معذب و با تعجبی که میدانم در صورتم دیده میشود، دستی به ابروی سمت راستم میکشم و کوتاه میگویم:
– نه.
سر تکان میدهد و میپرسم:
– خیلی بد شده؟
لبخندش آنقدر کوتاه و کمرنگ است که در کسری از ثانیه میآید و فوراً ناپدید میشود و جواب میدهد:
– بد نشده، اما به قول مادر، زندگی که هست.
دست در جیبهای شلوارهایش فرو میکند و میگوید:
– شاید حالا که قراره مَهدی رو بیاریم خونه، یهکم به خودمون بیایم.
اشارهاش به ابروهای برداشته نشدهام و لباسهای سیاهمان است.
من هم کوتاه میخندم و میگویم:
– ریشهای خودتون هم بلند شده، مشکیتون هم که هنوز در نیاوردید.
– گفتم که، هردومون.
” علیرضا ”
حالا که به اینجا رسیدهایم، باید کنار بیایم، سخت است اما زیاد فکر کردهام.
اگر قرار است بتوانم برای پسرم پدری کنم باید از این افسردگی و رخوت و سیاهی خارج شوم.
دلیل اینکه به او گفتم جهیزیهاش را بیاورد و جایگزین وسایل نرگسم کند، این بود که شاید تنوع بتواند کمی، فقط اندکی خاطراتم را کمرنگ کند بلکه کمتر در فکر فرو بروم.
اما دلیلی برای نگاههایم ندارم، دلیلی برای سوالی که در مورد ابروهایش پرسیدم ندارم، دلیلی برای لمس دستش ندارم و رفتارهایم گیجم کرده و عذاب وجدانم را تشدید.
گردگیری را تمام کردهایم و میبینم با جارو برقی وارد پذیرایی میشود که جلو میروم و میخواهم از دستش بگیرم که ممانعت میکند و میگوید:
– شما کتری رو آب کنید بذارید روی گاز لطفاً.
گویا حاج خانوم اصلاً قصد اومدن ندارن.
در جوابش میگویم:
– آره، خیلی به ما امید دارن، منتها یهکم دیگه تنها باشیم خونه تکونی هم میکنیم.
لبخند میزند و جاروبرقی را روشن میکند و آرام طوریکه به خیالش من نمیشنوم میگوید:
– دیگه بنده خدا نمیدونن آبی از ما گرم نمیشه!
میشنوم و صدایم را بالا میبرم و جواب میدهم:
– آب گرم شدن از ما باشه به وقتش!
پوست صورتش اینبار سرخ نمیشود، ارغوانی میشود!
” لیلیان ”
شام را با حاج سید میرحسن و حاجخانم خوردهایم.
تا نیمهی شب اینجا میمانم و با خستگی عقب میروم و با رضایت به اتاق کوچکترین عضو این خانواده نگاه میکنم.
میخواهم از اتاق بیرون بروم، میچرخم و سینه به سینهی او میشوم.
– دستت دردنکنه لیلیان خانوم، خیلی زحمت کشیدی.
– خواهش میکنم، خودتون هم خسته شدید.
پالتویش را روی دستش انداخته و میگوید:
– بریم میرسونمت.
پایین میرویم تا خداحافظی کنیم.
حاجخانم نگاهش را مشکوک و با رضایت میان ما دوتا جابهجا میکند و میگوید:
– امشب رو میموندی عروس گلم.
بالا با سیدعلیرضا میخوابیدی.
فوراً جواب میدهم:
– نه خیلی ممنونم.
اصرار میکند:
– بمون دیگه مادر، برید بالا
سیدعلیرضا میان حرفش میگوید:
– مادر شما هم خوشتون اومدهها! بندهی خدا میخواد برگرده.
حاج خانم با لحنی که توام با پیروزیست میگوید:
– باشه برو فدات شم اما از دو سه شب دیگه که اینجایی کلاً.
**
وقتی برمیگردم و میگویم مشغول چه کاری بودیم، رضایت را در صورت خانوادهی خودم هم میبینم.
اما وقتی به تختم میروم تا بخوابم، دائم اختلافهای کوچکی که داریم را مرور میکنم و تمام ترس من از این است که این اختلافهای کوچک، رفته رفته بزرگ شوند.
فکر میکنم از با او بودن حس خاصی داشتهام؟ اما جوابی برای خودم پیدا نمیکنم.
درحال حاضر تنها انتخابی که پیش رو دارم، پذیرش تغییرات است.
خودم را به مسیر زندگی میسپارم تا ببینم به کجا میبردم.
بیدار شدهام و چشمم که به ساعت میافتد، هول شده پتو را از روی تنم کنار میزنم، نیمخیز تا از تخت پایین بروم.
اما یادم میافتد که دیروز چه اتفاقی افتاده و من دیگر در آژانس کار نمیکنم، دوباره دراز میکشم و سعی میکنم بخوابم.
مامان چند تقه به در میزند و داخل میشود و میگوید:
– دیرت شده که دختر، چرا حاضر نشدی؟
لبخندی کمرنگ میزنم.
– صبحبهخیر، دیگه نمیرم آژانس مامان.
ابتدا کمی متعجب نگاهم میکند و بعد چشمهایش برق میزند و با رضایتمندی میگوید:
– چه بهتر، خداروشکر که سر عقل اومدی!
ابروهایم بالا میپرد.
– کار کردن بیعقلیه مامان؟
میآید و روی تخت، کنارم مینشیند و میگوید:
– الان دیگه میخوای بری پیش شوهرت زندگی کنی.
باید شیش دنگ حواستو بدی بهش، باید حواست باشه همه جوره تامینش کنی.
میفهمی که چی میگم؟
نگاه میدزدم و معترض میگویم:
– مامان!
– خجالت نداره که لیلیانجان.
ماشالا آقاسید جوونه، خوش قد و قامته، دستش به دهنش میرسه، بعضی زنا این روزا گرگ شدن بهخدا، باید حواست جمع باشه که به خودت نیای و یهو ببینی ای دل غافل
حرفش را میبرم و برای بیشتر ادامه پیدا نکردن نصیحتهای مادرانه میگویم:
– باشه مامان متوجهم.
آژانس نرفتنم هم بهخاطر ازدواج و خونهداری نیست، با مدیرمون بحثم شد.
اما میخوام بازم چند تا سانس کلاس توی باشگاه بگیرم.
دستش را مشت کرده و مقابل دهانش میگیرد و میگوید:
– اِ اِ اِ اِ! یعنی چی کلاس بگیرم لیلیان؟
نگاهش میکنم و حرصی میگوید:
– شوهرت حافظ سی جزء قرآنه، اونوقت زنش میخواد بره سراغ کاری که چندماهه ولش کرده؟ بری مربی رقص بشی باز، سید چی میگه؟
بسی زیبا
عالی قاصدک جون میشه یه پارت دیگه هم امشب بدی؟
عالی قاصدک جون میشه یه پارت دیگه هم امشب بزاری؟