روزبه با تمسخر پرسید
-این از نوشته های خودت بود ؟
روشنا اخم کمرنگی کرد و با احترام و ادب خاصی گفت
-بخشی از نامه ی حضرت علی به فرماندارشون مالک اشتر بود
روزبه لبخند کجش را از چهره زدود …کمی فکر کرد و بعد پرسید
– پس الان من رو بخشیدی و باز میتونی بهم اعتماد کنی؟
-شما یه اشتباه کردی و بعد تاوانشم دادی…من کی باشم که ببخشم یا نبخشم….
روزبه از این طرز فکر حیرت زده شد
روشنا اما با اخمی محسوس و با لحنی رنجیده ادامه داد
– اما قضیه اعتماد کاملا فرق میکنه… دیگه بهت اعتماد ندارم
ابروهای روزبه محسوس در هم گره خورد و عصبانی شد
روشنا داشت سفره را جمع میکرد که روزبه همینطور خیره خیره نگاش کرد و بی هیچ مقدمه ای گفت
-راستشو بخوای فکر میکردم کچلی چیزی هستی….
روشنا گیج به روزبه نگاه کرد ..روزبه خیلی ریلکس آخرین جرعه از چایش را فرو داد و گفت
-اذیت نمیشی اون همه مو رو اون زیر قایم میکنی؟
روشنا خجالت زده بودنش را با عصبانیت بروز داد
– خیر… اذیت نمیشم …چون به این نوع پوشش عقیده دارم …اما درباره شما …. باید حتما به روم میاوردید که موهامو دیدی و خجالت زده ام میکردی؟
روزبه حال روشنا را درک نمیکرد…ریلکس شانه بالا داد و گفت
-یعنی کتمان میکردم راضی تر بودی؟
روشنا نگاهی رنجیده به روزبه انداخت و کلافه گفت
-بی خیال ..ما حرف همو اصلا نمی فهمیم
روزبه خود را صاحب حق دانست و گفت
-من فقط چیزی که واسم سوال شده بود رو پرسیدم چون نمی تونم درک کنم یه دختر چرا باید زیبای هاشو قایم کنه
روشنا لیوان های چای را در سینی چید…ظرف پنیرو گردو و کره را کنار آن ها گذاشت و بی آنکه به روزبه نگاه کند گفت
-من نیازی ندارم به برای جلب نظر و نگاه تحسین آمیز دیگران جلوشون عرض اندام کنم…دیدن زیبایی من فقط سهم کسیه که بتونه منو جذب زیبایی های درونش بکنه و پیوند روحی مشترکی باهاش داشته باشم..نه هر نگاهی… نه هر هوسبازی.
***
روزبه:
به تمسخر نگاش میکنم و میگم
-اینم بخشی از همون نامه بود؟
حرصی میشه و میگه
-نه خیر…این دیگه اعتقاد قلبی خودمه
دارم لذت میبرم از حرص دادنش… به تفریحم ادامه میدم
-به هر حال تیرت به سنگ خورد و من دیدمشون
حواسش پرت مورچه هایی شده که رو سفره به صف شدن و دارن دونه های شکرو به زحمت جا به جا میکنن…گیج میپرسه
-هان..چی؟
با شیطنت میگم
-موهاتو دیگه..دیدمشون
با اخم هایی در هم سرش رو بالا می گیره تا بهم خاطرنشان کنه که حق ندارم عقاید و احساساتشو به تمسخر بگیرم…حدس میزنم میخواد یه درس درست و حسابی بهم بدم اما همین که نگاهم میکنم کل معادلاتشو به هم می ریزم.
بیخودی که لقب سه ثانیه ای رو یدک نمیکشم … طوری نگاهش میکنم که مسخم میشه… و لب هاش رو هم قفل میشه و تمام حرف هاش فراموشش میشه.
قسم میخورم اولین باره که داره منو به چشم یه مرد میبینه ..قسم میخورم دقت نکرده بوده که من جذابم یا نه.
حالم خوبه … لذت بخشه که این دختر رو جذب شده در خودم میبینم…خوشم میاد اینی که این همه ادا میکنه که فرشته خو و فرشته طینته رو بلند کنم و زمین بزنم
تو چشماش خیره میشم … یه معصومیت و یه پاکی ناب تو نگاهش موج میزنه… اونقدری تو زندگیم تجربه دارم که بتونم قسم بخورم این دختره تا حالا از این فاصله ی کم حتی یه مرد رو ندیده بوده چه برسه به تجربه کوچکترین ارتباط فیزیکی با جنس مخالف.
یه لبخند بدجنس میشینه رو لب هام … حس میکنم باید مفرح باشه اگه اونم مثل خیلی از دخترای دیگه دنبالم بیوفته و برای با من بودن التماس کنه… به این فکر میکنم که آیا میتونم باهاش بازی کنم یا نه ؟ میتونم اگه ازم خواست درخواستشو قبول کنم یا نه؟…
لبخندم پررنگ تر میشه
یهو از ذهنم میگذره که اگه درگیرش کنم آیا بخشی از اون انتقام محسوب میشه یا نه؟ آیا مامان لذت میبره از اذیت شدن دختر شهره یا نه؟ از اینکه ببرمش لب چشمه و تشنه و تشنه ترش کنم کیف میکنه یا نه؟
نگاهش میکنم…انگار اولین باره منم اون دخترو میبینم…باریک و بلنده…پوست گندمی روشن داره ..چشم تیره…ابروهایی که دخترونه و پهن برداشته… صورتش کشیده اس… لب های صورتی برجسته داره… و کوچکترین دستکاری و آرایشی تو چهره اش نیست… صورتش زیباست و خیلی بیشتر از زیبا بودن ..معصومِ …آرامش بخشِ ..دوستداشتنیِ اون چهره.
نگاهش روی کل اجزای صورتم چرخیده وقتی به لبخند کجم میرسه تازه به خودش میاد…سرخ شدن گونه اش رو جلو چشمم محسوس میبنم .. لبشو زیر فشار دندون به شکنجه می گیره و فورا نگاهشو از من میگیره…
حسم حس یه برنده اس…حالم بعد از مدت ها خوشِ
به شدت خجالت زده اس…خیلی هولِ … سینی رو پرصدا بلند میکنه ..میخواد فرار کنه و از معرکه دور بشه…باید سریع تر تصمیم بگیرم که میخوام باهاش چیکار کنم …باید وقت کشی کنم … فرصت بیشتری میخوام …دست دراز میکنم و مچ دستشو میگیرم و میگم
-صبر کن کارت دارم
تمام عصبانیتش از خودش و منو میکنه یه اخم غلیظ و تقدیمم میکنه …عکس العملش مثل دخترای دیگه نیست … حالا معدلات منه که به هم ریخته
دستمو پس میکشم و مچشو رها میکنم
چنان زهره چشمی ازم میگیره که با تمام وجود حالیم میشه که اون دختر فرق داره و سهل الوصول نیست …از شدت عصبانیت چشاش اشکی میشه و میگه
-خوشم نمیاد که دستمو لمس میکنی…شما کسی نیستی که این اجازه رو داشته باشی
اصلا انتظار این واکنشو ازش نداشتم و از این همه غرور گیج میشم…
وقتی از پله های ایون بالا میره و تنهام میزاره یاد دختره طاهره میوفتم … یادم میوفته اون دختره لب تر میکردم همه جوره در خدمتم بود…یاد دخترای کالج میوفتم که خودشونو میکشتن که باهاشون وقت بگذرونم و هیچ محدودیتی تو رابطه قائل نبودن … در مقابل این دختره حتی یه لمس شدن ساده هم تاب نمیاره …بدجوری گیجم کرده این دختره…بدجوری
روشنا:
تو آشپزخونه دارم ظرف های صبحونه رو آب میکشم و هنوز اخم هام تو همه ..از خودم ناراحتم که اونقدر دقیق به صورت اون مرد خیره مونده بودم
معصوم میاد تو آشپزخونه و میگه
-آقا روزبه میخواد موهاشو بشوره و بره…تمام موهاش با خون چسبیده به هم…
بی تفاوت شونه بالا میندازم و میگم
-خب بشوره بره
-دخترم این کتری رو آب گرم کن واسش ببر..مهمونمونه..حبیب خداست
بعد خودش به زور میره از تو حمام شامپو و تشت میاره و میزاره گوشه سینک و میگه اون حوله سفید که واست کنار گذاشته بودمم واسش ببر
با لحنی معترض میگم
-معصوم جون اون حوله؟ اون که واسه جهیزیه ام خریده بودی!
-اشکال نداره مادر…یکی بهترشو بعدا واست میخرم
با اینکه اصلا دلم نمیخواد با اون مرد روبه رو بشم ناگزیر میرم تو حیاط … روزبه داره تو حیاط میچرخه…وسائلی که همراهمه رو میذارم جفت پله ها و کوتاه میگم
-بفرمایید برشون دارید
متوجه حضورم میشه و به طعنه میگه
-این خونه منو یاد قدیما میندازه…..تو هم منو یاد دخترای اون روزهای تهران
از اومدن کاملا پشیمونم میکنه … با اخم میام برگردم داخل که روزبه میگه
-آخه چطوری هم شامپو بزنم و هم موهامو بشورم و آب بکشم اونم با این زخم بازو و این یکی زخم که یادگاری جنابعالیه
بانداژ کف دستشو که اثر گاز گرفتن خودمه نشونم میده
از خجالت چشمم تنگ میشه … با تاسف به روزبه خیره میشم و کوتاه میام
بی توجه به حضور من یهو شروع یکنه تکمه های پیرهنشو باز میکنه…
همین که میاد پیرهنو دربیاره با یه لحن جیغ جیغی هشدار دهنده میگم
-چیکار میکنید؟
خیلی ریلکس و عادی میگه
-پیرهنمو درمیارم که خیس نشه
با تمام وجود میدونم که موندن جایز نیست… همین که پشتمو بهش میکنم که برم روزبه به تمسخر میگه
-پس فقط اسم فرشته رو یدک میکشی؟مثل اینکه یادت رفته من به خاطر تو زخمی شدم
حرص میخورم از دستش
-تو… یعنی شما!…واقعا پررو تشریف داری
بعد برای رفتن بهونه تراشی میکنم
-یه لحظه صبر کن برم به آقا ابراهیم بگم بیاد کمکت
عصبانی میشه و معترض میگه
-هی….تو و اون پسره سرو سری با هم دارید که به هر بهانه ای پاشو میکشی وسط؟
دارم از عصبانیت منفجر میشم…فورا واکنش نشون میدم
-ایشون و خانواده اش آدم های محترمی هستن و چون میدونن مردی تو این خونه نیست همیشه هواسشون به ما هست ..همین!
روزبه پوزخندی میزنه و کنایه آمیز میگه
-دیشب که کم مونده بود چشم منو از کاسه دربیاره
– خوشم نمیاد که درباره اون آقا اینطوری حرف بزنی …
-خوبه..پس نظرت درباره اش مثبته…
خجالت میکشم اما زور عصبانیت بیشتره
-واسه خودتون میبرید و میدوزید؟
لبخند کجی گوشه لبش میاره و بعد منو به باد انتقاد میگیره و میگه
-تو دیگه چطور دختری هستی… یعنی اینقدر گیجی که تا حالا نفهمیدی چشمش دنبالته؟
پلک هامو رو هم میزارم تا بتونم عصبانیتمو کنترل کنم…
-آقا روزبه بس کنید
پوزخندی میزنه و میگه
-گفت میخواد به زودی بیاد خواستگاریت
دهنم از تعجب وا میمونه ..همزمان از خجالت سرخ سرخ میشم…ابراهیم؟ خواستگاری؟
-چیه؟ مثل اینکه راستی راستی خبر نداشتی …
به تمسخر میگه
– بهتر نیست حالا که یکی پیدا شده و بهت توجه نشون داده یکم بیشتر به خودت برسی…… انگار توی بیست سال پیش متوقف شده
در درون خون خونمو میخوره…حفظ ظاهر میکنم و خودمو بی تفاوت نشون میدم و میگم
-خب راستشو بخواید نظر شما اصلا واسم مهم نیست…حالا میخواید موهاتون رو بشورید یا برم به کار واجب تری برسم؟
تا شامپو رو میبینه میگه
– همین یه شامپو رو دارید ؟اگه موهام ریخت کی جواب میده؟
با حرص میگم
-پس بهتره برگردی و تو حمام اشرافیتون دوش بگیرید..کی مجبورتون کرده؟
-خیلی رو اعصابی …نکنه ملک عذابی؟
کلافه میگم
-کار دارم …عجله کنید لطفا
آب میریزم تا شامپو رو از موهاش بشوره … خودمو میکشم که نگاهم به بازو و عضله ها و هیکل خوش فرمش نیوفته
حوله رو میندازم رو سرش … موقعی که داره موهاشو خشک میکنه یهو میگه
– همه میگن نادیده گرفتن من کار سختیه !
چشم هامو تنگ میکنم و اونچه تو ذهنم اومده رو به زبون میارم
-میدونید دارم به چی فکر می کنم؟
روزبه به نفی سرتکون میده
به طعنه میگم
– به اینکه منو خیلی دست کم گرفتی
-منظورتو نمیفهمم
-نقشه اولت نگرفت یا نخواستی اونطوری پیش بری رو کاری ندارم!….اما چرا حس میکنم الان داری یه راه دیگه رو امتحان میکنی؟ چرا همش حس میکنم که داری زور میزنی نظر منو جلب کنی؟…
حین خشک کردن موهای قهوه ای زیتونیش با دقت به حرفام گوشمیده
-ببین آقای محترم…من شاید دختر به قول شما یه دختر امروزی نباشم و برای شما نوستالژیک و یاد آور خاطرات گذشته باشم اما.. من نه ساده ام و نه احمق… میفهمم که میخوای منو درگیر یه بازی جدید کنی!… حالا شما بگو ..من اشتباه میکنم؟
روزبه سکوت میکنه … میفهمه با یه ببو گلابی طرف نیست!
زرنگی میکنم و ادامه میدم
-خب پس تا اینجا درست حدس زدم … حالا تنها چیزی که هنوز متوجه نشدم اینه که ..چرا من؟چرا میخوای منو اذیت کنی ؟
پوفی میگه و حوله رو میندازه رو شونه اش..دوباره عضله هاش خودنمایی میکنن
-تو مثل یه کلاف بی سر میمونی…چرا اینقدر عجیب غریبی؟
همزمان با جمع و جور کردن وسائل شستشو خیلی عادی و بی تفاوت میگم
-من نه مرموزم و نه عجیب ..من فقط خودمم..دختری که به اندازه کافی گرفتار هست که نخواد مهره بازی تو بشه…من از جنس اون دخترایی که میشناسی نیستم چون… من باید هر روز روزی هفت -هشت ساعت کار کنم …باید صبح تا ظهر جون بِکنم برای یه لقمه نون حلال و بعد نصفه نیمه و یکی درمیون سرکلاس های دانشکده حاضر بشم تا حذفم نکنن …بعد از کلاس تازه خرید و کار پاره وقت عصرم شروع میشه … تا برسم خونه شب شده …همیشه یا وسط جزوه هام بیهوش میشم یا میون بساط دکمه هایی که باید بسته بندی کنم و تا آخ هفته به صاحب کارم برسونم…متاسفم اما تو زندگی شلوغ من فرصتی برای خواب و خیال و رویاپردازی با تو نیست.
روزبه متاثر شده… نمیفهمم برای من یا برای خودش …پیرهنشو میپوشه و حین بستن تکمه هاش میپرسه
-چرا با اینکه میدونی برات نقشه کشیدم منو از خونه ات نمیندازی بیرون ؟ چرا هنوز ایستادی روبه روم و جوری رفتار میکنی که انگار نه انگار که قصد و نیتم رو میدونی؟
با یه لحن سرد و بی میل بهش میگم
– چون به عنوان مهمون اومدی تو این خونه و حرمت مهمون واجبه…فقط برای همینه که دارم جلو خودمو میگیرم و بیرونت نمیکنم
از جوابم حرص میخوره…کاملا معلومه تو تمام زندگیش همش مورد توجه جنس مخالف بوده و اصلا توقع نداره کسی سرد باهاش تا کنه
داره خودشو میکشه که دلخوریشو حس نکنم…
-باشه…میرم اما احتمالا به زودی همدیگه رو میبینیم…شاید بخوام واسم یه کاری بکنی…وقتی مطمئن شدم که چه کاری ازت میخوام میام سراغت
میره سمت در ….گوشه پیرهنشو میگیرم و مشتاق و ملتمس بهش میگم
-لااقل اینبار دیگه قبل از رفتن بگو که کی هستی؟خواهش میکنم بگو مامانم رو چطورمیشناسی؟
شاید تحت تاثیر التماس و برق اشکی که تو چشمای منتظرم دیده دلش به رحم میاد که میگه
-باشه …. جواب سوالتو میدم..اما نه امروز…
خیلی زود با معصوم خداحافظی میکنه و میره … حالا منم و یه دنیا انتظار برای رسیدن آن روزی که او بیاید و از مادرم بگوید…
روشنا:
هر چقدر هم نخوام بهت فکر کنم نمیشه…دو روزه رفتی و من تو تمام اوغات فراغتم دارم به تو فکر میکنم…به تو و تقلای عجیبت برای چیزی که نمیدونم چیه؟ تو کی هستی؟ چه ربطی به من داری؟چرا باور نمیکنم که اینقدر که اصرار داری ، بد باشی؟…چرا همش دوست دارم ببینم پشت نقابی که به صورت زدی چه جور آدمی نشسته؟…چرا داری تو ذهن من این همه وول میخوری؟ کاش میفهمدم!
امروز چون دانشکده کلاس دارم و امکان حذفم زیاده از کار توی تولیدی مرخصی ساعتی گرفتم تا زودتر خودمو برسونم دانشگاه.
با همکلاسی هام جلو دانشکده علوم وایسادم و میخوایم از خیابون شلوغ رد بشیم که یهو یه تویوتای سفید جلوی پام ترمز میزنه و صدای بوق ممتدش قلبمو از جا میکنه .
با ترس به راننده نگاه میکنم…خدای من خودشه …روزبهِ
با علامت سر میگه که برم سوار شم …
کلاس دارم … نمیتونم اینبارم بی خیال کلاسم بشم …از طرفی جواب بچه ها رو چی بدم ؟ … بگم با روزبه چه نسبتی دارم ؟ بهتره تظاهر کنم که ندیدمش…. سرمو میندازم زیر و دارم از خطر عابر رد میشم که وسط اون ترافیکی که پشت سرش ایجاد شده از ماشین پیاده میشه و جلوی دوستام گوشه چادرمو میگیره و تهدید آمیزمیگه
– سوار شو … کارت دارم
بچه ها نران میشن و میپرسن
-روشنا می شناسی؟
از اخم هاش می ترسم و به بچه ها میگم
– شما برید به کلاس برسید … منم زود میام
منو دنبال خودش میکشه ..در ماشینو واسم وا میکنه و خیلی سریع میشینه پشت رل و ماشین رو از جا میکنه
بازم ازش می ترسم
-کجا میریم؟
عرق رو پیشونیشو میگیره …از آیه عقب نیم نگاهی به عقب میندازه و کوتاه میگه
-یه جا که بشه حرفزد
جلو یه باغچه باغ ماشینو نگه میداره… همه تخت های چوبی توی این ساعت ازظهر خالیه… به اولین تخت که جای دنجی قرار گرفته اشاره میکنه … میشینه و بدون اینکه نظرم رو بپرسه آب میوه سفارش میده
کاملا معلومه خیلی بی حوصله و عصبیه … فورا میگه
-شنیدم توی نوشتن سررشته داری؟
میدونم حوصله توضیح نداره..کوتاه جوابشو میدم
-آره..برای دل خودم یه چیزایی مینویسم
بی هیچ مقدمه ای میره سر اصل مطلب
-میخوام یه کار سفارشی واسم بنویسی…..اگه قصه ات نظرمو جلب کنه با پولش میتونی تمام چاله چوله های زندگیتو پر کنی …زانوی معصومو عمل کنی … کارهای پاره وقتتم ببوسی بزاری کنار و فقط رو درست تمرکز کنی…چطوره؟
پیشنهادش غافلگیرم کرده… این دقیقا همون چیزیه که از خدا میخواستم اما چرا تو دلم دارن رخت میشورن؟… حس میکنم یه جای کار میلنگه
-میشه بیشتر توضیح بدی دقیقا از من چی میخوای؟
-من شخصیت ها رو بهت معرفی میکنم…تو قصه رو بنویس…اگه قصه خوبی بود میشه قصه واقعی زندگیشون!
عرق سرد به تنم میشینه
-قصه واقعی زندگیشون؟ یعنی چی؟
پسر جوونی آب میوه هامون رو میاره و میزاره رو تخت …
روزبه مرخصش میکنه
گلوم از همیشه خشک تره…حس میکنم حرفای روزبه داره لحظه به لحظه ترسناک تر میشه
یه جرعه از آب میوه اشو فرو میده و عصبی میگه
– من کاری میکنم که اون قصه مو به مو جلو چشمات برای اون افراد اتفاق بیفته
اونقدر از حرف هاش میترسم که رعشه به اندامم میوفته…ن کی باشم که بخوام برای زندگی دیگران تصمیم بگیرم
من من کنان می پرسم
-بهم بگو تو کی هستی؟
یکم مکث میکنه و بعد با یه کینه خاص نگاهم میکنه و میگه
-من توی قصه تو مردیم که میخواد انتقام بگیره…
مو به تنم سیخ میشه … خشمی که تو چشماشه رنگ جنون گرفته
تشنگی داره خفه ام میکنه…لیوانو به دهنم نزدیک میکنم و ترسیده میپرسم
-انتقام؟ از کی؟
محتوای لیوان رو مزمزه میکنم که یهو با یه کینه عمیق میگه
-از یه زن ….اسمش شهره اس…
شهره ؟ این که اسم مامانه منم هست… نگاهش میکنم و به چشماش التماس میکنم که حدسم درست نباشه…تو چشماش شراره خشم بی هیچ رحمی زبانه میکشه
انگار مغزم هنگ کرده…همون بهتر …اصلا همون بهتر تا این حدس های مزخف نزنه … از خودم میپرسم پس منظورش کدوم شهره اس؟
بیرحمانه ادامه میده
-من توی انتخاب اینکه با دستای خودم اون زنو بکشم یا جور دیگه ای قصاص کنم بدجوری گیر کردم… و فقط این نیست … شوربختانه اون زن کسیه که بابامو کنار خودش داره … اگه بخوام اون زنو به چنگ بیارم باید از جنازه بابام رد بشم… من هرگز اینو نمیخوام!
بازم به خودم اجازه نمیدم که حدسی بزنم… آخه حدس هام اونقدر ترسناکه که هرآن ممکنه قلبمو از ترس متوقف کنه
با زبون پست خشکیده لبمو تر میکنم..آب دهنمو قورت میدم و ترسیده میپرسم
-شهره … بابت چی باید تقاص بشه؟
الان دیگه فقط عصبی و خشمگین نیست.. . چشم هاش از شدت خشم ترک ترک شده … تا سر حد جنون عصبیه …میتونم قسم بخورم که اراده کنه میتونه با دستاش همین حالا گردنمو خرد کنه و در کسری از ثانیه بکشدتم… لرزش محسوس دستمامو ازش پنهون میکنم..نفس های به شماره افتادمو تو سینه حبس میکنم …و به اون بمب ساعتی که تا انفجار فقط به اندازه واکنشی که من به حرفش نشون میدم فرصت داره نگاه میکنم …کلامش رنگ جنون گرفته…عصبی تند تند… یک بند و بی نفس گرفتن فریاد میزنه
-بابت عشقیکه دزدیده…بابت دردی که به دل دیگران نشونده…بابت دسیسه چینی و دور انداختن مامانم …بابت روزها و لحظه هایی که به زور از مامانم غصب کرده….
پامیشه ..دستشو مثل چنگ تو موهاش فرو میکنه…عصبی…یه بند راه میره و را میره و بعد فریاد میکشه
-همه اینا اونقدر منو آزار میده که روزی هزار بار مادرت رو توی ذهنم میکشم…
بدترین حدسم ..همون که مطمئن بود با شنیدنش قلبم متوقف میشه رو روزبه با تلخ ترین حالت ممکن پیش روم اقرار کرد…نفسم تو گلو حبس شده…بالا نمیاد از بس سینه ام سنگینه…. قلبم می زنه یا نه؟ …مطمئنم که نمیزنه چون جریان خون تو رگ هام متوقف شده….دستمو حس نمیکنم…شاید فلج شدم …. لیوان از تو دستم سرمیخوره و روی زمین هزار تیکه میشه..از صدای شکستنش تازه از تو شوک درمیام..خون تو ر گ هام سریع جریان میگیره .. سرم هل میخوره عقب و هوا با سرعت تمام تو ریه هام فرو میره…مثل کسی که دچار حفگی شده خس خس گلوم شنیده میشه….
بیرحمانه تهدیدم میکنه و سرم فریاد میکشه
-اگه امروز… اینجا… با تو به نتیجه نرسم مطمئن باش میرم سراغ اون زن و به قیمت زندگیمم که شده قلب سنگشو از سینه اش میکشم بیرون و جون مامانتو میگیرم
اونقدر ترسیدم که اشک بی اختیار تند تند از چشمام سرازیر میشه… روی گونه ام سرمیخوره و چیکه چیکه از چونه ام میچکه پایین
ناباورانه لب میزنم
-پس تو …تو ..تنها پسر شهناز و اردشیری؟….
از اون حالت جنون فاصله گرفته…میشینه و بقیه آب میوه اشو که طعم زهرمار گرفته فرو میده و حرفمو تایید میکنه
-بله…و تنها دلیلی که الان جلوی تو نشستم و دارم این آخرین راه رو هم امتحان میکنم به خاطر مامانمه…
یاد شهناز میوفتم… درد سیلی خوردن …صدای جِزِ سوختن گوشتم ، توی ذهنم ده ها و صدهابار تکرار میشه…سرم داره از درد منفجر میشه…لب میزنم
-گفتی به خاطر مامانت دنبال من اومدی؟
آخرین جرعه از آب پرتغالی که طعم زهر میده رو فرو میده و میگه
-آره… دقیقا نمیدونم چرا اما مامانم تو رو انتخاب کرده بود و تا دم مرگ دنبالت میگشته …شاید اونم میدونسته راه انتقام از شهره، تنها داری با ارزششه! …یعنی دقیقا تویی که رو به رو نشستی! …
دیگه حدس هیچی سخت نیست….مدام یاد اتفاقات اخیر میوفتم وربطشو به هم پیدا میکنم
-پس به همین دلیل میخواستی منو بدی دست اون قلدرها! … چرا اون شب نجاتم دادی؟ چرا انتقامتو نگرفتی؟
دستشو با حرص میکشه رو پوست خشک گردنش و به کنایه میگه
– متاسفانه یا خوشبختانه هنوز وجدانم مثل وجدان مامان جون تو خواب خرسی نرفته …همون یه بار که خودم نقشه انتقام از تو رو کشیدم بس بود که بفهمم که هنوز اینقدر قص القلب نیستم و از پسش برنمیام …حالا اگه اگه صدبار دیگه هم این تکرار بشه باز وجدانم وادارم میکنه بیام ونجاتت بدم…
آهی میکشه و با صدایی خسته میگه
-به همین دلیله که ازت میخوام خودت با دستای خودت سناریوی مرگتو بنویسی…قصه ای که بتونه منو متقاعد کنه به اندازه مامانم درد میکشی و به اندازه اون بیچاره کمبود و حسرت و درد رو هر لحظه تجربه میکنی … فقط یه همچین چیزی منو راضی میکنه
حالت تهوع رهام نمیکنه…دلم میخواد بالا بیارم رو این لحظات ..رو این زندگی!
حالم بده…هیچوقت بدتر از این نبودم … نگاهش میکنم اون مرد به مراتب حالش از من بدتره…اونقدر حالش بده که حس میکنم داره فریاد میکشه …فریاد میکشه تو رو خدا کمکم کن…اصلا داره التماسم میکنه …
با تمام تلخی این لحظات … با تمام کینه ای که تو نگاهش داره… میفهمم که باید کمکش کنم که آروم بگیره…میفهمم این بمب ساعتی اگه که بترکه معلوم نیست چه فاجعه ای به بار بیاد
پلک هامو رو هم میزارم …به تمام مقدسات چنگ میندازم و از خدا میخوام که کمکم کنه…لب های خشکمو تر میکنم و نمی دونم با کدوم توانی اما به حرف میام
-خواهش میکنم به من فرصت بده …الان پر از اشتیاقم چون از مامانم و زنده بودش شنیدم …و پر از استرسم چون جون عزیزترین کسم در خطره …من میفهمم که حرفای تو فقط یه تهدید ساده نیست و تو این انگیزه و توان رو داری که هر بلایی سر خودت و مامانم و بقیه بیاری…اما بهم فرصت بده…بزار یکم فکر کنم…
– فردا همین ساعت میام دنبالت …ضمنا …یادت باشه که تنها کسی که میتونه تو رو به مامان جونت برسونه فقط منم…و کسی که میتونه با فاش کردن راز مادرت درباره تو و خواهرت مادرتو بفرسته تو منجلاب باز هم منم..پس فکرهای احمقانه نکن و کاری نکن از تو هم ناامید بشم و اونکاری که نباید رو بکنم و همه چیزو به گند بکشم…
هیچوقت فراموش نکن که مرگ مامنت، تو و پدرمو داغون میکنه … دست های منم به خون آغشته میشه و تمام آینده ام تباه میشه …کشتن مامانت فعلا اولویت من نیست ….قصه ات رو طوری بنویس که مجبور نشم اولویت هامو تغییر بدم.
***
روشنا:
دفتر خاطراتمو باز میکنم…ورق میزنم تا به آخرین خاطره میرسم…
خاطره ای که درست قبل از آشنا شدن با روزبه نوشته بودم و از اشتیاقم واسه پختن نذری به نیت پیدا کردن مامانم گفته بودم …ورق میزنم و توی اولین کاغذ سفید بعدی می نویسم:
این روزها تو دانشکده دوستام همش از روزبه میگن ..از جذابیتش …از خوش شانسی من…مدام بهم غبطه میخورن که به همچین آدمی نزدیکم ..اما من درست مثل یه تیکه سنگ بزرگ …مثل یه صخره، سنگینم و بغض دارم…
حس آدمی رو دارم که تو عالمی از جنس تردید دست و پامیزنه…نمیدونم ..واقعا نمیدونم چکار باید بکنم… باید خیلی زود به درخواست روزبه جواب بدم…قبل از اینکه دیر بشه و اون مرد با خشم مهارنشدنیش تیشه به ریشه همه چیز بزنه…
این بازی انتقام یک قربانی میخواد….اما من چطور میتونم خودمو راضی کنم که یه بیگناه رو قربانی کنم؟…
چقدر اون مرد بیرحمه…یعنی واقعا نمی دونه چه کار سخت و دردآوری از من خواسته؟…آخه من کیم که بخوام برای سرنوشت دیگران تصمیم بگیرم ؟ …آخرِ کاری که از من برمیاد اینه که برای سرنوشت خودم تصمیم بگیرم نه دیگران …پس لباس رزم از تن خارج میکنم و لباس یک قربانی رو به تن میکنم … میروم به قربانگاه تا عزیزانم رو نجات بدم…
اسمشو وسط دل کاغذ مینویسم و با خودکار هی پررنگ و پررنگ ترش میکنم و میگم
-روزبه معزی … کاش میفهمیدی حالا تو دیگه واسم غریبه دیروز نیستی!…کاش بدونی به خاطر تو هم هست که دارم این تصمیم خطرناک رو میگیرم و قربانی این بازی انتقام میشم …کاش یه روز بفهمیی که هیچ کس مثل من تو رو درک نکرد…
من میفهممت ..خشمت رو درک میکنم…چون بارها توی زندگی منم از خودم ، از بودن بی موقع و حتی از نبودن های بی موقع ام تا سر حد مرگ خشمگین شدم!…میفهمم میخوای تو این بازی از خودتم انتقام بگیری…آخه رنج دادن دیگری بدون رنج کشیدن خودت مگه ممکنه؟
آهی میکشم و میگم
-روزبه ، من توی خشم تو صدای فریاد کمکت رو می شنوم…دستت رو به من بده …. من اندازه تمام تنها بودن هام کنارت میمونم تا توی این خشم تنها نمونی…اجازه نمیدم مثل من بی یار و یاور بمونی…نمیزارم تمام روزهای آینده ات فدای یه اتفاق تلخ تو گذشته ات بشه…حتی اگه شده خودمو فدا میکنم تا آروم بگیری…عمرم رو خرج میکنم و بزرگترین سرمایه زندگیم رو وسط میگذارم …از مهرم به پات می ریزم و هر آنچه که آرامترت کند رو فدات میکنم فقط به یه امید…به امید روزهایی که ابر کینه و تردید از آسمون دلت کنار بره…آروم بگیری و بخوایی با حقیقت روبه رو بشی … میدونم روزهای سختی پیش رومونه اما با رضایت کامل همراهت میشم…پس التماست میکنم با من بازی کن و به خشمت نباز .
روزبه:
از یک ساعت قبل از زمان قرار دم در دانشگاه منتظرش هستم
میاد و یه نوشته تحویلم میده و میگه
-هیچوقت فکر نمی کردم بتونم قصه سرنوشتمو خودم بنویسم…
بسته ای از کاغذ رو از پاکت میکشم بیرون..
شروع میکنم به خوندن … آهی میکشه و میگه
-میخوام بدونی که هرگز نمیزارم کار به جایی برسه که با زندگیت قمار کنی و دستت به خون کسی آلوده بشه…من تا زمانی که تو به این نوشته ها متعهد باشی مثل کوه پشتت میمونم اما اگه فکر نزدیک شدن به مامانم به ذهنت بیاد و به مامانم آسیبی بزنی اونوقت من دیگه نمیشناسمت … مطمئن باش اونوقت خودم با دستای خودم طناب دارو میندازم گردنت …پس لطفا کاری نکن که اتفاقی که نباید، بیوفته!
از این همه علاقه ، تعهد و تعصبی که رو مامانش داره عصبی میشم و با کنایه بهش میگم
-واقعا برای مادری که پرتت کرده دور حاضر میشی این همه رنج رو تحمل کنی؟
جوابش مثل پتکی بر سرم فرود میاد
– من برای محافظت از خودم دارم این کارو میکنم … اگه بلایی سر مامانم بیاری من هم برای همیشه مادرمو از دست دادم و هم تو
رو … مطمئنا اونروز غمگین ترین روز زندگیم میشه…و این اون چیزیه که من به قیمت زندگیمم که شده نمیزارم اون روز بیاد..قول میدم!
شروع میکنم خوندن … تقریبا چیزی که تو ذهن خودمم بوده رو نوشته …همین که خودش این راهو انتخاب کرده راضیم میکنه…رضایتم رو مخفی میکنم اما همین که اعتراضی نمیکنم حدس میزنه که با کلیات این بازی موافقم… بعد از دقایقی که مثل سالی بر او میگذره لب باز میکنم ومیگم
-بد نیست…ارزش امتحان کردن رو داره…پس این تویی که باید کمک کنی این سناریو عملی بشه
برای اینکه بهم ثابت کنه تا چه اندازه تو حرفاش صداقت داره با سوزن نوک انگشتشو سوراخ میکنه … با خون سرخش پایین نوشته اش انگشت میزنه و مصمم میگه
-از الان من طرف توام!
نگاش میکنم …تو نگاهش غمی چند ساله موج میزنه … حس میکنم تو این چند روز لاغر و رنگ پریده شده..رد بی خوابی تو صورتش موج میزنه..میگم
-با اینکه خودت قصه سرنوشتتو نوشتی اما چرا به نظر خوشحال نمیای؟
آهی میکشه و میگه
– گفتم که! ….یه قربانی دنبال اینه که روزهای بدتری رو تجربه نکنه و افراد بیشتری رو از دست نده!
فرمون ماشینو زیر فشار دستم به شکنجه می گیرم و به نقطه ای دور خیره میشم …آب پاکی رو می ریزم رو دستش و خیلی جدی بهش میگم
-میخوام بدونی وقتی این بازی شروع بشه من اصلا مثل الان بهت راحت نمی گیرم…روزهای تلخی پیشروته… اگه پشیمون بشی…
خیلی مصمم میگه
-هر چقدرم سخت باشه بدتر از از دست دادن مامانم و به فنا رفتن آینده تو نیست…هر چقدرم بد باشه میتونم تحملش کنم..باید تحمل کنم!
زحمت نگاه کردن به مخاطب رو به خودم نمیدم….همونطور اون نقطه دور رو نگاه میکنم و یکسری موارد رو واسش توضیح میدم
– باید گزارشی از کارهایی که کردیم به هم بدیم …من همین امروز میرم سراغ مامانت و راضیش میکنم برای آشنایی و مقدمات اولیه کار، در اولین فرصت ممکن بیاد خونه تون… پس بدون که به زودی با مامانت رو به رو میشی…نکنه دست و پات بلرزه و از تصمیمت پشیمون بشی که بد میبینی … امیدوارم متوجه باشی که من اصلا شوخی ندارم … به محض اینکه ببینم راهتو کج کردی منم راهمو کج میکنم و میرم سراغ مامانت..مفهومه؟
ترسیده نگاهم میکنه …آب دهنشو قورت میده و با تکون سر جوابمو میده ..
در حالیکه با خون سرخم پای اون قرارداد همکاری رو امضا میزنم برای آخرین بار تهدیدمو تکرار میکنم
-خب…درست از همین الان جون مامانت تو دستای توِ…مشتاقم ببینم چه میکنی !
*
روزبه:
دارم کم کم بی معرفت میشم …. درست یک هفته اس که بر سر مزار مامان نیومدم…. امروز اونقدر دلتنگش شدم که از کار زدم و اومدم پیشش … قطعه 325 ردیف 124 شماره 56 … تا بالای مزار میرسم با دیدن گلبرگ های روی مزار مامان تعجب میکنم…
فورا چشمام از اشک تر میشه … تنها کسی که میتونه یادی از مامانم کرده باشه و بهش سر زده باشه فقط یه نفره…یه نفر که خوب میدونده حالا خیلی دیره واسه جبران گذشته….لب میزنم
-بابا… خیلی دیره اما بازم دمت گرم که اومدی پیشش.
زانو میزنم و دسته گلمو میزارم کنار اسم قشنگش
-سلام قربونت برم….خوبی؟ …
دلم آغوششو میخواد…اگه اون نمی تونه بغلم کنه من که میتونم…خم میشم و صورتمو میزارم رو سنگ سرد سپید و انگشتامو نوازش وار رو اسم قشنگش می کشم و آروم واسش حرف میزنم
-مامان این روزها برای انتقام ، تشنه تر از همیشه ام..اونقدر تشنه که امروز تونستم به اون مار هفت خط نزدیک بشم و با اجرای نقش یه پسرخونده خوب و وظیفه شناس عاجزانه ازش درخواست کنم که واسم بره خواستگاری روشنا…اون زنِ هفت خط هم نقش یه مامان خوب و مهربون رو واسم بازی کرد و قرار شد همین فردا عصرمن و شهره برای آشنایی با خانواده روشنا بریم خونه شون…
روشنا هم معصوم رو آماده کرده و فعلا همه چیز طبق برنامه داره پیش میره…. حالا تو بگو ..با شروع این بازی حالت بهتر شده ؟ میشه بیای به خوابم؟
اشک هام بی اختیار میچکه…
لب میزنم
خیلی دلتنگتم مامان…خیلی زیاد.
*
روشنا:
خودکار توی دستام می لرزه … ساعت ها از رفتن روزبه و مامان گذشته اما من هنوز هیجان دارم و از یادآوری اتفاقات امروز تنم می لرزه
روی سفیدی کاغذ دفتر خاطراتم می نویسم
-اسم این روزها رو میزارم روزهای خاکستری….روزهایی که پر از هوای تیره دروغ و حقیقت های اغراق شده اس.
امروز عصر روزبه به همراه مامان اومدن خونه مون واسه خواستگاری… تا مامان از در وارد شد و دیدمش.. پشت پنجره رو به حیاط بی جون افتادم… خودش بود…هفده سال از دیدنش محروم شده بودم اما خیلی زود ردپای آشنایی رو تو چهره اش دیدم …هفده سال شکسته تر از آخرین دیدارمون شده بود …لاغر شده بود … اما زیباییش.. برق نگاهش …گرمای وجودش…محبت کلامش دست نخورده بود….
چقدر دلم میخواست همون اول که بهم لبخند زد و منو نشناخت، بپرم بغلش کنم …ببوسمش و های های گریه کنم و بگم مامان مشناختی؟.. رها کوچولوتو نشناختی؟
روزبه به خودش رسیده بود…بوی اودکلنش همه محله رو ورداشته بود … خوش لباس تر از همیشه…خوش برخورد تر از همیشه…جذاب و دوستداشتنی شده بود…
اصلا امروز فوق العاده بود…تو ست کردن لباسش …تو انتخاب سبد گل… تو دلبری کردن از معصوم و تو نقش بازی کردن جلو مامان من.
من تمام مدت نگاهم به مامان بود….اشتیاقم …. التهابم درونم…تپیدن های قلبم واسه مامانم بود…واسم مهم نبود که روزبه چی میگفت و چی نمیگفت…فقط واسم مهم بود که کِی انتظارم به سر میاد و منو به مامانم معرفی میکنه …لحظه شماری میکردم که زودتر بتونم اونطور که دوست دارم مامانمو بغل کنم..بوش کنم …تو بغلش های های گریه کنم و این بغض لعنتی و این حسرت کهنه رو از سر دلم وا کنم.
امروز اونقدر جذب مامان شده بودم که همه چیز فراموشم شده بود …همه دیالوگ هایی که باید میگفتم تا مامان رو قانع کنم که عروسی خوبی وسشون هستم فراموشم شده بود…روزبه با اخم غلیظش ازم زهره چشم گرفت و بهم هشدار داد که به خودم بیام و اینقد به اون زن خیره نمونم
بعد خودش شروع کرد به حرف زدن و همون داستانی که واسش نوشته بودم رو به بهترین شکل ممکن واسمون تعریف کرد… تو اون داستان یه روشنا بود که یک دل نه هفت دل عاشقش کرده بود … از روزهایی گفت که روشنای قصه اش رو آزموده بود و بعد از آن همه سنجیدن حالا اون دختر خوشبخت را مناسب همسری خود دیده بود و انتخابش کرده بود ….و بعد مجبور شد بخشی از بار من روهم به دوش بکشه … از جانب روشنای قصه اش قصه بافت تا به اینجا رسید که روشنا هم روزبه را خواسته و پسندیده .. عاشق شده …و بی صبرانه خواهان وصل است…
روزبه میگفت و من تمام فکرم..ذکرم …نگاهم …مادرم بود و با لذت ریز ترین واکنش هایش را به قصه ای که زایئده ذهن خودم بود را رصد میکردم … روزبه الحق والانصاف استادانه نوشته هایم را ارائه کرد طوری که احساسات هر دو مادر برانگیخته شد …
دقایقی بعد وقتی روزبه آه کشیده بود و گفته بود “حالا هر چی شما بزرگتر ها امر کنید ما همون کارو میکنیم ” هر دو مادر سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودند … او زرنگ تر از اونچه فکر میکردم بود …هر وقت متوجه میشد که حواس مادرها متوجه ما شده ، نگاه ها و لبخند هایش پر از رنگ اشتیاق و عطش وصل با نوعروسش میشد .
و بعد وقتی جو را مثبت دیده بود با یک مقدمه چینی درباره لزوم آشنایی بیشتر درخواست کرد که بین من و او صیغه محرمیت خوانده شود تا ظرف مدت یک ماه ، آشنایی بیشتری بین من و او شکل بگیره و در نهایت بتونیم تصمیم عاقلانه ای بگیریم …..اینجا بود که مامان واکنش نشون داد وبه روزبه خاطر نشان کرد بدون اجازه پدرش اقدام بیشتری در این جلسه جایز نیست…این را از قبل پیش بینی کرده بودیم…
اینجا بود که روزبه مامان رو قانع کرد که این فقط یک صیغه ساده اس و هیچ ارزشی نخواهد داشت و با ذکر اینکه با پدر به زودی سفر مهمی پیش رو دارن و حین سفر خودش کم کم همه چیزو با پدرش درمیون میزاره مامان رو مجبور به سکوت کرد… .
لحظه دیدار من و مامان نزدیک و نزدیک تر شد ….عاقد از راه رسید و دو مادر در عمل انجام شده قرار گرفتند…مراسم محرم شدن من و روزبه خیلی ساده و سریع اتفاق افتاد …وقتی عاقد اسم کاملم را ادا کرد رنگ از رخ مامان به وضوح پرید و به فکر فرو رفت …فورا بله را گفتم و اولین گام از نقشه به هر شکل که بود پیش رفت
آخر شب وقتی معصوم زانو درد امونش نداد و نتونست تا دم در مهمون هاشو بدرقه کنه ما سه نفر تنها شدیم و لحظه دوستداشتنی من فرا رسید … روزبه از نبود معصوم استفاده کرد و با تغییر صد و هشتاد درجه ای در رفتارش رو به مامان گفت
-شما حریفتو ضعیف تصور کرده بودی …حالا دور دور منه…بشین و تماشا کن …کاری که مادرم نتونست رو من واسش انجام میدم
و رو به من گفت : هدیه عروسیت با ارزش ترین فرد زندگیته … به مامان اشاره کرد و گفت
– مادری که هفده سال پیش گمش کرده بودی درست روبه روته… خیلی دلتنگش نبودی؟
و رو به مامان گفت
-شک نکنید…خودشه … روشنای که شایعه کردی مامانم ازتون دزدیده همین دختره …من واست پیداش کردم
دست مامانو تو دستم گرفتم و میون اشک هام که تموم شدنی نبود لب زندم
-مامان…خودمم…رها
رنگ از روی مامان پریده بود … هنوز از شوک حرف های که شنیده بود در نیومده بود که روزبه با سنگدلی تمام تهدیدش کرد و گفت
-حالا دخترت تو مشتمه .. به فکر فرارای دادنش نباش….بفهمم جر زنی میکنی منم قانون بازی رو میشکنم و مهرمو به خاک و خون میکشم
مامان با دقت نگام کرد و همون رد آشنا رو که تو چهره ام دید باورم کرد …بغلم کرد…بعد از این همه سال حتی وقت زیادی برای بغل کردن و
درد دل گفتن با هم نداشتیم…از طرفی معصوم لب ایون منتظرم ایستاده بود و از اون سو روزبه بی حوصله و کلافه نگاهمون میکرد.مامان وقتی
مجبور شد دستمو رها کنه و همراه روزبه بره بهم وعده داد که فردا بعد از دانشکده میاد دنبالم تا حسابی با هم وقت بگذرونیم
مشتاق فردام… از بس مشتاقم خوابم نمیبره…این خاطره شیرین تر از عسل رو بعد از خدا مدیون توام روزبه معزی.
روشنا :
حلقه ای که مامان به عنوان نشون دستم کرده از اون مدل حلقه های نامزدیه که فقط تو خواب و خیالم میدیدم که یه روز بتونم صاحبش بشم …یه حلقه طلای سفید که دو لبه اش با قوص ظریفی به هم رسیده و دقیقا روی محل اتصال، یه نگین برلیان برجسته کار شده و نگین های ظریف برلیان روی کل سطح حلقه می درخشه…عاشقشم…هر چند انگار اصلا واسه من ساخته نشده چون توی انگشت های بلند و باریکم آزادانه تاب میخوره و تا دستمو خم میکنم از انگشتم میوفته بیرون..شده واسم آیینه دق …چون درست مثل خودمه …. تا روزبه اراده کنه از زندگیش پرت میشم بیرون.
مامان روزی چند بار بهم زنگ میزنه …نگرانمه…گریه میکنه و میدونم که خیلی خوب میدونه که چه بلایی قراره سرم بیاد…فکر میکنه من از همه چیز بی خبرمو افتادم تو دام روزبه … با زبون بی زبونی میگه روزبه واسم نقشه کشیده و فقط قصد اذیت و آزارمو داره…میگه اون میخواد انتقام ناکامی های مامانشو ازم بگیره و …
اما من سر قولم با روزبه موندم و مدام به مامان اصرار میکنم که یکم بهم فرصت بده که با روزبه بمونمو و خودم به این نتیجه برسم که نمی تونم باهاش ادامه بدم..واسم خون گریه میکنه و من دل به دلش میدم و قربون مهربونیش میرم و میگم همین که تو رو به من داده واسم یه دنیا ارزش داره.
*
روشنا:
صفحه ها رو تند تند ورق میزنم…خاطره های قبلی بهم دهن کجی میکنه…از خوندن و مرور این روزها چیزی جز شرمندگی از خودم و خدا واسم نمیمونه…از طرفی هم به نوشتن و خالی کردن سرم از هجوم افکار نیاز دارم ..آخه این روزا این تنها تسکین ذهن آشفته ی منه…
قبل از اینکه بنویسم اتفاقات امروزو تو ذهنم مرور میکنم … روزبه بعد از چند روز بی خبری امروز تماس گرفت و اونطرف شهر باهام قرار گذاشت…وقتی رسیدم محل قرار منتظرم بود…بی سلام و علیک گفت دنبالش برم…یه آپارتمان مسکونی توی یه جای دنج خریده بود … آپارتمانه ویوی خوبی داشت…یه بالکن بزرگ داشت که میشد یه عالم گل و گیاه توش پرورش داد…من که عاشق اون خونه شدم.
روزبه اصلا به خودش زحمت نداد که بپرسه خوشم اومده یا نه …فقط کلید آپارتمان رو گذاشت رو کانتر و گفت …تا اینجا که کارت بد نبوده اینو به عنوان مهریه ات بهت میدم تا بدونی سر قولم هستم و در آخر هم پول خوبی نصیبت میشه…از هفته دیگه هم همینجا زندگیمونو شروع میکنیم
از ترس نیمه جیغی کشید و گفتم
-چی؟ مگه قرار نبود بعد از یک ماه…
خیلی ساده و صریح گفت
-برنامه ام عوض شد….مدام باهام تماس میگیرن…نمیخوام آینده شغلیمو از دست بدم…باید زودتر پیش بریم …خیلی زود باید برگردم لندن…
بعدشم بخش اعظم کار رو انداخت گردن خودمو رفت پی کارهای مهم تر از زندگیش با من و گفت
-خودت معصومو قانع کن… بگو جشن و مراسم هم نمیخوای…میتونی بگی قرار گذاشتیم در اولین فرصت بریم ماه عسل ..تو که خوب بلدی قصه ببافی…اینم یه کاریش بکن دیگه
-مامانمو چیکار کنم؟
-فعلا ازش مخفی کن … چند وقت بعد وقتی بفهمه زندگیمون رو شروع کردیم توی عمل انجام شده قرار میگیره و نمی تونه کاری از پیش ببره
این روزا خیلی یاد شهرزاد قصه گو میوفتم…شهرزادی که شهریارش هر شب قصد کشتنش رو داشت و اون با تعریف یه قصه جدید یه روز دیگه برای خودش وقت زنده موندن میخرید…منم هر روز دارم قصه های بیشتری مینویسم.. دروغ های بیشتری میگم…فقط برای به تعویق انداختن یه فاجعه..به امید سرد شدن آتش خشم روزبه.
*
روشنا:
امروز معصوم اومد و آپارتمانو نشونش دادم…می گفت همه جا خیلی کثیفه و کار داره تا بشه توش زندگی کرد…گفت از اسماعیل و ابراهیم تو کار دکوراسیون داخلین خواهش میکنه که دو سه روزه بیان دستی به سر و گوش این خونه بکشن ….دو برادر به زودی میان و دیوارهای دوده گرفته و سیاه خونه رو کاغد دیواری میکنن… میخوام خونه ام یه جورایی رویایی باشه…ترکیب رنگ های ملایم ودرخشنده … معصوم ازم خواسته پنجره ها رو اندازه بگیرم و پارچه بخرم تا واسه پنجره ها پرده بدوزه…چه ذوق و شوقی داره پیرزن بیچاره…از خودم خجالت میکشم …. این روزها حتی دلم نمیخواد تو آینه به خودم نگاه کنم….فقط دلم به این خوشِ که روزبه موقتا آروم گرفته و هیچ فکر خطرناکی توی ذهنش نمیاد.