه روز برگشتی خونه تازه میگی چته ؟؟
چشمام رو بستم و باز نفس گرفتم …
-کجا بودی ؟؟
این سه روز کــجا بودی لعنتی ؟؟
-آروم باش …
تُن صدای پایین ، لحن بی تفاوت و سردش آتیش به جونم کشید و صدام رو بیشتر در آورد …
صدایی که از رنج زیاد ، حالا دیگه فریاد شده بود …
-چرا نمیخوای فراموش کنی ؟؟
هنوزم نمیخوای ببخشی… نمیخوای کوتاه بیای…
من دیگه نمیتونم این همه فشار و تنش رو تحمل کنم چرا نمیخوای بفهمی …
فشار دستاش کمتر میشه و چشماش …
نه چشماش هنوزم دو تیکه یخِ …
نگاهِ دلگیر و پر غمم رو میدوزم توی چشمای بی روحش…
چشمایی که بی خیالیِ عمیقش بیشتر از قبل جریم میکنه…
آروم پلک میزنه…
بی اینکه حالت چهره و نگاهش عوض بشه…بی اینکه حتی صداش کمی بالا بره…
صداش محکمِ…
-تو مجبور نیسی تحمل کنی…
این راهی که خودت …
نمیزارم حرفش رو ادامه بده و مشت گره خورده و محکمم رو میکوبم تخت سینه اش …
-تمومش کن لعنتی…
گلوم از فریاد میسوزه و دهانم خشک و بد طعم شده ..
معده ام میسوزه…
پلک هام رو تند تند به هم میزنم…
صدام انگارحالا از ته یه چاه درمیاد… یه چاهِ عمیق و سیاه …
-بی انصاف…
چرا انقدر سخت مجازاتم میکنی؟؟؟
ولی اون با همون بیخیالی و خونسردی همیشگی و ذاتیش سرش رو پایین میندازه مچ دستم رو میگیره و بالا میاره…
دستِ مشت شده و سردم روی لباش ثابت میشه و حس یک بوسه ی کوچیک …
اشکم میچکه…
آروم لب میزنه و دستم از تری لبش خیس میشه …
-بـرو …
تو آزادی …
فشارِ دستش از دور مچم کم و کمتر میشه …
دستم رها میشه …
برمیگرده و من از جا میپرم …
دستم رو به ستون آشپزخونه محکم میکنم تا سد راهش بشم …
حالا صدام انقدر سرد و لرزونِ که تیره پشتم از سرماش مور مور میشه…
سرم رو به طرفین تکون میدم و اشکام روی صورتم سُر میخورن …
-نمیزارم بری…
من نمیزارم اینجوری ولم کنی و بری…تو امروز باید با من حرف بزنی…
باید بگی چرا با من اینجوری میکنی ؟؟
بهم بگو من تاوان کدوم گناه رو دارم پس میدم که سه روز بی خبر ولم میکنی و میری ؟؟
تاوان هوس بازی هایِ …
چشمای به خون نشسته اش و نفس های بلند و نامرتبش حالم رو بدتر میکنه …
-خفه شو…
صدام از بغضِ محسوسی میلرزه و از فریاد های پی در پی خش خورده….
– ازت متنفرم …
ازت بدم میاد ..
چشمای سردش رو به عصبانیت میره و صورتش هر لحظه سخت تر میشه…
-منم دقیقا همین حس رو دارم …
باز هم بهت میگم برو، هم خودت رو راحت کن و هم من رو…
دستم رو محکم پس میزنه و به طرف اتاق قدم هاش رو تند میکنه…
صدای پای محکم و پر غضبش مثل پتک تو سرم میخوره…
حتی برنمیگرده نگاهم کنه که چطور زانوهام خم میشه و گوشه کانتر سُر میخورم …
صدای نفس های نامرتبش رو میشنوم اما …
دستم رو دور زانو هام حلقه میکنم و تو خودم مچاله میشم …
صدای نزدیک شدن قدم هاش رو میشنوم و بوی عطر تلخ و سردش تو مشامم میپیچه …
سرم رو بلا میگیرم تا نگاهش کنم …
چشمای پر از کینه و خشمگینش از پشت پرده اشک لرزونِ …
چشم هاش ترسناک و بی رحمِ …
-مســـــیح؟؟
اما اون هم منو و هم صدای پر تمنام رو ندید میگیره و همراه با کیف دستی چرمش از دربیرون میره …
چشمام میسوزه و هق میزنم …
گونه هام خیسِ و هق میزنم …
همه جا تیره و تاره …
توی تاریکی مطلق…
قفل دستام رو دور زانوم محکم میکنم ، سرم رو روی پام میزارم , صدای گریه ام شدید تر میشه…
صدایی بلند به تاوان تمام اشتباهاتم…
آره من اعتراف میکنم که اشتباه کردم…
من خطا کردم…
من مقصرم…
صدای بلند گریه ام همراه با اعتراف دردآلوده ام ، چهار دیواری کوچیکم رو پر از غم و ماتم میکنه…
با دسته کلید مخصوصِ خود , در را باز کرد و داخل آپارتمان نقلی و کوچکش شد…
خانه ی دوست داشتنی اش که با حضور او معطر بود از خاطره های ریز و درشت …
شیرینِ شیرین …
مملو از عشق و محبت…
پر از لحظه های ناب و فراموش نشدنی…
به محض ورود و پیچیدن بوی خوشِ غذا در مشامش ، با ولع خاصی بینی اش را بالا کشید…
نفس کشید عطرِ خانه ی گرمش را …
همه جای خانه بوی او را میداد…
کلید و کیفش را روی میز رها کرد و به سمت اتاق مشترکشان رفت ، هم زمان موزیک آرام و ملایمی در گوش هایش پیچید …
همراه با لبخندی عمیق و خواستنی در نمیه باز اتاق را آرام هل داد و داخل شد…
نگاهش درون اتاق طوسی رنگ چرخید و در آخر روی او ثابت ماند…
روی موجود دوست داشتنی رو به رویش …
پری زیبایش , پشت به او جلوی آینه ایستاده بود و همراه با زمزمه های آهنگ آرایش میکرد…
همراه با ریتم آهنگ آرام خود را تکان میداد و برای خود دلبری میکرد…
مثل همیشه کامل و بی نقص…
زیبا و مرتب…
موهای لخت و زیتونی اش , به طرز زیبایی دورش ریخته و صورت عروسکی اش را قاب گرفته بود…
از همین جا هم میتوانست برق چشمان زیبایش را بیند…
برقی که هر لحظه دلش را بیش تر از قبل میلرزاند و بیتاب میکرد …
دیگر توان ایستادن و نگاه کردنش را نداشت…
خوب میدانست که حالا دلش تحمل این فاصله ی چند متری را هم ندارد…
آرام نزدیکش شد و از پشت در آغوشش کشید…
دستانش دورش حلقه شد…
پر فشار…
هم زمان بینی اش را در میان موهای نرم و خوش بویش فرو برد و با تمام وجود بویید عطر گرمِ تنش را …
صدای خنده ی آرام و دلبرانه ی پری باعث شد , نگاهش را از درون آینه به او بدوزد…
کنار گوش را بوسید و او را بیشتر به خود فشرد…
-از چی میخندی شیطون کوچولوی من؟؟
میخوای نابودم کنی ..
لبخند پریسان عمیق تر شد و ناز چشمانش بیشتر …
مستانه تر…دلفریب تر…
هم زمان صدای پر ناز و دخترانه اش گوشش هایش را نوازش داد…
-خسته نباشی عزیزدلم …
مسیح با لبخندی از او جدا شد و روی تخت نشست … دستانش را از دو طرف روی تخت گذاشت و خیره خیره نگاهش کرد…
از پایین به بالا…
با چشمانی که از شیطنت پرق میزد و حریصانه میدرخشید…
-اگر میخوای بدونی که …
نه عزیزم من واسه تو هیچ وقت خسته نیستم …
پریسان ابرویش را بالا انداخت و پر ناز و عشوه ی ذاتی اش موهایش را پشت گوش فرستاد …
– باید دید … شنیدن کی بود مانندِ دیدن …
سپس زیر چشمی نگاهش کرد و با لبخند زنانه ای به سمتش رفت و روی پاهایش نشست…
دستان مسیح دور کمرش حلقه شد…
مردانه…شوهرانه…
گرم…
-میخوای از راه بدرم کنی دیگه …
امتحانش مجانیِ …
سپس صدایش را پایین آورد و نگاهش روی لبهای خوش فرم همسرش خیره ماند…
-میتونم همین الان …
پری با دست ضربه ی آرامی به سینه اش زد…
-مســـیح؟؟
چرا شما مردا فکرتون فقط هول و هوش همین چیزا میچرخه فقط …
صدای قهقه مسیح بلند شد همزمان پریسان را در آغوش کشید و روی تخت انداخت و قبل از اینکه همانند ماهی از زیر دستش لیز بخورد رویش خیمه زد…
-نه دیگه عزیز دلم …
وقتی اینجوری برام دلبری میکنی و از خود بی خودم میکنی ، باید منتظر عواقبش هم باشی …
با دم شیر بازی کردی خانومم …
دستان پریسان دور گردنش حلقه شد …
انگشتانش را آرام در میان موهای خوش فرمش فرو برد و بوسه ی آرامی بر لبانش نشاند …
-مسیح من واقعا حوصلم سر رفته پس کی میریم ؟؟
مسیح که خستگی زیاد از چشمانش پیدا بود ، بلند شد و دستی در میان موهای بهم ریخته اش کشید …
-میرم عزیزم نگران نباش…
فردا میرم برا گرفتن بلیط …
پریسان هم بلند شد و دامن کوتاهش را کمی پایین کشید…
-راستی مسیح جان امشب مهمون داریم…
مسیح برگشت و منتظر نگاه کرد…
پری نگاهِ داغ و سوزانش را به او دوخت … نگاهِ اسیر کننده ایی که هرکسی را بی تاب میکرد…
-سعید و سوگند میان اینجا…
واسه ی شام…
مسیح با لبخند مرموزی نگاهش کرد که باعثِ درهم شدنِ اخم های پریسان شد …
-اینجوری نگام نکن دیگه…
به خدا خود سوگند زنگ زد , گفت که عصر یه سری میان اینجا…
خب منم گفتم واسه ی شام بیان…
بد کاری کردم؟؟؟
بیچاره دوست من که اینجا کسی رو نداره …خب طفلی حوصله اش تنهایی سر میره…
گناه دارن مسیح…
-نه عزیزم کارِ خوبی کردی ، ولی بهتر بود قبلش بهم میگفتی شاید من امشب برا خودم برنامه ی خاصی گذاشته بودم …
صدای جیغ و اعتراض پریسان همراه شد با خنده ی بلند و از ته دلِ مسیح …
همزمان دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت …
صدایش هنوز پر از خنده بود …
-بنده تسلیمم فقط تو رو خدا جیغ جیغ نکن ، همسایه فکر میکنن که …
پری بالشت روی تخت را به سویش پرت کرد و بازهم جیغ کشید…
-خیلی بدجنسی مسیح …
-بر منکرش لعنت خانومم …
در میان خنده نگاهش به پاهای لخت و پنبه ای پریسان افتاد , که درون دامن چسبان مشکی , سفید تر به نظر میرسید…
همراه با تاپ آستین حلقه ایی قرمز رنگِ تحریک کننده ای…
دستش را به در تکیه داد…
-من میرم یه دوش میگیرم ، یادت باشه تا قبل از اومدن مهمونا لباست رو عوض کنی…
پری با چهره ی گرفته ایی نزدیکش شد…
-مســـیح دوباره شروع نکن لطفا…
خیلی هم قشنگه…
مسیح چهره ی جدی به خودش گرفت…
صدایش مثل همیشه محکم بود…
-همین گه گفتم خواهش میکنم بحث نکن…
فکر میکنم قبلا در این مورد حرف زدیم ، این جور لباسا فقط واسه توی این اتاقه…
فقط واسه ی منِ و بس…
نمیدونم چرا من هر سری باید اینا رو بهت یادآوری کنم…
پریسان اخم هایش را در هم کشید…
– خواهش میکنم مسیح …
چرا توهمیشه حرف خودت رو میزنی و کار خودت رو میکنی…
مسیح بی توجه به او و چهره ی دمغش از اتاق بیرون رفت…
در حالی که صدای خونسردش بیشتر حرص پریسان را درمی آورد…
-منم حوصله ی بحث تکراری ندارم…
بجنب تا کسی نیومده…
او رفت , ولی نگاه گرفته ی و پر غضب پریسان همچنان به در اتاق خشکیده بود…
قفسه ی سینه اش از شدت حرص بالا و پایین میشد…
صدای نفس های تندش در فضای اتاق میپیچید…
به خوبی میدانست که مسیح در این مورد کوتاه نمی آید و هیچ گاه راضی نمیشود…
مسیح هرچقدر هم مهربان و مطیع بود , ولی نسب به عقاید و اخلاقیاتش پافشاری میکرد…
دستش را مشت کرد…
دلش میخواست سرش را در دیوار بکوبد…
متنفر بود از اجبار…
از زور…
او میخواست رها باشد …
آزاد از هر بندی …
چشمانش را محکم برهم فشرد و به قطره اشک جمع شده در چشمانش , فرصت ریختن نداد…
سپس چشمانش را باز کرد و به چهر ه ی دختر درون آینه خیره شد…دختری که چشمان سبز و زمردی اش دل هر بیننده ایی را میلرزاند و هر نفسی را بند می آورد…
موهای تازه رنگ شده اش را پشت گوشش زد…
نفس عمیقی کشید…
چرا فکر میکرد میتواند او را در هر زمینه ایی راضی کند ؟؟ همانطور که خودش دوست دارد…
ولی حالا میدانست که بحث در این مورد فایده ایی ندارد…
حداقل با مسیح ، نتیجه ایی نخواهد داشت…
سعی میکرد ذهنش را درگیر هیچ مسئله ایی جز امشب و مهمانی اش نکند…
میخواست امشب برایش شبی خاص و پر خاطره باشد…
خوب و شیرین…
مانند اوقات همیشگی در کنار هم بودنشان …
حسِ خوبی از آمدن شب و تاریکی هوا داشت …
منتها تا زمانی که فکرش درگیر مسیح و اختلافات بینشان نمیشد…
سرش را تکان داد تا افکارش از بین برود …
تمام تلاشش این بود که نه تنها ذهن خود , بلکه تمام وجودش را درگیر مهمانی اش کند…
ظرف کریستال را روی میز وسط سالن گذاشت…
میوه های شسته شده و تمیز را با نهایت سلیقه درون ظرف چید…
دانه دانه…
با وسواس خاصی تمام کارهایش را انجام میداد…
هیچ دلش نمیخواست چیزی کم و کسر باشد ، میخواست مثل همیشه همه چیز را فوق العاده برگذار کند…
میخواست بهترین باشد , در هر زمینه ایی و این بهترین بودن به چشم بیاید…
نگاهش روی شیشه ی براق میز و عکس خود ثابت ماند…
چهره ی زیبایش با وجود آرایش , خواستنی تر شده بود… با این وجود گرفتگی در چهره اش مشهود بود…
به خوبی حس میکرد دلگیری اش را…دلگیری که در تمام وجودش کم کم رخنه میکرد و ریشه میدواند…
کوتاه نیامدن های مسیح و پافشاری هایش را به هیچ عنوان دوست نداشت و نمی پسندید…
او دختری آزاد و رها ، بیگانه بود با تمامی زور و اجبار ها…
با تمامی جملات دستوری و با تحکم…
با تمامی همین که گفتم ها…
بیگانه بود با شنیدن صدایی که زور میگفت…
حداقل برای او…
برای اویی که عادت کرده بود همیشه آزادانه تصمیم بگیرد…
خودش باشد…همیشه و همه جا…
آن جور که دلش مخواهد..
با وجود گذشت نه ماه از ازدواجشان , با وجود لحظه لحظه در کنار هم بودن , بازهم بیگانه بود با اخلاقیاتش…
هنوز نتوانسته بود بپذیرد ..اخت شود …درک و یا حتی تحمل کند …
و شاید نمیخواست…
هنوز میجنگید برای عوض کردن…تغییر دادن…مجاب کردن…
دستش را دو طرف سرش گذاشت و کمی فشرد…بازهم افکار منفی ذهنش را پر کرده بود…
باز هم داشت درگیر میشد…
نمیخواست…
برای امشب این فکر ها را نمیخواست…این درگیری ذهنی را نمیخواست…
با قدم های بلند به سمت تلویزیون رفت و صدای موزیک را بلند تر کرد…
انقدر بلند تا تمام گوش هایش را پر کند…تمام ذهن و وجودش را…
چندین مرتبه پشت سر هم نفس کشید…
چشمانش را بست و به آمدنشان فکر کرد…به لحظاتی دیگر که فرا میرسید…
لبخند آرامی بر لبانش نشست…قلبش آرام گرفت…
هم زمان صدای شرشر آب قطع شد و صدای زنگ بلند آیفون در خانه ی شیک و مرتبش پیچید…
دستش را روی قلبش گذاشت…
قلبی که حالا محکم خود را به در و دیوار سینه اش میکوبید…
نگاهی دیگر به اطراف انداخت …
همه چیز خوب و آرام بود…
خود را درون آینه ی قدی حلالی شکل برانداز کرد…
بلوز آستین بلند زمردی اش با طرح های ریز ساتن , هم خوانی خاصی با رنگ چشمانش داشت…
میدانست که او عاشق این رنگ است…
لبخندِ دلبرانه و رضایت مندش پرنگ تر شد…
آرام پلک زد و بعد از فشردن دکمه ی آیفون , برای پیشواز از مهمانانش به سمت در ورودی رفت…
هم زمان با پایین کشیدن دستگیره در و باز شدنش , چهره ی شیرین و سراسر ارامش سوگند را دید , با همان لبخند ملیح همیشگی…
لبانش به لبخند بزرگی باز شد…هم زمان با سلام کردن بالا و بلند و پر انرژی اش , سوگند را در آغوش کشید…
سوگند همانند همیشه بوی آرامش میداد وگاهی برای پریسان بوی ترس…
از ورای شانه های سوگند ,چشمان سبزش در میان چشمان قهوه ایی سوخته ی سعید گره خورد…
آرم پلک زد…
به رسم آشنایی…
به رسم مهمان نوازی
به رسم بودن…
نگاهش را از روی چشمان تیره و خیره ی سعید , به چشمانِ معصوم و کودکانه یاسمن دوخت…
سوگند را آرام به داخل خانه دعوت کرد و دستانش را برای به آغوش کشیدنِ آن موجود کوچک و دوست داشتنی جلو آورد .
صدایش خوش آهنگ و پر ناز بود و خود این را به خوبی میدانست ..
هم زمان لبانش به لبخند قشنگی از هم کشیده شد…
-الهی قربون این چشمات بشم من عروسک خوشگلم…بدو بیا بغلم که هلاکتم…
یاسمن دستان کوچکش را به طرف پریسان گرفت و از آغوش پدر جدا شد…
سعید هم زمان با در آوردن کفش هایش , نفس آه مانندش را رها کرد و اخم هایش را در هم کشید…
-خدا شانس بده والا…
یه بچه ی نصفه نیمه رو اینجور تحویل میگیرن , اونوقت به ما یه سلام خشک و خالی هم نمیکنن…
سپس دستش را روی سینه اش گذاشت و کمی خم شد…
-سلام عرض کردم بانو…
حال شما خوبه ایشالا ؟؟ اوضاع به کام هست …
با زحمت های ما…
ببخشید که بازم مزاحمت ایجاد کردیم و مزاحم وقت گران بهاتون شدیم…
من معذرت میخوام…
پریسان لبخند کم رنگی زد و نفس آرامی کشید…
خواست چیزی بگوید که صدای رسای مسیح مانعش شد…
مسیحی که حالا پشت سرش ایستاده و دستانش را دور کمرش حلقه کرده بود…
گرم و پر فشار…
-سلام سعید جان…
داداش بفرما داخل سرپا بده …
سعید با چشمانِ تیره اش مسیح را نگاه میکرد …
-سلام داداشم…
این خانومتون که یه سلام خشک و خالی هم به ما نمیکنه ما رو هم همینطور یه لنگه پا نگه داشته دم در …
پریسان جلو تر از آن دو به راه افتاد و وارد سالن شد…
-بیا تو سعید خودت رو هم الکی لوس نکن و بی خودی زبون نریز …
مسیح خنده ی آرامی کرد و دستان سعید را در دست فشرد…
محکم و دوستانه…
سپس همراه هم وارد سالن شدند…
سوگند روی مبل تک نفره ایی نشسته بود و با گوشه ی شال نخی اش بازی میکرد…
مثل همیشه آرام و بی صدا…پر از آرامش و صبوری…
پریسان از همان ابتدا مشغول پذیرایی از مهمانانش شد…مهمانانی آشنا که تقریبا یک روز در میان میدیدشان…
دوستانی دیرینه و صمیمی…
یاسمن روی زمین چهار دست و پا راه میرفت و به همه جا سرک میکشید…همراه با صدای مک زدن های محکمش به پستانک صورتی رنگش…
نگاه سوگند روی حرکات بچگانه ی یاسمنش میچرخید و هر از گاهی لبخند آرامی بر لبانش مینشست…
مسیح و سعید در حال گپ و گفت گو با یکدیگر, گاهی با صدای بلند میخندیدند و گاهی در گوش یکدیگر پچ پچ میکردند…
مسیح هنگام خنده های عمیق و از ته دل ,دست روی قسمت پایینی شکمش میگذاشت…گاهی از خنده ی زیاد صورتش از درد جمع میشد…
پریسان ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و روی مبل کنار سوگند نشست…
سپس بلوزش را مرتب کرد و پایش را روی پایش انداخت…
سپس کمی به جلو خم شد و بشقاب میوه را جلوی شوهرش گذاشت…
-مسیح جان یکم آروم تر عزیزم…
و به شکمش اشاره کرد…
هم زمان نگاه مسیح, به روی شلوار چسبان کوتاه و خلخال نقره ایی درخشانی که جلوه ی زیبایی به ساق پایش میبخشید, کشیده شد…
برای چند لحظه نگاهش خیره ماند, تا اینکه با شنیدن صدای سعید به خود آمد و نفس حبس شده اش را رها کرد…
نفسی که از سر حرص و ناراحتی بود…
نفسی که درد و سوزشش را بیشتر میکرد…
-بابا بیخیال پریسان این جونور که چیزیش نیست…
فقط میخواد خودش رو واسه تو لوس کنه….اینکه اینجوری خودش رو میزنه به موش مردگی وگرنه از منم سالم تره…
اصلا حال و احوال خودتون چطوره؟؟؟
میبینم که همچنان داری تحمل میکنی این مسیح رو آره؟؟؟
پریسان یک تای ابرویش را بالا انداخت و چشمان زیبایش را کمی باریک کرد…
-چه میشه کرد سعید خان ,منم مثل سوگند مجبورم تحمل کنم…
-درسته خانم جان ,ولی خب قبول کن کار شما خیلی سخت تره…
من که میدونم…پنهان کاری چرا…
بازهم داشت بحث بین آن دو بالا میگرفت…
مثل همیشه…
سوگند در جایش تکانی خورد و کامل به طرف پریسان نشست…هیچ دلش نمیخواست باز شوهرش با پریسان بگو مگو کند…
چیزی که عادت همیشگی اش بود…
-پری جون نمیخوای دست به کار بشی و من رو خاله بکنی؟؟؟فکر کنم دیگه وقتشه یه کوچولو برامون بیاری…من که دارم لحظه شماری میکنم واسه اون روز…
نگاه بی هیچی پریسان در چشمان براق مسیح گره خورد…چشمانی که حالا میدرخشید و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکرد…
مسیح دنبال حرف سوگند را گرفت..با لبخندی واقعی و عمیق…
-بیا پری خانوم ببین سوگند هم نظرش مثل منه…حالا تو هی بگو نه…هی ناز کن…
پریسان مچ پایش را تکانی داد…
-ولی من نظرم عوض نشده…من حالا حالا ها نمیخوام درگیر بچه و بچه داری بشم…
بابا من خودم بچه ام…بچه میخوام چیکار…
سوگند دست روی دستش گذاشت…
-منم از این حرف ها زیاد میزدم ولی حالا یک ثانیه هم نمیتوم بدون یاسی دووم بیارم…باور کن دنیا واست یه رنگ دیگه میشه…اصلا همه چیز یه جور دیگه میشه…
پر از حس های خوب…
پریسان به سعید نگاه کرد, که ساکت و آرام برای خود میوه پوست میگرفت…
-ولی من نمیخوام….
نمیگم بچه بده یا اینجور چیزا ….نه, خیلی هم خوب و شیرینه….این رو قبول دارم…
منم مثل مسیح عاشق بچه ام…منم دوست دارم…
ولی واسه من زوده…خیلی هم زوده…من این رو میگم…
بابا مگه من چند سالمه…
به هرکی بگم 21 سالمه و تقریبا یک ساله شوهر کردم سرزنشم میکنه, دیگه چه برسه بخوام بچه دارهم بشم…
سپس از جایش بلند شد و بی توجه به چهره ی پکر و دلخور مسیح برای آماده کردن شام به آشپزخانه رفت…
به محض ورودش به آشپزخانه نفس کلافه و سردرگمی کشید…نفسی پر از ترس و اضطراب…
سعی کرد فکرش را مشغول چیزهای دیگر کند ولی نمیشد…دیگر نمیشد…
ظرف سالاد را از درون یخچال بیرون کشید و مشغول تزیینش شد…
فکرش حسابی درگیر بود و در خیالات خود سیر میکرد , که با شنیدن صدای سوگند از پشت سرش, از جا پرید…
بی اختیار ترسید…
نفسش تند شد و قلبش کوبید…
باز هم همان اضطراب های لعنتی…
با دیدن سوگند نفس آسوده و لرزانی کشید و خود را روی صندلی کنار میز رها کرد…
سوگند کنارش نشست و با دقت و ریز بینی نگاهش کرد…
-چرا تا صحبت از بچه میشه اینجوری به هم میریزی؟؟؟خب بگو نمیخوام دیگه این ادا و اصولا چیه چرا ازدواجت با مسیح رو زیر سوال میبری …
پریسان اخم هایش را درهم کشید در حالی که صدایش کمی خش دار شده بود….
-چند دفعه باید بگم هان؟؟چند دفعه؟؟؟
چرا همتون دوست دارید همه چیز رو به من تحمیل کنید…این زندگی منه خودمم واسش تصمیم میگریم نه هیچ کس دیگه…
چرا باید توی تمام حرفهاتون زور و اجبار باشه واسه ی من…
سوگند لبخند آرامی به رویش زد و دستش را در دست گرفت…
-عزیزم؟؟دوستم؟؟
باور کن منظور من دخالت نبود…من همینجوری گفتم خانومی خوشگلم….
ببخشید…
پریسان به چشمان آرام و کمی گرفته اش نگاه کرد…
به چشمان صبور و مهربانش…
-خواهش میکنم سوگند دیگه در این مورد بحثی رو پیش نکش…اون هم جلوی مسیح…
دارم ازت خواهش میکنم…
میدونی که عاشق و هلاک بچه اس…دوباره گیر میده به این قضیه منم اصلا حوصله بحث و جدل ندارم…
من نمیخوام درگیر شم…
سوگند آرام سرش را تکان داد و نگاهش را به میز دوخت…
پریسان با زیرکی دست زیر چانه اش زد…چشمانش حالا روی صورت و حالات سوگند, میچرید…
روی نگاه پر حرفش…
دلش نمیخواست سوگند از دستش رنجیده خاطر شود …
-حالا چی شده تو امشب این همه دمغی؟؟چی باعث شده دوست من این همه غمگین و مظلوم بشه؟؟؟
بگو کی اذیتت کرده تا خودم حسابش رو برسم…
سوگند کف دستش را روی میز سرد گذاشت…
-خستم پری…خیلی خستم…
پریسان با حالتی سوالی نگاهش کرد و سری از روی ندانستن تکان داد…
-از چی؟؟
-از همه چی…
از خودم…از این روزهای زندگی…از بی کسی هام…
از سعید…
پریسان صاف نشست و دستانش را در سینه جمع کرد…
-سعید؟؟مگه چی شده؟؟؟چیکار کرده سعید؟؟؟
سوگند نفس آه مانندی کشید…
-بهونه گیر شده…
از هر چیز کوچیکی ایراد میگیره…به همه چیز گیر میده و دعوا راه میدازه…
حال و حوصله ی درست و حسابی نداره…تا شب که سر کاره وقتی هم میاد خسته و کلافه اس…
نه واسه من وقتی داره نه واسه یاسی…
-زندگی کردن خرج داره عزیزم…کار نکنه چیکار کنه..
کار جزئی از مرد…خستگی هم جزئی از کار…
این طبیعی که گاهی خسته و ایراد گیر بشن…بداخلاق بشن…بی حوصله بشن…
نباید تو اون مواقع سر به سرشون بزاری و بحث کنی…
سوگند به چشمان زمردی اش نگاه کرد…
-تو نمیفهمی من چی میگم….
چون مردی داری که مثل بت تو رو میپرسته…ستایش میکنه…حرفت رو قبول میکنه و میپذیره…
واسه حرف ها و نظراتت احترام قائل میشه…
پریسان پوزخند کوتاهی زد…
-اما این فقط ظاهر قضیه اس…تو داری از دور همه چیز رو میبینی و اینجوری پیش خودت فکر میکنی…
مسیح شاید به ظاهر یه مرد مطیع و مهربون باشه….آره درسته…
منم نمیگم نیست…
مسیح خیلی هم خوبه…خیلی زیاد…
ولی خب همیشه هم حرف حرف خوش بوده و البته هست…
توی تمام مسائل میگه باشه, هرچی تو بگی, هرچی تو بخوای, ولی آخرش میبینم اونی شده که اون میخواسته…
تمام کارها رو یه جور پیش میبره و مدیریت میکنه که آخرش حرف خودش بشه…
سوگند آرام خندید…
-ولی دوستت داره…اونم از نوع عاشقانه…
میدونی چیه پری گاهی بهت حسودیم میشه…وقتی رفتارهای مسیح رو میبینم عجیب حسود میشم…
پریسان سرش را پایین انداخت…
دلش نمیخواست به جایی نگاه کند…حالا دیگر نمیخواست…
-نه سوگند داری اشتباه میکنی…هیچ وقت به من حسودی نکن…نه من نه هیچ کس دیگه ایی…
هرکس زندگی و مشکلات خودش رو داره…
هرکس اندازه خودش خوشبخته…
سپس سرش را بالا گرفت و به چشمان آرام سوگند نگاه کرد…
-شاید تو بشتر از من خوشبخت باشی…
سوگند دستش را تکانی داد…
-من حرفم اینا نیست اصلا پری…
من میگم سعید عوض شده…مثل قبل نیست…نمیدونم یه جور عجیبی شده…
چه جوری بگم انگاری سرد شده…بعضی وقتا حس میکنم که…
حس میکنم که …
پریسان دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و اخم ظریفی کرد…
-بی خودی نشین پیش خودت از این فکر ها بکن…
تو اصلا نباید به این چیزا فکر کنی, چون تمام وهم و خیاله که گاهی سراغ تمام زن ها میاد …
سعید درسته یه تخته اش کمه…ولی همچین آدمی نیست…
سوگند چشم غره ی واضحی رفت…
-مگه دروغ میگم…من موندم تو اصلا عاشق چی این بشر شدی…
این همه خواستگار تو دانشگاه داشتی, فقط دست گذاشتی رو این یکی که از همه خل وضع تر بود؟؟؟
سوگند بی صدا خندید…
-خب چیکار کنم دوستش داشتم…
پریسان آرام پلک زد…
-بعدشم تو چرا من رو سرزنش میکنی, خودت چی که یهویی عاشق و شیفته ی مسیح شدی…
یادت رفته واسش چیکار میکردی؟؟؟وضع و حال تو که بدتر از من بود…
پریسان بی تفاوت نگاهش کرد…صورتش هیچ حسی نداشت…
خونسرد و آرام از جایش بلند شد…
-ولی من عاشق نشدم….
نگاه متعجب سوگند به دنبالش کشیده شد…
جمله ی آخر پریسان برایش نامفهموم بود…خارج از درک و باور…
دیده ها و شنیده هایش, این موضوع را به کل منکر میشد…
رد میکرد…
لبهایش تکان آرامی خورد…
-منظورت چیه؟؟؟
پریسان مشغول چیدن ظروف روی میز شد…نمیخواست سوگند هیچ تعبیر و نتیجه گیری از حرف هایش بکند…
نمیخواست بحثی در این مورد راه بیندازد…نمیخواست به گذشته و آن دوران نحس پرت شود…
حالا نمیخواست…
لبخند کم رنگی زد…
-خب راست میگم من عاشق نشدم…
همراه با چشمک دل فریبی ادامه داد .
-من دیوونه شدم…شدم خود لیلی…خود شیرین…
سوگند نفس راحتی کشید و از جایش بلند شد…ظروف را از دست پریسان گرفت و روی میز 4 نفره شان چید…
-من رو ترسوندی دختر…
یه لحظه فکر کردم پشیمون شدی از انتخابت…
از دل سپردگیت…
از ازدواج زود و متاهلی…
پریسان رویش را برگرداند و سرگرم کشیدن غذا شد…نگاهش روی بخار بلند شده از برنج, مانده بود…
آیا واقعا پشیمان شده بود؟؟؟
از ازدواج؟؟آن هم در بیست سالگی…
از انتخاب مسیح و شروع زندگی مشترک؟؟؟
سرش را تکان داد…
دیس برنج را به دستان سوگند سپرد…خیره در چشمان آرام و پر محبتش…
چشمانی که دوستانه بود…
خواهرانه…
-میگم سوگند…
من و مسیح قراره چند روزی بریم مسافرت…
بعد از اون ماجرا و اعصاب خوردی هاش, به یکم آرامش و خوش گذروندن احتیاج داریم ..
به نظرم تغییر آب و هوا همیشه توی روند زندگی ماثره…توی خوب کردن روحیه آدمها هم همینطور…
سوگند سرش را به نشانه تایید تکان داد…
-خوش بحالتون…امیدوارم بهتون خوش بگذره…
پریسان لبخند عمیقی زد…
-دلت میخواد شما هم با ما بیاین؟؟
سوگند نگاهش کرد…
-به خاطر چیزایی که از سعید و کج خلقی هاش تعریف کردی یه مسافرت شاید خوب باشه…
ماهم تنهاییم…
اینجوری شما هم یه بادی به سرتون میخوره و از این حال و هوا درمیاین…
هوم؟؟چطوره؟؟
سوگند دستش را نوازش گونه روی رو میزی طرح سنتی کشید…
-نمیدونم چی بگم…
خب خودم که خیلی دوست دارم…واسه یاسی هم خوبه…اما فکر نکنم سعید موافقت کنه…
میدونی که اخلاقش رو ..
پریسان شانه ایی به نشانه ی بی خیالی بالا انداخت…
-از کجا معلوم…
شایدم قبول کرد…به هر حال اونم خسته اس و به یه مسافرت احتیاج داره…
اصلا من میگم مسیح راضیش کنه…
سوگند نا مطمئن ولی راقب قبول کرد…
با لحنی تشکر آمیز و چشمانی قدر شناس…
به این امید که شاید به این طریق روند زندگی کسالت بارش کمی تغییر کند و رو به بهبودی رود…رو به آرامش و خوشی…همانند همان روزهای اول…
هرچند هنوزم راضی بود از زندگی اش…
از شوهرش…
دوستش داشت…
پدر تک فرزندش بود…
فقط زندگیش گاهی دستخوش تغیرات و میشد…
پریسان با صدایی رسا و شاد مرد ها را برای شام صدا زد…
مسیح و سعید, شانه به شانه ی هم, پر از شلوغی و خنده ,وارد آشپزخانه شدند و کنار همسران خود نشستند…
سوگند دخترش را روی پاهایش نشاند و مشغول خوردن شد…
سعید مانند هر وقت دیگری صدای به به و چه چه اش بلند شد…
دست پخت پریسان واقعا بی نظیر بود و همه این موضوع را تایید میکردند…
همگی مشغول خوردن بودند…
مشغول لذت بردن از طعم خوش غذا و بوی مطبوعش…
پریسان چنگالش را در سالاد فرو برد…
نگاهش روی هر سه نفر میچرخید…
روی سعید ی که با ولع خاصی غذا میخورد و با طریقه ی خوردنش, اشتهای اطرافیان را چندین برابر میکرد…
روی سوگند و دختر کوچولوی با مزه و دوست داشتنی اش…
یاسی همانند مادرش دنیای آرامش بود…
در آخر چشمان زمردی اش روی مسیح ثابت ماند…
مسیحی که مثل همیشه خونسرد و متین بود…
-مسیحم؟؟؟
مسیح سرش را بالا گرفت و به چشمان زیبای همسرش نگاه کرد…
-جونم؟؟؟
-یادت نره فردا بری بلیت ها رو اوکی کنی …