“علیرضا”
حالا که او روی تخت بیهوش است و در سالن انتظار نشستهام تا دکتر برای معاینه کردنش بیاید، تازه به خودم آمدهام و فهمیدهام چه کار کردهام.
میتوانستم بهجای هول شدن و در آغوش کشیدنش، به لهراسب بسپارمش تا حداقل مهمانها را در مراسم چهلم نرگس رها نکنم.
با کلافگی نگاهی به گوشیام و چندین تماس از دست رفتهام میاندازم، دستی مردانه روی شانهام مینشیند و وقتی برمیگردم، چهرهی عبوس لهراسب را میبینم که میگوید:
– چرا واینستادی سید؟ هر چی صدات زدم جواب ندادی.
سوار ماشین شدی و گازش رو گرفتی.
مقابلش میایستم و میگویم:
– شرمنده، متوجه نشدم.
خودم هم از واکنشی که نشان دادم متعجبم.
شاید زیادی دلم برایش سوخته و حس مسئولیت پذیری روی شانههایم سنگینی کرده.
هرچند، عذاب وجدان رها کردنش در روز عقد را هم داشتم.
لهراسب میگوید:
– شما برو سید، صاحب عزایی، زشته نباشی، من هستم.
دست مقابلش دراز میکنم و بدون تعارف تکه پاره کردن میگویم:
– پس با اجازه لهراسب جان.
هنگامی که از مقابل اتاق میگذرم، نگاهی کوتاه هم به صورت رنگ پریدهی او میاندازم.
این مدل خوابیدن و به انتظار ماندن من و لهراسب در سالن انتظار یک درمانگاه، یادآور روز تلخ تشییع جنازهی امیررضاست.
شاید اگر آن روز دنبال لهراسب نیامدهبودم، حالا نسبتی که با لیلیان داشتم، گریبان زندگیام را نگرفتهبود! البته فقط شاید!
تا کنار در آمدهام و پیش از اینکه خارج شوم، رو سمت او میچرخانم و میگویم:
– هروقت به هوش اومد بهم زنگ بزن ممنونم.
پشت فرمان نشستهام و فکرم سمت روز تشییع برادرم میرود.
کمر پدرم شکستهبود.
گریههای مادرم دل سنگ را هم آب میکرد و من فقط منتظر بودم تا از آن کابوس وحشتناک بیدار شوم، عذاب وجدان هیچوقت آنطور برایم کشنده نبود.
فکر اینکه من پشت فرمان نشستهام و باعث مرگ برادرم شدم داشت روانیام میکرد.
فکر اینکه، چرا من فقط دستم شکسته و چرا به جای نرگس به کما نرفتهبودم، یک لحظه رهایم نمیکرد.
صدای شیون و فریاد گوشهایم را کر کردهبود.
لیلیان آنقدر جیغ زدهبود که دیگر صدایش درنمیآمد.
سرش شسکتهبود و آنقدر بر سر و صورتش کوبیدهبود که بخیههای پیشانیاش باز شدهبود.
اینکه آن روز وحشتناک را انقدر با جزئیات به یاد دارم دردآور است.
بر سر لیلیان نقل میریختند و آن میان مادر به طرز دیوانهواری کِل میکشید.
لهراسب به سختی تن نیمهجان خواهرش را کمی آن سمتتر برد.
نمیدانم در چه وضعیتی بودم که وقتی پدر در قبر امیررضا رفت تا اعمال خاکسپاریاش را به جا بیاورد، کسی هم من را نزدیک آن خواهر و برادر کشاند و من بیجان تر از آن بودم که بتوانم اعتراض کنم.
چنددقیقهای گذشتهبود و صدای ضجههای آرام لیلیان را میشنیدم و تکان خوردن شانههای لهراسب را میدیدم.
صدای لیلیان که قطع شد، شنیدم که لهراسب وحشتزده گفت:
– یا امام حسین، این خون چیه؟!
سر سمتش چرخاندم.
صندلی سنگیای که لیلیان روی آن بود، غرق در خون شدهبود.
بیهوش شدهبود و لهراسب وحشتزده تن خواهرش را در آغوش کشید و سعی کرد بدون اینکه توجه کسی را به خودش جلب کند برود.
ماتم که بردهبود اما ماتتر هم شدم و حتی نمیدانم چرا دنبال لهراسب راه افتادم.
شاید چون نمیخواستم بیش از این شاهد صحنهی ترسناک پیشرویم باشم.
لیلیان را روی صندلی عقب خواباند و خودش پشت فرمان نشست.
پیش از اینکه راه بیفتد، در را باز کردم و نشستم که متعجب نگاهم کرد و من گفتم:
– برو بیمارستان منم میام.
“لیلیان”
میدانم که سر مزار نرگس از حال رفتهام.
میدانم به دستم سرم وصل کردهاند و حتی فهمیدم آن آغوش متعلق به چه کسی بود.
اما تلاش برای باز کردن چشمهایم بیفایدهست.
پلکهایم سنگین است و بدنم کرخت.
درست مثل روز تشییع جنازهی امیررضای عزیزم.
آن روز هم چشمهایم بسته شد و حس از بدنم رفت.
اما میفهمیدم که انگار بلایی به سرم آمده.
گرمی خونی که از میان پاهایم خارج شد را حس کردم.
صدای یا حسینِ لهراسب را شنیدم و وقتی در آغوشم کشید و خیسی خونی که از مانتویم بیرون زدهبود روی آستینهای پیراهنش نشست، از شدت خجالت آرزو کردم دیگر چشم باز نکنم.
فهمیدم که من را در ماشین گذاشت و فهمیدم که سید علیرضا هم سوار شد.
نمیدانستم چه مرگم شده اما این حسی که همه چیز را میشنیدم و نه میتوانستم زبان سنگینم را تکان دهم و نه پلک باز کنم، زجرآور بود.
روی تخت گذاشتندم.
پرستاری مضطرب به پرستار دیگر گفت:
– خونریزی شدید داره، احتمالاً سقط کرده! دکتر مولایی رو پیج کنید.
چه گفتهبود؟ سقط؟!
من حتی با چشمهای بسته هم میتوانستم خم شدن زانوهای لهراسب را ببینم.
دکتر آمد و معاینهام کرد و گفت:
– اتاق عمل رو آماده کنید، باید خونریزی رو کنترل کنیم.
جنین هم مطمئناً از دست رفته!
کدام جنین را میگفتند؟ سقط دیگر چه بود؟
لحظهای فکر کردم تمام اینها کابوس است اما، اما نبود.
حالا هم در این درمانگاه چشم باز میکنم.
چشمهایم از مرور آن روز خیس شده.
نیمخیز میشوم و سرم به شدت گیج میرود.
دست روی شکمم میگذارم.
این افت فشارهای پیدرپی و ضعف بدنی شدیدم هم، یادگار همان جنین سه ماههی از دست رفتهایست که من بهخاطر پریودهای نامنظمی که داشتم، حتی متوجه حضورش هم نشدهبودم.
عجیب بود، شاید من جز معدود زنان بارداری بودم که نه نشانی از تهوع داشتم و نه تغییر سایز سینه و نه هیچچیز دیگر.
حتی یادم میآید در آن دورانِ مثلاً حاملگی، لکه بینی اندکی هم داشتم که به خیال خودم یکی از همان پریودهای چند ماه یکبار و نامنظمم بود.
طفلکم انگار فهمیدهبود که پدرش رفته و کسی در این دنیا منتظرش نیست و میان خانوادهی سنتی من هم جایی ندارد که همزمان با او رفت.
لهراسب داخل اتاق میشود و دست به سینه مقابلم میایستد و شماتتبار نگاهم میکند.
شانه بالا میاندازم و میگویم:
– غش کردنم دست خودمه؟
با اخم میگوید:
– نه، ولی چیزی نخوردنت دست خودته.
بچه نیستی که به زور غذا بریزیم توی حلقت.
خودم بیتوجه به عصبانیت لهراسب سوزن سرم را از دستم جدا میکنم و میگویم:
– بهترم، بریم زودتر، جلوی بقیه خیلی بد شد.
با جدیت میتوپد:
– ما میریم خونه، انتظار نداری که دوباره ببرمت قاطی خاله خانباجیهای حرف مفتزن تا باز به این روز بیفتی که.
با یادآوری حرفهایشان انگار نیزهای داغ در قلبم فرو میرود که با بغض میگویم:
– هرچی دلشون خواست جلوی روم و پشت سرم گفتن.
کمکم میکند تا کفشهایم را به پا کنم و میگوید:
– به درک بذار بگن.
تو به این فکر کن که اگه با سید علیرضا ازدواج نمیکردی، با اون گندی که تو دوران عقدت بالا آوردهبودی، کسی دیگه نگاهتم نمیکرد، حتی اگر با یکی هم ازدواج میکردی و طرف میفهمید تو
از خجالت آب میشوم و لحظهای سکوت میکنم و بعد ادامه میدهد:
– آبروی من و بابا هم میشد آب ریخته روی زمین!
ریدین تو روحیه و آینده دخترای این مملکت با این کلمه (آبرو)