رمان رخنه پارت ۵۳

4
(11)

 

 

از حرفش خوشم نیومد اما به طور عجیبی چشم ها گرم شد و خواب کل جسمم رو احاطه کرد.

 

***

با صدای ریز آوا کنار گوشم چشم باز کردم.

با یه نگاه میشد به اطراف فهمید که حافظ باز سر صبح رفته و حالا هدیه با آوا اومده بود بالا سرم که بیدارم کنه.

 

با خنده دخترمو بغل کردم که هدیه رو پوشی از توی کمد بهم داد.

– چه عجب رضایت دادی بیدار بشی! به خدا کنه آوا از صبح تا حالا یه بند بهونه گیریتو می کرد …تا باباشو ندید آروم نگرفت.

 

با صدای همچنان خواب آلو پرسیدم:

– حافظ کجا رفت؟ مگه ساعت چنده؟

 

کلیپسم رو به موهام زدم که از دورم جمع بشه هدیه جواب داد:

– هشت صبح شایان اومد دنبالش …کار فوری داشتن! الان که دیگه لنگ ظهره.

 

با خجالت از برهنه بودنم، روپوشم رو پوشیدم

– پس چرا زود تر بیدارم نکردی؟

 

لبش رو دندون میگرفت.

– حالا درسته دیوار ها کلفته و منم چشم و گوشم بسته‌س اما خب چون تا پاسی از شب، از اتاقتون سر و صدا می اومد فکر کردم خسته ای بیدارت نکردم.

 

بالشتک کوچیک رو از این شیطنت کلامیش سمتم پرت کردم.

– ازین حرفا نمیزدی! دم در اوردی.

 

پشت پلک نازک کرد و آوا رو بغل کرد، همزمان قهقه زد.

– چشم و گوشم باز شده! بچه که نیستم …

 

به یاد حرف دیشب حافظ رو بهش کردم.

– دیشب امیر سفارش کرد نذارم دور و ور شایان بپلکی ها.

 

چینی به بینیش داد.

– من خودم بابا دارم، از کی تا حالا داداشم تصمیم میگیره واسم؟

 

شونه بالا انداختم.

– تو اخلاق داداشتو نمیشناسی؟ می خوای اون شایان بد بخت و با اون مادر علیلش به خاطر یه نیم نگاه ریز به تو از کار به کار کنه؟

 

حرصی روی مبل نشست.

– میگی من چیکار کنم نیکی؟ میبینی وضعیت زندگی مارو! حافظ که هیچی …جدیدا بابا هم گیر داده من که برم باهاش سر قرار های کاری‌ تو رستوران خودمون.

 

حافظ و پدرش توی هر شغل و جایی که میشد ازش پولی در اورد و به نفعشون بود دست داشتن.

درست مثل همین رستورانی که هدیه ازش حرف میزد و اسمش “عمارت سلطانی” بود.

 

این رستوران در ظاهر یه جای شیک توی بهترین نقطه شهر به نظر می رسید اما کدوم یک از رقیب های کاری نبودن که ندونن توی این مکان چه قرارداد های میلیاردی با چه ادم های گردن کلفتی بسته میشه.

 

– خب برو …چه اشکالی داره؟ میدونی هر کدوم از اونایی که بابات برات در نظر میگیره ثروتشون و تیپ و قیافه هاشون چند برابر بیشتر و بهتر از شایانه؟

 

کوسن مبل رو بغلش گرفت و غر زد:

– یعنی تو به خاطر پول و تیپ و قیافه حافظ زنش شدی؟ اصلا عاشقش نبودی؟ اصلا این چیز ها واسه من اهمیت نداره.

 

فکر کردم.

شاید یکم بیشتر باید فکر میکردم.

واقعا چی شد من با حافظ ازدواج کردم؟

چی شد که رضایت دادم اسم همچین هیولایی کنار اسم من بیاد؟

 

جوابش رو سر بسته دادم:

– تو فکر میکنی من مثل تو حق انتخاب داشتم؟ کی جرعت داشت روی انتخاب مامان و بابای من حرف بیاره؟ خیال میکنی واسه چی اینجام و یه سراغی ازم نگرفته؟ چون میدونه پیش حافظم …چون از خداشه من دوباره برگردم تو این خراب شده.

 

مظلوم نگاهم کرد.

– تو به این ساختمون میگی خراب شده؟ پس خونه شایان‌شون رو توی محله مادربزرگش ببینی چی میگی؟

 

چشمکی بهش زدم و برای این که حال و هواش عوض بشه گفتم:

– کی رفتی خونتون کلک؟ چه اطلاعات دقیقی هم داری؟

 

لپ هاش گل انداخت و صورتش گر گرفت.

– یه بار بیشتر نرفتم، اونم چون مامانش می خواست منو ببینه با هزار منت رفتم.

 

ریز ریز خندم.

– نرفتی تو اتاقش؟ مکان خالی پیدا نکردید؟

 

کوسن رو طرفم پرت کرد و پرو پزو جواب داد:

– همه که مثل تو حافظ نیستن رعایت خانواده نکنن نیکی خانم، دیشب صدات می اومد ها فکر نکنی نشنیدم …تازه نه تنها الان؛ اون سال که رفته بودیم ویلای لواسون هم صدای جنابعالی رو همه شنیدن.

 

لبم رو گاز گرفتم.

آوا رو روی پاهام نشوندم.

– صدای چی اون وقت؟

 

کنترل رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد.

– دعا و مناجات.

 

مثل خودش قهقه ای زدم و به محض پایانش، صدای آیفون اومد …

آوا رو بغل عمه‌ش دادم و سمتش رفتم که سرایدار جلوی دوربین بود.

– خانم، آقا شایان با کامیون اسباب خونه اومدن، راهشون بدم بیان داخل؟

 

از توی کادر کامیون دیده میشد.

توش همه چیز بود.

هر چیزی که میشد فکرش رو کرد.

مات جواب داد:

– اره، بیان.

 

مانتوم رو تنم کردم که هدیه با بچه اومد سمتم.

– اومد؟

 

متعجب پرسیدم:

– اینا رو واسه چی اوردن؟

 

از توی آیفون به شایان خیره شد.

– طبقه پایین که خالیه جز مبل هیچی نداره، خب برات وسایل خریده داداشم.

 

باز هم این یک جلوه‌گری دیگه که روی من اثری نداشت.

انگار می خواست با این کار ها گولم بزنم.

– من که‌ گفتم قرار نیست زیاد بمونم!

 

ماچی روی لپ آوا زد و خندید:

– دخترت خب نمی خواد مامان و باباش از هم جدا باشن.

 

نفسم رو کلافه فوت کردم و شالم رو محکم بستم.

– من طلاق نگرفتم که دست از پا دراز تر برگردم، همین الان به هر کی این داستان رو بگم فکر میکنه تخیلیه و دارم براش قصه تعریف میکنم.

 

تاکید کردم که از خونه بیرون نیاد و خودم بعد از این که مطمعن شدم حجابم درسته، پایین رفتم.

شایان با دیدنم سرش رو پایین انداخت و به نشونه احترام دست روی سینه‌ش گذاشت و سلام کرد.

 

– علیک سلام آقا شایان!

 

به اطراف نگاه کرد که ببینه هدیه هم هست یا نه و وقتی تیرش به سنگ خورد گفت:

– چرا شما اومدی؟ این جا کارگر ها رفت و آمد میکنن خوبیت نداره …خودم حواسم هست به در و دیوار نکوبن چیزی رو.

 

کلافه پرسیدم:

– این همه وسلیه واسه چیه؟ مگه نگفتم زیاد اینجا نمیمونم؟

 

اون که از چیز خبر نداشت تو برزخ جواب داد:

– در جریان نیستم والا؛ حافظ یعنی آقای سلطانی یه لیست داد منم که گردنم از مو باریک تر چیزی جز چشم نمیتونم بگم.

 

سری تکون دادم.

این وسایل ها زیادی لوکس بود.

همشون دست اول و توی بسته بندی.

درسته رقم بالایی برای خریدنشون خرج شده بو اما همه‌ش مویی از خرس بود که حتی حافظ متوجه کم شدن چنین رقمی از حساب بانکیش نمی شد.

 

وارد واحد جدید شدم.

کارگر ها داشتند یخچال رو از توی کارتونش در می اوردند و سر جاش قرار میدادند.

– خانم؟ این تخت و کمد رو توی کدوم اتاق بزاریم؟

 

با صدای پسر جوونی به عقب برگشتم.

تمام طبقات این ساختمون یک نقشه مشخص داشت و اینجا هم فرقی با طبقه بالا نمی کرد.

همون اتاقی که قبلا خودم انتخاب کرده بود رو ادرس دادم تا دقیقا سر جای درست بزاره.

 

مات سرعت کارگر ها بودم که گوشی توی دستم لرزید و شماره بهادر نقش بست.

جواب میدادم؟

نگه که توی تمام این خونه دوربین به کار گرفته شده بود و ممکن بود حافظ بابتش سین جیمم کنه.

اما چاره ای نبود.

باید جواب میدادم.

شاید اون می تونست راه نجاتی باشه.

 

– الو؟

 

– چه عجب جواب دادی تو دختر! دیگه داشتم نا امید میشدم …به خونتون زنگ زدم هر چقدر سراغتو گرفتم، عمه جواب سر بالا داد خیال کردم دو روز نبودم از ما بهتر اون دزدیدت.

 

 

وای که چقدر یک ریز حرف میزد.

چرا نفس نمی کشید؟

– خسته نباشی، میذاشتی حداقل چاخ سلامتی کنم.

 

خنده ای زد و مثل همیشه گفت:

– شرمنده دست خودم نبود، صدات رو شنیدم به این روز افتادم؛ خب حالا جواب سوال هام رو ندادی.

 

اگر مامانم جواب سر بالا داده پس یقینا نم خواسته که بهادر متوجه کدورتمون بشه و منم سعی کردم پنهان کنم.

– اومدم دخترم رو واکسن بزنم! جایی نبودم …مامان خواب بود احتمالا یادش رفته کجا دارم میرم

 

کاش می فهمید واقعا از ته دلم نمی خوام حرف بزنم و مجبور به خاطر اینده ای که معلوم نبود چی در انتظار من و دخترمه.

– خلاصه خواستم بهت خبر بدم آخر هفته برمیگردم تهران، من هنوز منتظر جوابم عروس خانم!

 

حرفی برای گفتن نداشتم.

ناچار فقط گفتم:

– به سلامتی! ببخشید من نوبت دخترم شده …بعدا حرف میزنیم، فعلا.

 

به محض خداحافظ، گوشی رو توی جیبم گذاشتم و سمت سالن رفتم.

هدیه با بچه اومده بود پایین و باز چشم منو دور دیده بود‌ که سرگرم شایان شده بود.

برای این که حرف زدنشون زیاد گرم نشه و بالا نگیره، جلو رفتم.

– آقا شایان؟

 

خنده از روی لب های جفتشون پر کشید.

– بله؟!

 

آوا رو از بغل هدیه گرفتم و رو بهش جواب دادم:

– ما میریم بالا، شما حواست به کارگر ها باشه …دیوار ها خط و خشک نیوفته روش.

 

این فقط بهونه بود.

من فقط وظیفه داشتم تا قبل از هر گونه اتفاق خاصی بینشون، از همه جداشون کنم.

هدیه رو دنبال خودم بالا کشیدم که شاکی شد.

– چرا نذاشتی من پایین بمونم؟ میدونی چند وقته ندیدمش؟ دلم تنگ شده بود.

 

داخل واحد حافظ رفتیم که درب رو بهم زدم.

– به خاطر خودت نذاشتم! تو نمیدونی حافظ همه دوربین هارو چک میکنه؟ با تو که کاری نداره، دمار از روزگار اون شایان بد بخت در میاره.

 

نفسش رو کلافه بیرون داد و روی مبل رها شد.

 

#راوی

#خانه_مختاری‌ها

 

برای هزارمین بار در طول روز گوشی مرسده زنگ خورد.

باز هم رامین بود.

دیگه نتونست بی جواب رد تماس بزنه و بالاخره جواب داد:

– چیه رامین؟ از صبح سر سام گرفت گوشی من بس که زنگ زدی! شانس اوردی خونه حافظ نبودم وگرنه پدرت رو در می اورد.

 

رامین می دونست رابطه بین مرسده و حافظ حسابی شکرابه.

– بی خودی پز اون مرتیکه بی همه چیز رو پیش من نده، الکی هم از رگ غیرتش مایه نذار …اون اگر تخمشو داشت تو هفت تا سوراخ موش قایم نمیشد.

 

مرسده شاکی شد.

هر چقدر که عاشق رامین بود اما باز هم اجازه نمیداد راجب شوهر فعلیش چنین چیز هایی بشنوه.

– فعلا که تو زندگیت گیر همون بی تخم و ترکه‌س!

 

– تو اگه اونجا نری موس موس کنی و اون مدارک لامصبو ازش کش بری، الان زندگیم لنگش نیست.

 

جلوی آیینه‌ش رفت.

رژ لب صورتیش رو برداشت و ذره ای به لب های قلوه ایش زد.

– فکر میکنی انقدر احمقه که اونارو توی گاو صندق خونه‌ش بزاره؟ هزار تا سوراخ سنبه داره …

 

رامین دیگه نمی تونست صبر کنه.

این تنها فرصتش بود تا مدارکی که حافظ ازش داشت و حسابی می تونست بر علیه‌ش استفاده کنه رو از چنگش در بیاره.

– پس تو رفتی چه غلطی کنی؟

 

بغض گلوی مرسده رو گرفت.

انگار رامین فقط می خواست به اهداف خودش برسه.

– چجوری روت می شه هنوز هم انقدر طلب کار باشی؟ من به خاطر تو رفتم تو دهن شیر، زنش شدم، هزار جور کار کردم تا یک در صد بهم اعتماد کنه … کدوم مردی مثل تو غیرتش اجازه میده عشق زندگیش رو بفرسته زیر دشمنش؟

 

رامین ادم خوش خلق و خویی نبود.

اون همیشه نقش منفی دوست داشت.

از محبت کردن بی جا بیزار بود و سعی میکرد فاصله‌ش رو تا حدی با پرنسس مختاری ها حفظ کنه.

 

اون کی بود؟ یه دلال ماشین های وارداتی که چند وقتی میشد نونش افتاده بود توی روغن و خیال می کرد امثال امیر حافظ مانع پیشرفت بیشتر اون شدن …

 

– من تو رو مجبور نکردم زنش بشی! انتخاب خودت بود، یه مایه دار سر تا پا دلار و اسکناس رو به یه دلال پادو ترجیح دادی!

 

عادت داشت دست پیش رو بگیره

امکان نداشت توی هیچ دعوا و مجادله ای مرسده برنده بشه و در اخر مجبور میشد خودش برای عذر خواهی پا پیش بزاره.

 

اون شیفته رامین بود.

عاشق جاه طلبی و بی کم قانع نبودنش شده بود …ترجیح اون هم صد البت که پسر های بد و زیر و رو کشی مثل رامین رو می طلبید.

 

– اره …اصلا می دونی چیه؟ حق با توعه! من رفتم زنش شدم چون فکر میکردم یارو احمقه نمیفهمه من قبل از اون با دشنمش خوابیدم، باکرگیم که هیچی اما شانس بیارم کسی از ماجرای سقط جنینم خبر دار نشه.

 

امیر حافظ سلطانی با عروس گرفتنش نوبر اورده بود.

هر روز شاهکار جدیدی ازش رو میشد که با بر ملا شدن هر کدوم از اونا بیشتر از چشم شوهرش می افتاد.

 

تلفنش رو با عصبانیت قطع کرد و سرش رو توی بالشن فرو برد.

تقه درب خلوتش رو بهم ریخت و داد زد:

– مگه نگفتم شام نمی خورم! چرا دست از سرم بر نمیدارید؟

 

درب بی ملاحظه باز شد.

بر خلاف تصور اشتباهش، پدرش داخل شد و با مهربونه که سعی داشت عزیز دردونه‌ش رو اروم کنه گفت:

– چی شده؟ پرنسس بابا نصف شبی اشک و لی لی راه انداخته.

 

مرسده عادت داشت خودش رو برای پدرش لوس کنه.

یه جور رسم بود.

– نمیبینی حال منو؟ اون …اون حافظ بی همه چیز زنش رو اورده وسط خونه من به بهونه های مختلف می خواد بند و بساط دعوا راه بندازه.

 

سلطانی بزرگ، دست حافظ رو توی کار های تجازی باز گذاشته بود اما دخترش خط قرمزش بود.

عمرا اگر اجازه میداد کسی دل پرنسس رو بشکنه.

– واسه این داری گریه میکنی؟ میدم فردا بچه ها بریزن تو رستورانشون یه زهر چشم بگیرن.

 

مرسده می دونست هر کاری از دست پدرش برمیاد و حالا خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود.

– نه بابا …من نمیخوام اول زندگیم جنگ راه بندازم، حافظ تحت تاثیر اون زنیکه خام شده مثل موم تو دستشه …خودم می تونم حلش کنم.

 

#نیکی

 

پوشک آوا رو از دوباره عوض کردم و تا قطره آخر شیرش رو بهش دادم.

خانه آرامش عجیبی داشت.

حافظ اکثر شب ها دیر می اومد و بعد از هزاران کاری که در طول روز انجام میداد اخرش شب ها تصمیم میگرفت برگرده خونه.

 

هدیه که مجبور شده بود برگرده و منم از تنها چیزی که می ترسیدم سکوت بود.

تنها صدای باز شدن درب تونست خوشحالم کنه.

نه به خاطر امیر حافظ …بلکه فقط پایان دادم به این سکوت.

 

– چقدر دیر اومدی!

 

کتش رو از تنش در اورد و بی ملاحضه روی مبل پر کرد.

– منتظرم بودی؟

 

برای این که توهم مهم بودن از نظر من رو نزنه، گفتم:

– نه، بچه بی تابی میکرد واست.

 

به دور و اطراف نگاه کرد و با چشم داشت دنبال آوا می گشت که خلاصش کردم.

– خوابوندمش تو اتاق، نری بیدارش کنی.

 

سری تکون داد و روی مبل لش کرد.

– شام درست نکرد هدیه؟

 

لبم رو دندون‌ گرفتم.

– هدیه نه …خودم درست کردم.

 

سمت اشپزخونه رفتم که صدای پوزخندش به گوشم رسید.

زیر اجاق گاز رو خاموش کردم و به ماکارونی های پیچ پیچی توی قابله نگاه کردم.

داشتم کم کم حس میکردم برگشتم به حماقت گذشتم.

برگشتم به زندگی که ازش فرار کرده بودم.

با این تفاوت که حالا من یه دختر احمق نبودم و حافظ هم سعی میکردم خشونتش رو در رفتار با من‌ کنترل کنه.

 

به محض عوض کردن لباس هاش توی آشپزخونه اومد و به میزی که چیده بودم خیره شد.

– داری میشی نیکی سابق!

 

صندلی رو به روش نشستم.

– دلتو صابون نزن، خودم هوس ماکارانی کرده بودم.

 

با اشتیاق و میل عجیب شروع به خوردن کرد.

با این که تا قبل احساس گرسنگی می کردم اما تنها چیزی که الان داشتم حالت تهوع بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهام
2 سال قبل

پارت جدید میخوام🙏🙏🥺🖤ادمین جان روزی دوتا پارت میزاری؟! لطفا….
پارتهاش هم همین اندازه باشه عالیه اگه بتونید هم صبح پارت بزارید هم شب عالی میشه لطفا بگید میشه یا نه ادمین عزیز🙏🙏و اگر شد از کی پارت گذاری جدید رو شروع میکنید🥺

🙂✌
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

باردارهههه ینیییی
گاد

سما
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

سلام عالی ، منتظر پارت بعدی هستم 💖💖

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x