– حالم خوب نیست هامون .!
لحن ملتمس و درمانده ام را که میشنود …کمی فاصله میگیرد و با چشمانی که در آن نگرانی می بینم می پرسد
-چته؟
با بی حالی جواب میدهم
– سرم داره گیج میره ..!
نگاه روی چهره رنگ پریده ام میگرداند و همانطور که دستش را پشت کمرم به آرامی فشار میدهد من را همراه با خودش به سمت سرویس بهداشتی میکشد.
شیر آب را باز میکند و بدون آن که مهلت دهد موقعیت را درک کنم مشتش را از آب پر میکند و طوری به صورتم میپاشد که علاوه بر سر و صورتم تیشرتم را نیز خیس از آب میکند.
– بسه
شیر آب را میبندد …یک نگاه به سر و وضعم می اندازد و می پرسد
-شام خوردی؟
– نه
– چرا؟
– میل نداشتم..
میل؟ یا استرس او و خواستگاری امشبش؟
دست جلو میکشد لبه های تیشرت خاکستری رنگم را میگیرد که با حیرت میپرسم
– چیکار میکنی؟
توجه نمیکند …تیشرتم را بالا میدهد و در حالی که تقلاهایم ذره ای برایش اهمیتی ندارد آن را از سرم بیرون میکشد .
با خجالت میخواهم بالا تنه ام را بپوشانم که رک و بی پرده می گوید
– زور نزن بچه …هم دیدم…هم خوردم ..!
از حرفی که میزند خون زیر پوستم می دود و تمام جانم از شرم گر میگیرد.
– خیله خب آب نشو نگاه نمیکنم ..!
مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد
– البته قول نمیدم …
با دست آزادم تیشرتم را از میان دستانش چنگ میزنم و مقابل خودم میگیرم که با صدای ضعیفی زمزمه میکند
– ولی بزرگتر شدنا…
دستش را مقابل چشمان از حدقه درامده ام میگیرد
– همچین بگی نگی انقد…
جیغ خفیفی میکشم که با صدای بلندی میخندد ..
قدم عقب میکشم تا ازش فاصله بگیرم که اجازه نمیدهد و دستم را میگیرد .
از سرویس بهداشتی بیرون می آیم و من همانطور که دنبالش کشیده میشوم می گویم
-خواستگاریت دیر نشه ..!
– نترس …ما حرفامونو زدیم بقیه رفتن واسه صحبت های نهایی نباشمم اتفاقی نمیفته..!
چانه ام از بغض روی هم فشرده میشود..
مچ دستم را از بین دستش عقب میکشم و بدون آن که سر پایین افتاده ام را بالا بگیرم می گویم
– حال بچه ات خوبه …نیاز نیست نگران باشی ، برو به خواستگاریت برس …!
– حالا شاید نگران ننه بچه ام باشم.
نگاهش نمیکنم …اهمیت نمیدهم و راه اتاق را در پیش میگیرم.
او نگران من نبود…
یا اگر هم که بود تمامش سهم جنینی میشد که در شکمم پیچ و تاب میخورد…
او تنها میترسید اتفاقی برای بچه اش بیفتد.
وارد اتاق میشوم …پشت سرم می آید …
برنمیگردم …واکنشی نشان نمیدهم و حتی زبان نمی چرخانم تا بیرونش کنم…
به سمت کمد دیواری می روم …کشوی دومش را عقب میکشم و همانطور که با یک دست تیشرت خیسم را به قفسه سینه ام چسبانده ام با دست دیگر یک تیشرت لیمویی برمیدارم .
سر بالا میکشم میخواهم بدون توجه به حضورش تیشرتم را تن بزنم که مقابلم قرار میگیرد.
به اجبار نگاه به چشمانش میدهم و می گویم
– میری بیرون …می..
مهلت تکمیل جمله ام را نمیدهد و تیشرتم را از دستم چنگ میزند
یقه اش را پیدا میکند و میخواهد آن را تنم کند که با اخم غر میزنم
-خودم دست دارم ..
بی توجه قدم دیگری جلو می آید و همانطور که یقه تیشرت را از سرم رد میکند می گوید
– خیلی حرف میزنی..
– ساکت دوست داری؟ مثل مروارید..؟حتما میخوای بچه هم شبیه اون بشه!؟
مچ دست آزادم را میگیرد و داخل آستین تیشرتم فرو میکند
– فرقی نمیکنه ، هر چی میخواد باشه فقط شکل تو نباشه ..!
میمیره بگه نمیخوام با مروارید ازدواج کنمممم؟😑😑😐
راستی راست میخواد عروسی کنه🙁😕
سلام
سولومونم دوست دارم با هم آشنا بشیم و صمیمی…💜🔗
چقدر کم
هامون خیلی خوبه میزنه تو ذوق
پارت جدید رو میذارید؟
پارت جدید نیومده
چه بد ༎ຶ‿༎ຶ༎ຶ‿༎ຶ
امروز هم پارت جدید نداری ؟؟
الان پارت میذارید یا نه؟؟
اگ قراره امروز هم پارت نداشته باشیم لطفاً بگید که دیگه دنبال کنیم
عزیزم دست من نیست .خودمم پشیمونم این رمانو اینجا گذاشتم اینم از اون نویسنده هاست که مخاطب پیدا میکنه خودشو گم میکنه
سلام نویسنده زنده است ؟! نگرانش شدم
نه فکر کنم مرده
ههههه شرط میبندم نویسنده توش مونده بقیش رو چطور ادامه بده😅
سلام دیگه ادامه نداره
حیفه رمان به این زیبایی
اگه شد سعی میکنم ادامشو بزارم
ممنونم
بذارید بی زحمت
کی پارت جدید میزارید ؟
سلام خوبید چراپارت جدیدنمیذارید
قرارنیست ادامه داشته باشه