رمان گلامور پارت ۲۱

4.1
(14)

 

 

روی مبل آوار میشود …کف دستش را به پیشانی به عرق نشسته اش می کشد و به زحمت یک کلمه جواب میدهد

 

– خوبه ..

 

– گوشیو بده باهاش حرف بزنم ..

 

– خونه نیستم..!

 

اجازه صحبت دیگری را به هدیه نمیدهد و با بهانه کردن ماشین بد جا پارک شده اش به مکالمه خاتمه میدهد.

 

کجا می رفت؟

کجا را به دنبالش می گشت؟

 

خانه و خانواده ای نبود که به آنجا برود..

 

دوست و رفیقی نداشت که از آنها سوال و جواب کند…

 

آن دختر کسی را نداشت و چرا او تا به حال به این موضوع دقت نکرده بود؟

 

تمام این دوسال در این خانه زندگی میکرد و صدایش در نمی آمد؟

 

میسوزد …دلش به حال آن دختر میسوزد ..

 

فحش میدهد …

 

رکیک ترین فحش ها را نثار برادرش میکند …او کرده بود …او این دختر را به این روز انداخته بود ..!

 

اگر آن چموش لجباز حرف گوش میداد …اگر هشدارهایش را نادیده نمیگرفت الان وضعیتشان این بود؟

 

سر تکان میدهد …وقت فکر و خیال نبود ..وقت کنکاش گذشته نبود ، از جا بلند میشود ، باید فکری میکرد …باید پیدایش میکرد.

 

به سمت درب ورودی راه می افتد و هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته است که صدای چرخش کلید در قفل در پاهایش را به زمین میخکوب میکند .

 

لحظه ای می ایستد اما بلافاصله به خودش می آید و با گام های بلند جلو می رود.

 

در باز میشود و دخترکی که تا دقایق پیش نبودنش قلبش را از سینه درآورده بود با سری زیر افتاده پا به داخل خانه می گذارد.

 

آماده داد و هوار است و تا میخواهد دهان باز کند و تمام خشم انباشته شده در درونش را بر سر او خالی کند نگاهش روی چهره رنگ پریده و چشمان سرخ دخترک مات میماند.

 

این دیگر چه حال و اوضاعی بود؟

 

– سلام ..

 

صدای ضعیف و لرزانش را که می شنود …

تمام آن خشم و عصبانیت دود می‌شود و با لحن آرامی می پرسد

 

– کجا بودی؟ این چه سر و وضعیه؟

 

قطره اشکی روی گونه اش سر میخورد و با بغض زمزمه میکند

 

-تو نمیدونی کجا بودم؟

 

گنگ نگاهش میکند و کمند با هق هق ادامه میدهد

 

– میخوای باهاش ازدواج کنی؟

 

– چی میگی؟ با کی میخوام ازدواج کنم؟

 

جواب سوالش را نمیدهد و بریده بریده می گوید

 

– اومده بود باهام حرف بزنه …گفت تو خبر داری…

 

کلافه از حرف های بی سر و ته او با حرص و خشم می غرد

 

– دِ مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی…کی اومده باهات حرف بزنه؟

 

– مروارید

 

بهت زده و حیران میخکوب چهره‌اش میشود

 

– گفت باید بچه‌ام رو بندازم و از زندگی شما دوتا برم بیرون ..

 

شوکه است ..نمیتواند باور کند …

 

مروارید؟ او اصلا چنین شخصیتی ندارد..

 

مثل کف دست میشناختش دیگر …

 

– گفت معلوم نیست زیر کی خوابیدم که دارم این بچه رو بچه‌ی تو جا میزنم…

 

خشم و جنون تمام جانش را پر میکند و کمند داد میزند

 

-گفت من یه هرزه ام که…

 

کف دستش را به دهان دخترک می چسباند…

صدایش را در گلو خفه میکند و مانع ادامه دادنش میشود …

 

دستان کمند به ساعدش چنگ میشود و او بی اهمیت صادقانه توضیح میدهد

 

– حتی روحمم از این قضیه خبر نداشته …

 

نوع نگاهش ، صدایش دخترک را از تقلا وا می‌دارد.

 

قطره اشکی روی دستش می چکد و لرزش لبهای او را که حس میکند بی اختیار در آغوشش میکشد

 

دست دور تنش می پیچید و کنار گوشش تکرار میکند

 

– نمیدونستم …بخدا نمیدونستم

 

– من فاحشه نیستم هامون …بچه من حرومزاده نیست.

 

حصار دستانش را دور تن او محکم تر میکند ، میخواهد آرامش کند اما مگر میشود؟

 

حرف‌های که او شنیده بود را میدانست؟

 

آن دختر او را یک بی خانواده نامید…

 

از خانواده‌ای که او را مثل یک تفاله کنار گذاشتند گفت و کمندی که همیشه در جواب دادن کم نمی آورد را لال کرد…

 

گفته بود او لیاقت مادر شدن ندارد و در بطن خود کثافتی مانند خودش پرورش میدهد…

 

– میخواستم برم …

 

سر عقب میکشد و مردمک هایش را به چشمان مرد میدوزد

 

-ولی جایی رو نداشتم …

 

قطره‌های اشک از گوشه چشمانش می غلتند و نگاه مرد را هم به دنبال خود می کشند

 

 

– باز اومدم ، باز برگشتم که بشم وبال گردن تو..

 

نفس میزند و با هق هق می نالد

 

– اومدم که باز گند بزنم به زندگیت …

 

درمانده و حیران از حال آشفته دخترک تنها صدایش میزند

 

– کمند …

 

امان نمیدهد و با صدای مرتعشی ادامه میدهد

 

– مروارید حق داره هامون…من یه کثافتم که اومدم بین شما

 

راوی

 

چانه اش را میگیرد و با فشار آرامی لب های خشک شده او را روی هم چفت میکند ..

 

نگاه در عنبیه های قهوه‌ای رنگش میدوزد و زمزمه میکند

 

– دو دقیقه گوش بده …

 

لرزش چانه او را زیر دستش احساس میکند اما اهمیتی نمیدهد و با لحن اطمینان بخشی می گوید

 

– تو نیومدی تو زندگی من ….من با خواست خودم بود که پای اون سفره عقد نشستم …

 

بازدمش را روی صورت ملتهب و خیس از اشک دخترک خالی میکند و توضیح میدهد

 

– ازدواج من و تو هیچ ربطی به مروارید نداشته و نداره …هر چی بین منو و مروارید بوده همون دوسال پیش ، قبل از تو تموم شده …خاک شده.

 

دستش را تا روی شکم او پایین میکشد

 

– من پشیمون نیستم …نه از وجود تو …نه از وجود این بچه …

 

سر نزدیک صورتش میکند و در حالی که بناگوشش را نوازش میکند گرفته می گوید

 

-اگه میرفتی…پیدات میکردم…تک تک این خونه ها رو میگشتم تا باز برت گردونم…

 

لب به بینی قرمز شده اش میچسباند و ادامه میدهد

 

– من نمیگم عاشقتم ..نمیگم دوست دارم …فقط میدونم نباشی یه چیز این خونه کمه …من کم بودن تو رو تو این خونه نمیخوام کمند .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
😌
2 سال قبل

مخ کمند ک خوبه…مخ منم زده شد😂جون

LM30
2 سال قبل

سلام امروز پارت قرار داده میشه؟

LM30
2 سال قبل

سلام امروز پارت قرار داده میشه یا نه؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x