رمان شاهزاده قلبم پارت 4

3.9
(7)

نگاه نگرانشو دوخت بهم و پشت سرش کیارش ادامه داد:

ــ دلوین مواظب خودت باش همه برات کمین گذاشتن..

دستمو بالا بردمو فهمیدن دیگه نباید ادامه بدن

+کافیه…!

پشتمو کردم بهشون و دستمو گذاشتم رو دستگیره در و ادامه دادم

+از امروز تا وختی تنها نشدیم با بقیه فرمانده ها کسی حق نداره منو دلوین صدا کنه

هرچیم گفتم اطاعت میکنین و تو کارام دخالت نکنین

برای بار دوم میگم

مفهومه یا نه؟

هر دوتاشون همزمان گفتن

ــ بله ملکه

دستگیره درو فشار دادم و از بیمارستان خارج شدم

میخواستم برم و سری به مامان بزنم

به بهشت زهرا رسیدم و بطری گلابو روی سنگ قبر مامان ریختم

کلی باهاش درد و دل کردم

+مامان میدونی بابا دیشب داشت هیلدا رو به کشتن میداد؟

میدونی داره با من دشمنی میکنه؟

میدونی تو این سالا که نبودم حتی یه خبر ازم نگرفت و هنوزم هویتمو نمیدونه؟

میدونی به خاطرش مجبورم ترکت کنم؟

مامان کاش بودی .. کاش کنارم میموندی و شاهد موفقیتام میشدی

مامان دلم برات تنگ شده… برای صدات برای دستپختت

مامان من تو این دنیا هیچکسو ندارم تنهای تنهام

وختی بریم پاریس باید هیلدا و کیارشو بفرستم یه کجایی که از من خبری نباشه

که منو فراموش کنن و زندگی خوبیو شروع کنن بدون خلاف…

مامان من نمیخواستم خلافکار بشم

نمیخواستم ولی ..ولی شاهین با کاراش مجبورم کرد

شاهین پدر نبود از اولش برام حکم یه دشمنو داشت

یه دشمنی که خونوادمو ازم گرفته بود …

مامان تو همه خونوادم بودی

اشکام مثل رود جاری بود .. خسته بودم از تنهاییام

از اینکه هر روز باید به خودم میگفتم باید مثل یه تیکه سنگ باشم…مامان من سمت چپ سینمو سنگ کردم تا انتقامتو از اون شاهین بیشرف بگیرم

دیگه صدای هق هق کردنام بالا گرفته بود و سرمو گذاشتم رو قبر مامانم آرشیدا …

 

✓♡آرشیدا♡✓

من داشتم دلوینمو میدیدم میدیدم چجوری داره زجر میکشه…میدیدم چقد دلشو سنگ کرده

میدیدم چقد خستس ولی .. ولی نمیتونستم کاری براش بکنم..کاشکی میشد یه بار دیگه از نزدیک ببینمش و دستاشو بگیرم …

بغض سنگینی گلومو گرفته بود از اینجوری دیدن این دختر! خدا ام دلش واسمون میسوخت!…

من میدونستم .. میدونستم دلوینم با آرسام آموزش دیده و دوسش داره ولی آرسام رفت پاریس و … دلوین شد تنها ترین آدم روی زمین!…

✓♡دلوین♡✓

از صب ساعت 9 اینجا بودم و الان ساعت 10 شب بود …

نه نهار خورده بودم و نه شام …

همه فرمانده ها و آرسام و استادا زنگ میزدن و من تماسشونو رد میکردم …

برای آخرین بار با مامان حرف زدم …

ــ مامانی عاشقتم خیلی زیاد … دعا کن انتقاممو بگیرم بعدش بمیرم

لبخند ملیحی زدم 🙂 و بوسه ای روی قبر مامانم کاشتم و دسته گلی که آورده بودمو گذاشتم روی سنگ و برای آخرین کلام …

ــ منو ببخش .. خدافظ

ساعت 11 شده بود و داشتم تو خیابونای شهر بدون مقصد رانندگی میکردم

دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد و نتونستم خودمو کنترل کنم… داد زدم

+ چی میخواییییی چرا راحتم نمیذارین

دوباره گریم گرفت و با صدا گریه کردم

گوشیمو پرت کردم بیرون و با سرعت خیلی زیادی شروع کردم به روندن …

زمان خیلی زود میگذشت ساعت 1 و نیم شب بود که تصمیم گرفتم برگردم خونه …

کلیدو انداختم تو در عمارت و چرخوندمش

وارد حیاط شدم و دوتا از نگهبانا اومدن سمتم و تعظیم کردن

ــ نگرانتون بودیم اتفاقی افتاده؟

چشای قرمزمو تو چشاش دوختم و لب زدم :

+نگرانم شدین!… پوزخند صدا داری زدم …

کیفمو پرت کردم رو زمین و خودم وارد عمارت شدم…

همه ی برقا روشن بود و فرماندها دور همدیگه نشسته بودن

اخم ریزی کردم و گفتم:

+اینجا چه خبره!

فردا پرواز داریم برین بخوابین فورا…

سرشون چرخید سمت من که کلیدو انداختم روی میز و پا تند کردم سمت طبقه ی بالا و لباسای مخصوصمو پوشیدم

و دوباره اومدم پایین تا برم تمرین کنم

همون لحظه آبتین گفت:

ــ دلوین میشه بگی کجا بودی؟

چرا جواب ندادی هااان؟

محکم و بلند گفت این حرفشو … چشمامو رو هم گذاشتم و گفتم:

+مجبورم به کسی جواب پس بدم؟

ــ آره مجبوری به استادت جواب پس بدی

تو نمیفهمی که میگم جونت در خطره؟

هوفف کلافه ای کشیدم و گفتم:

+عه؟ جواب میخواین؟

هع…

تیغی که همیشه تو جیب مخفی شلوارم بود رو در اوردم و همونطور که نگاهمو به چشای عصبی آبتین دوخته بودم محکم کشیدم رو دستم و پرتش کردم رو زمین

هیچ تغییر حالتی تو چهرم دیده نمیشد با اینکه درد شدیدی داشتم

آبتین عصبانیتش هزار برابر شد و از تو جیبش تیغشو در اورد و اونم رو دستش کشید و پرتش کرد

چشمامو محکم و هم فشار دادم و نفسمو بیرون دادم و با صدای لرزون از عصبانیت لب زدم:

+چرا این کارو کردی؟

ــ خودت چرا اینکارو کردی؟

+خودت یادم دادی

اگه یه بار دیگه تو کارام دخالت کنین از شرم خلاص میشین …

مفهومه؟

ــ نه دلوین من از افرادت یا فرماندهات نیستم که بهم دستور میدی …

بگو ببینم کجا بودی

چشامو ریز کردم و گفتم:

+عجب…

تیغمو از رو زمین برداشتم .ـــ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hana
hana
2 سال قبل

سلام .رمان قشنگیه .مرسی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x