رمان شاهزاده قلبم پارت 19

4.7
(3)

هیلدا ــ آرسام جون من مواظب خودت و دلوین باش … شاهین آدم خطرناکیه و ممکنه جاسوس براتون گذاشته باشه
سرمو به معنی باشه تکون دادم و دلوین رفت سمت هیلدا و بقلش کرد و زیر گوشش یه چیزی گفت:

دلوین ــ خواهر من انقد بدبختی نکشیدم که آخرش بسپاریم دست آرسام …

بوسه ای رو گونش کاشت و چشمکی بهش زد
یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم

+دلوین خانوم شنیدم چی گفتیا…! مگه من چمه؟!

کیارش برای اینکه جمع و جورش کنه چپکی نگاهی به دلوین انداخت و اومد نزدیکم و دستشو رو شونم گذاشت:

ــ فک کنم منظورش این بود که خودش از پس خودش بر میاد و نیازی نیست به تو زحمت بده
تو گلو خندید و با دست زد رو شونم

دلوین ــ آفرین دقیقا!

از هیلدا جدا شد و اومد سمت کیارش و بقلش کرد

منم کیارش و هیلدا رو بقل کوتاهی کردم و بعد خدافظی رفتیم سوار ماشین خودمون
ــ خب دیگه اونا ام الان میرن به کار مورد نظر میپردازن
تو گلو خندید ..
از همون خنده هایی که دل آدمو میبرد …

نکنه بعد من واسه یکی دیگه بخنده…
نکنه واسه یکی دیگه دلتنگ بشه …
نکنه به یکی دیگه بگه دوست دارم ….
نکنه با یکی دیگه سیگار بکشه …
نکنه شبا با یکی دیگه هم خواب باشه …
نکنه نکنه نکنه….!

تو همین فکرا بودم که دستشو زیر چونم حس کردم
ــ چت شده تو؟! حالت خوبه؟
کلافه نفسمو بیرون فرستادمو لب زدم :
+بریم خونه بهت میگم …
شونه ای بالا انداخت و ضبظ ماشینو روشن کرد

♡یه جوری میای میری؛ انگاری که دیرته!
عذاب دادن منم، جزئی از تقدیرته!
میون همه ی اخمات؛ دلبریتم میکنی…
دلو دورش میکنی، گاهیم نزدیکته
شب پر ستاره ای؛ تو کوچمون پهن باشه…
از پنجره نگام کنی؛ وقتی دلم تنگ باشه…
جای بد بودن با این دلِ دیوونه… میدونی؟
مهربون باش! فکر نمیکنم دلت سنگ باشه…♡

با لبخند پهنی گفت
ــ منظورش من بودم مطمئنم
تو گلو خندیدم و جواب دادم:
+آره… عذابم نمیدی، که میدی
اخم نمیکنی، که میکنی
دلبری نمیکنی، که میکنی
دلتو دورش نیکنی ، که میکنی
اون قسمت که میگه شب پر ستاره ای تو کوچمون پهن باشه باهاش مشکل دارم چون ما اصلا کوچه نداریم …
لبخند گشادی زدم و ادامه دادم:
+وختی دلم تنگ باشه از پنجره نمیتونی نگام کنی، که میتونی
با این دل دیوونه بد نیستی ، که هستی
دلتم که … نرمش کردم
چشمکی زدم و رومو کردم سمتش تا قیافشو ببینم
لبخند ریزی رو لباش بود و داشت منو نگا میکرد
ــ تو خیلی دختر کشی!
اینو گفت و لباشو کج کرد
ــ خنده های تو گلوت …
چشمکای جذابت…
رنگ چشات…
فرم لبات…
تن صدات…
بدن ورزیدت…
میترسم بدزدنت…

این دفعه دیگه تحمل نکردمو زدم زیر خنده…
چه چیزایی میگفت!انقد خوشگل بودمو نمیدونستم؟!

+توکه از من خوشگل تری!
هم دختر کشی هم پسر کش
چشمات که هر دفعه به یه رنگ در میان
ی بار سبز ، ی بار آبی ، ی بار یخی ، ی بار عسلی
تن صدات
اندام خوشگلت که هر مردیو جذب خودش میکنه
لبای قلوه ای و صورتیت
چشمکات…
فقد مغروری..!
با ذوق دستاشو به هم کوبید و گفت:
ــ ماشینو نگهدار
با تعجب نگاش کردمو لب زدم:
+دیوونه شدی دختر؟! ساعت 3 صبه! همین الانشم دیرمون شده
ــ عه! گفتم نگهدار دیگه
+هوففف چشم!
نگهداشتم و دستمو انداختم پشت صندلی دلوین و منتظر نگاش کردم که لباشو گذاشت رو لبام …
شوک شده بودم!
خواست ازم جدا بشه که دستامو گذاشتم پشت کمرش و خودمم مشغول مکیدن لبای خوش فرمش شدم
دقایق سپری میشد و ما ، هر یه دیقه از همدیگه جدا میشدیم و نفس میگرفتیم …
چقد بد بود که الان وسط خیابون بودیم و نمیتونستم کاری بکنم .. مثل دیشب!
نیم ساعتی گذشت و ما به بدبختی از هم جدا شدیم ..
تشنه همدیگه بودیم و …
با نفس نفس گفت:
ــ حالا.. ک.. کی مغروره؟!

آب دهنمو به زحمت پایین فرستادمو لب زدم
+هی..هیچ کدوممون!
با صدا خندیدم و برای آخرین بار توی امشب بوسه ای روی گونش کاشتم ..
+دلوین!
نمیشد تو عمارت از این کارا بکنی؟! نگا کن اینجا بیدارش کردی چجوری بخوابمونمش !
تو گلو خندید و گفت:

ــ خب هوسه دیگه! هوس کردم
یهو رفتم تو فکر دیشب… چه لحظات شیرینی بود!
با سوالی که به ذهنم رسید لبامو باز کرمو پرسیدم:

+دلوین دیشب دردت نگرفت؟!
کنجکاو نگام کرد و لب زد:
ــ برای چی؟!
+خب هرکی جای تو بود جیغ جیغش تا هفت آسمون میرفت
دوباره خندید
ــ بسوزه پدر تجربه!

یه دفه ساکت شد و رفت تو یه عالم دیگه
حس کردم میخواد گریه کنه ولی یه حسی مانعش میشد…

ــ خب من انقد تو زندگیم درد کشیدم که این چیزا در مقابلش هیچه هیچ !

تلخ خندید و نفس عمیقی کشید تا مانع ریختن اشکاش بشه…

ــ البته اینم بگم اون شب بهترین شب زندگیم بود
تو آغوشم کشیدمش و بوسه ای رو موهاش نشوندم …

دلوین مثل یه پازله !
پازلی که هر دفعه با یه اتفاق یه تیکش پیدا میشه
مثل همین امشب…

امشب معلوم شد خیلی خونوادش و دوستاش مثل شایلی رادمان بارمان آرتا کیارش و هیلدا سیاوشو دوس داره…

همیشه باهاشون خوش اخلاقه و تحویلشون میگیره اما .. اما بعضی وختا نمیخواد زیاد باهاش صمیمی باشن!
ا

ز این فکرا اومدم بیرون و دستمو گذاشتم دو طرف صورتش و بوسه ای رو لباش کاشتم و ماشینو روشن کردم …

ساعت 5 رسیدیم عمارت و بی حال افتادیم رو تخت و خوابمون برد …

رادمان ــ آرساااام .. آرساااااااااااااااااااام پاشو بابا ساعت 8 شد یه ساعته منتظرتیم!

هوفففف چه زود صب شد… خیلی خستم ولی نمیتونم نرم سر تمرین چن روزی میشه با بچه ها تمرین نکردم

+باشه دیگه اومدم وایسا دودیقه ملکه رو بیدار میکنی الان!

رو تختو نگا کردم ولی اثری از دلوین نبود
دست و صورتمو تو پنج قانیه شستمو درو باز کردم

+ ملکه .. ملکه کجاس.!؟
بهت زده نگام کرد و گفت:

ــ ساعت 7 بیدار شده بود اومد تو حیاط نمیدونم چیشد سرش گیج رفت افتاد رو زمین …
دکتر خبر کردیم براش الان دارن با هم حرف میزنن

با کف دست کوبیدم وسط پیشونیم و لب زدم:
+لعنتی حواسم بهش نبود بازم!

پا تند کردم سمت اون اتاقی که قبلا دلوین توش بود و درو باز کردم

با چشمای اشکیش زل زده بود به دکتر و ، دکترم با ناراحتی داشت یه چیزایی بهش میگفت که نفهمیدم …
رفتم سمت دلوین و کنارش نشستم
+آقای دکتر … باز .. باز چیشده؟!

دلوین با دستای کشیدش اشک چشماشو پاک کرد و با صدای گرفته لب زد:

ــ هی..هیچی کم خونیم شدید شده

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

دلوین چیزیش نشه هااااااا

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

گوه تو این قسمت ک پدرمونو دراورد😡

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

من هر حرفی میزنم میگن قسمت قسمت تو خونه دوستام همه اینو میگن😂

atena
atena
2 سال قبل

فلور اهل کجایی؟

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

قلبم جایه یکی دیگس😂

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

حقیقتو گفتم خب

atena
atena
2 سال قبل

عععع فلور این چ حرفیه:(
گریم گرف لعنتیی

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x