- #رمانشآهزادهقلبم
نویـسنده : فلور سپهر
ـمقدمه …
(;مرا مثل نداشتنت… عمیق
مثل قدم هایت… محکم
مثل رویاهایت… باشکوه
در آغوش بگیر…!
برای روزهایی که نیستی
عمیق
محکم
باشکوه
مرا در آغوش بگیر….;)
خلاصه:
دلوین یه دختر خیلی خیلی خفنه که راه خلاف رو برای زندگیش انتخاب کرده و تو این راه اتفاقای خاصی براش میوفته از عشق و نفرت و بی خیالی گرفته تا شبایی که تا صب بی خوابی کشیده …
دعوتتون میکنم باهاش همراه بشین و داستان سرنوشتشو بخونین…
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
من دلوینم
دلوین رادمنش
یه دختری که سالها آموزش دیده تا دلش سنگ بشه …
تا فقد از مغزش استفاده کنه …
تا احساساتشو بکشه …
سالها آموزش های بدنی دیده از بوکس گرفته تا شنا و نحوه کار با اسلحه و هدف گیری …
سالها آموزش دیده تا یه قاچاقچی مواد مخدر که کلی رغیب داره از آب در بیاد و در نهایت خودشو آماده کنه برای یه انتقام سخت ..!
آموزش دیده تا کسی که به ضررش کار میکنه رو از بین ببره …
هر روز یه خودم اینا رو میگم که یادم نره واسه چی دارم زندگی میکنم …
تو همین فکرا بودم که تقه ای به در خورد
+بیا تو
در باز شد و هیلدا با پوشش مخصوص ماموریتش جلوم ظاهر شد
هیلدا خواهر کوچیکم بود و تنها کسی که تو قلبم نگهش داشتم همین هیلدا بود
ــ خواهر ، من دیگه باید برم
امری نیست؟
+ نه فقد..!
مواظب خودت باش و از کیا دور نشو مفهومه؟
سری تکون داد و گفت:
ــ چشم خواهر
پشتمو کردم بهش و یه سیگار از تو پاکت مخصوص در اوردم و با فندک سیاهم روشنش کردم و پوک عمیقی ازش کشیدم
+مرخصی
دستمو به معنی خدافظ آوردم بالا و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در به گوشم رسید
هیلدا ماموریت داشت موادی که از فرانسه به دستمون میرسید رو دریافت کنه و با کیارش و چنتا از پسرای دیگه رفته بود کارشو انجام بده
فرماندها و همه افرادم پسر بودن و فقط دوتا دختر بینشون بود
یکی هیلدا و یکی شایلی به خاطر قدرت بدنی که داشتن
هیلدا ـ شایلی ـ کیارش ـ سیاوش
اینا فرماندهای گروهم بودن و من روشون خیلی حساس بودم اگه کسی بهشون توهین میکرد کارشو میساختم …<
استادام آبتین و اهورا بودن و تو این سالا خیلی بهم کمک کردن
آماده کردن من از وختی 8 سالم بود شروع شد و تا 18 سالگیم ادامه داشت بعد اتمام تمام آموزشا گروه خودمو تشکیل دادم
گروه ;سایه ها
این اسمی بود که رو گروهم گذاشته بودن به خاطر بی نقص کار کردنمون
خودمم هویت ناشناسی داشتم و فقد فرمانده ها و استادام اسممو میدونستن بقیه منو ملکه صدا میکردن…
بیس دیقه ای میگذشت که دوباره تقه ای به در خورد
با صدای عصبی داد زدم:
+باز چتونهههه
;بیا تو ببینم چی میگی
در باز شد و این دفعه آبتین اومد داخل
چشمام گرد شد از اینجا دیدنش
مگه اون الان نباید فرانسه باشه؟
تعجب چند لحظه پیشمو از بین بردمو قیافه معمولی به خودم گرفتم
رو به آبتین گفتم:
+معذرت میخوام نمیدونستم تویی
مگه فرانسه نبودی؟
نمیدونم چیشده بود ولی موجی از نگرانی تو چشاش بود
ــ ملکه ت .. تو باید زود از ایران بری!
چشمامو ریز کردم و کنجکاو نگاهش کردم که ادامه داد:
ــ ب .. ببین اینج…
داشت حرفشو میزد که اهورا پرید تو اتاقم
اخمام تو هم رفت ولی اهورا با قیافه خندانش بهم زل زد و پرید تو بغلم
چشامو تو کاسه چرخوندم و گفتم:
+جناب اهورا داری خفم میکنی در جریانی؟…
دستامو گذاشتم رو سینش و آروم به عقب حولش دادم <
لبخندش کمرنگ شد و نگاهش به زمین دوخت و لب زد:
ــ ببخشید فقد .. فقد میخواستم بگم که .. که دلم برات تنگ شده بود ملکه
;لبخندش یکم پر رنگ تر شد و برای اینکه دلشو نشکنم لبخند ملیحی زدم و گفتم:
+اوه.. منم دلم برات تنگ شده بود
خب آبتین خان داشتی میگفتی … چرا باید زود از اینجا برم؟
دوباره آبتین جلو اومد و ادامه داد…:
ــ ملکه ببین …
اینجا .. اینجا دیگه امن نیست
باید با ما بیای بریم فرانسه و تا یه مدت تو عمارت ما باشی
افرادتم ده نفر ده نفر میفرستیم اونجا تا اوضاع خوب بشه
الان گروه ستاره ی سیاه دارن… دارن علیه شماها مدرک جمع میکنن و دستشون به جاهای خوبی بنده
الان ، هم تو و هم افرادت در خطرین و باید هرچه زود تر هرچی مدرک هست بسوزونیو از اینجا برین
میفهمی؟
اخمام دوباره تو هم رفت و موجی از نگرانی و استرس به وجودم حجوم آورد …
داد زدم :
+هیلدااااا اونو کیا و چنتا از افرادم رفتن ماموریت
بایر برم دنبالشون…شایلییییی
صداش زدم و فورا وارد شد … محکم و جدی جواب داد:
ــ بله ملکه …
ادامه دارد…
لطفا اسم رمان و ژانر و اسم نویسنده رو عکس رمان بنویسید
جوووووووووون دلوین بانو هم رمانشو گذاشت مبارکه عزیزم
عه اسمم ک دلوین نیست😂💜ولی فداتشم مرسی 🥺✈️
خب عوض کن نامتو بنویس فلور تا بقیه اشتباه نکنن😂
دیگه اسم شخصیت رمان باشه بهتره… ت فکر بقیه میمونه🥲😂نیس خعلی فراره! مث ریاضی😂😂🤌🍃
😂😂😂اوکی … هرطور خودت مایلی
اوه من نمیدونستم شرمنده