رمان رخنه پارت ۷۲

4
(15)

 

 

حس گیجی و منگ بودن چیزی بود که می تونستم لمسش کنم و جز اون هیچ فکر دیگه ای حتی از ذهنم خطور نمی کرد.

این که چطور مامان بعد از کلی زنگ زدن و بس جواب گذاشتن من وارد خونه شد و حال وخیم من رو دید حتی باعث نشد به خودم زحمت بدم که پلک باز کنم و فقط پژواک مبهمش به گوشم می رسید.

 

این حالت اشنا بود.

برزتی به اسم خلسه پر از خالی …

– نیکی؟ صدامو میشنوی دختر؟ بلد شو …

 

با من بود؟ یقینا که اره، اما من حتی توانایی پاسخ دادن به عملی که ازم خواسته بود رو نداشتم.

– با تو ام! باز کن لاقل چشم‌هاتو!

 

نگرانی هاش باعث شد به جای عذاب دادن با مامان، به پلک هام زحمت باز شدن بدم که با محض دیدن چشم هام نفس راحتی کشید و همونجا روی زمین کنارم نشست.

 

– داشتم قبض روح می شدم؛ چیکار کردی با خودت؟ دو دقیقه تنهات گذاشتم!؟

 

با حالت نزار دستم رو بالا اوردم.

– من خوبم …

 

زیر لب اصوات عربی گفت و آوا رو جایی گذاشت که خطرناک نباشه و بیاد تا من رو از اون مرداب بیرون بکشه.

– خیس عرق شدی، بلند شو …دستتو بنداز روی شونم.

 

با نفس نفس کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادم تا منو روی مبل درازم کرد.

– چی خوردی که اینجوری شدی، من داشتم می رفتم‌ که سالم بودی؟ می خوای زنگ بزنم یکی بیاد ببریمت دکتر؟

 

 

این دقیقا از همون سوال هایی بود که توانایی جواب دادن بهشون رو نداشتم.

رفتن به دکتر مساوی می شد با فهمیدن ماجرای بارداریم و این یعنی دیگه حتی جرعت نمیکردم توی صورت مامان نگاه کنم.

 

با اخرین ذراتی که از حالم باقی مونده بود مچ مامان رو بین انگشت هام گرفتم.

– خوب میشم، کسی رو زا به راه نکن!

 

عصبی به اطراف نگاه کرد و متوجه شدم دنبال گوشیش می گرده.

– نگران نباش، به امیر حافظ نمیخوام زنگ بزنم؛ بهادر بیچاره که گفته هر وقت هر‌جا نیاز شد زنگش بزنیم …

 

موقعیتم از مخالفت دیگه رد شده بود و چشم هام توان باز موندن نداشت.

مامان داشت طوری رفتار می کرد که انگار حالش از من هم بد تر بود و این بیشتر باعث ترسم می شد.

 

با رسیدن بهادر تیر خلاص بهم زده شد.

همین مونده بود که اون منو توی این وضعیت ببینه.

گرخیدن جفتشون دیگه اجازه شک کردن به حالم رو نمی داد و خودم رو دستشون سپردم تا فقط منو از اون وضعیت نجات بدن.

این که چطور مامان به بهادر اجازه داد مانتوم رو تنم کنه و تا پایین پله ها من رو توی بغلش بگیره از ذهنم خارج بود اما واقعیت داشت.

 

– کدوم بیمارستان ببرمش؟

 

چشم باز کردم.

این دفعه دیگه ناچار بودم.

انگار مامان قصد نداشت بیاد و میخواست رو با بهادر تنها بفرسته.

– همین نزدیکی ها یه درمانگاه شبانه روزیه، اول ببرش اونجا اگر دیدی چیزی از حالش نمی فهمن ببرش بیمارستان.

 

من رو توی ماشین گذاشت و خودش هم صندلی جلو نشست.

موهام از شدت عرق روی پیشونیم بود و جسمم بی روح روی صندلی عقب ماشینش.

– نیکی؟ منو نگاه کن؛ قرصی چیزی خوردی؟

 

 

انگار تمام دنیا دست به دست هم داده بودن که من رو توی منگنه قرار بدم.

تمام زندگیم با حافظ یاد‌ گرفته بودم کسی جز خودش نمیتونه منو وادار به انجام کاری بکنه و همین هم باعث شد سکوت کنم و بی جواب گذاشتن سوالش رو پای حال بدم بزارم.

 

نا امید از سکوتم زیر لب “نچ” گفت و راه افتاد.

من نیاز به کمک نداشتم.

در واقع از کمک کردن می ترسیدم که مبادا توی چنین شرایطی پرده از راز هام بی هیچ مقدمه ای برداشته بشه.

 

درمانگاه شبانه روزی امکانات زیاد نداشت که درد و مرض منو متوجه بشن و همین می تونست دلم رو خوش کنه.

بهادر کمکم کرد پیاده بشم و برای این که کنترلم رو حفظ کنم،‌ دستش رو دور کمرم حلقه کرد.

 

براش اهمیتی نداشت که من باش محرم نیستم اما با این حال حس معذب بودن بیشتر از حال بدم بهم فشار اوردن و ناچارا تا رسیدن به اتاق به‌یاری طاقت اورد.

 

حتی این که چطور من رو روی دست هاش بلند کرد تا روی تخت درازم کنه هم برام اهمیتی نداشت اما من حتی توی این موقعیت هم داشتم به واکنش حافظ فکر میکردم تا وقتی که صدای پرستار توی اتاق پیچید:

– سلام، چی شده؟

 

منی که ازم انتظاری نمی رفت حرف بزنم، به سکوت ادامه دادم و بهادر گفت:

– حالش بد شده، به نظرم …

 

پرستار حرفش رو قطع کرد و نزدیکم اومد.

– شما چیکارشی؟

 

 

 

بهادر که حالا نمی دونست باید چه جوابی بده، بی مقدمه گفت:

– همسرم هستن!

 

پرستاری که تقریبا قد بلندی داشت و بین تیر و تاری چشم هام اون رژ لب صورتیش قابل تشخیص بود فشارم رو گرفت و رو بهم کرد.

– داروی خاصی مصرف کردی؟

 

آروم پرسید.

کاش اصلا نمی پرسید که مجبور به جواب دادن نمیشدم.

با به هم زدن پلکم حرفش رو تایید کردم که سری تکون داد و با گفتن ” میرم دکتر رو صدا بزنم” از اتاق خارج شد.

 

بهادر که ظاهرا متوجه شده بود من از داروی خاصی استفاده کردم جلو اومد

 

– چرا نگفتی به من؟ چی خوردی؟

 

جلوی پرستار خودش رو شوهرم معرفی کردع بود اما برای من که این مسئله کاملا فرمالیته بود پس حق نداشت از من سوال بپرسه تا جوابی بگیره.

 

رو ازش گرفتم که دست زیر چونه‌م گذاشت و سرم رو طرف خودش چرخوند.

– با تو ام نیکی! چی خوردی؟

 

مقاومت کردن در برابر حفظ حرمت بینمون انقدر سخت بود که فقط سعی می کردم لب هام رو به هم فشار بدم اما لام تا کام حرفی از دهنم بیرون نیاد.

 

با برگشتن پرستار و خود دکتر تقریبا سکوت کرد.

انگار خدا صدام رو شنیده بود.

پژواک آوای خون گرم دکتر توی گوشم باعث شد به خودم بیام.

– خب مثل این که کار دست خودت دادی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x